راه باشکوه اقیانوس آرام

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب 91

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب

راه باشکوه اقیانوس آرام

توضیح مختصر

اُوُل برای نوشتن تاریخ و رسوم جزیره‌اش نیاز به دستگاه تایپ داره …

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این کتاب را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی کتاب

راه باشکوه اقیانوس آرام

در اقیانوس آرام تاریخ و عقاید آدم‌ها در داستان‌هایی گفته میشه که به قرن‌ها قبل برمی‌گردن. این داستان‌ها مکتوب نیستن، بلکه به طور شفاهی زنده موندن و سال‌ها از والدین به بچه‌ها و از خانواده‌ای به خانواده‌ی دیگه منتقل شدن.

از بین رفتن سنت‌های شفاهی در دنیای مدرن آسونه. اُوُل پاسیفیکیوی در جزیره‌ی تیکو عاشق این داستان‌های قدیمیه، بنابراین اونها رو می‌نویسه. ولی کار کند پیش میره- داشتن یک دستگاه تایپ عالی میشد.

آقای هرالد ماینت گفت: “شنیدم سنت‌های شفاهی رو جمع‌آوری می‌کنید. کار خوبیه. خوشحالم که می‌شنوم یک نفر این داستان‌های قدیمی رو قبل از اینکه برای همیشه از بین ببرن مینویسه.”

آقای ماینت یک دیپلمات بود. صداش دوستانه بود، ولی انگار یه معلم با یه بچه مدرسه‌ای صحبت می‌کرد.

اُوُل پاسیفیکیوی با خجالت گفت: “ممنونم، آقا.” معمولاً خجالتی نبود، غیر از با خارجی‌ها ولی امشب در مهمانی نوشیدنی دیپلمات‌ها در باغچه‌های زیبای هتل بین‌المللی نایت‌لایت بود و مکالمه براش سخت بود.

اوُل بیشتر اوقات فراغتی که از کارش براش می‌موند رو با جمع‌آوری سنت‌های شفاهی سپری می‌کرد. احساس می‌کرد خدا بهش میگه این کار رو انجام بده و علاقه بزرگ زندگیش شده بود.

با نوشتن داستان‌ها و تاریخ خانواده‌ی خودش شروع کرد و بعد به خانواده‌های دیگه روستا رفت , بعد به روستاهای همسایه. در عرض هفت سال یک پنجم جزیرشون رو تحت پوشش قرار داده بود. با خودکار در دفترها می‌نوشت که روی هم در گوشه‌ی خونه‌اش نگهداری می‌کرد. امیدوار بود روزی دستگاه تایپ و قفسه‌ی بایگانی داشته باشه تا تمام اوراقش رو اونجا مرتب نگه داره.

آدم‌های مرسی (وزارت محیط‌زیست، دین، فرهنگ و جوانان) از کار اوُل در سنت‌های شفاهی خبر داشتن و فکر می‌کردن کار خیلی خوبیه. یک مقام بالارتبه در وزارت که دوست خوب اوُل هم بود، اون رو به مهمانی نوشیدنی دعوت کرده بود تا با آقای ماینت آشنا بشه چون آقای ماینت به تیکو اومده بود تا درباره توسعه صحبت کنه و بفهمه کجا نیاز به کمک و پول هست.

آقای ماینت حالا به اوُل گفت: “شاید کمی پول کارت رو آسون‌تر کنه.”

اوُل گفت: “کمک زیادی میشه، آقا.”

“ما برای توسعه پول داریم، مخصوصاً برای پروژه‌های فرهنگی اینچنینی. میخوایم اطمینان حاصل کنیم که راه اقیانوس آرام از بین نمیره. می‌خوایم بهتون کمک کنیم.”

“خیلی لطف دارید، آقا. کی میتونم کمی پول دریافت کنم؟” “بعد از اینکه برام نامه نوشتید و کمک خواستید.”

“باید این کار رو بکنم؟ نمیتونید همینطور برام پول بفرستید؟”

“شما قبلاً با ما کار نکردید، درسته؟”

“نه، آقا.”

“میدونید، این کارها به این سادگی نیستن. ما پول داریم تا بدیم بره ولی اول شما باید از ما تقاضای پول بکنید. به ما بگید چی میخواین. ما نمی‌خوام بهتون بگیم چیکار باید بکنید. کار من اینه که به آدم‌ها بگم می‌خوایم با هم کار کنیم و آدم‌ها باید از ما کمک بخوان. متوجهید؟”

اوُل گفت: “بله آقا. ولی فرض کنید کسی کمک نخواد؟”

“این مشکلی نیست. وقتی آدم‌ها بفهمن میتونن برای هیچی از ما چیزی بگیرن کمک میخوان. فردا ساعت ۱۰ صبح در ساختمان مرسی به دیدنم بیا. به چیزهایی که بهت گفتم فکر کن و اون موقع در این باره با هم حرف می‌زنیم. از اینکه با هم آشنا شدیم، خوشحالم. شب‌خوش.”

