سرفصل های مهم
یک مرگ مشکوک
توضیح مختصر
خانم بلکمور میمیره و پرستار به پلیس زنگ میزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
یک مرگ مشکوک
ولی صبح روز بعد در اتاقم مبرمانه زده شد. استلا ویکسون بود.
داد زد: “پرستار! پرستار! اتفاق وحشتناکی افتاده! خانم بلکمور مرده!”
بهش خیره شدم. “مرده؟”
گفت: “بله. باید برم. و فوراً به آقای بلکمور زنگ بزنم. اوه! چی میخوام بگم؟”
گفتم: “به دکتر اسپنسر هم زنگ بزن.” و دویدم توی راهرو.
خانم بلکمور با چشمهای باز دراز کشیده بود. چراغ کنار تختش هنوز روشن بود و پردهها بسته بودن. لیوان شیر خالی روی زمین بود. دستش رو بلند کردم، ولی سرد بود. یک بوی شیرین و عجیبی از دهنش میومد.
شارلوت با صبحانه اومد.
گفتم: “ببرش. به پلیس زنگ میزنم.”
آروم گفت: “پلیس؟ چرا؟”
“فکر میکنم خان بلکمور به قتل رسیده.”
به پلیس زنگ زدم و یک لحظه بعد دکتر اسپنسر رسید.
گفت: “آه، عزیزم. نمیفهمم. قلبش کمی ضعیف بود ولی چیزی جدی نبود. نمیفهمم. فکر نمیکردم بمیره.”
به سردی گفتم: “نه، دکتر، من هم فکر نمیکردم. ولی شاید مشکل قلبش نبود. این بوی عجیب به مشامتون میرسه؟ شاید مسموم شده.”
“مسموم؟” دستهاش لرزیدن. “جدی نیستی!”
گفتم: “بله، هستم. فکر میکرد مسمومش میکنن. ولی من باور نکردم. میگفت پاهاش درد میکنه و حالش خراب میشه. من کاری انجام ندادم. ولی حالا به خاطر میارم. سم باعث میشه آدمها چنین حسی داشته باشن.”
دکتر اسپنسر به خانم بلکمور و بعد به من نگاه کرد. بعد به در نگاه کرد. میخواست فرار کنه؟ بالاخره آروم گفت: “شاید باید به پلیس زنگ بزنیم.”
گفتم: “نگران نباشید. من قبلاً این کار رو کردم.”
وقتی پلیس رسید، دوشیزه ویکسون اونها رو آورد داخل. بازرس کت و شلوار مشکی پوشیده بود؛ پلیس زن لباس فرم پوشیده بود.
اعلام کرد: “بازرس براداک و افسر پلیس همینگز.”
دکتر اسپنسر با اضطراب گفت: “آه! پلیس! خوبه!” هنوز به در نگاه میکرد.
بازرس براداک پرسید: “کسی به چیزی دست زده یا چیزی رو در اتاق جابجا کرده؟”
دوشیزه ویکسون گفت: “نه.”
بعد بازرس برگشت و به من نگاه کرد. “شما پرستاری هستید که به ما زنگ زدید؟”
گفتم: “بله. من از آژانس پرستاری هستم. تازه دیروز رسیدم اینجا. خانم بلکمور فکر میکرد کسی مسمومش میکنه. ولی من حرفش رو باور نکردم. میدونید، آژانس به من گفت مالیخولیاییه. همه میگفتن واقعاً بیمار نیست.”
پلیس زن جعبهی شکلات خالی رو برداشت.
“کی این شکلاتها رو داده بهش؟”
دکتر اسپنسر گفت: “خواهرزادهاش. ولی نیاز به نگرانی نیست. کشیش ماست.”
بازرس با آرومی گفت: “هر کسی میتونه قاتل باشه.”
“این رو میبریم، افسر. بطریهای دارو رو هم میبریم و اون بطری نیروبخش رو.”
افسر پلیس همینگز گفت: “اینجا یه لیوان خالی روی زمین هست، آقا.”
بازرس گفت: “باشه. اون رو هم بردار.”
پلیس زن این چیزها رو گذاشت تو یک کیسهی پلاستیکی بزرگ.
بازرس پرسید: “خانم بلکمور دیشب چی خورده بود؟”
گفتم: “املت. ولی فقط حدوداً نصفش رو خورده بود. برنارد بقیهاش رو ریخت بیرون.”
“برنارد کیه؟”
“آشپز.”
بازرسی گفت: “متوجهم. دیگه کی اینجا کار میکنه؟”
دوشیزه ویکسون گفت: “فقط شارلوت. خدمتکار.”
بازرس برادوک به بیرون از پنجره نگاه کرد.
گفت: “شاید خانم بلکمور مسموم شده. هنوز نمیدونیم. باید منتظر نتیجهی کالبدشکافی بمونیم. آه! این هم از آمبولانس. اومدن جسد رو ببرن. خب حالا– آقای بلکمور هست؟”
دوشیزه ویکسون گفت: “بله. چند هفتهای هست که در ویلز کار میکنه. تازه بهش زنگ زدم. امشب میرسه.”
