خانم بلکمور

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: چشیدن قاتل / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

خانم بلکمور

توضیح مختصر

خانم بلکمور معتقده یک نفر مسمومش میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

خانم بلکمور

پشت سر دوشیزه ویکسون از راهرو پایین رفتم. به بخش دیگه‌ای از خونه رفتیم. یک در سفید سنگین رو زد و وارد اتاق خواب خانم بلکمور شدیم. پرده‌ها نیمه بسته بودن و اتاق کاملاً تاریک بود. زنی حدوداً ۵۵ ساله در تخت نشسته بود.

با صدای تندی پرسید: “این پرستار جدیده؟”

من تعجب کردم، چون خیلی رنگ‌پریده و واقعاً بیمار به نظر می‌رسید. چند تا بطری دارو و بطری قرص روی میز کنار تختش بود. روی تختش پر از کتاب، نامه و شکلات‌های نیمه خورده بود.

سرایه‌دار گفت: “بله. این پرستار هریسون هست.”

خانم بلکمور گفت: “خوبه. حالا تو- برو بیرون و ما رو تنها بذار.”

من حیرت کرده بودم. ولی دوشیزه ویکسون چیزی نگفت. فقط لبخند زد و از اتاق خارج شد.

خانم بلکمور به من خیره شد.

گفت: “تو باهوش به نظر می‌رسی، پرستار. بقیه– همه بی‌مصرفن. می‌دونی که حالم بهتر نمیشه. بدتر میشم.” نگاهی از ترس اومد به چشم‌هاش. “میدونی … گاهی فکر می‌کنم یه نفر داره مسمومم میکنه.”

گفتم: “چرنده. فقط نیاز به هوای آزاد خوب دارید.”

پرده‌ها رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم. نور آفتاب وارد اتاق شد. دمای بدنش رو اندازه گرفتم. کاملاً طبیعی بود.

گفتم: “حالا خانم بلکمور. یک پیاده‌روی خوب در باغچه باعث میشه حالتون خیلی بهتر بشه.”

گفت: “آه، احمق نباش. من خیلی ضعیفم.”

همون‌ لحظه دوشیزه ویکسون در رو باز کرد و گفت: “دکتر اسپنسر اومده.”

یک مرد قد کوتاه و چاق عینکی وارد شد.

پرسید: “امروز حال بیمارم چطوره؟”

شکایت‌ کرد: “یک طعم خیلی بد توی دهنمه، دکتر. پاهام درد می‌کنن و احساس بیماری می‌کنم.”

دکتر گفت: “آه! ولی یه پرستار جدید خوب داری. چه زن خوش‌شانسی هستی!”

خانم بلکمور گفت: “گوش کن، دکتر. حال من بهتر نمیشه. شب گذشته حالم بد بود.”

دکتر اسپنسر گفت: “آه، عزیزم. زیاد شکلات خوردی!” بهش لبخند زد و بعد به من لبخند زد.

خانم بلکمور با عصبانیت گفت: “واقعاَ بیمارم، ای احمق!”

دکتر اسپنسر با ملایمت گفت: “بانوی عزیز من. لطفاً نگران نباش. تو زیادی نگرانی.”

دکتر به من نگاه کرد. “فقط یه آمپول کوچولو بهش می‌زنم. آرومش میکنه.”

من با سر تأیید کردم.

گفت: “افکار عجیبی داره. می‌دونی که نویسنده است.”

آمپول اثر کرد. کمی بعد خانم بلکمور آروم دراز کشیده بود. دکتر اسپنسر متوجه شکلات‌ها شد.

“ببین! چی گفتم؟ زیاد شکلات میخوره . عزیزم– عزیزم … “

خانم بلکمور گفت: “بله، خواهرزادم همیشه برام شکلات میاره.”

“خواهرزادت؟”

با صدای خسته توضیح داد: “خواهرزادم– کشیش‌مون . کشیش جان پالمر.”

دکتر گفت: “اوه. پس اون خواهرزادته، واقعاً؟ جالبه. نمیدونستم.”

خانم بلکمور گفت: “صدها بار بهت گفتم. حافظه‌ات زیاد خوب نیست، مگه نه؟ یا شاید فقط میخوای منو اذیت کنی.”

دکتر کمی با اضطراب خندید و از اتاق خارج شد.

خانم بلکمور گفت: “مرد بی‌مصرف!” و به شکل عجیبی به من لبخند زد. “شوخی کوچولویی برای دکتر اسپنسر دارم.”

گفتم: “واقعاً؟”

“بله. بهش گفتم در وصیتنامه‌ام پول زیادی براش میذارم. وقتی بمیرم. ولی این حقیقت نداره. نه، هیچی براش نمیذارم.” خانم بلکمور آروم خندید. “دکتر بی‌مصرفیه.”

