سرفصل های مهم
به گرنگ میرسم
توضیح مختصر
پرستاری برای مراقبت از یک نویسندهی مشهور میره خونهاش.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
به گرنگ میرسم
“آژانس پرستاری خصوصی کلیرمونت. آنجلا صحبت میکنه. میتونم کمکتون کنم؟”
“آنجلا؟ آن هستم … آن هاریسون. اطلاعات شغل جدید رو گرفتی؟”
“آه، سلام آن. یه دقیقه صبر کن. بله، اینجاست! به یک پرستار خصوصی برای خانم کیتی بلکمور نیاز داریم.”
“کیتی بلکمور؟ نویسنده مشهور؟”
آنجلا گفت: “بله. درسته. ولی گوش کن، آن، زیاد مشکل نداره. قلبش کمی ضعیفه، ولی در واقع زیاد بیمار نیست. فقط مالیخویاییه.”
“آهان، متوجهم– یکی از اونها. آدرس چیه؟”
آنجلا گفت: “گرنگ، کینگزفیلد، ساسکس. میخواد فردا صبح اونجا باشی. موفق باشی!”
صبح زود روز بعد با ماشین رفتم کینگزفیلد- یک روستای کوچیک زیبا نزدیک دریا. گرنگ درست بیرون روستا بود، انتهای یک جاده شخصی. یک خونهی بزرگ خاکستری بود.
زنگ زدم و منتظر موندم. هیچکس جواب نداد بنابراین دوباره زنگ زدم. بالاخره در باز شد و یک دختر بلوند جوون ظاهر شد. لباس آبی تیره و پیشبند سفید پوشیده بود. اونجا ایستاد و به من خیره شد.
گفت: “بله؟”
گفتم: “من پرستار هریسون هستم. آژانس پرستاری من رو فرستاده.”
“آه، بله. بفرمایید تو.”
پشت سرش وارد راهرو شدم. یک زن قد بلند حدوداً ۴۰ ساله داشت از پلهها پایین میاومد.
پرسید: “پرستار هریسون؟” دست دادیم. “من استلا ویکسون هستم، سرایهدار.”
کاملاً زیبا بود، ولی کمی هم عجیب و ترسناک بود. خیلی مسلط بود و چیز مرموزی در چشمهاشون وجود داشت.
گفت: “امیدوارم اینجا خوشحال باشی. حالا شارلوت اتاقت رو نشونت میده.” بعد به شکل عجیبی بهم لبخند زد و دور شد.
پشت سر شارلوت از پلهها بالا رفتم و از راهروی دراز پایین رفتیم. دری رو در انتهای راهرو باز کرد.
گفت: “اینجا اتاقته.”
من چمدونم رو گذاشتم زمین. منتظر شدم بره، ولی اون نرفت. به جاش روی تختم نشست.
پرسید: “چرا میخوای اینجا کار کنی؟”
جواب دادم: “فقط یک کاره.”
شارلوت جواب داد: “خانم بلکمور وحشتناکه. واقعاً بیمار نیست. فقط میخواد کل روز در تختش دراز بکشه و به ما دستور بده. نمیدونم چرا شوهرش دوستش داره. میدونی که اون هم مشهوره. آهنگهای فوقالعادهای مینویسه. اسمش رو تا حالا شنیدی؟
نه؟ خوب، اون خوششانسه. در حال حاضر اینجا نیست. در ولز کار میکنه. بیچاره ما! باید با اون اینجا بمونیم!”
شارلوت داشت صحبت میکرد و من داشتم موهام رو شونه میزدم و در آیینه بهش نگاه میکردم. چیزی از جیب پیشبندش در آورد و بررسی کرد. یکمرتبه در زده شد و شارلوت از روی تخت بالا پرید. سریع اون چیز رو گذاشت توی جیبش. استلا ویکسون وارد شد.
گفت: “هنوز اینجایی شارلوت؟ عجله کن و برو طبقهی پایین. آه . و … خانم بلکمور یکی از انگشترهاش رو گم کرده. در جعبهی جواهراتش نیست. چیزی در این باره میدونی؟”
شارلوت با عصبانیت داد زد: “منظورت چیه؟ من دزد نیستم! من برش نداشتم!”
دوشیزه ویکسون گفت: “باشه. آروم باش. من فقط گفتم چیزی در این باره میدونی یا نه! حالا عجله کن و برو و کارت رو انجام بده.”
بعد رو کرد به من.
“پرستار هریسون، اگه آمادهای حالا میریم و خانم بلکمور رو میبینیم.”
متن انگلیسی فصل
chapter one
I arrive at The Grange
‘Claremont Private Nursing Agency. This is Angela speaking. Can I help you?’
‘Angela? It’s Anne– Anne Harrison. Have you got the information about that new job?’ ‘Oh, hello Anne. Wait a minute. Yes, here it is! We need a private nurse for Mrs Kitty Blakemore.’
‘Kitty Blakemore? The famous writer
‘Yes,’ said Angela. ‘That’s right. But, listen Anne, there isn’t really much wrong with her. Her heart is a little weak, but she’s not really ill. She’s just a hypochondriac.’
‘Oh, I see– one of those. What’s the address?’
‘The Grange, Kingsfield, Sussex,’ said Angela. ‘She wants you to be there tomorrow morning. Good luck!’
Early next morning, I drove to Kingsfield, a pretty little village near the sea. The Grange was just outside the village, at the end of a private road. It was a large grey house.
I rang the bell and waited. No one answered, so I rang it again. At last, the door opened and a young blonde girl appeared. She wore a dark blue dress and a white apron. She stood there and stared at me.
‘Yes’ she said.
‘I’m Nurse Harrison,’ I said. ‘The nursing agency sent me.’
‘Oh, yes. Come in.’
I followed her into the hall. A tall woman, about forty years old, was coming down the stairs.
‘Nurse Harrison’ she asked. We shook hands. ‘I’m Stella Vixon, the housekeeper.’
She was quite beautiful, but also a little strange and frightening. She was very controlled and there was something mysterious about her eyes.
‘I hope you’ll be happy here,’ she said. ‘Charlotte will show you to your room now.’ Then she smiled at me strangely and walked away.
I followed Charlotte up the stairs and down a long corridor. She pushed open a door at the end.
‘Here’s your room,’ she said.
I put down my suitcase. I waited for her to go away but she didn’t. Instead, she sat down on my bed.
‘Why do you want to work in this place’ she asked.
‘It’s just a job,’ I replied.
‘Mrs Blakemore’s terrible,’ said Charlotte. ‘She’s not really sick. She just wants to lie in bed all day and give us orders. I don’t know why her husband likes her. He’s famous too, you know. He writes wonderful music. Have you ever heard of him? No? Well, he’s lucky. He’s away at the moment. He’s working in Wales. Poor us! We have to stay here with her!’
Charlotte was talking and I was brushing my hair and looking at her in the mirror. She took something out of her apron pocket and examined it. Suddenly, there was a knock at the door and she jumped off the bed. She quickly put the thing back in her pocket. Stella Vixon came in.
‘Are you still here, Charlotte’ she said. ‘Hurry up and go downstairs. Oh– and. Mrs Blakemore has lost one of her rings. It’s not in her jewel box. Do you know anything about it?’
‘What do you mean? I’m not a thief’ cried Charlotte angrily. ‘I didn’t take it!’
‘All right,’ said Miss Vixon. ‘Calm down. I only said, “Do you know anything about it?” Now hurry up and go and do your work.’
Then she turned to me.
‘If you’re ready, Nurse Harrison, we’ll go and see Mrs Blakemore now.’