کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دعوای عشاق

توضیح مختصر

اوبرن می‌خواد دوباره اوضاع رو روبراه کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش پنجم

دعوای عشاق

پاک از نتیجه کلک و شوخیش با باتوم هیجان‌زده بود و دوید و رفت تا اوبرن رو پیدا کنه. می‌خواست تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو بهش بگه.

“پس تو سر باتوم رو سر الاغ کردی اوبرن خندید. “بعد چه اتفاقی افتاد؟”

پاک توضیح داد: “دوستان باتوم وقتی دیدنش دویدن و رفتن و باتوم در جنگل تنها موند. شروع به آواز کرد و صداش تیتانیا رو بیدار کرد. همین که بیدار شد اون رو دید و … “

اوبرن با خرسندی داد زد: “. عاشقش شد! یک احمق با سر الاغ! این شوخی خوبیه، پاک! این به تیتانیا یاد میده با من اونقدر بد نباشه! آفرین، واقعاً آفرین!”

پاک با خوشحالی به اوبرن لبخند زد. از خودش راضی بود.

“و اون پسر اهل آتن؟

اوبرن پرسید:

همونطور که بهت گفته بودم پیداش کردی و آب جادویی رو ریختی توی چشم‌هاش؟”

پاک گفت: “بله اون و دختر رو پیدا کردم. همین که بیدار بشه عاشقش میشه.”

درست همون موقع دمتریس و هرمینا در دیدرس قرار گرفتن. اوبرن و پاک هر دو اونها رو دیدن.

اوبرن اظهار کرد: “عجیبه. این همون پسره، آره- ولی دختر رو قبلاً ندیدم!”

پاک هم گیج شده بود.

“عجیبه. گفت:

این همون دختره، ولی پسر کیه قبلاً ندیدمش!”

پادشاه و خدمتکارش به هم دیگه نگاه کردن. نمی‌فهمیدن چه اتفاقی افتاده. بعد به زوج جوان نزدیک شدن. می‌خواستن بشنون دمتریس و هرمینا چی به همدیگه میگن.

چرا با من انقدر ظالمی، هرمینا؟ دمتریس شکایت کرد: “

میدونی که دوستت دارم!”

“دوستم داری؟ هرمینا با عصبانیت جواب داد:

برام مهم نیست دوستم داری یا نه. می‌خوام بدونم لایسندر کجاست. وقتی بیدار شدم رفته بود من در جنگل تنها بودم. حقیقت رو بهم بگو، دمتریس. مردی که دوست دارم رو کشتی؟”

گفت: “نه، من نکشتمش. نمیدونم کجاست و برام مهم نیست کجاست ولی قطعاً نکشتمش، هرمینا.”

“پس کجا میتونه باشه؟هرمینا با درموندگی داد زد:

نمی‌فهمم چه اتفاقی براش افتاده! کمکم کن پیداش کنم، دمتریس. لطفاً کمکم کن پیداش کنم.”

“و اگه بهت کمک کنم

برام چیکار می‌کنی؟ دمتریس پرسید:هرمینا، یادت باشه که من دوستت دارم.”

حالا هرمینا از دست دمتریس خیلی عصبانی بود.

“تنهام بزار! داد زد:

نمیفهمی که ازت متنفرم، دمتریس؟ فقط تنهام بذار!”

هرمینا دوید توی جنگل.

دمتریس فکر کرد: “دنبال کردنش هیچ فایده‌ای نداره. حرف زدن باهاش حالا هیچ فایده‌ای نداره. مدتی اینجا استراحت می‌کنم و بعد وقتی آروم شد دنبالش میگردم. شاید اون موقع به حرفم گوش بده.”

روی زمین دراز کشید و در عرض چند دقیقه به خواب رفت.

اوبرن و پاک از چیزی که شنیده بودن خیلی تعجب کردن. هیچ کدوم از اونها حرف نزدن. بعد اوبرن با عصبانیت به خدمتکارش اشاره کرد.

“ببین چیکار کردی!

گفت:

آب جادویی رو تو چشم مرد اشتباه ریختی، پاک! ازت می‌خواستم هلنا رو خوشحال کنی، ولی این کار رو انجام ندادی. برو پیداش کن. از جادوت استفاده کن تا بیاریش اینجا و اطمینان حاصل می‌کنم که دمتریس عاشقش بشه. سریع برو، پاک تا صبح زیاد وقت نداریم!”