اوُل کمی بعد از مهمونی خارج شد و رفت خونه، احساس نگرانی و معذب بودن می‌کرد. قبلاً هیچ وقت از یک غریبه چیزی نخواسته بود. با خودش فکر کرد: “من گدا نیستم. اگه آقای ماینت پول برای بخشش داره، چرا همینطور نمیده؟ چرا باید به خاطرش ازش خواهش کنم؟”

کم‌کم نسبت به آقای ماینت شروع به احساس تنفر کرد. نیاز به دستگاه تایپ و قفسه بایگانی داشت، نه برای خودش، بلکه برای کار مهمی که انجام می‌داد. ولی به قدری مغرور بود که همچین چیزی رو نخواد. مغرور بودن بد بود؟ شاید. خواستن چیزی از یک غریبه آسون نبود- ولی باید این کارو میکرد چون راه دیگه‌ای برای به دست آوردن دستگاه تایپ و قفسه بایگانی وجود نداشت.

وقتی اون شب در تختش دراز می‌کشید، فکر کرد: “آه، خوب، به گمونم مثل قانون‌شکنیه. بعد از اینکه یک بار این کار رو انجام دادی، آسون‌تر و آسون‌تر میشه.”

صبح روز بعد ساعت ده اوُل در ساختمان مرسی بود.

آقای ماینت گفت: “صبح‌بخیر، اُوُل. تصمیم گرفتی از ما کمک بخوای یا نه؟”

“بله، آقا. یک دستگاه تایپ و قفسه بایگانی می‌خوام. یه نامه براتون مینویسم. ممنونم.”

“حالا اول، متأسفانه ممکن نیست. نمی‌خوایم به مردم بگیم با پول ما چیکار کنن، ولی چیزهایی وجود داره که ما نمی‌تونیم پولش رو بدیم. وزیر من در خونه باید به دولت توضیح بده پول توسعه چطور استفاده شده. چرا پروژه‌ای درباره سنت‌های شفاهی فرهنگ یک جزیره نیاز به دستگاه مدرنی مثل دستگاه تایپ داره؟ نه، نه، دولت به هیچ عنوان خوشش نمیاد.”

“ولی من به یک دستگاه تایپ نیاز دارم، چون …”

آقای ماینت گفت: “نه، نه، نه. باید دوباره فکر کنی. چیزی که میخوای باید درست به نظر برسه، مناسب پروژه باشه.” لحظه‌ای مکث کرد. “ببین، ما میتونیم تا ۵ سال آینده سالانه ۲۰۰۰ دلار برای یک خبرنامه درباره‌ی پروژه‌ات بهت بدیم. ماهانه یک خبرنامه منتشر کن و یک نسخه از اون رو برامون بفرست، باشه؟”

اول گفت: “ولی برای انتشار خبرنامه باز هم نیاز به دستگاه تایپ دارم.”

“از دستگاه تایپ مرسی استفاده کن. و میدونی، باید کمیسیون داشته باشی.”

اوُل گفت: “کمیسیون؟ برای چی؟ من هفت سال تنها کار کردم و هیچ کمیسیونی به من علاقمند نبود.”

“آه، خواهند بود، خواهند بود، وقتی بشنون پول توسعه خوبی در کاره. ولی میدونی، پول رو به آدم‌ها نمیدیم، فقط به کمیسیون میدیم. گروهی از مردم رو دور هم جمع کن، اسمشون رو بذار کمیسیون سنتی‌های شفاهی یا همچین چیزی، که بعد برای ما نامه‌ی کمک بنویسید.

متوجه هستی؟” آقای ماینت به ساعتش نگاه کرد. “ببخشید، حالا باید برم تا با سازمان ملی زنان صحبت کنم. زن‌های شما در شروع کمیسیون خیلی بهتر از مردان شما هستن. میدونید، سازمان اونها پول توسعه‌ی بیشتر و بیشتری میگیره.

بهش فکر کن و فردا دوباره همین موقع بیا. میبینمت.”

آقای ماینت رفت بیرون و در ماشین مشکی براق درازش ناپدید شد.

اُول در دفتر موند، بی‌حرکت نشست و عمیق نفس کشید تا آروم شد. همیشه وقتی عصبانی میشد، این کار رو انجام می‌داد. بالاخره بلند شد و به آرومی به دفتر دوستش، امی باگاراپ، مقام بالارتبه مرسی، رفت. امی آروم نشست و گوش داد تا اول صحبتش رو تموم کرد.

امی گفت: “مشکل تو اینه که خیلی صادق و زیادی مغروری.”

اول گفت: “مغرور نیستم. عزت‌نفس دارم.”

امي گفت: “آه، عزت‌نفس البته خیلی خوبه. ولی نمیتونیم الان از پسش بربیایم. وقتی کشور ما توسعه پیدا کرد، اون موقع میتونیم مغرور باشیم و عزت نفس زیادی داشته باشیم.”

اوُل گفت: “و به گمونم کشور ما هرگز توسعه پیدا نمیکنه.”

امی گفت: “توسعه پیدا می‌کنه. البته که می‌کنه. باید باور داشته باشی که آینده برای ما پر از امید هست. به خاطر داشته باش که ما بازی‌های بین‌المللی انجام میدیم. بازیکنان دیگه پول دارن و ما نداریم. به همین سادگی. اونها قوانين رو تعيين می‌كنن و ما سعی می‌کنیم قوانین برای ما بهتر کار کنن. به آقای ماینت نگاه کن.

