سرفصل های مهم
مرگ جلوی در اتاق خواب منتظره
توضیح مختصر
سالی میتونه از دست خانم لارکین فرار کنه، ولی آقای لارکین تفنگ رو به طرفش نشانه گرفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مرگ جلوی در اتاق خواب منتظره
سالی بالا در اتاقش نمیتونه بخوابه. شاید به خاطر پنیری هست که در شام شب خورده. چندین بار بیدار میشه و در تختش دراز میکشه و به صدای جغد جنگل گوش میده. بعد صدایی از روی پلهها میشنوه.
قلبش تندتر شروع به تپیدن میکنه. از تخت بیرون میاد و به آرومی و بی سر و صدا درش رو باز میکنه. میبینه پدرش با دقت از پلهها پایین میره، و میره توی راهرو. نمیخواد حرف بزنه، چون ممکنه لارکینها رو بیدار کنه. به آرومی درش رو دوباره میبنده و روی تختش میشینه.
با خودش فکر میکنه: چیکار باید بکنم؟ بابا چی دیده؟ باید دنبالش برم یا باید در اتاقم بمونم؟ بالاخره تصمیم میگیره لباس بپوشه، ولی در اتاقش بمونه و منتظر بمونه تا ببینه چه اتفاقی میفته.
شلوار جین و سوشرتش رو میپوشه و کنار پنجره میشینه و به بیرون به حیاط تاریک و ساکت نگاه میکنه. هوای شب خنکه و خوشحاله که سوشرتش رو پوشیده.
بعد از چند لحظه در ورودی باز میشه، بعد به آرومی بسته میشه. بعد میبینه شخصی محتاطانه میره اون طرف حیاط به سمت انبار. مطمئنه که پدرشه. ولی طبقهی پایین چیکار میکرده؟ خیلی طول کشید تا از خونه بیرون بیاد. شخص میره پایین به طرف کنارهی انبار و از دید سالی مخفی میشه.
سالی هنوز نمیدونه چیکار کنه. اگه پدرش برنگرده؟ چقدر باید منتظر بمونه تا بره و دنبالش بگرده؟
چند لحظهای سپری میشه و بعد صدای بسته شدن در ورودی رو میشنوه. حالا یک شخص دیگه میبینه که میره اون طرف حیاط. دوباره قلب سالی شروع به تند تپیدن میکنه. خانم لارکینه و بروتوس پیششه. هر دو بدون اینکه صدایی ایجاد کنن میرن اون طرف حیاط و میرن کنار انبار، جایی که پدرش چند لحظه قبل رفت.
فکر میکنه: وای نه! حالا چیکار کنم؟ میترسه و حالا قلبش مثل یک طبل میتپه.
بازرس کارآگاه راش چشمهاش رو باز میکنه و میبینه که داخل انباره. روی یک صندلی نشسته. وقتی سعی میکنه تکون بخوره، میفهمه که دستهاش از پشتش بستهان و پاهاش به صندلی بستهان. همچنین یک تکه پارچه گذاشتن توی دهنش. سرش درد میکنه و چند لحظهای مطمئن نیست چه اتفاقی افتاده. آخرین چیزی که به خاطر میاره نگاه کردن از پشت پنجره به داخل انبار هست.
اطرافش رو نگاه میکنه. دوباره گروهی از مردها رو میبینه - همه سیاهپوست - که از پشت پنجره دیده بود. شبیه آفریقاییها هستن. مردها روی زمین انبار نشستن. بیشتر اونها خسته و ترسیده به نظر میرسن. هر کدوم یه کولهپشتی داره. همون لحظه آقای لارکین از پشت ون پیدا میشه. به بازرس کارگاه راش نگاه میکنه.
میگه: “آه، آقای راش. میبینم که بیدار شدی. از وقتی رسیدی میدونستم دردسر میشی. همیشه سؤال میپرسی، همیشه جایی که نباید نگاه کنی رو نگاه میکنی. و ببین چه اتفاقی افتاد. حالا مجبورم بکشمت.”
بازرس کارآگاه راش سعی میکنه جواب بده، ولی نمیتونه حرف بزنه چون تو دهنش پارچه است. لارکین میاد طرفش و پارچه رو در میاره. آفریقاییها در سکوت تماشا میکنن. بازرس کارآگاه راش قبل از اینکه حرف بزنه نفس عمیق میکشه. “مجبور نیستی من رو بکشی. من چیزی نمیگم.
