سرفصل های مهم
تیری در شب
توضیح مختصر
کارآگاهی با دخترش میره تعطیلات، ولی شب در مزرعهای که میمونن صدای شلیک گلوله میاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
تیری در شب
بازرس کارآگاه راش فکر میکنه: چقدر خوبه که با دخترم میرم تعطیلات. از دور بودن از کارش در لیدز در شمال انگلیس برای چند روز خوشحاله. شغلش براش خیلی مهمه، ولی همچنین دوست داره با دخترش، سالی، زمان سپری کنه. یک هفته در کنت در ساحل جنوب شرقی برای هر دوی اونها لذتبخش خواهد بود.
سالی میگه: “کمی آرومتر رانندگی کن؛ بابا. حالا ماشین پلیس رو نمیرونی. دوست دارم از منظره لذت ببرم. خیلی زیباست.”
در امتداد جادهی ساحلی بین فولکستون و هاستینگز رانندگی میکنن که منظره زیبایی از دریا وجود داره.
پدرش میگه: “باشه. هنوز چند ساعتی وقت داریم. باید برای غذای شب به وقتش برسیم.”
چند دقیقهای ساکتن و بعد دوباره صحبت میکنه. میگه: “خیلی خوشحالم که با من اومدی تعطیلات. دخترهای ۲۴ سالهی زیادی وجود ندارن که بخوان با پدرشون برن تعطیلات.”
“نه” خندید. “تو واقعاً خوششانسی که من پیشتم.”
پدرش هم خندید. “بله، میدونم، خوششانسم. خیلی وقته با هم زمان سپری نکردیم. فکر میکنم آخرین بار دو سال قبل بود. اون موقع رفتیم دورهی آیکیدو در بیرمنگام. ببخشید که همیشه سرم خیلی شلوغه.”
سالی جواب میده: “نگران نباش، بابا. باعث میشه زمانی که با هم سپری میکنیم خاص باشه.”
پدرش جواب میده: “ممنونم. واقعاً منتظر این هفته هستم. مخصوصاً کنسرت کلاسیک هوای آزاد در قلعه لیدز. باید خیلی خوب باشه.”
دخترش موافقت میکنه: “بله. برنامهی شروع ۱۸۱۲ با توپهای واقعی و آتشبازیها باید فوقالعاده باشه.”
بعد از لحظهای میپرسه: “میدونی چرا اسمش قلعهی لیدز هست؟ به شهر لیدز، جایی که ما زندگی میکنیم هیچ ربطی نداره؛ نه؟”
پدرش جواب میده: “نه، نداره. جایی خوندم که ساکسونها اسم منطقه رو اسلدز گذاشته بودن. در طول سالیان لیدز شده.”
سالی با غرور میگه: “خیلی باهوشی. گاهی فکر میکنم همه چیز رو میدونی.”
بازرس کارآگاه راش لبخند میزنه، ولی چیزی نمیگه.
سالی به پدرش نگاه میکنه. ۴۷ ساله است، ولی جوونتر به نظر میرسه. موهای قهوهای داره که کنارههاش چند تا تار سفید داره. فکر میکنه خوشقیافه نیست، ولی خوبه. همچنین هنوز هم مرد درست هیکلیه. قبلاً با هم آیکیدو کار میکردن، ولی حالا پدرش یوگا تمرین میکنه.
۲۰ دقیقه بعد از جلوی خلیج سنت ماری میگذرن و بعد از چند صد متر تابلویی کنار جاده میبینن. سالی میخونه: “مزرعهی لیتلستون، تخت و صبحانه.” “خودشه.”
بازرس کارآگاه راش به سمت چپ به یک مسیر باریک میپیچه. از اونجاییکه جاده ناهمواره به آرومی رانندگی میکنه. بعد از چند دقیقه به حیاط یک مزرعهی کوچیک میرسن. خونهای با سقف کاهگلی وجود داره و یک انبار غله هم در انتهای حیاط هست. بازرس کارآگاه راش ماشینش رو کنارش پارک میکنه. هر دو از ماشین پیاده میشن و بدنشون رو کش میدن.
