حقیقت طبیعت

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب 47

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب

حقیقت طبیعت

توضیح مختصر

زنی نویسنده سال‌ها بعد دوست قدیمیش رو می‌بینه …

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این کتاب را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی کتاب

ماهیت حقیقت

ساعت ۸:۳۰ صبح اوایل ماه می بود و آنی ساندرسون بلیط به دست در ایستگاه آخر رم منتظر قطارش به بولونیا بود.

حتی انقدر صبح زود هم هوا خیلی گرم بود؛ آنی عرق رو که از پشت گردنش میچکید احساس می‌کرد. فکر کرد؛ روزی مثل دیروز خواهد بود که در کنفرانس ادبیات سخنرانی کرده بود. سالن پالازو لیویو به شکل ناراحت‌کننده‌ای بدبو بود. مخاطبانش که بیشتر نویسنده و استاد دانشگاه گروه ادبیات انگلیسی دانشگاه بودن، در طول یک ساعت و نیم سخنرانیش عرق ریخته بودن. از سخنرانیش در مورد رمان جدیدش، ماهیت حقیقت، خوب استقلال شده بود، گرچه به این فکر می‌کرد چطور تونسته بودن انقدر طولانی در این گرما روی سخنرانیش تمرکز کنن. خودش دو پارچ آب خورده بود.

به رغم گرما، برگشتن به ایتالیا عالی بود. آنی به چمن‌ها و گل‌های زرد و صورتی کوچیک کنار ریل راه‌آهن نگاه کرد و لبخند زد. انگار ایستگاه راه‌آهن اصلی پایتخت نبود و یه ایستگاه روستایی کسالت‌آور بود. این کشور رو دوست داشت: پر از تضادهای جذاب بود.

قطار بولونیا اومد روی سکوی شماره ۷. آنی در صندلیش در قسمت درجه یک نشست که توسط ناشرش براش رزرو شده بود. بله، از ۲۰ سال قبل که اولین بار به عنوان یک دانشجوی فقیر به ایتالیا اومده بود، قطعاً اوضاع تغییر کرده بود. اون موقع‌ها در قسمت درجه سه می‌نشست؛ حالا به این سبک سفر می‌کرد. شب گذشته در هتل پنج ستاره خوابیده بود و در کولیسئو، یکی از بهترین رستوران‌های رم، با چند تا از مشهورترین نویسنده‌های ایتالیا شام خورده بود. راهی طولانی اومده بود و از خودش خیلی راضی بود.

آنی به صندلیش در کنار پنجره تکیه داد و از سفر قطار لذت برد، دفتر و قلمش رو بیرون آورد، همونطور که همیشه در این جور مواقع این کار رو می‌کرد. دفتر و قلمش رو با دقت گذاشت روی میز جلوش. هیچ وقت نمیشه فهمید کی ایده‌ یا فکری به ذهنت میرسه. موفقیت بزرگش به عنوان یک رمان‌نویس کمی از این اصول میاد. وقتی ۱۵ سال قبل شروع به نوشتن کرد، همیشه فکر می‌کرد ایده‌هایی که نیمه شب یا در سفر به ذهنش میان در ذهنش می‌مونن. ولی تجربه بهش یاد داده بود که اینطور نیست. صبح بیدار میشد و قادر نبود چیزی به یاد بیاره. این که بدونی ایده‌ی فوق‌العاده‌ای داشتی ولی دیگه نمی‌تونی به خاطر بیاری خیلی آزاردهنده بود.

و حالا وقتی روزنامه‌ی پابلیکا رو که به تمام مسافرهای درجه یک داده می‌شد باز کرد آنی فکر کرد؛ قطعاً موفقه. سریعاً خلاصه‌ی وقایع دیروز رو در صفحه‌ی فرهنگی پیدا کرد. خوند: “La romanziera inglesa, Annie Sanderson”. رمان‌نویس انگلیسی! گرچه پنجمین کتاب آنی در چهار سال بود، ولی هنوز هم وقتی اسمش رو در روزنامه‌ها می‌دید به شدت احساس هیجان می‌کرد. و به اندازه کافی می‌تونست ایتالیایی رو خوب بخونه تا بدونه منتقد هم از خودش و هم از کتابش خوشش اومده. حتی کلمه‌ی “بلّا” رو هم خوند. به معنای زیبا. خوب، اگه یک منتقد فکر کنه شما جذابید همیشه کمک می‌کنه، مخصوصاً اگه منتقد یک مرد ایتالیایی باشه! ولی رضایت‌بخش‌تر نظراتی بود که در مورد کارش داده بودن. در مورد آنی نوشته بود: “از آیریس مرداک به بعد مهم‌ترین رمان‌نویس انگلیسی.” آنی لبخندی جانانه زد. اینکه به اسمش کنار اسم آیریس مرداک اشاره شده بود تعریف و تمجید بزرگی بود. به خوندن ادامه داد: “آنی سندرسون با انرژی و صداقت بسیار راجع به یکی از مهم‌ترین مشکلات زمان ما - ماهیت حقیقت - می‌نویسه. از نظر فلسفی – “

آنی آه کشید و روزنامه رو گذاشت کنار. منتقدهای جدی در روزنامه‌های جدی همیشه نوشته‌شون رو با فلسفه ادامه میدن و همیشه خیلی کسل‌کننده میشن. چرا نمیتونن به سادگی فقط از داستان‌ها لذت ببرن؟ به عنوان یک نویسنده، داستان‌ها چیزهایی هستن که در حقیقت توجه آنی و خوانندگانش رو جلب می‌کنن. از پنجره به حومه‌ی رم که با سرعت می‌گذشت نگاه کرد. هزاران، میلیون‌ها داستان اون بیرون در خیابان‌ها و آپارتمان‌ها بود. هر کدوم از اون آدم‌هایی می‌رفتن سر کار و بچه‌ها رو می‌بردن مدرسه، حکایت خودشون رو داشتن. فکر کرد نوشتن داستان به طریقی آسونه، دور و برت پر از داستان بود. این کار نویسنده بود که داستان‌ها رو جمع کنه و جذاب‌شون کنه و بهشون زندگی ببخشه و باعث بشه معنایی پیدا کنن.