پرسیدم: “چرا یه دکتر جدید نمیارید؟”

گفت: “میدونی، اینجا لندن نیست. اینجا حومه‌ی شهره. فقط یک دکتر دیگه نزدیک اینجا وجود داره و ده مایل دورتر زندگی میکنه. اون هم بی‌مصرفه. دنیا پر از آدم‌های بی‌مصرفه.” چشم‌هاش رو بست. “به هر حال، کل پولم رو برای خواهرزادم به جا میزارم.”

“ولی شوهرتون چی؟”

“ادوارد؟” صورتش لحظه‌ای مهربون شد.

“ادوار پول من رو نمی‌خواد. اون خودش کلی پول داره. حتی این خونه هم مال اونه. به هر حال اون هیچ اهمیتی به پول نمیده. فقط به موسیقی فکر میکنه.”

یه شکلات گذاشت تو دهنش و خورد.

بیرون تو راهرو شارلوت رو دیدم. ناهار خانم بلکمور رو آورده بود. ناهار رو برد توی اتاق و بعد راه آشپزخانه رو به من نشون داد. اینجا همه در سکوت ناهار خوردیم تا اینکه برنارد، آشپز، یک‌مرتبه چاقو و چنگالش رو گذاشت زمین.

از من پرسید: “خب، نظرت در موردش چیه؟”

جواب دادم: “خانم بلکمور؟ آه، به نظر خوب میرسه.”

گفت: “خوب؟ بی‌ادبه، خودخواهه و خسیسه. میدونی پول خیلی زیادی داره … یک عالمه. ولی همیشه ما رو مجبور میکنه از آخرین ذره‌ی هر چیزی استفاده کنیم. آخرین ذره از شیر، آخرین تکه‌ی نون.”

گفتم: “خوب شاید دوست نداره چیزی حروم بشه.”

دوباره سکوت شد.

گفتم: “خانم بلکمور فکر میکنه یک نفر داره مسمومش میکنه.”

برنارد خندید. گفت: “واقعاً؟ مطمئنم که اگه میتونستیم همه دوست داشتیم مسمومش کنیم. اگه شیوه‌ی خوبی به ذهنم می‌رسید این کار رو میکردم.”

صورت دوشیزه ویکسون سفید شد. “برنارد!”

“خوب، این حقیقت داره، مگه نه؟ تو هم دوستش نداری، داری؟”

دوشیزه دیکسون جواب نداد. برنارد رفت از فریزر بستنی بیاره. با کمی مشکل راه می‌رفت. دیدم که پای چپش مشکل داره.

یک‌مرتبه شارلوت بهم گفت: “چه حلقه‌ی قشنگی داری. الماسه، آره؟”

گفتم: “بله.” (حداقل مکالمه عوض شده بود.) “سال آینده ازدواج می‌کنم. اسم دوست پسرم دیوید هست و ملوانه. شش ماهه بعد در دریا خواهد بود.”

شارلوت گفت: “من هم دوست دارم ازدواج کنم. می‌خوام با یک مرد ثروتمند ازدواج کنم. بعد میتونم یک خونه‌ی بزرگ مثل این داشته باشم و یک خدمتکار.” خندید. “کی میدونه . شاید اگه خانم بلکمور بمیره، آقای بلکمور با من ازدواج کنه. کمی پیره، ولی مشهور و ثروتمنده!”

دوشیزه ویکسون گفت: “شارلوت، اگه داری شوخی میکنی اصلاً خنده‌دار نیست.”

برنارد دوباره خندید.

“بله شارلوت. خفه شو. آقای بلکمور هیچ وقت نمی‌خواد با یه دختر کوچولوی احمقی مثل تو ازدواج کنه.”

متن انگلیسی فصل

Chapter two

Mrs Blakemore

I followed Miss Vixon down the corridor. We went to another part of the house. She knocked on a heavy white door and we walked into Mrs Blakemore’s bedroom. The curtains were half closed and the room was quite dark. A woman about fifty-five years old was sitting up in bed.

‘Is that the new nurse’ she asked in a sharp voice.

I was surprised because she really did look very white and sick. Some bottles of medicine and bottles of pills were on the table beside the bed. The bed itself was covered with books, letters and half-eaten chocolates.

‘Yes. This is Nurse Harrison,’ said the housekeeper.

‘Good,’ said Mrs Blakemore. ‘Now you - get out and leave us alone.’

I was astonished. But Miss Vixon said nothing. She just smiled politely and left the room.

Mrs Blakemore stared at me.

‘You look intelligent, Nurse,’ she said. ‘These others– they’re all useless. I’m not getting better, you know. I’m getting worse.’ A look of fear came into her eyes. ‘Do you know– sometimes I think that someone is poisoning me.’

‘Nonsense’ I said. ‘You just need some nice fresh air!’