دو هزار دلار تا ۵ سال بهت پیشنهاد داده و می‌خواد یک کمیسیون راه‌اندازی کنی و کمیسیون نامه مینویسه و بودجه میخواد و ماهانه خبرنامه منتشر میکنه. همش همین. ولی هیچی درباره اینکه چه نوع کمیسیونی باشه یا کی باید در این کمیسیون باشه نگفته، گفته؟ تو میتونی سه، چهار تا از دوست‌هات رو جمع کنی تا کمیسیون تو باشن. آدم‌هایی که زیاد علاقه‌مند نیستن و چیز زیادی نمی‌دونن رو دور هم جمع کن. بعد آزاد خواهی بود هر کاری نیاز داشته باشی انجام بدی.

و نامه از طرف کمیسیون خواهد بود، نه از طرف خود تو بنابراین عزت نفس تو به هیچ عنوان لطمه نمی‌بینه. هر چند در واقع اصلاً مهم نیست.

یه چیز دیگه. آقای ماینت نگفت خبرنامه چقدر باید باشه، گفت؟ میتونی یه خبرنامه‌ی یکی دو صفحه‌ای بنویسی و تقریباً هر ماه نیم ساعت وقتت رو میگیره. و نیازی نیست به انگلیسی بنویسی. و اگه بخوای میتونی دو نسخه ازش تهیه کنی- یکی برای خودت و یکی برای آقای ماینت. بهت نمیگم این کار رو انجام بده که درستکار و صادق نباشی. میدونی، فقط دارم یکی از راه‌های ممکن نحوه انجام این بازی رو برات مثال می‌زنم.”

امی ادامه داد: “و مهم‌تر اینکه آقای ماینت نگفت باید با باقی پول چیکار کنی. بنابراین–. شاید تو سالانه ۲ دلار برای خبرنامه هزینه کنی و با بقیه پول میتونی هر سال تا پنج سال دستگاه تایپ و قفسه بایگانی بخری.

میدونی، آقای ماینت خیلی خوب و مهربونه؛ مدتی طولانی این بازی‌های بین‌المللی رو بازی کرده و قوانین رو می‌فهمه. می‌خواد تو دستگاه تایپ و وسایل دیگه داشته باشی، ولی این رو نمیگه. فردا بیا ببینش و بهش بگو هر کاری گفته رو انجام میدی.

ولی یادت باشه وقتی داری با خارجی‌ها کار انجام میدی زیادی باهوش نباش. بهتره شبیه یه جزیره‌نشین بیچاره و قدردان رفتار کنی که چیزی نمیدونه. و تو زیادی چاقی- سعی کن کمی لاغرتر بشی. نیاز هست آدم‌های فقیر و گرسنه به نظر برسیم. دلیل اینکه تیکو پول کمکی کمی دریافت می‌کنه اینه که مردم ما زیادی چاق و شادن. ای کاش دولت ما این رو می‌فهمید و کاری در این باره انجام می‌داد.”

و به این ترتیب امی باگاراپت که عزت نفس خودش رو سال ها قبل در کمدی تاریک گذاشته بود، به دوستش، شاگرد، راه و روش دنیا رو یاد داد.

وقتی اوُل از دفتر خارج شد، کمتر نگران بود و بیشتر خوشحال بود. کم‌کم شروع به فهمیدن چند تا از مشکلات زیاد زندگی رو کرده بود؛ وقتی به طرف ایستگاه اتوبوس می‌رفت، فکر کرد: “خدای عزیز، بهم زمان بده و من هم بازیکن فوق‌العاده‌ی این بازی خواهم شد.”

صدای مانو متوقفش کرد “باهات حرف دارم، دوست قدیمی.”

اول گفت: “سلام مانو. خیلی وقته ندیدمت. کجا بودی؟”

مانو به سادگی گفت: “تو رو زیر نظر گرفته بودم، دوست قدیمی. اون نگاه رو روی صورتت داری.”

اول که نمی‌فهمید، پرسید: “چه نگاهی؟”

“نگاه کسی که به حرف‌های کسی مثل امی باگاراپ گوش داده. نگرانتم. باید قبل از اینکه خیلی دیر بشه بهت بگم. اجازه نده امی یا آدم‌هایی مثل اون قانعت کنن کاری انجام بدی که … “

اول خیلی با بدخلقی گفت: “من هیچ وقت اجازه نمیدم کسی منو قانع کنه کاری انجام بدم که نمیخوام.”

“این اتفاق همین الان هم افتاده، دوست قدیمی، همه جای صورتت نوشته شده. مراقب امی باش. اون روح خودش رو فروخته و اگه مراقب نباشی کاری میکنه تو هم روح خودت رو بفروشی.”

اول گفت: “این حرف احمقانه است. هیچکس روحش رو نفروخته. ما فقط معقولانه رفتار می‌کنیم تا چیزی که برای کشور خوب هست رو به دست بیاریم.”

“نه، دوست قدیمی. تو داری روحت رو میفروشی و هرگز دیگه پسش نمیگیری، چون نمیخوای.”

“وقت این حرف‌ها رو ندارم، مانو. تو متعلق به گذشته هستی. الان وقت بیدار شدن برای آینده است.” و با این حرف‌های تند و تیز سریع دور شد.