پاک در جستجوی هلنا در جنگل پرواز کرد. کمی بعد برگشت کنار پادشاه. اوبرن می‌دید که پاک سخت تلاش می‌کنه نخنده.

“چی شده؟پادشاه پرسید:

چی انقدر خنده‌داره؟”

پاک اعلام کرد: “داره میاد. هلنا داره میاد. ولی یک نفر هم همراهش هست، اوبرن.”

حالا پاک شروع به خنده کرد. “من با آب جادویی اشتباه کردم حالا این پسر دیگه به شدت عاشق هلنا شده. بیا گوش بدیم چی میگن، باشه؟”

یک بار دیگه اوبرن و خدمتکارش در سکوت تماشا کردن. کمی بعد می‌تونستن تمام حرف‌های بین هلنا و لایسندر رو بشنون.

هالنا

چرا فکر می‌کنی سر به سرت میزارم؟لایسندر با ناراحتی پرسید: “

هلنا، بهت میگم دوستت دارم.”

“اون همه قولی که به هرمینا دادی، چی؟هلنا با عصبانیت ازش پرسید:

چه اتفاقاتی برای اون قول‌ها میوفته؟”

لایسندر گفت: “درسته. یک زمان‌هایی فکر میکردم هرمینا رو دوست دارم. حالا هیچ معنایی برام نداره. این تو هستی که دوست دارم، هلنا. فقط تو.”

“باور نمیکنم،

هلنا بهش گفت: لایسندر.

داری یه بازی بد بازی می‌کنی و فکر می‌کنم اشتباه می‌کنی.”

هلنا و لایسندر داشتن به جایی که دمتریس خوابیده بود نزدیک می‌شدن صدای حرف زدن‌شون دمتریس رو بیدار کرد. اوبرن دمتریس رو جادو کرده بود تا وقتی هلنا رو میبینه بلافاصله عاشقش بشه.

“هلنا! داد زد:

عشق من، هلنا!”

این برای هلنا زیادی بود. فکر کرد دمتریس و لایسندر دارن باهاش ظالمانه رفتار می‌کنن. بهش خیلی توهین شده بود.

“بس کنید، هر دوی شما این بازی رو تموم کنید!هلنا سر دمتریس و لایسندر داد زد:

نمیدونم چرا تصمیم گرفتید با من انقدر ظالم باشید- ولی تموم کنید، لطفاً!”

هرمینا همین لحظه پیدا شد. همه جا دنبال لایسندر گشته بود و از دیدن اینکه زنده و سالم هست، خیلی خوشحال بود.

پرسید:

“لایسندر! همه جا دنبالت گشتم.

چرا اونطوری ترکم کردی؟”

“چرا نباید ترکت کنم؟لایسندر به سردی جواب داد:

عشق باعث شد ترکت کنم.”

هرمینا در تحیر بود.

به آرومی تکرار کرد: “عشق باعث شد ترکم کنی؟ منظورت چیه؟ من دختری که تو دوست داری نیستم، لایسندر؟”

“تو! لایسندر مسخرش کرد:

من هلنا رو دوست دارم، نه تو رو.”

هرمینا نمی‌تونست چیزی که میشنوه رو باور کنه.

“نمی‌تونه حقیقت داشته باشه! آروم گفت:

نمیتونه حقیقت داشته باشه. شب گذشته تو من رو دوست داشتی و حالا میگی همه چیز عوض شده و هلنا رو دوست داری؟”

هلنا حرف لایسندر و هرمینا رو قطع کرد. حالا متقاعد شده بود که هر سه تا دوستش با هم دست به یکی کردن تا مسخره‌اش کنن عصبانی بود و بهش توهین شده بود.

