شاهزاده ویلیام

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب 165

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب

شاهزاده ویلیام

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این کتاب را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی کتاب

شاهزاه ویلیام

یه شاهزاده جدید

هنگامه غروب 21 ژوئن 1982 ؛ اولین روز تابستونه . گزارشگران تلویزیون و روزنامه ها نزدیک درهای بیمارستان سینت ماری در پدینگتون لندن هستند و با تلفناشون سریع صحبت می کنند . اون پسره – آره! پرنسس دایانا یه پسر کوچولو داره – ساعت نه و سه دقیقه امشب انگلستان صاحب یه شاهزاده جدید شد! بله، مادر و فرزند حالشون خوبه. ما منتظریم که شاهزاده چارلز رو ببینیم ساعت 11 اون شب شاهزاده چارلز ، شاهزاده ویلز از بیمارستان بیرون میاد . اون به سوالات خبرنگاران راجع به پسر جدیدش پاسخ می ده . شاهزاده چارلز میگه اون چشماش آبیه . حال نوزاد و مادرش خیلی خوبه . اونا فردا میان خونه . خبرنگارا می خوان بدونند اسمش چیه ؟ شاهزاده چارلز لبخندی می زنه. میگه نمی دونیم . داریم راجع بهش فکر می کنیم . چارلز از اسم آرتور خوشش میاد اما دایانا این اسمو دوست نداره . اون اسم ویلیامو دوست داره . یک هفته بعد خبرنگارا جوابشونو می گیرند : ویلیام آرتور فیلیپ لویس . برای مادرش اسمش ویلزه .

ایام کودکی

شاهزاده چارلز میخواد میبل اندرسون پرستار بچهباشه . اون سال ها قبل پرستار خود چارلز هم بوده . پرنسس دایانا مخالفت می کنه . اون نمی خواد یه فرد پیر این کارو انجام بده . اونا این وظیفه رو به باربارا بارنس محول می کنند . پرنسس دایانا یه مادر عاشقه . اون دوست داره ویلیام نزدیکش باشه، و اتاق خوابش در کاخ کنسینگتون نزدیک اتاق ویلیامه . بعد از یه مدت اون با ویلیام و برارش شبا تو یه تخت می خوابند . اون میگه کی شماهارو دوست داره ؟ و اونا جواب میدند شما ! پرنسس هم لبخند می زنه

سال 1983 است . شاهزاده چارلز و پرنسس دایانا می خوان از استرالیا و نیوزلند دیدن کنند . اما دایانا می خواد پیش ویلیام باشه . چکار میتونه بکنه . بعدش نخست وزیر استرالیا مالکوم فراسر نامه ای به دایانا می نویسه. و از اون خواهش می کنه ویلیامو با خودش بیاره . دایانا هم با چارلز صحبت می کنه و اونم موافقت می کنه . اونا ویلیامو با خودشون می برند استرالیا . شاهزاده جوان با پرستار بارنس در وومارگاما تو ویلز جنوبی اقامت داشتند . مادر و پدرش اغلب به دیدنش میومدند. در 15 سپتامبر 1984 برادر جدیدی برای ویلیام بدنیا اومد . دو روز بعد از تولد اون برای دیدنش به بیمارستان میره . اسم نوزاد تازه متولد شده هریه و ویلیام عاشق بازی با اونه .

ایام مدرسه

یک سال بعد 24 سپتامبر 1985 ویلیام به مدرسه خانم ماینور در ناتینگهام هیل لندن میره . به کاخ کنسینگتون خیلی نزدیکه . یه مامور پلیس هر روز ویلام رو به مدرسه میبره . اولین صبح مدرسه ویلیام از ماشین فرار میکنه ولی مادرش جلوی اونو می گیره . خبرنگارای روزنامه ها همگی می خوان ازون عکس بگیرند . گزارشگرای تلویزیون هم میخوان ازون عکس بگیرند . ویلیام دوروز در هفته به مدرسه میره، و بعدش هرروز صبح به مدرسه میره . الان اون اعداد رو بلده و می تونه اسمشو بنویسه . خیلی سریع کلی دوست پیدا می کنه . اما تو خونه همیشه پسر خوبی نیست .
پرستار بارنس به اون میگه برو تو تختت بخواب ویلیام ! ویلیام به اون میگه نه ! تو نمیتونی به من بگی چکار کنم . من یه روزی پادشاه می شم . در ژانویه 1987 ویلیام یه پرستار جدید داره روث ولس . اسمی که ویلیام روش گذاشته پرستار روفه . همون زمان ویلیام به مدرسه وتربی میره . این مدرسه هم در ناتینگ هیله . تو این مدرسه اون ورزشای زیادی انجام میده و یه جایزه برای شنا میگیره . هرسال مدرسه یه روز مخصوص ورزش داره . ویلیام و دوستاش ، پرنسس دایانا و شاهزاده چارلز رو می بینند که در ورزشهایی که برای والدین درنظر گرفته شده بازی می کنند .