به کوپه‌ی قطار برگشت که حالا تقریباً پر شده بود. همسفرانش بیشتر شبیه آدم‌های کاری بودن، کت و شلوارهای سرمه‌ای پوشیده بودن و کیف سامسونت و موبایل داشتن. لعنت به موبایل، فکر کرد، باید ممنوع بشه. همین دیروز یه موبایل وسط سخنرانیش زنگ زده بود. آنی سخت به مرد چاق و کوتاه که موبایل داشت خیره شد تا اینکه مرد با صورت سرخ و مِن‌مِن‌کنان از اتاق بیرون دوید که: “ببخشید –”. این روزها زیاد اتفاق می‌افتاد.

فکر کرد اینجا در قطار هم حکایت‌هایی هست. ‌می‌تونست مرد جوون و زن پیری رو ببینه که کمی پایین‌تر با هم سفر می‌کردن. مثل مادر و پسر بودن. گرچه آنی در واقع حرف‌هاشون رو نمی‌شنید، ولی فکر کرد زن داره مثل مادرش باهاش حرف می‌زنه. مثل مادرها که واقعاً به حرف‌های پسرشون گوش نمیدن. آنی حکایت‌شون رو تصور کرد- به دیدار قوم و خویشی که در حال مرگه میرن. مادر خوب و شیک لباس پوشیده بود، به سبک رمی، موهای بلند و جواهرات زرد. پسرش در اوایل دهه ۲۰ سالگی بود و خیلی زیبا. چشم‌های مشکی درشت داشت با مژه‌های بلند، پوست زیتونی و استخوان‌های گونه‌اش بلند بودن. برای آنی سخت بود بهش خیره نشه.

آنی به اولین دیدارش از ایتالیا فکر کرد. دانشجوی دانشگاه بود و در دانشگاه کمبریج درس می‌خوند و یک ترم در فلورانس سپری می‌کرد. اولین دیدار واقعیش از خارج کشور بود، به غیر از تعطیلات خانوادگی که به فرانسه رفته بودن. همه چیز به نظرش در ایتالیا خیلی زیبا بود: آد‌م‌ها، لباس‌ها، معماری، نقاشی‌ها – غذا. همه چیز در اون نور شگفت‌انگیز، نور دلپذیر و روشن و درخشان جنوب اروپا، که با نور وطن فرق داشت، در نمایش بود. نور انگلیس خیلی ملایم و خاکستری بود، یه جورهایی خیلی معمولی. نور کامل مدیترانه خیلی هوس‌انگیزتر بود و باعث شده بود جنبه‌ی شهوانی آنی ظاهر بشه. عاشق همه‌ی اینها شده بود. یک دختر انگلیسی ساده‌ی ۲۰ ساله از لیورپول سرد و خاکستری بود. چطور میشد عاشق ایتالیا نشه؟ و مردهای ایتالیایی .

بله، شکی نبود که آنی به مردهای خوش‌قیافه ضعف داشت، نه هوس. وقتی ذهنش به دوست پسر ایتالیاییش که در فلورانس داشت برگشت، با خودش لبخند زد. اسمش کارماین بود. آه، بله، کارماین. موهای مجعد مشکی داشت و چشم‌های قهوه‌ای تیره. خیلی خوش‌‌قیافه، چیزی که جوون‌ها در انگلیس بهش می‌گفتن “آخر خوشگلی.” و پوستش نسبت به پوست آنی خیلی قهوه‌ای‌تر بود. با لهجه‌ی ایتالیایی جذابش بهش می‌گفت: “آنی، پوستت مثل موزارلا سفیده - میدونی، پنیر ایتالیایی.” جدای این حقیقت که خوش‌قیافه بود و اینکه آنی رو با موزارلا مقایسه کرده بود، آنی چیز زیادی از کارماین یادش نمیومد. فقط یکی در ردیف طولانی مردهای خوش‌قیافه‌ای بود که می‌شناخت.

ردیف موزارلا باعث شد دوباره به کتابش، ماهیت حقیقت، فکر کنه، برای اینکه یکی از شخصیت‌های اصلی داستانش این رو گفته بود. فکر کرد؛ بله، ماهیت حقیقت موضوع جالبیه. رمان، طبق معمول، درباره‌ی رابطه زن و مرد بود. ممکن بود به یک نفر وفادار باشی و همیشه لازم بود حقیقت رو بگی؟ در واقع، حقیقت همیشه بهترین چیزه؟ بهتر نیست گاهی حقیقت رو نگی یا حتی دروغ بگی؟ این سؤال فلسفی بود که منتقدان درباره‌اش حرف می‌زدن. و البته، هر چند، شخصیت‌های داستانش به درازا درباره این موضوع بحث کرده بودن - دقیقاً ۵۵۰ صفحه - نتیجه‌گیری واقعی به دست نیومده بود. در واقع، هیچ وقت رمان‌های آنی ساندرسون نتیجه‌گیری نداشتن، بلکه خوانندگان به نظر داستان‌ها رو دوست داشتن و منتقدان ایده‌های فیلسوفانه رو. خود آنی –

“آنی! آنی سندرسون هستید، درسته؟” صدای تیز یک زن افکارش رو قطع کرد.

آنی یکّه خورد و بالا رو نگاه کرد. جلوش یه زن میانسال تپل با موهای تیره‌ی کوتاه و لبخند بزرگ ایستاده بود.

زن با صدای بلند گفت: “خدای من، آنی، به این فکر می‌کردم تو هستی یا نه! دو بار از کنارت رد شدم تا مطمئن بشم. ولی خودتی، درسته؟” آنی سخت به زن خیره شد و سعی کرد بفهمه کیه. مسافرهای دیگه برگشتن و نگاه کردن.