سگی پارس میکنه، و وقتی به طرف خونه میپیچن در باز میشه. مردی که شلوار جین کهنه و کثیف و پیراهن آبی پوشیده در درگاه میایسته. حدوداً ۴۰ ساله است، کوتاهه با موهای قهوهای و زبر. وقتی نزدیک میشن سالی میتونه ببینه که چشمهای آبی رنگ زیبایی داره.
میگه: “بعد از ظهر بخیر. آقای راش، درسته؟” دست کثیفش رو دراز میکنه. “من آلان هستم، آلان لارکین.”
دست میدن.
وقتی به طرف سالی برمیگرده، میگه: “و تو باید سالی باشی.”
سالی با اکراه باهاش دست میده، چون از این واقعیت که کثیفه خوشش نمیاد.
میگه: “بیاید داخل. برندا براتون یک فنجان چای درست میکنه و بعد میتونید چمدونهاتون رو بیارید تو و باز کنید.”
پشت سرش میرن توی خونه.
میپرسه: “سفرتون تا اینجا چطور بود؟”
منتظر جواب نمیمونه، صدا میزنه: “برندا، آقای راش و دخترش رسیدن.”
بازرس کارآگاه راش و سالی پشت سرش از یک راهرو پایین میرن و وارد نشیمن میشن. دو تا نیمکت بزرگ، یک تلویزیون، یک میز غذاخوری با شش تا صندلی و چند تا اسباب و اثاثیه دیگه هست. سالی از دیدن اینکه اتاق تمیز و مرتب هست، تعجب میکنه. فکر میکنه: مثل آقای لارکین نیست.
برندا از آشپزخونه پیدا میشه. کمی بزرگتر از آقای لارکین به نظر میرسه و همچنین چند اینچ قد بلندتر هم هست. خیلی درشته و صورت گرد با گونههای سرخ داره. قبل از این که باهاشون دست بده دستهاش رو با حوله پاک میکنه.
میگه: “همین حالا داشتم غذای عصر رو میپختم. امیدوارم پای گوشت و سیبزمینی دوست داشته باشید.”
بازرس کارآگاه راش میگه: “بله، خوب میشه، خانم لارکین. سالی قبلاً وجترین بود، ولی سال گذشته دوباره شروع به خوردن گوشت کرده.”
برندا میگه: “لطفاً برندا صدام کنید، آقای راش. خوب، مطمئنم که از پای من لذت خواهی برد. همه دوستش دارن. حالا بشینید و من برای هر دوی شما یک فنجان چای خوب میارم. باید بعد از اون همه رانندگی آماده نوشیدن باشید.”
برمیگرده آشپزخونه و آقای لارکین پشت سرش میره.
سالی فکر میکنه: ای کاش مادر و پدرم هنوز با هم بودن. بازرس کارآگاه راش ۲۵ سال بود که پلیس بود. ۱۲ سال قبل بازرس کارآگاه شده بود و دو سال بعدش مادرش ترکش کرده بود چون هیچ وقت خونه نبود. همیشه کار میکرد. سالی از اون موقع با مادرش زندگی کرده بود. فکر میکنه: من هر دوی اونها رو دوست دارم. گاهی زندگی خیلی سخته.
روی نیمکت میشینن و به نقاشیهای روی دیوار نگاه میکنن.
بازرس میپرسه: “تا الان نظرت چیه؟”
سالی جواب میده: “خوب، اینجا ریتز نیست ولی به نظر خوب میرسه. گرچه آقای لارکین کمی کثیف به نظر میرسه. خوشحالم که شاممون رو نمیپزه.”
هر دو میخندن.
درست همون موقع آقای لارکین از در آشپزخونه میاد. خانم لارکین پشت سرشه، با یک سینی در دستش. فنجانها و قوری رو میذاره روی میز.
وقتی چایی میریزه، میپرسه: “تا اینجا سفر خوبی داشتید؟”
از اونجایی که برخلاف آقای لارکین، خانم لارکین منتظر جوابه، بازرس کارآگاه راش جواب میده: “بله، ممنونم.”
وقتی همگی یک فنجان چای میخورن، آقای لارکین میپرسه: “شغلتون چیه، آقای راش؟”
بازرس کارآگاه راش جواب میده: “لطفاً دیوید صدام کنید. من هم مثل سالی در بانک کار میکنم” دروغ میگه.