در سپتامبر 1990 اون به مدرسه لادگرو در برکشیر منتقل می شه . اون اونجا زندگی میکنه و برای تعطیلات مدرسه میره خونه . ویلیام در لادگرو احساس شادی میکنه . اون ورزشای زیادی رو انجام میده و فوتبالش خیلی خوبه . در سن 12 سالگی اون در تیراندازی جایزه میگیره .

شاهزاده چارلز ورزش در روستا رو دوست داره و معمولا پسر جوانشو با خودش به این ورزشها میبره . ویلیام پدرشو تماشا میکنه که در ساندرینگهام تیراندازی می کنه، این یکی از خونه های روستایی ملکه است . بعد از اون ویلیامم میخواد تیراندازی کنه

در لادگرو ویلیام دست به قلم خوبی داره . اون برای نویسندگی جایزه ای کسب می کنه .

سانحه ای در مدرسه

ژوئن 1991 هست و ویلیام در لادگرو با دوستاش گلف بازی میکنه . ناگهان یه حادثه ای رخ میده . یکی از دوستاش ( با دسته گلف ) میزنه تو سر ویلیام . مدرسش ویلیامو به بیمارستانی در ریدینگ میفرسته . پرنسس دایانا اون موقع در حال غذا خوردن با یکی از دوستان بود. که این خبرو میشنوه و سریع خودشو به بیمارستان میرسونه .

شاهزاده چارلز هم این خبرو میشنوه و خودشو سریع به ریدینگ میرسونه . دکترها از وضعیتش راضی نیستند . اونا ویلیامو می فرستند به بیمارستان کودکان خیابان گریت اورموند لندن . دایانا با ویلیام میره و شاهزاده چارلز با ماشین خودش میره . در بیمارستان خیابان گریت اورموند عمل کوچیک ولی مهمی روی سر ویلیام انجام می دند . مادرش تو بیمارستان منتظر میمونه . شاهزاده چارلز نمیتونه بمونه چون افراد مهمی برای ملاقات با اون میان . اما عمل جراحی خوب پیش میره . پزشکان به پرنسس دایانا میگند که حال ویلیام خوبه .

جدایی چارلز از دایانا

ویلیام اغلب از مدرسه به مامانش تلفن میزنه . اون دوست داره با مادرش حرف بزنه و اونم دوست داره با ویلیام حرف بزنه . دایانا و چارلز خوشحال نیستن. ویلیام اینو میدونه. اون از مشکلات اونها باخبره و درباره اش ناراحته. اونا برای ملکه یا کشور خوب نیستن و ویلیام هم اینو میدونه. شاهزاده چارلز و پرنسس دایانا تو یه خونه مشترک زندگی نمیکنند . چارلز تو خونه روستاییش در اقامت گاه خانوادگی هایگرو زندگی میکنه . ویلیام اونو اونجا میبینه . ویلیام عاشق هایگرو و پدرشه . اما اوقات سختیه برای ویلیام. ویلیام دوست داره تلویزیون تماشا کنه . پدرش میگه تلویزیون برات ضرر داره ، چرا یه کتاب نمیخونی یا تو روستا پیاده روی نمی کنی ؟

پرنسس دایانا با پسراش در کاخ کنسینگتون زندگی میکنه . ویلیام دوست داره هرروز صبح بدوه ره سمت اتاق خواب مادرش . اون با مادرش بازی میکنه و حرف میزنه . ویلیام به هری میگه میخوام یه روزی پلیس بشم . هری میگه تو نمی تونی. تو قراره پادشاه بشی . ویلیام نمیخواد به این قضیه فکر کنه . شاهزاده چارلز و پرنسس دایانا در آگوست 1996 از هم طلاق می گیرند . بعد از این واقعه تعطیلات برای ویلیام و هری با پدر و مادرشون هیچوقت مثل سابق نمیشه . مادرشون اونا رو به کاراییب میبره تا تو دریا شنا کنند . یا اینکه میبرتشون کانادا یا آمریکا اسکی بازی کنند . چارلز اونا رو میبره اسکی در کلوسترز سوئد یا یونان یا قایق سواری تو اقیانوس مدیترانه . اونا اغلب به بالمورال ، سرای ملکه در اسکاتلند میرند .