گفت: “هیچ وقت فکر نمیکردم همچین کاری بکنی. چی باعث شده علیه من بشی و اینطوری سر به سرم بزاری؟ ما همیشه دوستان خوبی بودیم. چرا اینطور بد با من رفتار می‌کنی؟”

“نمی‌فهمم. هرمینا بهش گفت

منظورت چیه، هلنا؟”

“خیلی خوب میدونی که دمتریس و لایسندر هر دو عاشق تو هستن. هلنا گفت:

چرا کاری کردی هر دوی اونها تظاهر کنن عاشق من هستن. چه جور بازی ظالمانه‌ای بازی می‌کنید؟”

هرمینا جواب داد: “هنوز هم نمی‌فهمم داری درباره‌ی چی حرف میزنی.”

“درسته سر به سرم بزارید، همه شما! هلنا داد زد:

حالا میدونم که همتون از من متنفرید. اینجا نمی‌مونم تا قربانی شوخی‌های ظالمانه‌ی شما بشم.”

بعد لایسندر و دمتریس شروع به بحث با همدیگه کردن.

“تو با هرمینا از آتن فرار کردی. دمتریس گفت:

پیش اون بمون. من هلنا رو دوست دارم!”

لایسندر گفت: “تو می‌خواستی با هرمینا ازدواج کنی. بفرما اینم از هرمینا، بگیرش و خوشبخت بشید. من حالا هلنا رو دوست دارم!”

هر دو با خشم به هم دیگه نگاه کردن و لایسندر شمشیرش رو برداشت. بعد دمتریس هم شمشیر خودش رو برداشت. دو تا مرد جوان می‌خواستن همدیگه رو بکشن.

“بس کنید! هر دوی شما بس کنید!”هرمینا داد زد:

به طرف لایسندر دوید و دستش رو گرفت.

لایسندر حالا از دست هرمینا و دمتریس عصبانی بود.

“دست به من نزن! از من دور شو! ازت متنفرم!”

“از من متنفری؟ چطور میتونی بگی از من متنفری؟ لایسندر؟”

لایسندر تکرار کرد: “بهت میگم برو “ و با عصبانیت هرمینا رو هل داد.

“پس حقیقت داره؟ازش پرسید:

واقعاً حقیقت داره که دیگه منو دوست نداری، لایسندر؟ و عاشق هلنا شدی؟”

لایسندر گفت: “بله. حقیقت داره. حالا تنهام بذار.”

هرمینا رو کرد به هلنا. خیلی رنگ پریده و عصبانی بود.

داد زد: “تو! فکر میکردم دوست من هستی- ولی لایسندر رو از من دزدیدی. ازت متنفرم!”

اوبرن می‌دونست که چهار تا جوون به زودی شروع به دعوا می‌کنن و تصمیم گرفت مداخله کنه.

گفت: “باید باز هم از جادو استفاده کنیم، پاک. اگه کاری انجام ندیم، واقعاً به همدیگه آسیب می‌زنن.”

لحظه‌ای فکر کرد بعد دستوراتش رو داد. به پاک گفت جنگل رو خیلی تاریک کنه و مه غلیظی همه جا ایجاد کنه. بعد به خدمتکارش گفت به نوبت بره پیش لایسندر و دمتریس.

گفت: “قادر نخواهند بود چیزی در مه ببینن. وقتی رفتی پیش لایسندر تظاهر کن دمتریس هستی. به لایسندر بگو میخوای باهاش دعوا کنی. اون پشت سرت میاد. بعد برو پیش دمتریس و تظاهر کن لایسندر هستی. همین حرف رو به اون هم بگو و کاری کن در جهت متفاوت پشت سرت بیاد. میتونی به این شکل اون‌ها رو از هم دور کنی.”

اوبرن به پاک گفت کاری کنه مردهای جوون دنبالش برن تا خسته بشن و به خواب برن.

گفت: “همینکه خوابیدن، از آب جادویی استفاده می‌کنم تا اوضاع رو رو به راه کنم. کاری می‌کنم لایسندر دوباره عاشق هرمینا بشه. وقتی همه بیدار شدن فکر می‌کنن همه اتفاقاتی که اینجا افتاد خواب بود. وقتی همه خوابیدن، میرم پیش تیتانیا و باهاش صلح می‌کنم.”

پاک دستورات اوبرن رو با دقت اجرا کرد

مانع دعوای دمتریس و لایسندر شد و کمی بعد همه‌ی جوون‌ها در جنگل در خواب بودن.