روز بعد وقتی اوُل آقای ماینت رو دید، لبخند میزد. دیپلمات تغییر اوُل رو دید و متقابلاً لبخند کوتاه و ملایمی زد. قبلاً چندین بار این تغییر رو دیده بود. ایجاد این تغییر بخشی از کارش بود.

“خوب پس اوُل، کی کمیسیون رو راه‌اندازی می‌کنی؟”

“امشب، آقا.”

“آفرین، آقای رئیس. اگه منشیت برام یک نامه بنویسه، اولین دو هزار دلارت رو در عرض یک ماه میگیری.” “خیلی ممنونم، آقای ماینت. خیلی قدردانم.” “خواهش می‌کنم. از انجام کار با تو لذت میبرم، اول. تو آینده خوبی داری. اگه نیاز به چیزی داشته باشی فقط به من بگو. میدونی، اقیانوس آرام به آدم‌های بیشتری مثل تو نیاز داره. اینطوری این کشورها با سرعت بیشتر از سرعت نور توسعه پیدا می‌کنن.”

دست دادن و وقتی اوُل در رو باز می‌کرد، آقای ماینت صدا زد: “آه، بله؛ به زودی یک دوره آموزشی در مانیلا درباره‌ی جمع‌آوری سنت‌های شفاهی برگزار میشه. باید شرکت کنی- برات خوب میشه. در عرض چند هفته بهت خبر میدم.”

“باز هم ممنونم، آقای ماینت.”

“حرفش رو هم نزن. همیشه از کمک کردن خوشحال میشم. فعلاً خدانگهدار. امیدوارم به زودی یک دستگاه تایپ و قفسه بایگانی داشته باشی.” اول در راه خونه به آرومی برای خودش آواز میخوند و خیلی خوشحال بود. اون شب کمیسیون جمع‌آوری سنت‌های شفاهی متولد شد. اوُل رئیس بود، برادر کوچکترش منشی بود و سه تن از دوستانش اعضای کمیسیون شدن.

کمیسیون بلافاصله شروع به کار کرد و نامه‌ای برای آقای ماینت نوشت که روز بعد به ساختمان مرسی برده شد. یک ماه بعد اوُل چکی به مبلغ دو هزار دلار دریافت کرد و دعوتنامه‌ای برای دوره آموزشی شش هفته‌ای در مانیلا. رفت و خونه‌اش رو به خاله‌ی پیرش سپرد که از کار اوُل سر در نمی‌آورد.

فهم دوره‌ی آموزشی برای اول سخت بود و زندگی شبانه در مانیلا خیلی هیجان‌انگیزتر بود. در واقع اوُل اوقات خیلی لذت‌بخشی داشت و بعد سه هفته مجبور شد به دیدن یک دکتر بره که خیلی مهربون و فهمیم بود و داروهای لازم رو به اول داد.

اُول در راه خونه از فرودگاه سیدنی یک دستگاه تایپ خرید و همچنین سفارش چهار تا قفسه بایگانی داد که با کشتی به جزیره می‌اومد. خیلی خوشحال بود. رویاش به حقیقت می‌پیوست، و به این سرعت. وقتی هواپیما در فرودگاه تیکو فرود اومد، خودش رو در آینده دید- رئیس نه، بلکه رئیس‌جمهور کمیسیون بین‌المللی فرهنگ جزیره.

وقتی بالاخره به خونه رسید، خاله‌ی پیرش با اشک‌های شادی به دیدنش اومد.

“اوُل، اوُل، تو سالمی. خدا رو شکر این خارجی‌ها تو رو نخوردن. خیلی لاغر شدی؛ چه بلایی سرت آوردن؟”

“نگران نباش، خاله‌جون” اوُل خندید. “خارجی‌ها آدم نمی‌خورن. فقط به همدیگه تیراندازی می‌کنن.”

“خیلی بیمار به نظر می‌رسی. سعی کردن به تو هم شلیک کنن؟”

“من خیلی سالمم.” اوُل که ماجراهای زندگی شبانه‌اش رو در مانیلا به خاطر می‌آورد، خندید.

“چی شده؟ چرا داری میخندی، اوُل؟”

اوُل سریع گفت: “خونه خیلی مرتب دیده میشه. ممنونم که ازش مراقبت کردی. همیشه با من خیلی مهربونی.”

خاله‌اش گفت: “آه، من خونه رو از سر تا ته تمیز کردم. نیاز به یک زن داری که برات تمیزکاری بکنه. چرا ازدواج نمیکنی؟ تو همیشه نامرتب بودی و تغییر هم نکردی. آشغال‌های زیادی از خونه بیرون ریختم.”

این حرف‌ها اوُل رو کمی نگران کرد.

“ریختی، واقعاً؟ و دفترهام رو چیکار کردی؟”

“دفترها؟ کدوم دفترها؟”

“دفترهایی که روی هم تو گوشه‌ی خونه جمع شده بودن.” “منظورت اون دفترهای مدرسه کهنه و قدیمیه. همه جور پشه‌ای توشون زندگی می‌کرد، اول.”