میدونم که مهاجران غیرقانونی وارد کشور میکنی، ولی این به اندازهی قتل جدی نیست. احمق نباش! اگه من ناپدید بشم، دخترم میره پیش پلیس.”
لارکین با تن صدایی که دوستانه نیست، میگه: “دخترت قادر نخواهد بود بره پیش پلیس. اون هم میمیره.”
بازرس کارگاه راش خواهش میکنه: “نه! سالی نه!”
لارکین جواب میده: “بله. زنم همین الان رفت از اتاقش بیارتش.” شروع به لبخند میکنه. “دختر خیلی جذابیه، دخترت. اگه خانم لارکین اینجا نبود، باهاش کمی خوشگذرانی میکردم.”
بازرس کارآگاه راش پرخاش میکنه: “ای حیوون” و تو صندلیش تقلا میکنه، ولی نمیتونه سیمی که دور مچ دست و پاهاش بسته شده رو پاره کنه. “از این کار در نمیری.”
لارکین سر بازرس رو میگیره و پارچه رو دوباره فشار میده تو دهنش.
جواب میده: “آه، فکر میکنم در میریم، آقای راش. این آخرین کار ماست. سه ساله این کار رو انجام میدیم. به نظر همه میخوان بیان انگلیس. بیشتر شبهای هفته گروهی از مهاجران با قایق از فرانسه میان. ما اونها رو در ساحل ملاقات میکنیم و میاریمشون اینجا.
بهشون نوشیدنی و ساندویچ میدیم و بعد با ون میبریمشون لندن. هزار پوند برای هر نفر میگیریم. میدونی حالا چقدر پول داریم، آقای راش؟”
بازرس کارآگاه راش با نفرت در چشمهاش فقط در سکوت بهش خیره میشه. میدونه که نمیتونه کاری انجام بده و جلوی لارکین رو بگیره. فکر میکنه: آه، خدا، حتی نمیتونم به سالی هشدار بدم!
“خوب، حالا پول کافی داریم که یک زندگی جدید در یک کشور دیگه شروع کنیم. جایی گرمتر از انگلیس. نمیخوام دوباره کار کنم. میخوام زمانم رو با دخترهای زیبا سپری کنم.” میخنده.
“به خانم لارکین نگو، باشه؟”
وقتی شروع میکنه به دور شدن، اضافه میکنه: “خوب، نمیتونم اینجا بایستم و کل شب حرف بزنم. کار دارم که باید انجام بدم.”
یکمرتبه صدای پارس بروتوس رو از خونه میشنون.
“شاید دخترت داره تقلا و کشمکش میکنه” لارکین میخنده. “امیدوارم بروتوس اونو نگرفته باشه. نمیخوایم خون همه جای خونه بریزه.”
به طرف در انبار میره، به آرومی بازش میکنه و بیرون رو نگاه میکنه. بعد برمیگرده و با آفریقاییها حرف میزنه.
میگه: “برید تو” و به پشت ون اشاره میکنه. “لندن.”
مردها کولهپشتیهاشون رو برمیدارن و شروع به حرکت به طرف ون میکنن. چند تا از اونها به بازرس که به صندلی بسته شده نگاه میکنن، ولی هیچ کدوم از اونها هیچ کاری برای کمک بهش انجام نمیدن. در سکوت یکی یکی سوار پشت ون میشن. وقتی همه سوار شدن، لارکین درها رو میبنده.
به بازرس کارآگاه نگاه میکنه.
میگه: “ما شاهدهای زیادی نمیخوایم، درسته، آقای راش؟ نه اینکه بخوایم تو رو اینجا بکشیم. تو و دخترت رو میذاریم صندوق عقب ماشینت و میریم لندن و اونجا بهتون شلیک میکنیم. تا پلیس شما رو پیدا کنه و بفهمه کی هستید، ما از کشور خارج شدیم. همین که برندا با دخترت برگرده، میتونیم بریم.”
بازرس کارآگاه راش سعی میکنه خودش رو آزاد کنه، ولی سیم خیلی سفت بهش بسته شده. فکر میکنه: مجبورم منتظر لحظهی مناسب بمونم.
انشالله وقتی سوار ماشینم میکنن فرصت فرار خواهم داشت.
هرچند فعلاً فقط میتونه بشینه، تماشا کنه و منتظر بمونه.
سالی هم میشینه، تماشا میکنه و منتظر میمونه. حالا از وقتی که خانم لارکین و سگ رفتن پشت انبار و ناپدید شدن چند دقیقه میگذره. هیچ صدایی نشنیده و هیچ حرکتی هم در حیاط نشده.