متن انگلیسی فصل

РАRТ FIVE

Lovers’ Quarrels

Puck was thrilled with the results of his trick on Bottom, and he ran off to find Oberon. He wanted to tell him everything that had happened.

‘So you gave Bottom a donkey’s head,’ Oberon laughed. ‘Then what happened?’

‘Bottom’s friends ran away when they saw him, ‘Puck explained, ‘and Bottom was left alone in the wood. He started singing, and the noise he made woke Titania. As soon as she woke up, she saw him and she.

’. she fell in love with him!’ cried Oberon with pleasure. ‘An idiot with a donkey’s head! That is a good joke, Puck. That’ll teach Titania to be so horrible to me! Well done, well done indeed!’

Puck smiled happily at Oberon. He was pleased with himself.

‘And the boy from Athens?’ asked Oberon. ‘Did you find him, as I told you, and put the magic juice into his eyes?’

‘Yes,’ said Puck, ‘I found him and the girl. He’ll fall in love with her as soon as he wakes up.’

Just at that moment Demetrius and Hermia came into sight. Oberon and Puck both saw them.

‘That’s strange,’ commented Oberon. ‘It’s the same boy, all right - but I’ve never seen that girl before!’

Puck was confused, as well.

‘It is strange.’ he said. ‘That’s the same girl, but I don’t know who the boy is - I’ve never seen him before!’

The King and his servant looked at each other. They did not understand what had happened. Then they approached the young couple. They wanted to hear what Demetrius and Hermia were saying to each other.

‘Why are you so cruel to me Hermia?’ complained Demetrius. ‘You know I love you.’

‘Love me?’ Hermia replied angrily. ‘I don’t care if you do love me. I want to know where Lysander is. When I woke up, he was gone - I was alone in the wood. Tell me the truth, Demetrius! Have you killed the man I love?’

‘No, I haven’t killed him,’ Demetrius said. ‘I don’t know where he is and I don’t care where he is - but I certainly haven’t killed him, Hermia.’

‘Then where can he be?’ Hermia cried desperately. ‘I can’t understand what’s happened to him. Help me find him, Demetrius. Please help me find him.’

‘And if I do help you.’ Demetrius asked, ‘what will you do for me, Hermia? Remember that I love you.’

Hermia was very angry with Demetrius now.

‘Leave me alone!’ she cried. ‘Can’t you understand that I hate you, Demetrius? Just leave me alone!’

Hermia ran away through the wood.

‘There’s no point in following her now,’ Demetrius thought. ‘It wouldn’t do any good to speak to her just now. I’ll rest here a while, and then I’ll look for her when she’s calmer. Perhaps she’ll listen to me then.’

He lay down on the ground, and in a few minutes he fell asleep.

Oberon and Puck were surprised by what they had heard. Neither of them spoke. Then Oberon pointed angrily at his servant.

‘Now look what you’ve done!’ he said. ‘You put the magic juice into the wrong man’s eyes, Puck! I wanted you to make Helena happy, but you haven’t done that at all. Go and find her. Use your magic to bring her here, and I’ll make sure that Demetrius falls in love with her. Go quickly, Puck, there isn’t much time before morning!’

Puck flew through the wood in search of Helena. He was soon back at the King’s side. Oberon could see that Puck was trying hard not to laugh.

‘What is it now?’ demanded the King. ‘What’s so funny?’

‘She’s coming. Helena’s coming,’ Puck announced. ‘But there’s someone with her, Oberon.’

Now Puck began to laugh. ‘I did make a mistake with the magic juice - now this other boy’s terribly in love with her! Let’s listen to what they say, shall we?’

Once again Oberon and his servant watched quietly. Soon they could hear every word of the conversation between Helena and Lysander.

‘Why do you think I’m making fun of you. Helena?’ Lysander asked miserably. ‘I tell you I love you.’

‘What about all your promises to Hermia?’ Helena asked him angrily. ‘What happened to them, Lysander?’

‘It’s true,’ Lysander said. ‘I thought I loved Hermia once. Now she means nothing to me. It’s you I love. Helena, only you.’

‘I don’t believe you. Lysander,’ Helena told him. ‘You’re playing some unkind game, and I think it’s wrong of you.’