اوُل گفت: “اونا مهم‌ترین چیزهای زندگی من هستن” و رفت به دفترهاش نگاه کنه. داد زد: “اینجا نیستن. با دفترهام چیکار کردی؟”

“بشین، اوُل و بزار آروم صحبت کنیم.”

“نه! دفترهام کجان؟”

“تو همیشه پسر خوبی بودی. بشین و چیزی بخور. حتماً گرسنه‌ای.”

“مهم نیست، دفترهام رو می‌خوام.”

“بشین و سر من داد نزن. پسر خوبی باش. ما فقیریم: تو، من، همسایه‌ها. غذا گرونه.” “دفترهام کجان؟”

“نمیتونیم از پس تهیه دستمال توالت بربیایم. قبلاً ۱۰ سنت بود.”

“بله، ولی دفترهام چی؟”

“وقتی رفتی هیچ پولی برای من نذاشتی، اوُل. مجبور بودم غذا بخورم و تمیز باشم. وسایل خیلی گرونه.”

“ببخشید، ولی دفترهام کجان؟”

“همش این سؤال رو از من نپرس. سعی دارم توضیح بدم. من تنها خاله‌ی زنده تو هستم. و خیلی پیرم و آمادم که برم بهشت. منو به عجله ننداز، لطفاً. فکر نمی‌کنی من مهمتر از اون دفترهای کهنه و قدیمی هستم؟”

“با دفترهام چیکار کردی؟ کجان؟”

“اوُل، من پولی برای غذا و برای دستمال توالت نداشتم. مجبور بودم بخورم و تمیز باشم. اینطوری نگام نکن. منو میترسونی.” حرفش رو قطع کرد. بعد خیلی آروم ادامه داد: “کمی رو استفاده کردم و و بقیه رو ارزون به همسایه‌ها فروختم. اونا فقیرن، اوُل ولی اونها هم باید تمیز باشن.”

اوُل به خاله‌اش خیره شد. باورش نمیشد. “نه، نه، داری سر به سرم میزاری! واقعاً دفترهامو به جای دستمال توالت نفروختی.”

“فروختم. بله، بله، فروختم. متأسفم، ولی نمی‌دونستم مهمن. از کجا باید می‌دونستم.”

“وای، خدای من!”

اوُل نتونست لحظه‌ای صحبت کنه. بی‌حرکت نشست و عمیق نفس میکشید. به آرومی، خیلی آروم زمزمه کرد: “۷ سال کار سخت رفته اون پایین توی توالت، گوه!”

یک‌مرتبه معنای کلمه گوه زد تو صورتش و وحشیانه درحالیکه اشک می‌ریخت روی صورتش، شروع به خنده کرد. همزمان بهترین ایده زندگیش به ذهنش رسید.

دست‌هاش رو دور خاله‌اش حلقه کرد و گفت به خاطر اینکه عصبانی بوده معذرت میخواد. خانم پیر به این تغییر ناگهانی خیلی تعجب کرد و از خوشحالی گریه کرد.

اوُل به خاطر آورد که دولت آقای ماینت بهش قول ۱۰ هزار دلار رو در طول پنج سال داده. این یک شروع بود. اُول پاسیفیکیوی که دفترهاش در دستشویی بودن، حالا در دریاهای باز به ماهیگیری می‌رفت.

با خودش گفت: “اگه من یک گدا هستم، گدای بزرگی میشم، بهترین و بزرگترین گدا میشم.”

نامه‌ای به آقای ماینت نوشت، و زیاد طول نکشید که دکتر اندرو ویلر به جزیره رسید. دکتر ویلر مرد خیلی باهوشی بود و همه چیز رو درباره کمک‌های توسعه میدونست. با کمکش اوُل کمیسیون بین‌المللی مطالعات فرهنگی رو راه‌اندازی کرد و در کمیسیونش رؤسا، وزرای دولت، اشخاص مهم، زن‌های اشخاص مهم، و دوست قدیمیش، امی باگاراپ رو داشت.

اون خودش منشی تمام وقت بود. بعد دکتر ویلر برنامه‌ای برای پروژه‌ی چهار ساله و نامه‌های درخواست ۴۰۰ هزار دلار کمک نوشت. نامه‌ها به همه‌ی سازمان‌هایی که بودجه کمک داشتن، فرستاده شدن.

کمی بعدتر، اُوُل دوباره با کمک دکتر ویلر ۱۸ تا کمیته و سازمان بین‌المللی دیگه راه‌اندازی کرد. همه پروژه‌های بی‌نهایت مهم و ضروری داشتن که به کمک‌های توسعه‌ی زیاد نیاز داشتن. و بعد از ۶ سال اوُل ۱۴ میلیون دلار برای کمیسیون‌های متفاوتش درخواست پول کرده بود.

حالا همه‌ی آدم‌های کمک‌رسان در بروکسل، هاگو، بان، جنوا، پاریس، لندن، نیویورک، واشنگتن، ولینگتون، کانبرا، توکیو، پکینگ و مسکو اسمش رو می‌شناختن. دانشگاه پارادایس جنوبی که متوجه شد اوُل چه مرد بزرگی شده، عناوین بزرگ زیادی بهش داد.