وقتی میرن تعطیلات، هیچ وقت به آدمها نمیگه پلیسه. آدمها همیشه میخوان دربارهی کار پلیس حرف بزنن یا از پلیس شکایت کنن.
میپرسه: “اینجا واقعاً یک مزرعه است، یا شما فقط تخت اجاره میدید و صبحانه؟”
خانم لارکین جواب میده: “تنها حیوانی که اینجا داریم یک سگه.”
“من پانسیون رو میگردونم. آلان یک ون بزرگ داره. برای آدمها وسایل جابجا میکنه. از اونجا پول اضافه به دست میاریم.”
سالی میپرسه: “چه سگی دارید؟ من سگها رو دوست دارم.”
خانم لارکین میگه: “فکر نمیکنم بروتوس رو دوست داشته باشی. یه راتوایلر بزرگه و زیاد هم رفتارش دوستانه نیست. وقتی مهمون داریم در حیاط پشتی زندانی نگهش میداریم.”
تا اتمام چاییشون به صحبت ادامه دادن. بعد آقای لارکین به کارآگاه بازرس راش کمک میکنه چمدونهاشون رو از ماشین بیارن تو. چمدونها رو میبره بالا به اتاقهاشون، هر دو اتاق جلوی خونهان، و رو به حیاط. در هر اتاق یک تخت تک خوابه، یک کمد کشودار و یک صندلی هست. اتاقها همچنین دارای یک حموم اختصاصی با دوش هستن.
آقای لارکین میگه: “اگه بخواید قبل از شام برید قدم بزنید، ساحل زیاد از اینجا دور نیست. اگه از این مسیر بین خونه و انبار برید پایین در عرض ۲۰ دقیقه به دریا میرسید.”
بازرس کاراگاه جواب میده: “ممنونم.”
“قدم زدن خوب میشه. بعد از سفر از لیدز پاهام خشک شدن.”
بازرس کارآگاه راش چمدونش رو باز میکنه و لباسهاش رو در کمد چوبی قدیمی آویزون میکنه. بعد از یک دوش آب گرم، احساس طراوت و شادابی میکنه.
وقتی شلوار جین آبی و پیراهن آستین کوتاه آبی و کت چرمش رو میپوشه، در اتاق سالی رو میزنه. با خودش فکر میکنه؛ هرچند مثل مادرش هنوز داره دوش میگیره، و لبخند میزنه. مادرش عادت داشت برای بیرون رفتن ساعتها آماده میشد. میره پایین به اتاق نشیمن تا منتظر سالی بمونه.
وقتی بالاخره سالی از پلهها پایین میاد، باباش از روزنامهای که میخونه بالا رو نگاه میکنه. اون هم شلوار جین آبی، ولی یک تیشرت زرد رنگ پوشیده. موهای بلند بلوندش رو از پشت دم اسبی بسته.
پدرش میپرسه: “مطمئنی که به اندازهی کافی گرمت خواهد بود؟ ممکنه کنار دریا باد بوزه.”
“البته به اندازهی کافی گرمم خواهد بود، بابا. تو زیادی نگرانی” میخنده.
از خونه بیرون میان و از مسیر بین خونه و انبار پایین میرن. از بین مزارع و جنگل کوچیکی میگذرن. وقتی به جنگل میرسن میتونن دریا رو ببینن.
سالی میگه: “آه، کانال انگلیس. میتونی فرانسه رو ببینی؟”
پدرش جواب میده: “میتونم چیزی ببینم ولی احتمالاً فقط یه ابره که پایین اومده.”
به راه رفتن در زیر نور آفتاب عصر به بالای صخره ادامه میدن. بعد لحظهای میایستن تا به دریا نگاه کنن و کشتیهای بزرگ روی آب رو تماشا کنن.
سالی میپرسه: “بریم پایین به ساحل؟” و شروع به پایین رفتن از مسیر سراشیبی میکنه. بازرس کاراگاه راش با دقت پشت سرش میره.
صدا میزنه: “زیاد تند نرو. پاهام پیرتر از پاهای تو هستن.”
مدتی در ساحل سپری میکنن، کنار دریا قدم میزنن و سنگ میندازن توی آب. بعد از مسیر بالا میان و برمیگردن.
