سرفصل های مهم
یک طعم زننده
توضیح مختصر
پرستار متوجه میشه خانم بلکمور واقعاً مریضه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
یک طعم زننده
بعد از ناهار به دیدن بیمارم رفتم. خوابیده بود. بشقاب کنار تختش بود. چیز زیادی نخورده بود. فکر کردم: “همم. به این همه بطری دارو و قرص نیاز نداره. فقط به ویتامین نیاز داره.” تصمیم گرفتم پیاده برم روستا و براش ویتامین بخرم.
بعد از ظهر زیبایی بود و روستا خیلی زیبا به نظر میرسید. وقتی از جلوی کلیسا رد شدم به خاطر آوردم که کشیش خواهرزادهی خانم بلکمور هست.
بنابراین رفتم داخل تا نگاهی بندازم. یک ساختمان قدیمی و دوست داشتنی بود، ولی در وضعیت وحشتناکی قرار داشت. بعضی از شیشههای رنگی پنجرهها شکسته بودن و سوراخهایی در سقف بود.
فقط یک مغازه در کینگزفیلد بود. زنی که صاحب مغازه بود، سرش شلوغ بود. داشت با یک مرد لاغر با کت و شلوار مشکی صحبت میکرد.
گفت: “آه، کشیش عزیز. تعمیر اون سقف هزینه زیادی بر میداره.”
کشیش گفت: “نگران نباش، خانم اُوِن. پول رو به دست میاریم.”
بعد زن متوجه من شد– یک غریبه. لبخندش محو شد. گفت: “بله؟”
کشیش برگشت. حالا میتونستم صورتش رو ببینم. یک صورت مغرور بود، با دهن باریک و چشمهای گرفته. پس این خواهرزادهی خانم بلکمور بود!
با بشّاشی گفتم: “سلام. یک بطری نیروبخش لطفاً!”
اون شب کشیش پالمر رو دوباره دیدم. تازه به خانم بلکمور کمک کرده بودم بره دستشویی. میخواست خودش رو بشوره و دندونهاش رو مسواک بزنه. وقتی کشیش اومد تو، داشتم به خانم بلکمور کمک میکردم برگرده به تختش. یه جعبه شکلات تو دستش بود.
خانم بلکمور گفت: “آه، جان، تویی! بیا بشین. ببین! یه پرستار جدید خوب دارم. حالمو بهتر میکنه.”
کشیش به من نگاه کرد، ولی فکر نمیکنم من رو به خاطر آورده باشه.
خالهاش گفت: “لبخند بزن، جان، لبخند بزن. تو همیشه خیلی جدی هستی.”
گفت: “به خاطر اینه که نگران کلیسا هستم، خاله کیتی. برای تعمیر سقف به هزار پوند نیاز داریم.”
خانم بلکمور گفت: “آه، تمومش کن. همیشه دربارهی کلیسا حرف میزنی. خیلی خستهکننده است! بیا پرستار، شکلات رو باز کن. خواهرزادم به چیزی نیاز داره که باعث لبخندش بشه.”
ولی کشیش بلند شد و ایستاد. “نه، برای من نه، ممنونم، خاله. حالا باید برم. سرم خیلی شلوغه.”
من جعبهی شکلات رو باز کردم و دادم به خانم بلکمور. بعد از اتاق خارج شدم.
بیرون در شارلوت رو دیدم. شام خانم بلکمور دستش بود.
پرسیدم: “امشب چی میخوره؟”
شارلوت گفت: “املت. ما هم املت میخوریم.”
رفتم پایین به آشپزخونه. برنارد و دوشیزه ویکسون داشتن حرف میزدن. وقتی من رو دیدن حرفشون رو قطع کردن. نشستم. سکوت بیشتر از موقع ناهار بود.
خانم بلکمور فقط نصف املتش رو خورده بود.
گفتم: “اگر غذاتون رو نخورید، حالتون بهتر نمیشه.” شکایت کرد: “متنفرم چیزی حروم بشه، ولی طعم این مزخرفه. ببرش. یه لیوان شیر داغ میخوام.”
برگشتم آشپزخونه و به برنارد گفتم.
گفت: “آه، اون همیشه میگه طعم غذاهای من مزخرفه.” بهش گفتم: “یک لیوان شیر داغ میخواد.”
برنارد گفت: “واقعاً؟ خوب، من براش درست نمیکنم.”
دوشیزه ویکسون گفت: “من درست میکنم. نگران نباش پرستار. برو و تلویزیون تماشا کن. من میبرم بالا براش.”
من تا ساعت نه و نیم تلویزیون تماشا کردم. بعد رفتم طبقهی بالا.
خانم بلکمور گفت: “باید دوباره دندونهام رو مسواک بزنم. طعم خیلی بدی تو دهنم هست.”
بهش کمک کردم از تخت بیرون بیاد.
گفتم: “واقعاً خیلی ضعیفید. فردا باید همهی غذاتون رو بخورید.”
“آه، با من دربارهی غذا حرف نزن.”
