روز عروسی تزئوس

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: رویایی شبانه در اواسط تابستان / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روز عروسی تزئوس

توضیح مختصر

تزئوس تصمیم میگیره لایسندر و هرمینا رو مجازات نکنه و همه در یک روز ازدواج کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش ششم

روز عروسی تزئوس

اوبرن و پاک در جنگل به جستجوی تیتانیا پرداختن. آب جادویی هنوز اثرش رو داشت و تیتانیا عاشق باتوم بود. دیدن ملکه کنار باتوم که هنوز سر الاغ داشت خوابیده. اوبرن وقتی دید ملکه چقدر موجود عجیب رو دوست داره از شوخی‌ای که با ملکه‌اش کرده بود خجالت کشید. مدت کوتاهی به پایین به زوج درخواب نگاه کرد.

پادشاه آروم به خدمتکارش گفت: “وقتشه این بازی رو به پایان برسونیم. دعوای من با ملکه به پایان رسیده، پاک. ملکه پسر خدمتکاری که می‌خواستم رو داد به من. من خود واقعیش رو بهش برمیگردونم. تو هم همین کار رو برای باتوم می‌کنی. سر الاغ رو بردار و بذار مدتی بخوابه. وقتی بیدار بشه فکر میکنه اتفاقاتی که اینجا افتاد همش خواب بود.”

اوبرن کمی از آب جادویی رو ریخت تو چشم‌های تیتانیا و تیتانیا بیدار شد. چشم‌هاش رو باز کرد و به پادشاه لبخند زد.

با لبخند ظریفی گفت: “اوبرن، تویی!” بهش گفت: “ولی خواب عجیبی دیدم. فکر می‌کردم عاشق یه الاغ شدم!”

اوبرن بهش گفت: “الاغت اونجاست.” و به باتوم اشاره کرد که هنوز کنارش خوابیده بود.

“چقدر زشته!”

ملکه گفت:

از باتوم فاصله گرفت. “ولی اینجا چه خبر بود اصلاً نمی‌فهمم!”

اوبرن گفت: “ساکت باش. بعداً همه چیز رو توضیح میدم. حالا باید آماده بشیم. امروز روز عروسی تزئوس هست و باید امشب به کاخ بریم تا به جشن کمک کنیم.”

رو کرد به پاک.

بهش گفت: “همه میریم آتن. لایسندر با هرمینا ازدواج میکنه دمتریس هم با هلنا ازدواج می‌کنه و ما هم همگی اونجا خواهیم بود که برای همه روز مخصوصی بشه!”

حالا صبح بود و تزئوس و هیپوتلیا برای شکار اومده بودن جنگل. خدمتکاران زیادی همراهشون بود. تزئوس خیلی به سگ‌های شکاریش افتخار می‌کرد و می‌خواست به هیپولیتا نشون بده چقدر باشکوهن.

با غرور بهش گفت: “اینها بهترین سگ‌های شکاری دنیا هستن. کمی بعد میذاریم توی جنگل بدون منظره‌ی باشکوهی خواهد بود!”

وقتی تزئوس حرف میزد، چیزی جلوش روی زمین دید. قدم گذاشت جلو و بعد فریادی از تعجب زد.

“اینجا آدم‌هایی خوابیدن!گفت:

یعنی کی میتونن باشن؟”

“این دختر منه!

اگئوس داد زد:

و ببین، این هم لایسندره و دمتریس و هلنا. اینها با هم اینجا چیکار می‌کنن؟”

تزئوس جواب داد: “شاید اومدن جنگل تماشای شکار. خوب شد که اونها رو اینجا دیدیم، اگئوس. امروز روز عروسی من هست. امروز روزیه که هرمینا باید انتخابش رو در رابطه با ازدواج با دمتریس یا رفتن به صومعه بکنه.”

تزئوس به یکی از خدمتکارانش دستور داد جوان‌ها رو بیدار کنه. خدمتکار شیپور زد و سگ‌های شکاری شروع به پارس کردن. چهار تا جوان بیدار شدن. به نظر گیج شده بودن، انگار مطمئن نبودن چه خبره. تزئوس بهشون لبخند زد. بعد با لایسندر حرف زد.