سالی میگه: “خیلی ساکتی، بابا. مشکلی وجود داره؟”
راش جواب میده: “در واقع نه. فقط داشتم به این فکر میکردم که مسیری که از مزرعه میاد خیلی خوبه. به نظر میرسه آدمهای زیادی ازش استفاده میکنن. فکر میکنم درحالیکه اینجا هر هفته فقط چند تا مهمون داره، این موضوع عجیبه.”
خم میشه و یک پاکت سیگار از روی زمین برمیداره. میگه: “سیگار فرانسوی. شاید مهمانان فرانسوی داشتن.”
“بابا، واقعاً” سالی میخنده. “هیچ وقت دست از کارآگاه بودن برنمیداری. من دوستی دارم که سیگار روسی میکشه و روس نیست.”
به مزرعه برمیگردن و وقتی وارد حیاط میشن، میبینن که یک بیامو بزرگ و نو جلوی انبار پارک کرده. وقتی وارد خونه میشن، آقای لارکین در حال سرو شام شبه.
مردی سر میز شام نشسته.
خانم لارکین میگه: “سلام. سر وقت رسیدید. این آقای دالتون هست. یک شب اینجا میمونه.”
کارآگاه بازرس راش و سالی خودشون رو به دالتون معرفی میکنن. حدوداً ۳۰ ساله است، لاغره و موهای بلوند کوتاه داره. کت و شلوار گرونقیمت پوشیده و بازرس میبینه که ساعت رولکس به مچ دستش بسته. سالی فکر میکنه خیلی خوشقیافه است و در طول غذا سعی میکنه باهاش حرف بزنه. هرچند آقای دالتون نمیخواد حرف بزنه.
به سؤالاتش با بله و نه جواب میده و بالاخره سالی تسلیم میشه و به جاش با باباش حرف میزنه.
بعد از غذا آقای دالتون میره طبقهی بالا به اتاقش. خانم لارکین میز رو تمیز میکنه و برمیگرده آشپزخونه.
وقتی تنها میشن سالی میگه: “آقای دالتون زیاد حرف نمیزنه، مگه نه؟”
پدرش جواب میده: “نه. نمیخواست دربارهی خودش حرف بزنه، مگه نه؟ به این فکر میکنم که شغلش چیه! ساعت رولکسی که به مچش بسته بود خیلی گرون قیمته، و بیامو نو هم ارزون نیست.”
سالی میگه: “خوب، فکر نمیکنم بفهمیم. خانم لارکین گفت فقط یک شب اینجا میمونه.”
روی نیمکت میشینن. سالی تلویزیون تماشا میکنه و بازرس کارآگاه راش کتابی که با خودش آورده رو میخونه.
ساعت ۹ شب خانم لارکن یک فنجان چایی براشون درست میکنه و ساعت ۱۰ تصمیم میگیرن برن بخوابن. هر دو بعد از سفر خسته شدن.
بازرس کارآگاه راش مدتی بیدار دراز میکشه. به این فکر میکنه که صبح چیکار میکنن. همچنین به آقای دالتون هم فکر میکنه. چرا مردی با پول زیاد در پانسیون میمونه؟
بازرس کارآگاه راش وقتی به خواب میره، فکر میکنه: باید در یک هتل چهار ستاره باشه.
هنوز هوا تاریکه که یکمرتبه بیدار میشه. مطمئنه صدایی که بیدارش کرد صدای شلیک گلوله بود. چراغ کنار تختش رو روشن میکنه و به ساعت نگاه میکنه. ساعت سه و نیمه. دوباره لامپ رو خاموش میکنه و از تخت بیرون میاد.
به بیرون از پنجره نگاه میکنه ولی حیاط پایین کاملاً تاریکه. از اونجایی که بیدار شده، تصمیم میگیره بلند شه و بیرون رو نگاه کنه. شلوار، کفش و بلوزش رو میپوشه و بیسروصدا از پلهها پایین میره. قفل در ورودی رو باز میکنه. یکمرتبه چراغ راهرو روشن میشه.
صدایی از پشت سرش میگه: “برای رفتن به پیادهروی کمی زوده، مگه نه آقای راش؟”
قلب بازرس کارگاه راش مثل طبل میتپه. برمیگرده و میبینه آقای لارکین از اتاق نشیمن بیرون اومده. پشتش یک راتوایلر مشکی و درشت ایستاده. سگ وقتی بازرس کارآگاه راش بهش نگاه میکنه، میغره.