نمیتونه تصمیم بگیره چیکار باید بکنه. باید به نشستن و انتظار کشیدن ادامه بده؟ چقدر باید منتظر بمونه؟ اگه پدرش برنگرده چی؟ وقتی داره فکر میکنه، در انبار باز میشه. در نور داخل انبار، سالی خانم لارکین رو میبینه که از انبار بیرون میاد و در رو پشت سرش میبنده. بروتوس کنارشه.
سالی فکر میکنه: شاید همه چیز روبراه. حتماً بابا صداش رو شنیده. احتمالاً هنوز پشت انباره.
خانم لارکین رو که به آرومی از حیاط سنگفرش رد میشه و وارد خونه میشه، تماشا میکنه. چند لحظه سکوت هست و بعد سالی صدایی از طبقهی پایین میشنوه. میره به طرف در اتاق خوابش و گوش میده. میتونه صدای خرخر آروم بروتوس رو بشنوه.
فکر میکنه: اگه بلایی سر بابا آورده باشن چی و حالا دنبال من میگردن. در عرض یک ثانیه میان تو. دستش رو به طرف کلید دراز میکنه، ولی قبل از اینکه بتونه کلید رو بچرخونه، در شروع به باز شدن میکنه. در تاریکی دستی میبینه که یک هفتتیر گرفته و از کنار در میاد تو.
سالی بلافاصله خودش رو میندازه روی در و در رو محکم روی دستی که تفنگ داره میبنده. صدای جیغ از بیرون میاد و تفنگ میفته روی زمین. بروتوس با صدای بلند شروع به پارس میکنه.
سالی حالا میتونه در رو ببنده و صندلی رو میکشه جلوش تا بسته نگهش داره. تفنگ رو بر میداره و میذاره توی کمر شلوارش. دوست نداره همراهش باشه، ولی نمیتونه بزاره اونجا برای خانم لارکین بمونه.
حالا باید فرار کنه. میدونه که هرگز نمیتونه به خانم لارکین یا بروتوس شلیک کنه- نه حتی برای حفاظت از جون خودش. فکر میکنه: احتمالاً بتونم به خانم لارکین غلبه کنم ولی قطعاً نمیتونم با بروتوس درگیر بشم. تمام این افکار با سرعت در ذهنش به پرواز در میان.
وقتی خانم لارکین شروع به ضربه زدن به در با یک چیز سنگین میکنه، به طرف پنجرهی باز میدوه و میره بیرون. پنجره اتاقش و پنجرهی اتاق پدرش کنار هم هستن.
وقتی میبینه پنجرهی اتاق باباش بازه، نفسش حبس میشه “خدا رو شکر!”
از پنجرهاش قادر هست بره روی پنجرهی باباش و وارد اتاقش بشه. وقتی در اتاق پدرش ایستاده، صدای شکسته شدن صندلی رو میشنوه و اینکه در اتاقش با صدای بلند باز میشه. خانم لارکین داد میزنه: “بُکُش، بروتوس، بُکُش!” و یک لحظه بعد سالی میتونه صدای پارس بروتوس رو از اتاقش بشنوه.
سریعاً چراغ سنگین رو از روی میز کنار تخت برمیداره و به آرومی در اتاق خواب رو باز میکنه. خانم لارکین بیرون در اتاق سالی ایستاده و مچ زخمیش رو گرفته. منتظره صدای فریاد سالی رو که بروتوس گازش گرفته بشنوه.
سالی بی سر و صدا میره پشتش و با چراغ با تمام قدرتش میزنه از پشت سرش. خانم لارکین بدون صدا بیهوش میفته روی زمین. سالی میره روی بدنش و سریعاً در اتاق خواب رو میبنده. حالا بروتوس در اتاق زندانیه. سالی نفس عمیق میکشه و حالا که خطر رفع شده، میلرزه.
با خودش میگه: “نمیدونم اینجا چیکار میکنن، ولی اگه خانم لارکین با یک تفنگ اومده دنبالم، باید کار غیر قانونی باشه.”
حالا به پدرش فکر میکنه. چه اتفاقی ممکنه براش افتاده باشه؟ باید بره انبار و ببینه میتونه پیداش کنه یا نه. هرچند اول باید خانم لارکین رو کاریش بکنه.
سالی سریعاً کنترل میکنه تا ببینه زن نفس میکشه یا نه.