اُوُل پاسیفیکیوی بازیکن فوق‌العاده باهوش بازی‌های کمک بین‌المللی شد و از هر قانون جدید لذت می‌برد و یاد می‌گرفت چطور قوانین رو زیر و رو کنه. نگرانی‌های اولش درباره عزت‌نفس از بین رفته بود و در شغل تمام وقتش به عنوان گدای متخصص و تراز اول سخت کار می‌کرد.

متن انگلیسی کتاب

The Glorious Pacific Way

In the South Pacific the history and beliefs of the people are told in stories that go back centuries. These stories are not written, but live as spoken words, passed on from parent to child, family to family, year after year.

In the modern world it is easy for oral traditions to be lost. Ole Pasifikiwei on the island of Tiko loves these old stories, so he writes them down. But it is slow work - it would be wonderful to have a typewriter.

‘I hear you’re collecting oral traditions. Good work,’ said Mr Harold Minte. ‘I’m pleased to hear that someone is writing down these old stories before they’re lost forever.’

Mr Minte was a diplomat. His voice was friendly, but he sounded like a teacher speaking to a schoolboy.

‘Thank you, sir,’ Ole Pasifikiwei said shyly. He was not usually shy, except with foreigners, but tonight he was at a drinks party for diplomats in the beautiful gardens of the International Nightlight Hotel, and he found conversation difficult.

Ole spent most of the free time from his job collecting oral traditions. He felt that God was telling him to do this work, and it had become the great interest of his life.

He had begun by writing down his own family’s history and stories, then went on to other families in the village, and then to neighbouring villages. In seven years he had covered a fifth of his island country. He wrote with a pen in notebooks, which he kept in a tall pile in a corner of his house. He hoped that one day he would have a typewriter and some filing cabinets to keep all the papers safe.

People at MERCY (the Ministry of Environment, Religion, Culture, and Youth) knew about Ole’s work on oral traditions, and thought it was a very fine thing. A senior official in MERCY, who was also a good friend of Ole’s, had invited him to the drinks party to meet Mr Minte, because Mr Minte was in Tiko to talk about development, and to find out where aid and money were needed.

‘Perhaps some money will make your work easier,’ Mr Minte said now to Ole.

‘That’ll help a lot, sir,’ said Ole.

‘We have development money especially for cultural projects like this. We want to make sure that the Pacific Way is not lost. We want to help you.’

‘Very kind of you, sir. When can I have some money?’ ‘After you’ve written me a letter asking for aid.’

‘Do I have to? Can’t you just send some money?’

‘You haven’t done business with us before, have you?’

‘No, sir.’

‘Things are not as simple as that, you know. We have the money to give away, but first, you must ask us. Tell us what you want. We don’t want to tell you what you should do. My job is to tell people that we want to work together, and people should ask us for help. Do you understand?’

‘Yes, sir. But suppose no one asks’ said Ole.

‘That’s no problem. When people know they can get things from us for nothing, they will ask. Come and see me at ten tomorrow morning at the MERCY building. Think of what I’ve said and we’ll talk about it then. I’m pleased we’ve met. Good night.’

Soon Ole left the party and went home, feeling worried and uncomfortable. He had never before asked for anything from a stranger. ‘I’m not a beggar,’ he thought. ‘If Mr Minte has money to give away, why doesn’t he just give it? Why must I beg for it?’

He began to have feelings of hate for Mr Minte. He needed a typewriter and some filing cabinets, not for himself, but for the important work he was doing. But he was too proud to ask for them. Was it wrong to be proud? Probably. It wasn’t easy to ask for things from a stranger - but he had to do it because there was no other way of getting a typewriter and some filing cabinets.

‘Oh, well,’ he thought, as he lay in bed that night, ‘it’s like breaking the law, I suppose. After you’ve done it once, it just gets easier and easier.’

At ten the next morning Ole was at the MERCY building.

‘Good morning, Ole,’ said Mr Minte. ‘Have you decided if you want help from us?’

‘Yes, sir. I’d like to have a typewriter and some filing cabinets. I’ll write you a letter. Thank you.’

‘Now, Ole, I’m afraid that’s not possible. We don’t want to tell people what to do with our money, but there are things that we cannot pay for. My Minister at home has to explain to the government how our development money is used. Why does a project about oral traditions in an island culture need a modern machine like a typewriter? No, no, the government won’t like that at all!’

‘But I need a typewriter because.’

‘No, no, no,’ Mr Minte said. ‘You have to think again. What you ask for must look right, feel right for the project.’ He stopped for a moment. ‘Look, we can give you 2,000 dollars a year for the next five years for a newsletter about your project. Publish a newsletter every month and send us one copy, OK?’

‘But I still need a typewriter to publish a newsletter,’ said Ole.

‘Try using a MERCY typewriter. And you will have to have a committee, you know.’

‘A committee? What for’ said Ole. ‘I’ve worked alone for seven years, and no committee has been interested in me.’

‘Oh, they will be, they will be, when they hear there is good development money. But we don’t give to people, you see, only to committees. Get a group of people together, call them the Oral Traditions Committee or something, which will then write to us for help.

Do you understand?’ Mr Minte looked at his watch. ‘I’m sorry, I have to go now to talk to the National Women’s Organization. Your women are much better at starting committees than your men, you know. Their organizations get lots and lots of development money.

Think about it and come again tomorrow at the same time. See you then.’