لارکین میگه: “آروم باش، بروتوس!”
سگ دست از غرش برمیداره، ولی چشمهاش رو از بازرس کارآگاه راش بر نمیداره.
کارآگاه میگه: “چیزی بیدارم کرد. مثل صدای گلوله بود.”
آقای لارکین میگه: “بله، من هم شنیدم. در نشیمن بودم. حتماً وقتی تلویزیون تماشا میکردم به خواب رفتم.”
بازرس کارآگاه میپرسه: “فکر میکنید چی بود؟”
لارکین جواب میده: “احتمالاً شکارچیان غیرقانونی بودن. اغلب شبها این اطراف هستن. وقتی این دوروبرا هستن، نرید بیرون. ممکنه زخمی یا حتی کشته بشید. شما اولین شخصی نخواهید بود که توسط گلولهی یک شکارچی غیرقانونی کشته میشه.”
راش جواب میده: “نه. احتمالاً حق با شماست. فکر میکنم برگردم بخوابم و شاید به خواب برم.”
بازرس کارآگاه راش شروع به بالا رفتن از پلهها میکنه، بعد برمیگرده نگاه کنه. آقای لارکین برگشته سالن، ولی بروتوس اونجا ایستاده و با چشمهای مشکی و سردش تماشاش میکنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
A Shot in the Night
How good it is to be on holiday with my daughter, thinks Detective Inspector Rush. He is happy to be away from his job in Leeds in the north of England for a few days. His job is very important to him, but he also likes to spend time with his daughter, Sally. A week in Kent on the south east coast will be enjoyable for both of them.
“Drive a little slower, Dad,” says Sally. “You aren’t driving a police car now. I would like to enjoy the view. It’s so beautiful.”
They are driving along the coast road between Folkestone and Hastings and there is a beautiful view of the sea.
“Okay,” says her father. “We have a few hours yet. We must arrive in time for the evening meal, though.”
They are quiet for a few minutes, and then he speaks again. “I’m so pleased that you have come on holiday with me,” he says. “There are not many 24-year-old daughters who want to go on holiday with their fathers.”
“No,” she laughs. “You really are very lucky to have me with you.”
He laughs as well. “Yes, I know I am. It’s so long since we spent some time together. I think that the last time was two years ago. Then we went on the Aikido course in Birmingham. I’m sorry that I always seem to be so busy.”
“Don’t worry about it, Dad,” she replies. “It makes the time that we do spend together really special.”
“Thanks,” he answers. “I’m really looking forward to this week. Especially the open-air classical concert at Leeds Castle. That should be really good.”
“Yes,” she agrees. “The 1812 Overture with real cannons and fireworks should be amazing.”
After a moment, she asks, “Do you know why it’s called Leeds Castle? It can’t be anything to do with the city of Leeds where we live, can it?”
“No,” replies her father, “it isn’t. I read somewhere that the Saxons called the area ‘Esledes’. Over the years it became ‘Leeds’.”
“You’re so clever, Dad,” says Sally, proudly. “Sometimes I think that you know everything.”
Detective Inspector Rush smiles, but says nothing.
Sally looks at her father. He is 47 years old, but he looks younger. His brown hair has some grey at the sides. He is not handsome, she thinks, but he is good-looking. He is also still a fit man. They used to do Aikido together, but now her father practises yoga.
Twenty minutes later they drive past St Mary’s Bay and after a few hundred metres see a sign at the side of the road. “Littlestone Farm, Bed and Breakfast,” reads Sally. “That’s it.”
DI Rush turns left down a narrow lane. He drives slowly, as the road is uneven. After a few minutes they arrive in the yard of a small farm. There is a house with a thatched roof, and a barn stands at the end of the yard. DI Rush parks his car at the side of it. They both climb out of the car and stretch.
A dog is barking and as they turn towards the house, the door opens. A man dressed in old jeans and a dirty, blue shirt stands in the doorway. He is about forty years old, small and wiry with brown hair. As they approach, Sally can see that his eyes are a beautiful blue.
‘Good afternoon,” he says. “Mr Rush, is it?” He holds out a grubby hand. “I’m Alan, Alan Larkin.”
They shake hands.
“And you must be Sally,” he says as he turns towards her.