خوشبختانه نفس میکشه. ضربه به اندازه کافی محکم نبود تا اون رو بکشه.
سالی از شونههاش میگیره و میکشه تو اتاق پدرش. از کابل چراغ روی میز استفاده میکنه تا دستهای خانم لارکین رو ببنده. بعد از یکی از کمربندهای پدرش استفاده میکنه تا پاهای زن رو به هم ببنده. بالاخره از یک کمربند دیگه استفاده میکنه. از بازوهای خانم لارکین رد میکنه و به پایهی تخت میبنده.
وقتی راضی شد که خانم لارکین نمیتونه فرار کنه، تفنگ رو از کمرش برمیداره و بهش نگاه میکنه. فلز صاف و سرد در دستش باعث میشه احساس ناراحتی بکنه. دوباره تفنگ رو میزاره تو کمرش و با دقت از پلهها پایین میره. میره پایین پلهها و گوش میده. بروتوس حالا دیگه پارس نمیکنه. خونه در تاریکی و سکوت مطلق هست.
سالی میره به طرف در ورودی و به آرومی بازش میکنه. حیاط تاریکه و هیچ صدایی نمیاد. آقای لارکین کجاست؟ میاد خونه تا دنبال زنش بگرده؟ انشالله هنوز تو انباره.
سالی از خونه بیرون میاد و در رو پشت سرش میبنده. سریع میره کنار حیاط تا میرسه کنار انبار. جلوی پنجرهای که پدرش مدت کوتاهی قبل ایستاده بود، میایسته و داخل انبار رو نگاه میکنه. وقتی میبینه پدرش به صندلی بسته شده، نفسش بریده میشه.
آقای لارکین داره در پشت ون رو میبنده و با پدرش حرف میزنه. نمیتونه بشنوه چی داره میگه، ولی از نگاه روی صورت پدرش مشخصه چیز خوشایندی نیست.
لارکین دو تا در بزرگ انبار رو قبل از اینکه سوار صندلی رانندهی ون بشه، باز میکنه. وقتی سالی تماشا میکنه، ون به جلو و بیرون از انبار و توی حیاط حرکت میکنه.
سالی فکر میکنه: حالا فرصتش رو دارم. و تفنگ رو از کمرش در میاره و بعد در کنار انبار رو باز میکنه. بعد از اینکه سریع دور و برش رو نگاه میکنه، با تپانچه در دستش به طرف پدرش میدوه. تفنگ رو میذاره روی زمین و دستهاش رو میندازه دور باباش.
نفس نفس میزنه “آه بابا. حالت خوبه؟”
تنها کاری که پدرش میتونه انجام بده، مِن مِن کردن هست. هنوز هم پارچه تو دهنشه بنابراین سالی پارچه رو بیرون میکشه.
پدرش نفس نفس میزنه “پشت سرت.”
سالی برمیگرده، ولی خیلی دیر شده. لارکین آروم برگشته توی انبار و قبل از اینکه سالی بتونه تکون بخوره تفنگ رو از روی زمین برداشته. از سالی فاصله میگیره بعد تپانچه رو به طرف قلبش نشانه میگیره. میگه: “خوب، خوب، دوشیزه راش. چه سورپرایز خوبی. خیلی کار خوبی کردی که به ما ملحق شدی.”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Death Waits at the Bedroom Door
Up in her room, Sally cannot sleep. Perhaps it is the cheese that she ate at the evening meal. She wakes up several times and lies in bed listening to the owl in the wood. Then she hears a sound on the stairs.
Sally’s heart begins to beat faster. She climbs out of bed and slowly and quietly opens her door. She sees her father going carefully down the stairs and into the hall. She does not want to speak, as she might wake the Larkins. She gently closes her door again and sits on the bed.
What should I do, she thinks to herself. What has dad seen? Should I follow him, or should I stay in my room? Finally, Sally decides to get dressed but to stay in her room and wait to see if anything happens.
Dressed in jeans and a jumper, she sits by her window and looks out onto the dark, silent yard. The night air is cool, and she is glad that she has put on a jumper.
After a few moments she hears the front door open. It is then gently closed, and she sees a figure cautiously cross the yard towards the barn. She is sure that it is her father. But what has he been doing downstairs? It has taken him a long time to leave the house. The figure goes down the side of the barn and disappears from her view.
Sally still does not know what to do. What if her father does not come back? How long should she wait before she goes to look for him?