بهش گفت: “از دیدن همه شما اینجا تعجب کردم. در آتن تو و دمتریس دشمن بودید. چه اتفاقی باعث شد چنین دوست‌های خوبی بشید؟” لایسندر قبل از اینکه جواب بده لحظه‌ای تردید کرد.

شروع کرد: “نمیدونم چی بگم، آقا. واقعاً نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده یا چرا همه‌ی ما اینجا هستیم. انگار خواب بودیم. تنها چیزی که میتونم به شما بگم اینه که منو هرمینا با هم اومدیم جنگل

و می‌خواستیم از آتن فرار کنیم.”

و از قانون، بدون شک!

اگئوس با عصبانیت حرفش رو قطع کرد: “…

رو کرد به دمتریس. “می‌شنوی، دمتریس؟ لایسندر می‌خواست با هرمینا فرار کنه. میخواست دختری که تو میخواستی باهاش ازدواج کنی رو بدزده. قانون باید مجازاتش کنه، تزئوس!”

بعد دمتریس صحبت کرد.

“این درسته که لایسندر و هرمینا از آتن فرار کردن. رازشون رو به هلنا گفته بودن و من تعقیبشون کردم. از دست لایسندر عصبانی بودم و می‌خواستم جلوشون رو بگیرم. ولی بعد اتفاقی افتا نمیتونم توصیفش کنم تنها چیزی که می‌دونم اینه که عشقم نسبت به هرمینا از بین رفته حالا هلنا رو دوست دارم.”

دمتریس به تزئوس نگاه کرد و ادامه داد.

“میدونی که من قبل از اینکه هرمینا رو ببینم، عاشق هلنا بودم. حالا دوباره عاشقش شدم. می‌خوام با هرمینا ازدواج کنم.”

اگئوس خیلی از حرف‌های دمتریس تعجب کرده بود و نمی‌دونست چی بگه. مدتی هیچکس حرف نزد بعد تزئوس یک تصمیم آنی گرفت.

“نظرم رو عوض کردم، اگئوس.

اعلام کرد:

بعد از همه‌ی اینها، لایسندر و هرمینا رو مجازات نمی‌کنم. همه با هم ازدواج می‌کنیم. لایسندر با هرمینا ازدواج میکنه دمتریس با هلنا ازدواج میکنه و من با هیپولیتا. جشن فوق‌العاده‌ای خواهد بود!” بهشون دستور داد: “همگی بیاید همه با هم برمی‌گردیم آتن. در راه بازگشت میتونید همه اتفاقاتی که اینجا در جنگل افتاده بود رو برام تعریف کنید.”

۴ تا جوان همراه تزئوس و بقیه برگشتن شهر.

وقتی باتوم بیدار شد، دید در جنگل تنهاست. بلند شد نشست و به اطرافش نگاه کرد. اون هم نمی‌فهمید چه اتفاقی براش افتاده.

عجب خوابی دیدم

فکر کرد: “

فکر می‌کردم …

فکر می‌کردم … “ سرش رو تکون داد. “همش رو به خاطر نمیارم، ولی … کسی تا حالا چنین خوابی ندیده … باشکوه بود!” بعد به خاطر آورد چه روزیه. “عروسی تزئوس! به خودش یادآوری کرد:

باید برگردم شهر! امشب نمایش اجرا می‌کنیم.”

باتوم پرید بالا و شروع به راه رفتن از جنگل به طرف آتن کرد.

متن انگلیسی فصل

РАRT SIX

Theseus’s Wedding Day

Oberon and Puck went through the wood in search of Titania. The magic juice was still working, and Titania was in love with Bottom. They found her sleeping next to Bottom who was still wearing the donkey’s head. Oberon felt a little ashamed of the trick he had played on his Queen when he saw how much she loved the strange creature. He looked down at the sleeping couple for a little while.

‘It’s time to end this game,’ the King told his servant quietly. ‘My quarrel with the Queen is over, Puck. She has given me the servant boy I wanted. I’ll bring her back to her usual self. You do the same for Bottom. Remove the donkey’s head, and let him sleep for a while. When he wakes, he’ll think everything that happened here was just a dream.’