She shakes his hand reluctantly, because she doesn’t like the fact that it is dirty.
“Come inside,” he says. “Brenda will make you a cup of tea, and then you can bring in your cases and unpack.”
They follow him into the house.
“How was your journey here” he asks.
He doesn’t wait for an answer, but calls, “Brenda, Mr Rush and his daughter are here.”
DI Rush and Sally walk behind him down the hall and into the living room. There are two large settees, a television, a dining table with six chairs and other pieces of furniture. Sally is surprised to see that the room is clean and tidy. Not like Mr Larkin, she thinks.
Brenda appears from the kitchen. She looks a little older than Mr Larkin and is also a few inches taller. She is quite large and has a round face with red cheeks. She wipes her hands on a towel before she shakes their hands.
“I’m just making the evening meal,” she says. “I hope you like meat and potato pie.”
“Yes, that will be fine, Mrs Larkin,” says DI Rush. “Sally used to be a vegetarian, but she started to eat meat again last year.”
“Please call me Brenda, Mr Rush,” she says. “Well, I’m sure you’ll enjoy my pie, Sally. Everyone does. Now sit down and I’ll bring you both a nice cup of tea. You must be ready for a drink after driving all that way.”
She goes back into the kitchen and Mr Larkin follows her.
I wish that my mother and father were still together, thinks Sally. DI Rush has been in the police for twenty-five years. Twelve years ago he became a detective inspector, and two years later her mother left him because he was never at home. He was always working. Since then, Sally has lived with her mother. I love them both, she thinks. Sometimes life is so difficult.
They sit on the settee and look around at the pictures on the walls.
“What do you think so far” asks the inspector.
“Well, it’s not The Ritz, but it seems okay,” replies Sally. “Mr Larkin looks a bit grubby, though. I’m glad he’s not cooking our evening meal.”
They both laugh.
Just then Mr Larkin comes through the kitchen door. Behind him is Mrs Larkin with a tray in her hands. She places the cups and teapot on the table.
“Did you have a good journey here” she asks as she pours the tea.
“Yes, thank you,” answers DI Rush, as unlike Mr Larkin, Mrs Larkin waits for an answer.
When they all have a cup of tea, Mr Larkin asks, “What job do you do, Mr Rush?”
“Please, call me David,” replies DI Rush. “I work in a bank, the same as Sally,” he lies.
When he is on holiday, he never tells people that he is a policeman. People always want to talk about police work or complain about the police.
Is this actually a farm or do you just have the bed and breakfast business” he asks.
“The only animal we have here is a dog,” replies Mrs Larkin.
“I run the bed and breakfast. Alan has a large van. He carries things about for people. It brings in a little extra money.”
“What kind of dog do you have” asks Sally. “I like dogs.”
“I don’t think you would like Brutus,” says Mrs Larkin. “He’s a large Rottweiler and he’s not very friendly. We keep him locked in the backyard when we have visitors.”
They continue talking until they have finished their tea. Then Mr Larkin helps DI Rush to bring in the suitcases from the car. He takes them up to their rooms. Both rooms are at the front of the house and look out onto the yard. In each room is a single bed, a wardrobe with drawers and a chair. Each room also has an en suite bathroom with a shower.
“If you want to go for a walk before dinner, the beach is not far from here,” says Mr Larkin. “If you go down the path between the house and the barn, you’ll arrive at the sea in twenty minutes.”
“Thanks,” answers DI Rush.
“It would be nice to go for a walk. My legs are stiff after the journey from Leeds.”
DI Rush unpacks his case and hangs his clothes in the old, wooden wardrobe. After a hot shower, he feels refreshed.
When he has dressed in blue jeans, a blue short-sleeved shirt and a leather jacket, he knocks on Sally’s door. She is still in the shower, however, just like her mother, he thinks to himself and smiles. She used to take hours to get herself ready to go out. He goes down into the living room to wait for her.
He looks up from the newspaper that he is reading when Sally eventually comes down the stairs. She is also wearing blue jeans, but she has on a yellow T-shirt. Her long, blonde hair is tied back in a ponytail.
“Are you sure that you’ll be warm enough” asks her father. “It may be windy down by the sea.”
“Of course I’ll be warm enough, Dad. You worry too much,” she laughs.
They leave the house and follow the path between the house and the barn. It goes through fields and a small wood. When they come out of the wood, they can see the sea.