زن ادامه داد: “منو یادت میاد؟ جین هستم - جین تامسون. اون سر نشسته بودم و – “ صداش خاموش شد.

آنی پلک زد و فکر کرد. بعد به ذهنش اومد. یک‌مرتبه گفت: “آه. البته. جین، حالت چطوره؟” جین تامسون در کمبریج دوستش بود؛ حدوداً ۲۰ سال بود که آنی ندیده بودش. زن پهن و چاقی که روبروش ایستاده بود، با اون دختر باریک و لاغری که آنی در طول اون سال‌ها میشناخت، کاملاً فرق داشت. ولی چیزی توی چشم‌هاش بود و صداش باعث میشد اشتباه نکنه.

زن گفت: “خوب، دیگه تامسون نیستم. دِه آنجلو هستم، ولی – “

آنی آسوده‌خاطر از اینکه زن رو به خاطر آورده، لبخند جانانه‌ای زد. “چقدر از دیدنت خوشحالم.” در حالی که به صندلی خالی روبروش اشاره می‌کرد، گفت: “ببین، چرا نمیشینی اینجا؟”

جین گفت: “آه، ممکنه صندلی یکی دیگه باشه.”

آنی گفت: “آه، نگران نباش. اگه کسی بیاد میتونی برگردی به صندلی خودت - یا اون میتونه بره بشینه رو صندلی تو.”

زن هنوز مضطرب به نظر می‌رسید. درست همون موقع، مرد جوون با لباس فرم ظاهر شد که نوشیدنی و اسنک میفروخت.

آنی گفت: “ببین، حداقل یه قهوه می‌خوری؟”

جین تامسون با سرش گفت باشه. گفت: “خوب، باشه. اسپرسو لطفاً.”

آنی سفارش داد و پول دو تا اسپرسو رو داد. وقتی جین می‌نشست، آنی شروع به یادآوری چیز دیگه‌ای در مورد جین و مردی که بلافاصله بعد از دانشگاه باهاش ازدواج کرده بود کرد. اسمش جیمز نبود؟ آه، بله، جیمز، آنی به خاطر آورد. مرد جوون خیلی خوش‌قیافه‌ای بود.

آنی در حالی که شکر رو توی مایع غلیظ مشکی هم میزد و جیمز رو از ذهنش بیرون می‌کرد، گفت: “خوب پس بیست سال گذشته چیکار میکردی؟”

جین تامسون خندید. “من هم می‌خواستم همین رو از تو بپرسم! تو ایتالیا چیکار می‌کنی؟ اینجا زندگی می‌کنی؟”

آنی سرش رو تکون داد و توضیح داد که نویسنده است. از کتابش و سفرش به شهرهای اصلی ایتالیا به جین گفت.

جین گفت: “خب - پس مشهوری!”

“خوب، من –” آنی سعی کرد تواضع نشون بده ولی از کلمه‌ی مشهور خوشش نمیومد.

جین ادامه داد: “ولی من همیشه میدونستم تو خلاقی. چقدر عالی. دیگه این روزها وقت خوندن ندارم، ولی باید نگاهی به کتاب‌هات بندازم.” بالاخره اضافه کرد: “همونقدر که مشهوری پولدار هم هستی؟”

آنی که به رک‌گویی جین می‌خندید، گفت: “خوب – زیاد نه، ولی امیدوارم بشم. تو چی؟ حتماً اینجا زندگی می‌کنی –” فکر کرد رُک سؤال کردن جین زیاد به سبک انگلیسی‌ها نیست، حتماً خیلی وقته اینجا زندگی می‌کنه.

جین حدس آنی رو تأیید کرد. گفت: “بله. حدوداً ۱۵ سال قبل اومدم اینجا. در واقع اومدم تا از انگلیس فاصله بگیرم – “ مکث کرد تقریباً منتظر بود آنی حرفش رو قطع کنه، ولی آنی این کار رو نکرد. “بعد، اینجا در یک موزه شغل گیر آوردم. با پیترو آشنا شدم و ازدواج کردم، بچه‌دار شدم و – خوب، میدونی.”

جین هم در دانشگاه هنر خونده بود و تخصصش در تاریخ هنر بود. آنی به یاد آورد که جین در دوران دانشجویی دیوونه‌ی هنر رنسانس ایتالیا بود. تعجبی نداشت که در موزه کار میکرد. آنی به این فکر کرد که چه اتفاقی برای جیمز افتاده، ولی تصمیم گرفت جیمز رو قاطی صحبت‌شون نکنه.

آنی پرسید: “در رم زندگی می‌کنی پس؟”

جین پرسید: “نه، در پادوآ - تا حالا رفتی اونجا؟”

آنی سرش رو تکون داد. گفت: “نه، ولی در کتاب راهنما دربارش خوندم. باید خیلی جالب باشه.”

جین گفت: “هست. باید بیای و ببینی.” صداش صاف بود و عاری از احساس. تقریباً مثل این بود که راهنمای شهره و داره با گروهی توریست‌ حرف می‌زنه. اضافه کرد: “خود پادوآ یک شهر آروم و کسالت‌آور هست، ولی اگه بخوای استراحت کنی خوبه.” جین تامسون جایی که زندگی می‌کرد رو طوری توصیف کرد که انگار زیباست ولی هیجان‌آور نیست. آنی نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیرد و به این فکر نکنه که حتماً این زندگی جین هست که کسالت‌آوره.

آنی پرسید: “و حالا داری میری اونجا؟”

جین گفت: “نه، تا فردا نمیرم. اومده بودم رم تا با یک موزه حرف بزنم و حالا دارم میرم به ورنیو.” “ورنیو؟”

جین توضیح داد: “یه شهر کوچیکه بین فلورنس و بولونیا. یه مرد پولدار اونجا هست که می‌خواد چند تا اثر هنری اوایل قرن هجدهم رو بفروشه. امشب اونجا میمونم و فردا میرم خونه به پادووا.”

