سرفصل های مهم
دو تا زن ناراحت
توضیح مختصر
شارلوت میگه آقای بلکمور میخواسته با دوشیزه ویکسون ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
دو تا زن ناراحت
بعدها حدوداً ساعت ده از اتاقم بیرون اومدم و رفتم پایین راهرو به دستشویی. سر راه برگشتم چیزی شنیدم. یک نفر داشت گریه میکرد. صدا از اتاق دوشیزه ویکسون میومد بنابراین درش رو زدم.
گفتم: “منم. پرستار هریسون. مشکلی وجود داره؟” دستگیره چرخید و در کمی باز شد.
گفتم: “میتونم بیام داخل؟”
به شدت غمگین به نظر میرسید. چشمهاش سرخ شده بودن. پرسیدم: “مشکل چیه؟”
آروم گفت: “نمیتونم بهت بگم.”
پیشنهاد دادم: “اینجا روی تخت بشین. تو معمولاً خیلی خونسردی و به خودت مسلطی. چی شده؟”
لحظهای به من نگاه کرد. بعد صورتش رو در دستهاش مخفی کرد.
آروم گفت: “نمیخواستم بمیره. همیشه زن خوبی نبود. ولی قتل! وحشتناکه!” دستم رو انداختم دورش. بله، استلا ویکسون با بقیه فرق میکرد. اون تنها شخصی بود که قلب مهربونی داشت.
هیچ وقت چیز بدی دربارهی خانم بلکمور نگفته بود. ممکنه یک نفر در خونه قاتل باشه. ولی استلا ویکسون نبود. مطمئن بودم.
گفت: “لطفاً، حالا باید بری.”
“ولی حالت خوب میشه؟” نگران بودم. به نظر خیلی ترسیده بود.
گفت: “بله، برو. متأسفم. این مشکل منه.”
گفتم: “خوب، سعی کن بخوابی. صبح میبینمت.”
“بله. ممنونم، پرستار. شببخیر.”
من نگرانش بودم. شاید شارلوت میتونست کمک کنه. رفتم به اتاقش و در زدم.
“شارلوت؟ میتونم بیام تو؟”
جوابی نیومد. بنابراین دوباره در زدم. بالاخره در رو باز کرد.
خوابآلود گفت: “چی شده؟”
“باید باهات حرف بزنم.”
غر زد: “من نیمهخوابم.” ولی گذاشت برم داخل. رفت توی تختش. من کنارش نشستم.
“همین حالا دوشیزه ویکسون رو دیدم. داشت گریه میکرد. به نظر خیلی ترسیده بود. میدونی چرا؟”
“نه. ربطی به من نداره. میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه. برام مهم نیست.”
“تو دوستش نداری، نه؟ چرا؟”
جواب نداد. به جاش به نظر حوصلهاش سر رفته بود. شروع به بازی با چیزی در یکی از انگشتهاش کرد. یک حلقهی الماس بود.
گفتم: “زیباست. از کجا آوردیش؟”
سریع گفت: “مال منه.” بعد انگشتر رو با دست دیگهاش مخفی کرد. “یک نفر داده بهم.”
“یکی از انگشترهای خانم بلکموره؟”
صورتش سرخ شد. “من برش نداشتم! اون داد به من!”
“کی داد به تو؟”
جواب نمیداد.
گفتم: “گوش کن، شارلوت.” سعی کردم ملایم باشم. “آقای بلکمور این حلقه رو داد به تو؟”
آروم با عصبانیت شروع به گریه کرد. بعد یکمرتبه گفت: “دیدمشون. سعی میکرد اون رو ببوسه.”
“کی؟”
“با هیزم برای آتیش وارد اتاق مطالعه شدم. فوریه بود. اونها رو دیدم.”
چشمهای شارلوت تیرهتر شدن.
به خودش گفت: “چرا اون رو میخواست؟” به نظر حسادت میکرد.
“چی؟ کی رو دیدی؟”
“آقای بلکمور رو البته!”
سعی میکردم بفهمم. “شارلوت … تو رفتی توی اتاق مطالعه. و آقای بلکمور رو دیدی. که سعی میکرد زنش رو ببوسه. درسته؟”
داد زد: “نه، احمق! دوشیزه ویکسون رو!”
با حیرت بهش خیره شدم. شروع به گریه کرد.
“بعداً این انگشتر کوچولو رو داد به من. گفت: دختر خوبی باش. این میتونه راز ما باشه، درسته؟”
به قدری شوکه شده بودم که نتونستم چیزی بگم. نگاه عجیبی که آقای بلکمور به دوشیزه ویکسون کرده بود و نگاه خجالت و شرم رو روی صورت دوشیزه ویکسون به خاطر آوردم.
شارلوت گفت: “نمیدونم چرا اونو میخواست. میخواست باهاش ازدواج کنه. ولی دوشیزه ویکسون بهش گفت احمق نباشه. اون متأهل بود.”
شارلوت با ناراحتی به من نگاه کرد و چشمهای آبیش رو خشک کرد. بعد چیزی به خاطر آوردم. آقای بلکمور گریه میکرد که: “میخوام با اون باشم. چرا نمیتونم با اون باشم؟” حالا میفهمیدم. اونشب درباره زنش حرف نمیزد. داشت درباره استلا ویکسون حرف میزد.