Oberon poured some magic juice into Titania’s eyes, and she began to wake. She opened her eyes, and smiled at the King.

‘Oberon,’ she said with a tender smile, ‘it’s you! But I’ve had such a strange dream,’ she told him. ‘I thought I was in love with a donkey!’

‘There’s your donkey.’ Oberon told her, and he pointed to Bottom, who was still asleep by her side.

‘How ugly he is!’ the Queen said. She moved away from Bottom. ‘But what’s been happening here - I don’t understand this at all!’

‘Hush,’ said Oberon. ‘I’ll explain everything later. Now we must get ready. Today is Theseus’s wedding day, and we must go to the palace tonight to help in the celebrations.’

He turned to Puck.

‘We’re all going to Athens,’ he told him. ‘Lysander will marry Hermia, and Demetrius will marry Helena - and we’ll be there to make the day a special one for everybody!’

It was now morning, and Theseus and Hippolyta had come into the wood to go hunting. They had many servants with them. Theseus was very proud of his hunting dogs, and he wanted to show Hippolyta how splendid they were.

‘These are the best hunting dogs in the world,’ he told her proudly. ‘Soon we’ll let them run through the wood - it’ll be a splendid sight!’

As Theseus was speaking, he saw something on the ground in front of him. He stepped forward, and then gave a cry of surprise.

‘There are people sleeping here!’ he said. ‘Who can they be, I wonder?’

‘It’s my daughter!’ cried Egeus. ‘And look, there’s Lysander, and Demetrius and Helena. What are they all doing here together?’

‘Perhaps they came into the wood to see the hunting,’ Theseus answered. ‘It’s a good thing we met them here, Egeus. Today is my wedding day. It’s today that Hermia has to make her choice about marrying Demetrius or going into a convent.’

Theseus ordered one of his servants to wake the young people. The servant blew his hunting horn, and all the hounds began to bark. The four young people began to wake. They looked confused, as if they were not sure what was happening. Theseus smiled at them. Then he spoke to Lysander.

‘I’m surprised to see you all together,’ he told him. ‘In Athens you and Demetrius were enemies. What has happened to make you such good friends?’ Lysander hesitated for a moment before replying.

‘I don’t know what to say, sir,’ he began. ‘I don’t really understand what has happened, or why we’re all together here. It’s as if I’ve been dreaming. All I can tell you is that Hermia and I came into the wood together. We wanted to escape from Athens’

’. and from the law, no doubt!’ Egeus interrupted angrily. He turned to Demetrius. ‘Do you hear that, Demetrius? Lysander wanted to run away with Hermia. He would have stolen the girl you’re going to marry! The law should punish him, Theseus.’

Demetrius then spoke.

‘It’s true that Lysander and Hermia ran away from Athens. They told Helena their secret, and I followed them. I was angry with Lysander, and I wanted to stop them. But then… something happened… I can’t describe it… All I know is that my love for Hermia has disappeared… it’s Helena that I love now.’

Demetrius looked at Theseus, then he went on.

‘You know that I was in love with her before I saw Hermia. Now I’m in love with her again. I don’t want to marry Hermia.’

Egeus was very surprised at what Demetrius had said, and he did not know what to say. No one spoke for a while, and then Theseus made a sudden decision.

‘I’ve changed my mind, Egeus.’ he announced. ‘I’m not going to punish Lysander and Hermia, after all. We’ll all be married together. Lysander will marry Hermia, Demetrius will marry Helena, and I will marry Hippolyta. It’ll be a wonderful ceremony! Come on everybody,’ he ordered them, ‘we’ll go back to Athens together. You can tell me everything that happened here in the wood while we’re travelling.’

The four young people went back to the city with Theseus and the others.

When Bottom woke up he found himself alone in the wood. He sat up, and looked around him. He, too, did not understand what had happened to him.

‘What a dream I’ve had!’ he thought. ‘I thought I was. I thought… ‘ He shook his head. ‘I don’t remember it all, but… no one has ever had a dream like that… it was splendid!’ Then he remembered what day it was. ‘Theseus’s wedding!’ he reminded himself. ‘I must get back to the city. We’re performing our play tonight.’

Bottom jumped up, and began to walk quickly through the wood towards Athens.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.