آنی گفت: “پس سرت خیلی شلوغه؟”

جین با صدای صاف گفت: “خوب، زیاد نه. ماهی یک بار به سفر میروم، معمولاً به یه موزه‌ی دیگه. میدونی، پاره وقت کار می‌کنم. بچه‌ها هنوز میرن مدرسه و بیشتر اوقات خونه هستم.”

آنی به صورت تپل جین نگاه کرد. آنی فکر کرد؛ جین تامسون از وقتی نشسته و شروع به صحبت درباره زندگیش کرده تغییر کرده. شونه‌هاش افتادن و صورتش دیگه قبراق و خندان نیست. یه جورهایی چاق به نظر می‌رسید و بیشتر میانسال و خسته. کنجکاوی نویسندگی آنی باعث شد بخواد بیشتر بدونه و باعث شد بخواد داستان زندگی جین رو بدونه.

پرسید: “بچه‌ها چند سالشونه؟”

جین جواب داد: “دوازده و هشت. سن‌های سختی هستن.”

آنی پرسید: “و شوهرت، پیترو – اون چیکار میکنه؟”

جین گفت: “آه، اون، خوب، چی میتونم بگم” دوباره صداش بی احساس شد. “اون معماره. پول زیادی در میاره. زندگی راحتی داریم.”

آنی فکر کرد؛ خوب، می‌تونستی بگی خوش‌قیافه است، یا خیلی مهربونه، یا فقط بگی خوبه، ولی به جاش انتخاب کردی بگی معماره و تو راحتی. “راحتی” کلمه‌ایه که وقتی می‌خوای یه جفت کفش قدیمی یا صندلی راحتی مورد علاقت رو توصیف کنی به کار می‌بری. به دوست قدیمی دانشگاهش نگاه کرد تا نشانه‌هایی از اشتیاق در مورد ازدواجش پیدا کنه، ولی هیچی ندید. آنی فکر کرد: خوب، فقط یه زن میانسال مأیوس دیگه. به بیرون از پنجره و منظره نگاه کرد. حومه‌ی شهر به تپه‌های گرد و سبز می‌رسید و درخت‌ها اینجا و اونجا بودن. یک‌مرتبه تمام کنجکاویش رو درباره زنی که روبروش نشسته بود از دست داد. جین یک جورهایی خسته‌کننده به نظر می‌رسید. آنی آرزو می‌کرد دوباره تنها بشه تا از سکوت و سفر لذت ببره.

آرزوش خیلی زود برآورده شد. جین بلند شد. در حالی که کیفش رو محکم گرفته بود و به سمت دستشویی می‌رفت، گفت: “یک دقیقه هم طول نمیکشه.”

آنی از سکوت و نور دنیای در گذر پشت پنجره لذت برد.

جین چند لحظه بعد برگشت و دوباره سر و صدا شد.

همینکه نشست، گفت: “جیمز رو یادت میاد؟”

آنی که سعی می‌کرد آروم بمونه و سرخ نشه، گفت: “جیمز؟”

جین به جلو خم شد و گفت: “بله، جیمز - یادت میاد. ما تو دانشگاه با هم دوست بودیم، آه، سال‌ها. وقتی منو میشناختی با اون بودم.”

آنی گفت: “آه، بله. جیمز. بله – “

جین گفت: “خوب، به ذهنت هم نمیرسه چی شد؟”

آنی مگفت: “امم – نه.”

جین شروع کرد: “ما تقریباً بلافاصله بعد از اتمام دانشگاه ازدواج کردیم و یک خونه در ناتینگ‌هیل خریدیم. یادت میاد که روزنامه‌نگار بود؟”

آنی با سرش تأیید کرد. همچنین یادش می‌اومد که جیمز در کمبریج حقوق خونده بود، بیشتر به خاطر اینکه پدرش قاضی بود و می‌خواست پسرش پا جای پای اون بذاره. ولی جیمز نتونست حقوق رو تحمل کنه و وقتی دانشگاه رو تموم کرد شغلی در یک روزنامه‌ی خوب به دست آورد. همیشه مشتاق نوشتن بود.

جین گفت: “بله، خوب، مشکلش معشوقه‌های خارجی بود، بیشتر از یه نفر!”

“آه؟”

جین توضیح داد: “خوب، مجبور بود زیاد بره بروکسل. از اتحادیه‌ی اروپا گزارش می‌داد. هر ماه چند روزی می رفت اونجا.”

آنی با معذبی در صندلیش جابجا شد.

گفت: “خوب، بالاخره متوجه شدم که با زنی اونجا رابطه داره.” آنی متوجه شد همونطور که به حرف‌هاش ادامه میده تو چشم‌های جین اشک جمع شده “و باورت میشه که بیش از یک سال طول کشید تا فهمیدم؟”

جین طوری به آنی نگاه کرد که انگار همدردی می‌خواد.

آنی که قادر بود همدردی مورد تقاضا رو ارائه کنه، گفت: “چقدر برات وحشتناک بوده.”

جین که مشتش رو محکم به میز کوچیک کوبید، گفت: “بله!” آنی متوجه شد که انگشت‌هاش سفیدن. “هشت سال با هم بودیم و بعد فهمیدم که رابطه داره با اون – زن!”

آنی از این غلیان احساسات بیش از کمی تعجب کرده بود. به نظر جین ژرفاهای پنهانی داشت.

جین ادامه داد: “بهم گفته بود برای کار میره، ولی چند تا کاغذی که روشون کار می‌کرد رو فراموش کرده بود. به دفترش زنگ زدم و بهم گفتن چند روزی رفته تعطیلات.”