گفتم: “شارلوت، تو خودت هم کمی احمق بودی. آقای بلکمور برای تو خیلی پیره. روزی با مرد مناسب آشنا میشی، مطمئنم. حالا بخواب. میتونی همهی اینها رو فردا صبح به پلیس بگی.”
آروم گفت: “پلیس؟ چرا؟”
“ممکنه بهشون کمک کنه.”
“باید انگشتر رو هم پس بدم؟”
“نمیدونم، شارلوت. چیزهای مهمتری از انگشتر تو هست.”
از پیشش رفتم. بیرون از ترس میلرزیدم. آقای بلکمور زنش رو به قتل رسونده بود؟ نه! غیر ممکن بود! اون تو خونه نبود. و با این حال … شاید چیزی بود که من فراموش کرده بودم. چی بود؟
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Two unhappy women
Later, at about ten o’clock, I left my bedroom and went down the corridor to the bathroom. On my way back, I heard something. Someone was crying. The noise came from Miss Vixon’s room, so I knocked on her door.
‘It’s me. Nurse Harrison,’ I said. ‘Is anything wrong?’ The handle turned and the door opened a little.
‘Can I come in’ I said.
She looked terribly unhappy and her eyes were red. ‘What’s the matter?’ I asked.
‘I can’t tell you,’ she whispered.
‘Sit down here on the bed,’ I suggested. ‘You’re normally so calm and controlled. What is it?’
She looked at me for a moment. Then she hid her face in her hands.
‘I didn’t want her to die,’ she whispered. ‘She wasn’t always a very nice woman. But murder! That’s terrible!’ I put my arm around her. Yes, Stella Vixon was different from the others. She was the only one with a kind heart.
She had never said anything nasty about Mrs Blakemore. Someone in the house might be the murderer. But it wasn’t Stella Vixon, I felt sure.
‘Please,’ she said. ‘You must go now.’
‘But will you be all right?’ I was worried. She seemed so frightened.
‘Yes, go,’ she said. ‘I’m sorry. It’s my problem.’
‘Well, try to get some sleep,’ I said. ‘I’ll see you in the morning.’
‘Yes. Thank you, Nurse. Goodnight.’
I was worried about her. Perhaps Charlotte could help. I went along the corridor to her room and knocked.
‘Charlotte? Can I come in?’
There was no reply. So I knocked again. At last she opened the door.
‘What is it’ she said sleepily.
‘I need to talk to you.’
‘I’m half asleep,’ she complained. But she let me in. She got back into bed. I sat down beside her.
‘I’ve just seen Miss Vixon. She’s been crying. And she seems very frightened. Do you know why?’
‘No. It’s not my business. She can do what she likes. I don’t care.’
‘You don’t like her, do you? Why?’
She did not reply. Instead she looked bored. She began to play with something on one of her fingers. It was a diamond ring.
‘That’s pretty,’ I said. ‘Where did you get it from?’
‘It’s mine,’ she said quickly. Then she hid the ring with her other hand. ‘Someone gave it to me.’
‘Is it one of Mrs Blakemore’s rings?’
Her face went red. ‘I didn’t take it! He gave it to me!’
‘Who gave it to you?’
She would not answer.
‘Listen, Charlotte,’ I said. I tried to be gentle. ‘Did Mr Blakemore give you that ring?’
She started to cry quietly, angrily. Then suddenly she said, ‘I saw them. He tried to kiss her.’
‘Who?’
‘I went into the study with some wood for the fire. It was in February. I saw them.’
Charlotte’s eyes became darker.
‘Why did he want her’ she said to herself. She sounded jealous.
‘What? Who did you see?’
‘Mr Blakemore, of course!’
I tried to understand. ‘Charlotte– you went into the study. And you saw Mr Blakemore. And he was trying to kiss his wife? Is that right?’
‘No, silly’ she cried. ‘Miss Vixon!’
I stared at her in astonishment. She started to cry.
‘Later, he gave me this little ring. He said, “Be a good girl. It can be our little secret, can’t it?”’
I was so shocked that I couldn’t say anything. I remembered the strange look that Mr Blakemore had given Miss Vixon; And the look of embarrassment on her face.
‘I don’t know why he wanted her,’ said Charlotte. ‘He wanted her to marry him. But she told him not to be silly. He was already married.’
She looked at me sadly and dried her blue eyes. Then I remembered something. Mr Blakemore had cried, “I want to be with her. Why can’t I be with her?” Now I understood. He hadn’t been talking about his wife that night. He had been talking about Stella Vixon.
‘You’ve been a bit silly yourself, Charlotte,’ I said. ‘Mr Blakemore is much too old for you. One day you’ll meet the right man, I’m sure. Now go to sleep. You can tell all this to the police tomorrow morning.’
‘The police’ she whispered. ‘Why?’
‘It may help them.’
‘Will I have to give back the ring?’
‘I don’t know, Charlotte. Anyway, there are more important things than your ring.’
I left her. Outside, I began to shake with fear. Did Mr Blakemore murder his wife? No! It was impossible! He hadn’t been in the house. And yet– perhaps there was something I had forgotten. What was it?