بعد از طلاق ویلیام و هری پرستار جدیدی تو خونه پدرشون دارند . اسمش الکساندرا تیگی لگه بورکه است و خانم جوونیه . دایانا خیلی از بودن تیگی راضی نیست اما ویلیام و هری اونو دوست دارند .

خواهش می کنم دور از من باشید

بعد از لادگرو ویلیام به مدرسه معروف پسرانه در لندن به نام اتون میره . مدرسه صمیمی و خوبیه . اون از اونجا خیلی راضیه و دوستای زیادی اونجا داره . بعضی وقتا ویلیام با دو یا سه تا از پسرا میره بیرون از مدرسه . اونا به مغازه ها یا کافه های شهر ویندسور میرند . ویلیام دوست داره گاهی خرید بره . اما دو تا پلیس همیشه اونا را همراهی میکنند و همیشه نزدیکشونند . بعضی وقتا عکاسا دنبالشون میرند و عکس میگیرند . ویلیام از این کار خوشش نمیاد . و روزنامه ها اغلب راجع به پدر و مادر ناراحتش مطلب مینویسند . این قضیه اونو هم ناراحت میکنه .

اون شروع میکنه به دیدن دخترا . اون تو مدرسه اتون عکس دخترا رو داره - عکس دخترای زیبا و خانما جوون تلویزیون و فیلمها . یه روز تو کلاستر ویلیام با یه دختر آشنا میشه . ویلیام و اون دختر با هم اسکسی میرند و اوقات خوشی باهم دارند . هرسال تو اتون یه روز آزاد دارند. خانواده های پسرا میتونند تو اون روز خاص از مدرسه دیدن کنند. اما یه سال ویلیام نمیخواد پدر و مادرش اون روز به مدرسه بیان . این یه روز شاد برای دوستاش و خانوادهاشونن و اون نمیخواد عکاسای زیادی اونجا باشند . شاهزاده و پرنسس این موضوع رو درک میکنند و به این مراسم نمیرند . اما ویلیام از تیگی دعوت میکنه که بیاد . این یه روز شاد برای ویلیامه . اون با تیگی غذا میخوره . بعدش اون و یکی از دوستاش قدم میزنند و با پدر و مادر و خواهرای پسرای مدرسه حرف میزنند . و اونا دخترای زیبای زیادی رو ملاقات میکنند .

سانحه تصادف

صبح زود 31 آگوست 1997 پرنسس دایانا و دادی فاید از هتل ریتز پاریس بیرون میاند . بعد از یه مدت کوتاه هردوشون توی سانحه تصادف کشته میشند . پرنسس دایانه فقط 36 سال داره .

ویلیام و هری به همراه پدرشون در بالمورال در تعطیلات به سر می برند . ساعت 3 بامداد چارلز و ملکه خبر سانحه رو میشنوند . دو شاهزاده جوان در حال خواب بودند . ساعت هفت و سی دقیقه پدرشون راجع به سانحه تصادف باشهاشون صحبت می کنه . ویلیام به تیگی تلفن میزنه . اونم به اسکاتلند میاد تا با پسرا باشه . ویلیام و هری صبح همون روز با پدرشون به کلیسا میرند . گزارشگران روزنامه ها و تلویزیون و تعداد کمی از افراد آزام تماشا می کردند . 5 روز بعد چارلز و پسراش به لندن میرند و هزاران گل نزدیک کاخ کنسینگتون میبینند . اونا با بعضی از مردم اونجا صحبت می کنند . مردم همه کشورا تصاویر ویلیام رو تو تلویزیون می بینند . شاهزاده ویلیام الان یه پسربچه نیست - اون یه مرد جوانه .