آنی با کنجکاوی پرسید: “و اصلاً نفهمیدی زن کی بوده؟”

جین گفت: “یه زن انگلیسی که در بروکسل زندگی می‌کرد. خدا، اگه اسمش رو می‌فهمیدم، می‌کشتمش!” وقتی این حرف رو زد فنجون اسپرسوی پلاستیکی خالی رو با دست تپلش له کرد و فنجون شکسته رو گذاشت روی میز کوچیکی که اون رو از آنی جدا می‌کرد.

آنی که سعی می‌کرد به فنجون خیره نشه، پرسید: “پس چیکار کردی؟”

جین گفت: “البته که ترکش کردم. مجبور بودم، دیگه نمیتونستم باهاش زندگی کنم . هرچند دوستش داشتم، میدونی، بیش از هر چیزی دوستش داشتم.” وقتی گفت “دوستش داشتم” اشک‌هایی که چند لحظه قبل در چشم‌‌های جین شکل گرفته بودن، شروع به ریختن روی گونه‌هاش کردن.

آنی تقریباً با شگفتی به قطره‌های اشک نگاه کرد. درشت بودن و کامل شکل گرفته بودن، درست مثل قطره‌های اشک بچه. چیزی نگفت، ولی منتظر موند تا گریه‌ی زن تموم بشه.

جین درحالیکه اشک‌هاش رو با پشت دستش پاک کرد و خفیف لبخند زد، یک‌مرتبه گفت: “چه احمقم. همه‌ی اینها مال خیلی وقت پیشه.”

یک‌مرتبه قطار سرعتش رو کم کرد؛ داشت به ایستگاه نزدیک می‌شد. جین پرید بالا. گفت: “آه، رسیدیم ورنیو. بهتره کیف‌هام رو بردارم.”

آنی با بشاشی گفت: “خوب، گوش کن. دیدنت بعد از این همه مدت عالی بود.” به قدری از رفتن جین راحت و آسوده شده بود که به سختی می‌تونست جلوی خودش رو بگیره.

جین گفت: “بله. ببینین، این آدرس منه اگه بخوای برگردی ایتالیا و بیای پادوآ.” یک کارت از کیفش در آورد و داد به آنی. بعد با انتظار به آنی نگاه کرد. آنی کارت جین رو گذاشت روی میز روبروش و بعد کارت خودش رو از کیفش در آورد و داد به جین، بیشتر از روی ادب تا اینکه واقعاً بخواد در ارتباط بمونن.

آنی گفت: “مراقب خودت باش.”

یه ایستگاه روستایی کوچیک بود و قطار زیاد توقف نمی‌کرد. جین تامسون خم شد جلو و از روی گونه‌ی آنی بوسید، همونطور که وقتی در دانشگاه با هم بودن می‌بوسید. با این بوسه که نشانی از نزدیکی‌ای بود که دیگه بین اونها وجود نداشت حس عجیبی به آنی دست داد. اون هم از رو گونه‌ی دوستش بوسید و لبخند زد.

جین گفت: “خداحافظ آنی.” بعد رفت.

آنی عمیق نفس کشید و بعد باقی سفرش تا بولونیا رو تکیه داد. به دیدن جین تامسون بعد از سال‌ها فکر کرد و گفت‌وگوشون و داستان جین رو در ذهنش مرور کرد. واضح بود که جین زن غمگینیه. بعد جیمز هم بود، شوهر قبلی جین. جیمز مرد خیلی خوش‌قیافه‌ای بود، قد بلند و باریک. به یاد می‌آورد بدن ورزشکاری داشت، با پاهای بلند و سینه‌ی پهن، در دانشگاه شناگر بود. و چشم‌های آبی روشن جذابی داشت.

آنی یک سال بعد از اتمام دانشگاه به بروکسل رفته بود. جیمز اغلب به اون شهر می‌اومد و دو تایی تصادفی در رستورانی همدیگه رو دیده بودن. همدیگه رو زیاد دوست داشتن. جیمز هر ماه برای کار به بروکسل می‌اومد و شروع به دیدن همدیگه کرده بودن. البته معشوقه شده بودن. برای سپری کردن ۱۵ ماهِ آنی در خارج از کشور خوب بود، هر چند جدی نبود، و فقط برای سرگرمی بود. طوری نبود که انگار جیمز تنها نفر باشه. حالا چیز زیادی از جیمز یادش نمیومد. حیف شده که جین فهمیده! رابطه‌شون یک سال دوام پیدا کرد و آنی دیگه جیمز رو ندید.

آنی به سنگینی نفس کشید. چند لحظه بعد قطار به مرکز بولونیا می‌رسید و آنی قسمت بعدی تور موفقش به دور ایتالیا رو شروع می‌کرد. به خودش گفت؛ این مهمه. اینجا و الان. آدم‌ها خیلی نگران چیزهای بی‌اهمیت هستن. چه اهمیتی داره با کی رابطه داشتی؟ نه، هیچ وقت متوجه نمیشد چرا آدم‌ها انقدر این چیزها رو جدی می‌گیرن. با صدای بلند گفت: “اَه” و سرش رو تکون داد.

آنی شروع به جمع کردن وسایلش کرد. کارت جین تامسون هنوز روی میز کوچیک جلوش بود. با کلمات درشت مشکی نوشته بود: “جین تامسون، موزه‌ی شهر پادوا.” درشت و مشکی. آنی فکر کرد این جین رو خیلی خوب توصیف می‌کنه، درشت با موهای مشکی. آنی کارت رو با انگشت‌هاش برگردوند و دید که یک دست‌نوشته پشتش هست. آنی به کلمات کوچیک و بچه‌گانه نگاه کرد که نوشته بود: “میدونم تو بودی. و حالا می‌دونم کجا زندگی می‌کنی.”

این تنها چیزی بود که نوشته بود، ولی همونطور که آنی به فنجون قهوه‌ی پلاستیکی مچاله‌شده روبروش نگاه می‌کرد، متوجه شد که کافیه.