A few moments pass, and she hears the sound of the front door closing again. Now she sees another figure cross the yard. Again, Sally’s heart begins to beat faster. It is Mrs Larkin and she has Brutus by her side. They both cross the yard without making a sound and go down the side of the barn, where her father went only moments before.
Oh no, she thinks. What do I do now? She is feeling frightened and her heart is now beating like a drum.
DI Rush opens his eyes and sees that he is inside the barn. He is sitting on a chair. When he tries to move, he finds that his hands are tied behind him, and his feet are tied to the chair. Also, a piece of cloth has been pushed into his mouth. His head hurts, and for a few moments he is not sure what happened. The last thing he remembers is looking through the window into the barn.
He looks around him. He sees again the group of men, all of them black, that he saw through the window. They look like Africans. The men are sitting around on the floor of the barn. Most of them look tired and frightened. Each of them has a rucksack. At that moment, Mr Larkin appears from behind the van. He looks across at DI Rush.
“Ah, Mr Rush. I see that you’re awake,” he says. “I knew that you would be a problem from the moment you arrived. Always asking questions, always looking where you shouldn’t be looking. And you see what’s happened. Now, I’ll have to kill you.”
DI Rush tries to answer, but he cannot speak because of the cloth in his mouth. Larkin comes across to him and pulls it out. The Africans watch in silence. DI Rush breathes deeply before he speaks. “You don’t have to kill me. I wont say anything.
I know that you’re bringing illegal immigrants into the country, but that isn’t as serious as murder. Don’t be stupid. If I disappear, my daughter will go to the police.”
“Your daughter won’t be able to go to the police,” says Larkin in a very unfriendly tone of voice. “She will be dead as well.”
‘No” pleads DI Rush. “Not Sally!”
“Yes,” replies Larkin. “My wife has just gone to fetch her from her room.” He begins to smile. “She’s a very attractive girl, your daughter. If Mrs Larkin wasn’t here, I could have some fun with her.”
“You animal,” growls DI Rush and struggles in the chair, but he cannot break the wire which is around his wrists and ankles. “You won’t get away with this.”
Larkin grabs the inspector’s head and pushes the cloth back in his mouth.
Oh, I think we will, Mr Rush,” he replies. “This is our last job. We have been doing this for three years now. It seems that everyone wants to come to England. Most nights of the week, a group of immigrants come across by boat from France. We meet them on the beach and bring them here.
We give them a drink and a sandwich and then take them to London in the van. We get one thousand pounds for each one. Do you know how much money we have now, Mr Rush?”
DI Rush just stares silently at him, hate in his eyes. He knows that he cannot do anything to stop Larkin. Oh God, he thinks I can’t even warn Sally!
“Well, we have enough to start a new life in another country. Somewhere warmer than England. I don’t want to work again ever. I want to spend my time with beautiful girls.” He laughs.
“Don’t tell Mrs Larkin, will you.”
As he begins to walk away, he adds, “Well, I can’t stand here talking all night. There’s work to be done.”
Suddenly they hear the sound of Brutus barking in the house.
“Perhaps your daughter is putting up a struggle,” laughs Larkin. “I hope Brutus doesn’t get hold of her. We don’t want blood all over the house.”
He walks to the barn door, opens it slightly and looks out. Then he returns and speaks to the Africans.
“In,” he says and points to the back of the van. “London.”
The men pick up their rucksacks and begin to move towards the van. Some of them look at the inspector tied to the chair, but none of them do anything to help him. Silently, one by one, they climb into the back of the van. When they are all in, Larkin closes the doors.
He looks across at the DI.
“We don’t want too many witnesses, do we, Mr Rush” he says. “Not that we are going to kill you here. We’ll put you and your daughter in the boot of your car and drive it to London before we shoot you. By the time the police find you and discover who you are, we’ll be out of the country. As soon as Brenda gets back with your daughter, we can go.”
DI Rush tries to free himself, but the wire is tied too tightly. I will have to wait for the right moment, he thinks.
Hopefully, I’ll have an opportunity to escape when they try to put me in the car.
For the moment, however, he can only sit, watch and wait.
Sally also sits, watches and waits. It is now several minutes since she saw Mrs Larkin and the dog disappear behind the barn. She has heard no sound, and there has been no movement in the yard.
She cannot decide what she should do. Should she continue to sit and wait? How long should she wait? What if her father does not come back? While she is thinking, the door of the barn opens. In the light from inside, Sally sees Mrs Larkin come out of the barn and close the door behind her. Brutus is by her side.