در دستشویی کنارش ایستادم. فکر کردم شاید بیفته. خمیردندون کم مونده بود تموم بشه ولی تونست آخرین ذرهاش رو هم ازش بیرون بیاره. دندونهاش رو چندین بار مسواک زد. لبخند زدم. به خاطر آوردم برنارد دربارش چی گفته بود.
گفت: “اینطوری بهتره. فردا برام خمیردندان بخر، پرستار. بیا”. خمیردندان خالی رو داد به من. “از این خمیردندان دوست دارم. در روستا از این نمیفروشن. باید بری هاستینگز. معمولاً شوهرم برام میخره.”
خمیردندان رو گذاشتم تو جیب پیشبندم. دستم رو انداختم دورش، چون خیلی ضعیف بود. نمیتونست خوب نفس بکشه. شاید مالیخولیایی نبود. شاید واقعاً مریض بود. کمی احساس نگرانی کردم و تصمیم گرفتم روز بعد به دکتر اسپنسر زنگ بزنم.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
A nasty taste
After lunch, I visited my patient. She was asleep. The plate was by the bed. She hadn’t eaten very much. ‘Mmm’ I thought. ‘She doesn’t need all these bottles of medicine and pills. She just needs some vitamin tonic.’ I decided to walk into the village and buy some for her.
It was a beautiful afternoon and the village looked very pretty. As I passed the church, I remembered that the vicar was Mrs Blakemore’s nephew.
So I went inside to have a look. It was a lovely old building, but it was in a terrible condition. Some of the coloured glass in the windows was broken and there were holes in the roof.
There was only one shop in Kingsfield. The woman who owned it was busy. She was talking to a thin man in a black suit.
‘Oh dear, Vicar,’ she said. ‘It’s going to cost a lot of money to mend that roof.’
‘Don’t worry, Mrs Owen,’ he said. ‘We’ll get the money.’
Then she noticed me– a stranger. Her smile disappeared. ‘Yes’ she said.
The vicar turned round. I could see his face now. It was a proud face, with a thin mouth and dull eyes. So, this was Mrs Blakemore’s nephew!
‘Hello’ I said brightly. ‘A bottle of tonic please!’
That evening, I saw Reverend Palmer again. I had just helped Mrs Blakemore to go to her bathroom. She wanted to wash and brush her teeth. When he came in, I was helping her to get back into bed. He was holding another box of chocolates.
‘Ah, John, it’s you! Come and sit down,’ she said. ‘Look! I’ve got a nice new nurse. She’s going to make me better.’
He looked at me but I don’t think he remembered me.
‘Smile, John, smile,’ his aunt said. ‘You’re always so serious.’
‘That’s because I am very worried about the church, Aunt Kitty,’ he said. ‘We need thousands of pounds to mend the roof.’
‘Oh, stop it,’ said Mrs Blakemore. ‘You’re always talking about the church. It’s so boring! Come on, Nurse, open the chocolates. My nephew needs something to make him smile.’
But he stood up. ‘No, not for me, thank you, Aunt. I must go now. I’m very busy.’
I opened the box of chocolates and gave it to Mrs Blakemore. Then I left the room.
Outside the door, I met Charlotte. She was carrying Mrs Blakemore’s dinner.
‘What’s she having tonight’ I asked.
‘Scrambled eggs,’ said Charlotte. ‘We’re having scrambled eggs, too.’
I went down to the kitchen. Bernard and Miss Vixon were talking. When they saw me, they stopped. I sat down. The silence was worse than at lunchtime.
Mrs Blakemore only ate half of her scrambled eggs.
‘If you don’t eat your food, you won’t get better,’ I said. ‘I hate to waste things, but this tastes terrible,’ she complained. Take it away. I want a glass of hot milk.’
I went back to the kitchen and I told Bernard.
‘Oh, she always says my food tastes terrible,’ he said. ‘She wants a glass of hot milk,’ I told him.
‘Does she’ he said. ‘Well, I’m not making it for her.’
‘I’ll make it,’ said Miss Vixon. ‘Don’t worry, Nurse. Go and watch television. I’ll take it up to her.’
I watched television until nine thirty. Then I went upstairs.
‘I must brush my teeth again,’ said Mrs Blakemore. ‘I’ve got a very nasty taste in my mouth.’
I helped her to get out of bed.
‘You really are very weak,’ I said. ‘Tomorrow you must eat all your food.’
‘Oh, don’t talk to me about food!’
I stood beside her in the bathroom. I thought she might fall. The toothpaste was nearly finished, but she managed to get out every last bit. She brushed her teeth several times. I smiled. I remembered what Bernard had said about her.
‘That’s better,’ she said. ‘Get me some more toothpaste tomorrow, Nurse. Here.’ She gave me the empty tube. ‘This is the kind I like. They don’t sell it in the village. You’ll have to drive to Hastings. My husband usually gets it for me.’
I put the tube in my apron pocket. Then I put my arm around her, because she was so weak. She couldn’t breathe very well. Perhaps she wasn’t a hypochondriac. Perhaps she really was ill. I felt a bit worried and I decided to telephone Doctor Spencer the next day.