متن انگلیسی کتاب

The Nature of Truth

It was 8/30 on an early May morning, and Annie Sanderson was at Rome’s Termini station, ticket in hand, waiting for her train to Bologna.

Even so early in the morning, it was already hot; Annie could feel the sweat running down the back of her neck. It was going to be another day like yesterday, she thought, when she had given a talk at a literature conference.

The room, in the Palazzo Livio, had been uncomfortably sticky. Her audience, mostly writers and professors from the English literature department of the university, had sweated through the hour and a half.

Her talk, on her new novel The Nature of Truth, had been well received, though she wondered how they had been able to concentrate for so long in that heat. She herself had drunk two whole jugs of water.

In spite of the heat, it was wonderful to be back in Italy. Annie looked down at the grass and the little pink and yellow flowers beside the railway line and smiled.

It looked like some sleepy rural village station instead of the capital city’s main railway station. She loved this country; it was full of these charming contrasts.

The Bologna train pulled into platform seven. She took her seat in first class, reserved for her by her publisher. Yes, things had certainly changed since she had first come to Italy as a poor student twenty years ago.

Then she had sat in third class; now she was travelling in style. Last night she had slept in a five-star hotel and had dinner at It Coliseo, one of Rome’s top restaurants, with some of Italy’s most famous writers. She’d come a long way and she couldn’t help but feel pleased with herself.

Annie sat back in her window seat to enjoy the train journey, taking out her notebook and pen as she always did on these occasions. She placed them carefully on the little table in front of her. You never knew when you might have an idea, a thought.

Her huge success as a novelist came partly from this discipline. When she had first started writing fifteen years ago, she had always assumed that she would remember the ideas that came to her in the middle of the night or on a journey.

But experience had taught her that she didn’t. She would wake up in the morning unable to remember anything. It was very annoying to know that you had had a wonderful idea, but couldn’t for the life of you remember what it was.

And now she certainly was successful, thought Annie, as she opened La Repubblica, the daily newspaper given to all first-class passengers. She quickly found a review of yesterday’s event in the ‘Cultura’ pages. ‘La romanziera inglesa, Annie Sanderson,’ she read. The English novelist!

Though this was Annie’s fifth book in four years, she still felt terribly excited when she saw her name in the newspapers. And she could read Italian well enough to see that the reviewer liked both her and her book. She even read the word ‘bella. Beautiful!

Well, it always helped if the reviewer thought you were attractive, especially if the reviewer was an Italian man! But even more satisfying were the comments on her work. He called her ‘the most important English novelist since Iris Murdoch’.

Annie smiled a broad smile. To be mentioned in the same sentence as Iris Murdoch was great praise. She read on: ‘Annie Sanderson writes with great energy and honesty about one of the major problems of our time - the nature of truth. The philosophical– ‘

Annie sighed and put the newspaper down. ‘Serious’ reviewers in ‘serious’ newspapers always went on about philosophy and they always got very boring. Why couldn’t they just enjoy the stories?

As a writer, stories were what really interested Annie - and her readers. She looked through the window at the suburbs of Rome speeding by. There were thousands, millions of stories out there among the streets and apartment blocks. Each one of those people going to work or taking the children to school had their own story.

In some ways, she thought, it was easy to write stories; they were all around you. It was the writer’s job to collect them, make them interesting, bring them to life, make them mean something . . .

She turned back to the train compartment, which was almost full by now. Her fellow passengers mostly looked like business people, wearing dark blue suits and carrying briefcases and mobile phones.

Damn the mobile phone, she thought; it should be banned. Only yesterday one had gone off in the middle of her talk.

Annie had stared hard at the short fat man with the phone until he had run out of the room, red-faced and muttering, ‘Me dispiace – I’m sorry.’ It happened so much these days.

Here on the train there were stories too, she thought. She could see a young man and an older woman travelling together a little further down. They looked like mother and son.

Though Annie couldn’t really hear them, she thought the woman talked to him like she was his mother. She had that motherly way of not really listening to what he was saying.

Annie imagined their story - on a family visit to a dying relative perhaps. The mother was well-dressed and elegant, in a very Roman way, all big hair and gold jewellery. The boy was in his early twenties and completely beautiful. He had great dark eyes with long eyelashes, olive skin and high cheekbones. Annie found it hard not to stare.

Annie thought back to her first visit to Italy. She was a university student studying art at Cambridge and she had spent a term in Florence. It was her first real visit abroad, apart from family holidays to France, and she had found everything in Italy so beautiful.

The people, the clothes, the architecture, the paintings – the food. And everything set off by that wonderful light, the lovely clear, sparkling light of southern Europe, so different from home.

English light was so soft and grey, so ordinary somehow. The full light of the Mediterranean was much more passionate, and it had brought out the passionate side of Annie.

She had fallen completely in love with it all. She had been an unsophisticated twenty-year-old English girl from cold, grey Liverpool. How could she not have fallen in love with Italy? And Italian men . . .

Yes, there was no doubt that Annie had a weakness, no a passion, for handsome men. She smiled to herself as her mind wandered back to an Italian boyfriend she had had in Florence. Carmine, his name was. Ah, yes, Carmine. He had curly black hair and dark brown eyes.

Very good-looking, what young people in England called ‘drop-dead gorgeous’. And his skin was so brown compared to hers. ‘Annie,’ he would say to her, in his charming Italian accent, you have skin white like mozzarella - you know Italian cheese.’

Apart from the fact that he was handsome and the mozzarella comparison, Annie couldn’t remember anything much about Carmine. He was just one in a long line of handsome men she had known.

The line about the mozzarella made her think again about her book, The Nature of Truth, because she had one of her main characters saying it. Yes, she thought, the nature of truth was an interesting subject.

The novel was about a relationship between a man and a woman, as always. Was it possible to be faithful to one person and was it always necessary to tell the truth? Indeed, was the truth always the best thing?