I pulled back the curtains and opened the window. Sunlight poured into the room. I took her temperature. It was perfectly normal.

‘Now, Mrs Blakemore,’ I said. ‘A nice walk in the garden will make you feel a lot better.’

‘Oh, don’t be silly,’ she said. ‘I’m much too weak.’

At that moment, Miss Vixon opened the door and said, ‘Doctor Spencer is here.’

A short, fat man with glasses came in.

‘And how’s my patient today’ he asked.

‘I’ve got a very nasty taste in my mouth, Doctor,’ she complained. ‘My legs hurt and I feel sick.’

‘Ah’ he said. ‘But you’ve got a nice new nurse! What a lucky woman you are!’

‘Listen, Doctor,’ said Mrs Blakemore. ‘I’m not getting better. I was sick last night.’

‘Oh, dear,’ said Doctor Spencer. ‘You’ve been eating too many chocolates!’ He smiled at her and then at me.

‘I’m really sick, you fool’ said Mrs Blakemore angrily.

‘My dear lady,’ said Doctor Spencer, gently. ‘Please don’t worry. You worry too much.’

He looked at me. ‘I’ll just give her a little injection. It will calm her down.’

I nodded.

‘She has some strange ideas,’ he said. ‘She’s a writer, you see.’

The injection worked. Soon she was lying there quietly. Then Doctor Spencer noticed the chocolates.

‘Look! What did I say? More chocolates. Dear– dear.’

‘Yes, my nephew always brings me chocolates,’ said Mrs Blakemore.

‘Your nephew?’

‘My nephew– our vicar. The Reverend John Palmer,’ she explained in a tired voice.

‘Oh. So he’s your nephew, is he? That’s interesting,’ said the doctor. ‘I didn’t know that.’

‘I’ve told you hundreds of times,’ said Mrs Blakemore. Tour memory isn’t very good, is it? Or perhaps you just want to annoy me.’

He laughed a little nervously and he left the room.

‘Useless man’ she said. Then she smiled at me strangely. ‘I’ve got a little joke for Doctor Spencer.’

‘Have you’ I said.

‘Yes. I’ve told him that I’m going to leave him a lot of money in my will. When I die. But it’s not true. No, I’m not going to leave him anything.’ Mrs Blakemore laughed weakly. ‘He’s a useless doctor.’

‘Why don’t you get a new one’ I asked.

‘This isn’t London, you know,’ she said. ‘This is the country. There’s only one other doctor near here and he lives ten miles away. He’s useless, too. The world is full of useless people.’ She closed her eyes. ‘Anyway, I’m leaving all my money to my nephew.’

‘But what about your husband?’

‘Edward?’ Her face looked almost kind for a moment.

‘Edward doesn’t want my money. He has plenty of his own. Even this house is his. Anyway, he doesn’t really care about money. He only thinks about music.’

She put another chocolate in her mouth and ate it.

Outside, in the corridor, I met Charlotte. She was carrying Mrs Blakemore’s lunch. She took it into the bedroom and then she showed me the way to the kitchen. Here we all ate in silence until Bernard, the cook, suddenly put down his knife and fork.

‘What do you think of her, then’ he asked me.

‘Mrs Blakemore? Oh, she seems all right,’ I replied.

‘All right’ he said. ‘She’s rude, selfish and mean. Do you know, she’s got lots of money– loads of it. But she always makes us use the last little bit of everything. The last bit of milk, the last bit of bread.’

‘Well, perhaps she doesn’t like to waste anything,’ I said.

There was silence again.

‘Mrs Blakemore thinks that someone is poisoning her,’ I said.

Bernard laughed. ‘Really’ he said. ‘I’m sure that we would all like to poison her, if we could. I would do it if I could think of a good way.’

Miss Vixon’s face went white. ‘Bernard!’

‘Well, it’s true, isn’t it’ he said. ‘You don’t like her either, do you?’

Miss Vixon didn’t answer. Bernard went to get the ice-cream from the fridge. He walked with some difficulty. I saw that he had something wrong with his left leg.

Suddenly Charlotte said to me, ‘That’s a nice ring you have. It’s a diamond, isn’t it?’

‘Yes,’ I said. (At last the conversation had changed!) ‘I’m getting married next year. My boyfriend’s name’s David and he’s a sailor. He’s going to be away at sea for the next six months.’

‘Oh, I’d like to get married too,’ Charlotte said. ‘I want to marry a rich man. Then I can have a big house like this and a maid.’ She laughed. ‘Who knows. perhaps if Mrs Blakemore dies, Mr Blakemore will marry me! He’s a bit old– but he’s famous and he is rich!’

‘If that’s a joke, Charlotte, it’s not very funny,’ said Miss Vixon.

Bernard laughed again.

‘Yes, Charlotte. Keep your mouth shut. Mr Blakemore would never want to marry a silly little girl like you.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.