Mr Minte went out and disappeared into a long shiny black car.

Ole stayed in the office, keeping very still and breathing deeply until he felt calmer. He always did this when he was angry. Finally, he got up and walked slowly to the office of his friend, Emi Bagarap, the senior MERCY official. Emi sat quietly and listened until Ole finished speaking.

‘The trouble with you is that you’re too honest,’ Emi said, ‘And too proud.’

‘It’s not being proud,’ said Ole. ‘It’s self-respect.’

‘Oh, self-respect is very fine, of course,’ Emi said. ‘But we can’t afford it now. When our country is developed, then we can be proud and have lots of self-respect.’

‘And suppose our country is never developed’ said Ole.

‘We will develop’ said Emi. ‘Of course we will. You have to believe that the future is full of hope for us. Remember that we’re playing international games. The other players have the money, and we don’t. Simple as that. They make the rules, and we try to make the rules work better for us. Look at Mr Minte.

He offers you 2,000 dollars for five years, and he wants you to start a committee, then the committee writes a letter asking for funds and publishes a monthly newsletter. That’s all. But he didn’t say anything about what kind of committee, or who should be on it, did he? You can get three or four friends to be your committee. Get people who aren’t very interested, and who don’t know very much. Then you’ll be free to do the things you need.

‘And the letter will come from the committee, not from you yourself, so your self-respect will not be hurt in any way. Although that doesn’t really matter, of course.

Another thing. Mr Minte didn’t say how long the newsletter should be, did he? You can write it in a page or two and it will take you about half an hour each month. And you don’t have to write it in English. And if you wish, you can just publish two copies - one for you and one for Mr Minte. I’m not telling you to do this; that would be dishonest, you see. I’m only explaining to you one of the possible ways to play this game.

And most importantly,’ Emi continued, ‘Mr Minte didn’t say what you should do with the rest of the money. So–. You pay perhaps two dollars a year for your newsletter, and with the rest of the money you can buy a typewriter and four filing cabinets every year for five years.

‘You see, Mr Minte is very good and very kind; he’s been playing international games for a long, long time and he understands the rules. He wants you to have your typewriter and the other things but won’t say it. Go see him tomorrow and tell him you’ll do what he told you.

‘But remember that when you are doing business with foreigners, don’t be too clever. It’s better to look like a poor, grateful islander, who knows nothing. And you’re too fat - try to get thinner. We need to look like poor, hungry people. The reason why Tiko gets very little aid money is because our people are too fat and happy. I wish our government would realize that and do something about it.’

And so, Emi Bagarap, who had put his own self-respect away in a dark cupboard many years ago, taught his friend, the learner, the ways of the world.

When Ole left the office, he felt much less worried - almost happy, in fact. He had begun to understand some of life’s many problems. ‘Give me time, dear God,’ he thought as he walked towards the bus stop, ‘and I will become an excellent player of this game.’

‘A word with you, old friend,’ Manu’s voice stopped him.

‘Oh, hello, Manu,’ Ole said. ‘Long time no see. Where have you been?’

‘Watching you, old friend. You have that look on your face,’ Manu said simply.

‘What look’ asked Ole, not understanding.

‘The look of someone who’s been listening to people like Emi Bagarap. I’m worried about you. I must tell you before it’s too late. Don’t let Emi or people like him persuade you to do something you-‘

‘I never let anyone persuade me to do anything that I don’t want to do,’ said Ole, very crossly.

‘It’s already happened, old friend; it’s written all over your face. Be careful of Emi. He has sold his soul, and will make you sell yours if you’re not careful.’

‘That’s stupid. No one has sold his soul,’ said Ole. ‘We’re just being sensible, until we get what’s good for the country.’

‘No, no, old friend. You are selling your soul. And you’ll never get it back because you will not want to.’

‘I don’t have time for this, Manu. You belong to the past; it’s time to wake up to the future.’ And with those sharp words Ole walked quickly away.

Next day when he met Mr Minte he was all smiles. The diplomat saw the change in Ole, and gave a smooth little smile in return. He had seen this change many times before. It was part of his job to make this change happen.

‘So, Ole, when will you start the committee?’

‘Tonight, sir.’

‘Well done, Mr Chairman. If your secretary writes me a letter, you’ll get your first 2,000 dollars in a month’s time.’ ‘Thank you very much, Mr Minte. I’m most grateful.’ ‘You’re welcome. I’ve enjoyed doing business with you, Ole. You have a great future. If you need anything, just tell me. You know, the Pacific needs more people like you. Then these countries would develop faster than the speed of light.’

They shook hands, and as Ole opened the door, Mr Minte called out, ‘Ah yes, there will soon be a training course in Manila on collecting oral traditions. You should go; it will be good for you. I’ll let you know in a few weeks.’

‘Thank you again, Mr Minte.’

‘Don’t mention it. I’m always happy to help. Goodbye for now. I hope you’ll soon get a typewriter and filing cabinets.’ Ole sang quietly to himself on the way home, very happy. That evening the Committee for the Collection of Oral Traditions was born. Ole was the chairman, his youngest brother was the secretary, and three friends became committee members.