Perhaps everything is all right, thinks Sally. Dad must have heard her coming. He’s probably still behind the barn.
She watches Mrs Larkin walk slowly across the cobbled yard and enter the house. For a few moments there is silence, and then Sally hears a sound on the stairs. She goes to her bedroom door and listens. She can hear the sound of Brutus growling quietly.
What if they have done something to dad, and now they are looking for me, she thinks. In a second, they will come in here. She reaches for the key, but before she can turn it, the door begins to open. In the darkness, she sees a hand holding a pistol appear around the edge of the door.
Immediately, Sally throws herself against the door, closing it hard on the arm holding the gun. There is a scream from outside, and the pistol clatters to the floor. Brutus begins to bark loudly.
Sally is now able to close the door, and she pulls the chair ‘ over to hold it closed for as long as possible. She picks up the pistol and puts it into the belt of her jeans. She doesn’t like to have it with her, but she can’t leave it there for Mrs Larkin.
Now she has to escape. She knows that she could never shoot Mrs Larkin or Brutus - not even to protect her own life. I could probably overpower Mrs Larkin, she thinks, but I certainly can’t fight the dog. All this flies through her mind in an instant.
She runs to the open window and climbs out as Mrs Larkin begins to hit the door with something heavy. The window to her room and the window to her father’s room are side by side.
“Thank goodness,” she gasps as she sees that his window is open.
From her window she is able to climb across to his and into his room. As she stands in his room, she hears the sound of the chair break, and the door to her room opens with a crash. “Kill, Brutus, kill!” screams Mrs Larkin and in a moment, Sally can hear Brutus barking in her room.
Quickly, she picks up the heavy lamp from the bedside table and slowly opens the bedroom door. Mrs Larkin is standing outside Sally’s bedroom door and is holding her injured wrist. She is waiting to hear Sally scream when Brutus has his teeth in her.
Silently, Sally steps behind her and, with all her strength, hits her on the back of the head with the lamp. Without a sound, Mrs Larkin falls to the floor unconscious. Sally steps over her body and quickly closes the bedroom door. Brutus is now a prisoner in the room. Sally breathes deeply and now that the danger is past, she begins to tremble.
“I don’t know what it is that they’re doing here,” she says to herself, “but if Mrs Larkin came looking for me with a gun, it must be something illegal.’’
Now she thinks about her father. What can have happened to him? She will have to go to the barn and see if she can find him. First, however, she must do something with Mrs Larkin.
Sally quickly checks to see if the woman is still breathing.
Luckily, she is. The blow wasn’t hard enough to kill her.
Sally grabs her by the shoulders and drags her into her father’s room. She uses the cable from the table lamp to tie Mrs Larkin’s hands together. She then uses one of her father’s belts to fasten the woman’s legs together. Finally, she uses another belt. She puts it through Mrs Larkin’s arms and fastens it around the leg of the bed.
When she is happy that Mrs Larkin cannot escape, she takes the pistol from her belt and looks at it. The smooth, cold metal in her hand makes her feel uncomfortable. She places it back in her belt and carefully goes down the stairs. She stops at the bottom of the stairs and listens. Brutus has now stopped barking. The house is in darkness and completely silent.
Sally goes to the front door and opens it slowly. The yard is dark and there is no sound. Where is Mr Larkin? Will he come to the house to look for his wife? Hopefully, he is still in the barn.
Sally leaves the house and closes the door behind her. Quickly, she moves around the edge of the yard until she is at the side of the barn. She stands at the window where her father stood a short time ago and looks into the barn. She gasps as she sees her father tied to a chair.
Mr Larkin is just closing the doors at the back of the van and is speaking to her father. She can’t hear what he is saying, but from the look on her father’s face, it is not something pleasant.
Larkin opens the two large barn doors before he climbs into the driver’s seat of the van. As Sally watches, the van moves forward out of the barn and into the yard.
Now is my opportunity, thinks Sally. She takes the pistol from her belt, and then she opens the side door of the barn. After quickly looking around, she runs across to her father with the pistol in her hand. She places the pistol on the floor and throws her arms around him.
“Oh, Dad,” she gasps. “Are you okay?”
All her father can do is mumble. He still has the cloth in his mouth, so she pulls it out.
“Behind you,” he gasps.
Sally turns, but it’s already too late. Larkin has silently come back into the barn and before she can move, he picks up the pistol from the floor. He steps back away from her and points the pistol at her heart. “Well, well, Miss Rush,” he says. “What a pleasant surprise. So nice of you to join us.”