Wasn’t it kinder sometimes not to tell the truth, or even to tell a lie? This was the philosophical question that the reviewers had talked about. And of course, although her characters had discussed it at length - 550 pages to be exact - there was no real conclusion.

There was never really any conclusion in an Annie Sanderson novel, but readers seemed to love the stories and reviewers loved the philosophical’ ideas. She herself –

Annie!’ It’s Annie Sanderson, isn’t it?’ A woman’s sharp voice disturbed her thoughts.

Annie jumped and looked up. Standing in front of her was a plump, middle-aged woman with short dark hair and a large smile.

‘God, Annie,’ the woman said loudly, ‘I was wondering if it was you. I walked past twice just to make sure. But it is you, isn’t it?’ Annie stared hard at the woman, trying to work out who she was. The other passengers looked around.

‘Do you remember me? Its Jane - Jane Thomson,’ continued the woman. ‘I was sitting right down the other end and I– ‘ Her voice tailed off.

Annie blinked and thought. Then it came to her. ‘Ah,’ she said, suddenly. ‘Of course. Jane, how are you?’

Jane Thomson had been a friend at Cambridge; Annie hadn’t seen her for almost twenty years.

The plump, plain woman in front of her looked quite different from the slim, even thin girl Annie had known all those years ago. But there was something about the eyes, and the voice was unmistakable.

‘Well, it’s not Thomson any more. It’s de Angelo, but– ‘ said the woman.

Annie smiled broadly, relieved that she had remembered the woman. ‘How wonderful to see you! Look, why don’t you sit here,’ she said, pointing to the empty seat across from her.

‘Oh,’ said Jane, ‘it might be someone else’s . . . ‘

‘Oh, don’t worry,’ said Annie. ‘If someone gets on you can always go back to your seat - or they can take yours.’

The woman still looked anxious. Just then a young man in a crisp uniform appeared selling drinks and snacks.

‘Look, would you at least have a coffee,’ said Annie.

Jane Thomson nodded. ‘Well, all right. An espresso, please,’ she said.

Annie ordered and paid for two espressos. As Jane sat down, Annie started to remember something else about Jane and about that man she had married immediately after university.

Wasn’t his name James? Ah yes, James, Annie remembered. He was a very good-looking young man.

‘So,’ said Annie, stirring sugar into the thick black liquid and shutting James out of her mind, ‘what have you been doing for the past twenty years?’

Jane Thomson laughed. ‘I could say the same to you! What are you doing in Italy? Do you live here?’

Annie shook her head and explained that she was a writer. She told Jane about the book and her tour of major Italian cities.

‘So - You’re famous,’ said Jane.

‘Well, I – ‘ Annie tried to show some modesty, but she did like the word ‘famous’.

‘But I always knew you were creative,’ Jane continued. ‘How wonderful for you. I never get time to read these days but I must look out for your books.’ Finally she added, ‘Are you rich as well as famous?’

‘Well – ‘ said Annie, laughing at Jane’s directness, ‘not really, but I hope to be. And what about you? You must live here – ‘ Jane’s direct questioning was not very English, she thought; she must have been here for quite some time.

Jane confirmed Annie’s guess. ‘Yes,’ she said. ‘I came here about fifteen years ago. I came to get away from England really – ‘ She paused, almost waiting for Annie to interrupt her, but Annie didn’t. ‘

Then I got a job here in a museum. I met Pietro, and we got married, had children – and well, you know.’

At university Jane had studied art too and had specialised in art history. Annie remembered that as a student Jane had been crazy about Italian Renaissance art. It was no surprise that she was working in a museum.

Annie wondered what had happened to James, but decided it was best to leave him out of the conversation.

‘Do you live in Rome, then,’ asked Annie.

‘No, in Padova - Have you been there,’ Jane asked.

Annie shook her head. ‘No, but I’ve read about it in the guidebook. It must be really interesting,’ she said.

‘It is,’ said Jane. ‘You should visit some time.’ Her voice was flat, lacking in feeling. It was almost like she was a city guide talking to a group of tourists. She added, ‘Padova itself is a quiet, sleepy town, but nice if you want a rest.’

Jane Thomson made the place where she lived sound beautiful but very unexciting. Annie couldn’t help thinking that it must be her life that was dull.

‘And you’re going there now,’ asked Annie.

‘No, not until tomorrow,’ Jane said. ‘I’ve been in Rome to talk to a museum there and now I’m going to Vernio.’ ‘Vernio?’

‘It’s a small town between Florence and Bologna,’ Jane explained. ‘There’s a wealthy businessman there who wants to sell some valuable early-eighteenth-century art. I’ll stay there tonight and then go home to Padova tomorrow.’

‘So you’re quite busy,’ said Annie.

‘Well, not really,’ said Jane flatly. ‘I have a trip about once a month, usually to another museum. I just work part-time, you know. The kids are still at school and I’m at home quite a lot of the time.’

Annie looked at Jane’s plump face. Since she had sat down and started talking about her life, Jane Thomson had changed, Annie thought. Her shoulders had dropped and her face was no longer bright and smiling.

She looked plumper somehow, more middle-aged and tired. Annie’s writer’s curiosity made her want to know more, made her want to know Jane’s story.

‘How old are the kids,’ she asked.

‘Twelve and eight,’ Jane replied. ‘Difficult ages.’

‘And your husband, Pietro – What does he do,’ asked Annie.

‘Oh, he, well, what can I say,’ said Jane, and again her voice was flat. ‘He’s an architect. He makes a lot of money. We have a comfortable life.’

Well, thought Annie, you could say he was handsome, or wonderfully kind or just nice, but instead you choose to say he’s an architect and that you’re ‘comfortable’. Comfortable was the kind of word you might use to describe an old pair of shoes, or a favourite armchair.

She looked at her old university friend for signs of enthusiasm about her marriage, but she didn’t see any. Well, just another disappointed middle-aged woman, thought Annie. She looked out of the window at the landscape.