Helena and Lysander were walking near the place where Demetrius was sleeping, and the noise of their talking woke him up. Oberon had worked his magic on Demetrius, so that when he saw Helena, the young man fell in love with her immediately.

‘Helena!’ he cried. ‘My love, Helena!’

This was too much for Helena. She thought that Demetrius and Lysander were being cruel to her. She was very offended with them.

‘Stop it, both of you - just stop this game!’ Helena shouted at Demetrius and Lysander. ‘I don’t know why you’ve decided to be so cruel to me - but stop it, please!’

Hermia appeared at this moment. She had been looking for Lysander everywhere, and she was very happy to see him alive and well.

‘Lysander! I’ve been looking everywhere for you. Why did you leave me like that?’ she asked.

‘Why shouldn’t I leave you?’ Lysander replied coldly. ‘Love made me leave you.’

Hermia was astonished.

‘Love made you leave me,’ she repeated slowly. ‘What do you mean? Aren’t I the girl you love, Lysander?’

‘You!’ Lysander mocked her. ‘I love Helena, not you.’

Hermia could not believe what she was hearing.

‘It can’t be true!’ she whispered. ‘It can’t be true. Last night you loved me, and now you say everything is changed, and you love Helena?”

Helena interrupted the conversation between Lysander and Hermia. Now she was convinced that all of her three friends had joined together to mock her and she was angry and offended.

‘I would never have thought it of you, Hermia,’ she said. ‘What made you turn against me and make fun of me like this? We’ve always been such good friends. Why are you treating me so badly?’

‘I don’t understand you.’ Hermia told her. ‘What do you mean, Helena?’

‘You know very well that Demetrius and Lysander are both in love with you.’ Helena said. ‘Why have you made them both pretend to be in love with me? What kind of cruel game are you playing?’

‘I still don’t know what you’re talking about,’ Hermia replied.

‘That’s right, make fun of me, all of you!’ Helena shouted. ‘I know now that you all hate me. I won’t stay here to be the victim of your cruel jokes.’

Then Lysander and Demetrius began to argue with each other.

‘You ran away from Athens with Hermia.’ Demetrius said. ‘Stay with her. I love Helena!’

‘You wanted to marry Hermia,’ Lysander said. ‘There she is, take her and be happy. I love Helena now!’

They looked at each other fiercely, and Lysander reached for his sword. Demetrius then reached for his sword as well. The two young men wanted to kill each other.

‘Stop it! Stop it, both of you!’ Hermia shouted. She ran to Lysander, and held onto his arm.

Lysander was now furious with Hermia as well as Demetrius.

‘Don’t touch me! Get away from me! I hate you!’

Hate me? How can you say that you hale me! Lysander?’

‘Get away, I tell you,’ Lysander repeated, and he pushed Hermia angrily.

‘Then it’s true?’ she asked him. ‘It’s really true that you don’t love me any more, Lysander? And you’re in love with Helena?’

‘Yes, it’s true,’ Lysander said. ‘Now leave me alone.’

Hermia turned to Helena. She was very pale and angry.

‘You!” she cried. ‘I thought you were my friend - but you’ve stolen Lysander from me. I hate you!’

Oberon knew that the four young people would soon begin fighting, and he decided to interfere.

‘We must use some more magic, Puck,’ he said. ‘If we don’t do something, they’ll really hurt each other.’

He thought for a moment, then he gave his orders. He told Puck to make the wood very dark, and to put a thick mist everywhere. Then he told his servant to go to Lysander and Demetrius in turn.

‘They won’t be able to see anything in the mist,’ he said. ‘When you go to Lysander, pretend to be Demetrius. Tell Lysander that you want to fight him. He’ll follow you. Then go to Demetrius, and pretend to be Lysander. Tell him the same thing, and make him follow you in a different direction. You can keep them apart that way.’

Oberon told Puck to make the young men chase after him until they became tired and fell asleep.

‘Once they’re asleep,’ he said, ‘I’ll use the magic juice to put things right. I’ll make Lysander fall in love with Hermia again. When they all wake up, they’ll remember what happened here as if it had all been a dream. While they’re all sleeping, I’ll go to Titania, and make peace with her.’

Puck carried out Oberon’s orders very carefully. He prevented Demetrius and Lysander from fighting, and soon all the young people were safely asleep in the wood.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.