The Committee began work immediately and wrote a letter to Mr Minte which was taken to the MERCY building the next day. A month later Ole received a cheque for 2,000 dollars and a letter inviting him to go on a six-week training course in Manila. He went, leaving his house in the care of his old aunt, who did not understand what he was doing.

He found the training course hard to understand, and the night-life in Manila was much more exciting. In fact, Ole had a very enjoyable time indeed, and in the third week he had to visit a doctor, who was most kind and understanding, and gave Ole the necessary medicine.

On his way home Ole bought a typewriter in Sydney airport, and also ordered four filing cabinets, which would come to the island by ship. He was very pleased. His dream was coming true, and so quickly! As his plane landed at Tiko airport, he saw himself in the future - the head, no, the President of the National Committee for Island Culture.

When he finally arrived home, his old aunt greeted him with tears of happiness.

‘Ole, Ole, you’re safe. Thank God those foreigners didn’t eat you. You look so thin; what did they do to you?’

‘Don’t worry, auntie,’ Ole laughed. ‘Those foreigners don’t eat people. They only shoot each other.’

‘You look so sick. Did they try to shoot you too?’

‘I’m very healthy.’ Ole laughed, remembering his night-life adventures in Manila.

‘What’s the matter, Ole? Why are you laughing?’

‘The house looks very tidy,’ Ole said quickly. ‘Thank you for taking care of it. You are always very good to me.’

‘Oh, Ole, I cleaned the place from top to bottom,’ said his aunt. ‘You need a wife to clean up after you. Why don’t you get married? You were always untidy, and you haven’t changed. I threw out so much rubbish from your house.’

These words began to worry Ole a little.

‘You did, did you? And what did you do with my books?’

‘Books? What books?’

‘Those notebooks in the pile in the corner of the room.’ ‘You mean those dirty old school notebooks? They had all kinds of insects living in them, Ole.’

‘They’re the most important things in my life,’ said Ole, and went looking for his books. ‘They aren’t here. What have you done with them’ he shouted.

‘Sit down, Ole, and let’s talk calmly.’

‘No! Where are they?’

‘Ole, you’ve always been a good boy. Sit down and have something to eat. You must be hungry.’

‘Never mind that, I want my books!’

‘Sit down and don’t scream at me. That’s a good boy. We’re poor, you, me, the neighbours. Food is expensive.’ ‘Where are my books?’

‘We can’t afford toilet paper. It used to be ten cents.’

‘Yes, but what about my books?’

‘You didn’t leave me any money when you went away, Ole. I had to eat, and keep clean. Things are so expensive.’

‘I’m sorry, but where are my books?’

‘Don’t keep asking me that question, Ole. I’m trying to explain. I’m your only living aunt. And I’m very old, and ready to go to Heaven. Don’t hurry me, please. Don’t you think I’m more important than some old book?’

‘What did you do with them? Where are they?’

‘Ole, I had no money for food, no money for toilet paper. I had to eat and keep clean. Stop looking at me like that. You frighten me.’ She stopped, then went on very quietly. ‘I used some and sold the rest cheaply to the neighbours. They’re poor, Ole, but they also have to keep clean.’

Ole stared at his aunt. He could not believe it. ‘No, no, you’re just having some fun with me. You didn’t really sell my books for toilet paper.’

‘I did. Yes, yes, I did. I’m sorry, but I didn’t know they were important. How could I know?’

‘Oh, my God!’

Ole could not speak for a moment. He sat very still, breathing deeply. Then slowly, very slowly, he whispered, ‘Seven years’ hard work down the toilet; shit!’

Suddenly the meaning of the word ‘shit’ hit him, and he began laughing wildly, with tears running down his face. At the same moment the best idea of his life came to him.

He put his arms round his aunt and said he was sorry for being angry. The old lady was very surprised at this sudden change in him, and cried with happiness.

Ole remembered that Mr Minte’s government had promised him 10,000 dollars over five years. That was the start. Ole Pasifikiwei, whose books had gone down the toilet, would now go fishing in the big seas.

‘If I am a beggar,’ he told himself, ‘I will be a big beggar, a grand beggar, the best beggar of all.’

He wrote Mr Minte a letter, and not long afterwards Dr Andrew Wheeler arrived on the island. Dr Wheeler was a very clever man and knew all about development aid. With his help, Ole began a National Committee for Cultural Studies, and on the Committee he got chiefs, government ministers, VIPs, wives of VIPs, and his old friend, Emi Bagarap.

He himself was full-time secretary. Then Dr Wheeler wrote a plan for a four-year project, and letters asking for 400,000 dollars in aid. The letters were sent to every organization which had aid funds to give away.

A little later, again with Dr Wheeler’s help, Ole formed eighteen other national committees and organizations. They all had wonderfully necessary and important projects, which needed generous development aid. And after six years Ole had asked for 14 million dollars for his different committees.

His name was now well known by all the important aid people in Brussels, The Hague, Bonn, Geneva, Paris, London, New York, Washington, Wellington, Canberra, Tokyo, Peking, and Moscow. The University of the Southern Paradise, recognizing what a great man Ole had become, gave him many grand titles.

Ole Pasifikiwei became an extraordinarily clever player of international aid games, enjoying every new rule and learning how to turn it upside-down and inside-out. His early worries about self-respect have disappeared, and he works hard at his full-time job of first-class, expert beggar.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.