بازرس گفت: “پس بعداً برمیگردیم. ولی اول میخوام با برنارد و شارلوت حرف بزنم. آشپزخونه کجاست؟”
رفتم به اتاقم و کل روز اونجا موندم. حس خیلی بدی داشتم. خودم رو سرزنش میکردم. ولی دکتر اسپنسر و آژانس پرستاری رو هم سرزنش میکردم. چرا هیچ کدوم از ما هیچ کاری برای کمک بهش انجام ندادیم؟ حالش بد بود. واقعاً بیمار بود. و حالا مرده بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
A suspicious death
But the following morning, there was an urgent knock on my door. It was Stella Vixon.
‘Nurse! Nurse’ she cried. ‘Something terrible has happened! Mrs Blakemore’s dead!’
I stared at her. ‘Dead?’
‘Yes. I must go,’ she said. ‘I must go and telephone Mr Blakemore at once. Oh! What am I going to say?’
‘Telephone Doctor Spencer, too,’ I said. Then I ran down the corridor.
Mrs Blakemore was lying with her eyes open. The light beside her bed was still on and the curtains-were closed. The empty milk glass was on the floor. I lifted her arm, but it was already cold. A strange, sweet smell came from her mouth.
Charlotte appeared with the breakfast.
‘Take that away,’ I said. ‘I’m going to call the police.’
‘The police’ she whispered. ‘Why?’
‘I think that Mrs Blakemore has been murdered.’
I phoned the police and a moment later Doctor Spencer arrived.
‘Oh dear,’ he said. ‘I can’t understand it. Her heart was a little weak, but it was nothing serious. I just can’t understand it. I didn’t think that she would die.’
‘No, Doctor, neither did I,’ I said coldly. ‘But perhaps her heart wasn’t the problem. Can you smell that strange smell? Perhaps she has been poisoned.’
‘Poisoned?’ His hands shook. ‘You’re not serious!’
‘Yes, I am,’ I said. ‘She thought that she was being poisoned. But I didn’t believe her. She said that her legs hurt and that she felt sick. I didn’t do anything. But now I remember. Poison can make people feel like that.’
Doctor Spencer looked at Mrs Blakemore, then at me. Then he looked at the door. Did he want to escape? At last, he said quietly, ‘Perhaps we should telephone the police.’
‘Don’t worry,’ I said. ‘I’ve already done that.’
When the police arrived, Miss Vixon brought them in. The Inspector was wearing a dark suit; the policewoman was in uniform.
‘Inspector Braddock and Police Constable Hemmings,’ she announced.
‘Ah! The police! Good’ said Doctor Spencer, nervously. He was still looking at the door.
‘Has anyone touched anything or moved anything from the roo’ asked Inspector Braddock.
‘No,’ said Miss Vixon.
Then he turned and looked at me. ‘Are you the nurse who telephoned us?’
‘Yes,’ I said. ‘I’m from the nursing agency. I only arrived here yesterday. Mrs Blakemore thought that someone was poisoning her. But I didn’t believe her. You see, the agency told me that she was a hypochondriac. Everyone said that she wasn’t really ill.’
The policewoman picked up the empty chocolate box.
‘Who gave her these chocolates?’
‘Her nephew,’ said Doctor Spencer. ‘But you needn’t worry. He’s our vicar.’
‘Anyone can be a murderer,’ said the Inspector calmly.
‘We’ll take that away, Constable. We’ll take those bottles of medicine and that bottle of tonic, too.’
‘There’s an empty glass on the floor here, sir,’ PC Hemmings said.
‘OK’, said the Inspector. ‘Pick it up.’
The policewoman put the things into a large plastic bag.
‘What did Mrs Blakemore eat last night’ the Inspector asked.
‘Scrambled eggs,’ I said. ‘But she only ate about half. Bernard threw the last bit away.’
‘Who’s Bernard?’
‘The cook.’
‘I see,’ said the Inspector. ‘Who else works here?’
‘Only Charlotte,’ said Miss Vixon. ‘The maid.’
Inspector Braddock looked out of the window.
‘Perhaps Mrs Blakemore was poisoned,’ he said. ‘We don’t know yet. We must wait for the results of the autopsy. Ah! There’s the ambulance. They’ve come to take the body away. Now then– is there a Mr Blakemore?’
‘Yes,’ said Miss Vixon. ‘He’s been working in Wales for a few weeks. I’ve just called him. He’ll be here this evening.’
‘Then we’ll come back later,’ said the Inspector. ‘But first, I’d like to speak to Bernard and Charlotte. Where’s the kitchen?’
I went to my room and stayed there all day. I felt terrible. I blamed myself. But I blamed Doctor Spencer and the nursing agency, too. Why had none of us done anything to help her? She had been sick. She had been really sick. And now she was dead.