“Oh, the English Channel,” says Sally. “Can you see France?”
“I can see something,” replies her father, “but it’s probably just a low cloud.”
They walk on in the evening sunlight to the top of the cliff. Then they stop for a moment to look at the sea and watch the large ships out on the water.
“Shall we go down to the beach?” asks Sally and begins to go down the steep path. Dl Rush follows her carefully.
“Not too fast,” he calls. “My legs are older than yours.”
They spend some time on the beach, where they walk by the sea and throw pebbles into the water. Then they climb back up the path.
“You’re very quiet, Dad,” says Sally. “Is anything the matter?”
“Not really,” he replies. “I was just thinking that the path from the farm is very easy to follow. It looks as though lots of people use it. I think that’s strange when there are only a few guests each week.”
He bends and picks up a cigarette packet from the ground. French cigarettes,” he says. “Perhaps they have had French guests.”
“Really, Dad,” laughs Sally. “Don’t you ever stop being a detective? I have a friend who smokes Russian cigarettes and she’s not Russian.”
They make their way back to the farm, and as they enter the yard, they see that a large, new BMW is parked in front of the barn. As they go into the house, Mrs Larkin is serving the evening meal.
There is already a man sitting at the dining table.
“Hello, you two,” calls Mrs Larkin. “You’re just in time. This is Mr Dalton. He’s staying here for the night.”
DI Rush and Sally introduce themselves to Mr Dalton. He is about thirty years of age, slim and has short, blonde hair. He is dressed in an expensive suit, and the inspector sees that he has a Rolex watch on his wrist. Sally thinks he is quite good looking, and during the meal, she tries to talk to him. Mr Dalton, however, doesn’t want to talk.
He answers her questions with “yes” or “no” and eventually she gives up and talks to her father instead.
After the meal, Mr Dalton goes upstairs to his room. Mrs Larkin clears the table and returns to the kitchen.
“Mr Dalton doesn’t say very much, does he” says Sally when they are alone.
“No,” replies her father. “He didn’t want to talk about himself, did he? I wonder what his job is. That was a very expensive Rolex that he had on his wrist, and new BMWs aren’t cheap”
“Well, I don’t think we’re going to find out,” says Sally. “Mrs Larkin said that he’s only here for one night.”
They sit on the settee. Sally watches the television and DI Rush reads a book that he has brought with him.
At 9 p.m., Mrs Larkin makes a cup of tea for them, and at 10 p.m. they decide to go to bed. They are both tired after the journey.
DI Rush lies awake for a little while. He thinks about what they will do in the morning. He also thinks about Mr Dalton. Why is a man with so much money at a bed and breakfast?
He should be in a four-star hotel, thinks DI Rush as he falls asleep.
It is still dark when he suddenly wakes up. He is sure that the noise that woke him was a gunshot. He switches on the lamp at the side of his bed and looks at the clock. Half past three. He switches off the lamp again and gets out of bed.
He looks out of his window, but the yard below is completely black. Since he is awake, he decides to get up and have a look outside. He puts on his trousers, shoes and a jumper and quietly goes down the stairs. He unlocks and opens the front door. Suddenly, the light in the hall is switched on.
“It’s a little early to be going out for a walk, isn’t it, Mr Rush” says a voice behind him.
DI Rush’s heart is beating like a drum. He turns and sees that Mr Larkin has come out of the living room. Behind him stands a large, black Rottweiler. The dog growls deeply when DI Rush looks at it.
“Be quiet, Brutus” says Larkin.
The dog stops growling, but it doesn’t take its eyes off DI Rush.
Something woke me,” says the detective. “It sounded like a gunshot.”
“Yes, I heard it, too,” says Mr Larkin. “I was in the living room. I must have fallen asleep while I was watching the television.”
“What do you think it was” asks the DI.
“It’s probably poachers,” replies Larkin. “They are often around here at night. Don’t go out when they are about. You could be injured or even killed. You wouldn’t be the first person to be killed by a poacher’s bullet.”
“No,” he replies. “You’re probably right. I think I’ll go back to bed and see if I can sleep.”
DI Rush starts to climb the stairs and then turns to look back. Mr Larkin has returned to the lounge, but Brutus is standing there watching him with cold, black eyes.