The countryside had opened out to green rolling hills and trees here and there. Suddenly she lost all curiosity about the woman in front of her.

Jane seemed rather boring and flat. Annie wished she was alone again to enjoy the silence and the journey.

Her wish was granted briefly. Jane got up. ‘Won’t be a minute,’ she said, holding her handbag tightly and moving off in the direction of the toilet.

Annie enjoyed the quiet and the light on the sloping world outside the window.

A few moments later Jane was back and there was noise again.

‘Do you remember James,’ she said, as soon as she had sat down.

‘James,’ said Annie, trying to keep calm, trying to stop herself from going red.

‘Yes, James - You remember,’ said Jane, leaning forward. ‘We went out together at university, oh for years. I was with him when you knew me.’

‘Oh yes,’ said Annie. ‘James. Yes– ‘

‘Well, you’ll never guess what happened with him,’ said Jane.

‘Er – no,’ said Annie.

‘Well,’ she started, ‘we got married almost immediately after university and we bought a house in Notting Hill. You remember that he was a journalist?’

Annie nodded. She also remembered that James had studied law at Cambridge, mainly because his father was a judge and had wanted his son to follow in his footsteps.

But James couldn’t stand law, and when he left university he got a job with a major newspaper. He’d always had a passion for writing.

‘Yes, well,’ said Jane, ‘his thing was foreign affairs, in more ways than one!’

‘Oh?’

‘Well, he had to go over to Brussels a lot,’ Jane explained. ‘He was reporting on the European Union. He flew over there for a few days once a month.’

Annie moved uncomfortably in her seat.

‘Well, I found out eventually that he was having an affair with a woman over there,’ she said. Annie noticed that there were tears in Jane’s eyes as she continued, ‘And, can you believe it, it had been going on for over a year before I found out.’

Jane looked at Annie as if asking for sympathy.

‘How terrible for you,’ said Annie, who was able to produce sympathy on demand.

‘Yes,’ said Jane, hitting her fist hard on the little table. Annie noticed that her fingers were white. ‘Eight years we were together, and then I found out that he was having an affair with that – woman!’

Annie was more than a little surprised by the rise in emotional temperature. Jane seemed to have hidden depths.

‘He told me he was going to Brussels for work,’ Jane continued, ‘but he forgot some papers he was working on. I rang his office and they said that he’d gone on holiday for a few days.’

‘And did you ever find out who it was,’ asked Annie, cautiously.

‘Some English woman living in Brussels. God, if I’d found out her name, I’d have killed her,’ said Jane. As she said this, she screwed up the empty plastic espresso cup with her plump hand, leaving it broken on the little table that separated her from Annie.

‘So what did you do,’ asked Annie, trying not to stare at the cup.

‘I left him of course,’ she said. ‘I had to, I couldn’t live with him any more . . . though I loved him, you know, loved him more than anything.’ As she said ‘loved’, the tears that had formed in Jane’s eyes a few moments before began to fall down her cheeks.

Annie looked at the teardrops almost in amazement. They were large and perfectly formed, just like a child’s. She said nothing, but waited for the woman to stop crying.

‘Silly me,’ said Jane suddenly, wiping the tears away with the back of her hand and smiling weakly. ‘It’s so long ago.’

Suddenly the train slowed down; it was approaching a station. Jane jumped up. ‘Oh, this is Vernio already,’ she said. ‘I’d better get my bags.’

‘Well, listen’ said Annie brightly. ‘It was wonderful to see you after all this time.’ She was so relieved to see Jane go that she could hardly contain herself.

‘Yes,’ said Jane. ‘Look, here’s my address in case you’re ever back in Italy and you want to come to Padova.’ Jane took out a card from her handbag and gave it to Annie. Then she looked at Annie expectantly.

Annie placed Jane’s card on the table in front of her, then pulled out her own card from her briefcase and gave it to Jane, more out of politeness than any real desire that they should stay in touch.

‘Take care of yourself,’ said Annie.

It was quite a small rural station and the train wouldn’t stop long. Jane Thomson leant over and kissed Annie on the cheek in the same way that she had when they were at university together. It felt strange to Annie, this kiss - a sign of the closeness that no longer existed between them. She kissed her friend on the cheek and smiled.

‘Bye Annie,’ said Jane. Then she was gone.

Annie breathed deeply and then sat back for the rest of the journey to Bologna. She thought about seeing Jane Thomson after all these years, going over their conversation and Jane’s story in her mind.

She was obviously an unhappy woman. Then there was James, Jane’s ex-husband. He was a very handsome man, tall and slim. He had an athlete’s body, she remembered, with long legs and a broad chest; he’d been a swimmer at university. And he had the most amazing bright blue eyes.

Annie had gone to Brussels the year after she left university. James had visited the city often and the two met again by accident, in a restaurant. They had liked each other a lot. He came over to Brussels every month for work, and they had started seeing each other.

Of course they became lovers. It had been a nice way to spend her fifteen months abroad, though it wasn’t serious, just a bit of fun. It wasn’t as if he was the only one. She couldn’t remember very much about him now. Such a pity that Jane had found out!

Their affair had lasted for a year and she had never seen him again.

Annie breathed heavily. In a few moments the train would pull into Bologna Centrale and she would start the next leg of her successful tour of Italy. That was the important thing, she told herself. The here and now. People worried so much about unimportant things.

What did it matter who you had affairs with? No, she would never understand why people took these things so seriously. ‘Aagh,’ she said out loud and shook her head.

Annie started to collect her things. Jane Thomson’s card still lay on the little table in front of her. ‘Jane Thomson, City of Padova Museum’ it said in plain black letters. Plain and black.

That described her well, thought Annie, plain with black hair. Annie turned the card over in her fingers and saw that there was handwriting on the back. Annie stared at the small, child-like letters that read: ‘I know it was you.

And now I know where you live.’

That was all it said, but as Annie looked at the screwed up plastic coffee cup in front of her, she realised that it was enough.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.