دایانا مادر خیلی خوبی بود . پسراش خیلی برای اون اهمیت داشتند . و اون می خواست نه تنها راجع به ملکه ها و شاهزاده ها و پرنسس ها بلکه راجع به مردم هم برای پسراش بگه و به اونا یاد بده . ویلیام با اون به خرید و کافه میرفت . اونا به دیدن مردمی می رفتند که بی خانمان بودند و از مردمانی دیدن می کردند که بیمار بودند .

الان دایانا مرده بود و چارلز میخواست برخی از همین کارها رو با پسراش انجام بده . زمان سختی رو میگذروندند ولی اونا خانواده قوی و پشتیبان همدیگه بودند . خانواده پرنسس دایانا هم میخواستند برای ویلیام و هری کاری انجام بدند .

الان دیگه گزارشگران روزنامه ها خیلی راجع به ویلیام یا هری نمی نویسند یا ازونا خیلی عکس نمی گیرند . تصاویر زیادی از اونا تو تلویزیون پخش نمیشد . خیلی از مردم میگفتند این کار درسته . اونا فقط دوتا پسر جوون هستند .

ویلیام ما دوست داریم

ویلیام و هری برای تعطیلات به همراه پدرشون به کانادا میرند تا اسکی بازی کنند . صدها دختر مدت زیادی در آفتاب داغ وانکوور منتظر میمونند . اونا میخوان شاهزاده ویلیام و هری رو ببینند . ماشین بزرگ توقف میکنه . درها باز میشند . دو تا شاهزاده جوان اونجان . دخترا میگند ویلیام! ویلیام ! ما دوست داریم ! و اونا بهش گل میدند . . این موقعیت خیلی برای ویلیام سخته ولی اون لبخند میزنه . اون گلها رو میگیره و با یکی دوتا از دخترا حرف میزنه . و میگه متشکرم . چندروز بعد ویلیام از یه مدرسه تو وانکوور بازدید میکنه . . دخترا اونجا منتظرن تا ویلیامو ببینند و اونا هم بهش گل بدند . یکی از دخترا میگه من دوستش دارم ! من عکساشو تو اتاق خواب خونم دارم !

و الان؟ ویلیام از اتون ( اسم مدرسه ) خوش میاد و دوستای خیلی خوب زیادی اونجا داره . ولی راجع به اونا حرفی نمیزنه . برای اونا اسمش ویلزه ( اونا به دلیل صمیمیت ویلز صداش میزنند ) . اون عاشق سرای هایگروه و تعطیلات آخر هفته و تعطیلات مدرسه اونجا میره . اونجا ساکت و آرومه . اونجا هیچ خبرنگاری یا عکاسی نیست . اون و هری اونجا تو باغ فوتبال بازی میکنند . اونا همچنین تو هایگرو شنا هم میکنند . تصاویر زنان و مردان ورزشکار تو اتاق خوابشون هست .

الآن خونه اونا در لندن در کاخ سینت جیمز هست . ویلیام رانندگیو دوست داره . اسکی دوست داره . اون تیراندازی و همه ورزشای محلی رو دوست داره . اون عاشق رفتن به بالمورال در اسکاتلنده . اون کتاب خوندن و سینما رفتنو دوست داره . اون حیوونا رو دوست داره و یه سگ هم داره. اسم سگش ویدجیونه . ویلیام مرد جوانیه ولی یه روزی قراره پادشاه انگلستان بشه . اون این مساله رو میدونه ولی همه اوقات راجه به این قضیه فکر نمیکنه. ویلیام یه شاهزاده است ولی پسر مادرشه. چشمای آبی و لبخند مهربون اونو داره. اون شاهزاده ی مردم بود. ویلیام شاهزاده ی مردم هست.

متن انگلیسی کتاب

Prince William

A New Prince!

It is the evening of 21 June 1982 — the first day of summer. Newspaper and television reporters near the doors of St Mary k Hospital in Paddington, London, talk quickly into their telephones.

‘It’s a boy–Yes! Princess Diana has a little boy– at 9/03 this evening– England has a new prince! Yes, and mother and child are well . We’re waiting to see Prince Charles . ‘

At eleven o’clock that night, Prince Charles — the Prince of Wales — comes out of the hospital. He answers questions from the reporters about his new son.

He has blue eyes,’ Prince Charles says. ‘He and his mother are very’ well. They’re coming home tomorrow.’

‘What’s his name,’ the reporters want to know.

Prince Charles smiles. ‘We don’t know,’ he says.

‘We’re thinking about it.’

Charles likes the name Arthur, but Diana does not.

She wants William. A week later, the reporters have their answer: William Arthur Philip Louis. His mother’s name for him is ‘Wills’.

Early Days

Prince Charles wants Mabel Anderson to be Prince William’s nanny. She was Prince Charles’s nanny years before. Princess Diana says no. She doesn’t want an Old person. They’ give the job to Barbara Barnes.

Princess Diana is a very loving mother. She likes having William near her, and her bedroom at Kensington Palace is near his room. Later, she often gets into bed with William and his brother at night. She says, ‘Who loves you?’ They answer, ‘You!’ The princess smiles.

It is 1983. Prince Charles and Princess Diana are going to visit Australia and New Zealand. But Diana wants to be with William. What can she do?

Then the Prime Minister Of Australia, Malcolm Fraser, writes a letter to Diana. In it he says, ‘Please bring Prince William with you.’

Diana talks to Charles, and he says yes. They take William to Australia with them. The young prince stays in Woomargama, a place in New South Wales, with Nanny Barnes. His mother and father often visit him.

On 15 September 1984, a new brother arrives for William. Two days later, he goes to the hospital to see him. The new child’s name is Harry, and William loves playing with him.

School Days

A year later, on 24 September 1985, William starts school at Mrs Mynor’s School in Notting Hill, in London.

It is very near to Kensington Palace. A policeman goes to school with William every day.

On the first morning William runs out of the car, but his mother stops him. The newspaper reporters all want to take his photograph. Television reporters want his picture, too.

William goes to school two mornings a week, then every morning. Now he knows numbers, and he can write his name. He quickly makes a lot of friends.

But he is not always a good boy at home.

‘Go to bed, William,’ says Nanny Barnes.

‘No,’ says William. ‘You can’t say that to me! I’m going to be king one day.’

In January, 1987, William has a new nanny — Ruth Wallace. William’s name for her is ‘Nanny Roof’.

At the same time, William starts at Wetherby School.

This is in Notting Hill, too. Here he plays a lot of sports, and he gets a prize for swimming. Every year the school has a Sports Day. William and his friends watch Princess Diana and Prince Charles in the games for mothers and fathers.

He moves to Ludgrove School in Berkshire in September 1990. He lives there, and he goes home for school holidays. William is very happy at Ludgrove.

Again, he plays a lot of games, and he is good at football. At twelve, he gets a prize for shooting.

Prince Charles likes country sports and often takes his young son with him. William watches his father shooting at Sandringham, one of the Queen’s country hömes. After that, William wants to shoot, too.

At Ludgrove, William is good at writing. He gets the school prize for writing in 1992.

An Accident at School

It is June 1991, and William is playing golf with his friends at Ludgrove. Suddenly, there is an accident. A friend hits him on the head. The school sends William to a hospital in Reading.

Princess Diana is eating with a friend. She hears about the accident and goes quickly to the hospital.

Prince Charles also hears about it and drives to Reading.

The doctors are not happy. They send William to Great Ormond Street Hospital for Children, in London. Diana goes with William, and Prince Charles goes in his car.

At Great Ormond Street, William has a small but important operation on his head. His mother waits at the hospital. Prince Charles cannot stay because he has important visitors. But the operation goes well. The doctors say to Princess Diana, ‘William is OK.’

Charles and Diana Divorce

William often telephones his mother from school. He likes talking to her, and she wants to talk to him.

Diana and Charles are not happy. William knows this. He knows about their problems, and he is unhappy about them. They are not good for the Queen or for the country, and William knows this, too.

Prince Charles and Princess Diana do not live in the same house. Charles lives in his country home at Highgrove House. William visits him there. He likes Highgrove, and he loves his father. But it is a difficult time for him. William likes watching television.

‘Television is bad for you,’ his father says, ‘Why don’t you read a book or come for a walk in the country?’

Princess Diana lives at Kensington Palace with the boys. William loves to run to his mother’s bedroom every morning. He plays games with her and they talk.

One day, William says to Harry, ‘I’m going to be a policeman.’

‘You can’t,’ says Harry. ‘You’re going to be king.’

William does not want to think about this.

Prince Charles and Princess Diana divorce in August, 1996. After that, holidays with their mother and father are never the same for William and Harry.

Their mother takes them to the Caribbean to swim in the sea. Or she takes them skiing in Canada or America. Charles takes them skiing in Klosters, In Switzerland, or to Greece, or on a boat in the Mediterranean. They often go to Balmoral, the Queen’s home in Scotland.

After the divorce, William and his brother have a new nanny at their father k home. Her name is Alexandra ‘Tiggy’ Legge-Bourke and she is young. Diana is not very happy about Tiggy, but William and Harry like her.

‘Please Stay Away!’

After Ludgrove, William goes to Englandk famous school for boys — Eton. It is a friendly school. He is very happy there, and he has many friends.

Sometimes William goes out of the school with two or three boys. They go into the town Of Windsor, to the shops or to a café. William likes going shopping sometimes. But two policemen always go with the boys, and they are always near.

Sometimes photographers go after them and take photographs. William does not like this. And newspaper reporters often write stories about his unhappy mother and father. This makes him very unhappy, too.

But he is starting to look at girls! He has pictures of girls at Eton — photographs of beautiful girls and young women from television and films.

One year at Klosters, William meets a girl. She goes skiing with him, and they have a very happy time.

Every year, at Eton, there is an Open Day. The boys’ families can visit the school on that important day.

But one year, William does not want his mother and father at the Open Day. It is a happy day for his friends and their families, and he does not want a lot of photographers there. The prince and princess understand, and they do not go. But William does ask Tiggy.

It is a happy day for William. He eats with Tiggy.

Then he and one of his friends walk and talk with the mothers, fathers and sisters Of the boys. And they meet a lot of beautiful young girls!

The Car Accident

Early in the morning of 31 August 1997, Princess Diana comes out of the Ritz Hotel in Paris with Dodi Fayed. A short tirne later, they are dead, in a car accident. Princess Diana is only thirty-six years old.

William and Harry are on holiday at Balmoral with their father. At 3 0’clock in the morning, Charles and the Queen hear about the accident. The two young princes are sleeping. At 7/30, their father talks to them about the accident. He then telephones Tiggy. She comes to Scotland to be with the boys.

William and Harry go to church with their father later that morning. Newspaper and television reporters and a small number of people watch quietly.

Five days later, Charles and his sons go to London and look at the thousands of flowers near Kensington Palace.

They talk to some of the people there. People in every country watch the pictures of William on television.

Prince William is not a boy now — he is a young man.

Diana was a very good mother. ‘Her boys’ were very important to her. And she wanted to teach them about people — not only about queens, princes and princesses.

William went shopping with her and they went into cafés. They went to see people with no homes, and to see very ill people.

Now Diana is dead, and Prince Charles is trying to do some of the same things with William and his brother. It is a difficult time for them all, but they are a Strong and loving family. Princess Diana k family want to do things for William and Harry, too.

Newspaper reporters do not write about William or Harry very often now, or take photographs of them. There are not many pictures Of them on television. Many people say, ‘This is right. They are Only young boys.’

‘William, We Love You!

William and Harry go to Canada with their father for a skiing holiday. Hundreds of girls wait for a long time in the hot sun in Vancouver. They want to see Prince William and Prince Harry.

The big car stops. The doors open. There are the two young princes. ‘William! William,’ the girls say. ‘ We love you!’ And they give him flowers.

This is very difficult for William, but he smiles. He takes the flowers and talks to one or two of the girls.

‘Thank you,’ he says.

Some days later, William visits a school in Vancouver.

Girls are waiting there to see him, too, and to give him flowers. ‘I love him,’ says one girl. ‘I’ve got pictures of him at home in my bedroom!’

And now? William likes Eton and has some very good friends there. But he does not talk about them. He is ‘Wills’ to them.

He loves Highgrove House, and he goes there at weekends and in the school holidays. It is quiet there.

There are no reporters, and no photographers. He and Harry play football in the gardens. They swim at Highgrove, too. There are pictures Of sports men and women in their bedrooms.

Their London home is in St James’s Palace now.

William likes driving. He likes skiing. He likes shooting and all country sports. He loves going to Balmoral in Scotland.

He likes reading books and going to the cinema. He likes animals, and he has a dog. The dog’s name is Widgeon.

William is a young man, but one day he is going to be King of England. He knows this, but he does not think about it all the time.

William is a prince, but he is his mother’s son. He has her blue eyes and friendly slnile.

She was the ‘People’s Princess’. William is the ‘People’s Prince’.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.