دیدار از کتابخونه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: روحی مرتب / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دیدار از کتابخونه

توضیح مختصر

مارلین میفهمه مکان خونشون قبلاً مزرعه بوده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

دیدار از کتابخونه

روز بعد، ساعت دوازده و نیم مارلین با عجله به کتابخانه‌ی مرکزی سندبورن رفت. رفت به طرف مردی که پشت میز بود.

گفت: “ببخشید، شما کتابی درباره تاریخ سندبورن دارید؟ نقشه‌های قدیمی، هر چیزی مثل این.”

مرد گفت: “آه، بله. چی میخوای بدونی؟”

“امم– به منطقه‌ی مسکونی های‌تریز علاقه‌مندم. اونجا زندگی می‌کنم و همیشه به تاریخ علاقه داشتم.”

“خوب، بیا اینجا، نگاهی میندازیم.”

مارلین پشت سر مرد به طرف قفسه‌‌ی تاریخ منطقه‌ رفت.

مارلین گفت: “خیلی به داستان‌های قدیمی علاقه‌مندم– داستان ارواح– چیزهایی مثل این.”

مرد گفت: “داستان ارواح؟ داستان ارواح زیادی درباره این منطقه وجود نداره. همه جدید هستن.”

مارلین پرسید: “امم … قبل از منطقه‌ی مسکونی، اینجا چی بود؟”

“خوب، این آسونه. قبلاً مزرعه‌ی های‌تریز بود. ۵ یا شاید ۶ سال قبل مزرعه رو خراب کردن.”

مارلین پرسید: “نقشه‌ی قدیمی دارید؟”

مرد گفت: “بله، براتون پیداش می‌کنم.”

وقتی ریک از دفتر بیرون اومد، مارلین در ماشین منتظرش بود. در رو باز کرد.

گفت: “ریک، امروز رفتم کتابخونه.”

ریک گفت: “چرا؟ واقعاً باور نداری که روحی وجود داره، داری؟”

مارلین گفت: “یه نقشه‌ی قدیمی از منطقه پیدا کردم. اینجا قبلاً مزرعه بود. منطقه‌ی مسکونی روی مزرعه‌ی قدیمی ساخته شده.”

ریک گفت: “خوب؟”

“به نقشه نگاه کردم. خونه‌ی مزرعه جایی بود که حالا خیابان بالمورال هست. دقیقاً وسط خیابان بالمورال بود.”

“بله؟”

“خونه‌ی ما، پلاک ۳۵، درست وسط خیابون هست. شاید خونه‌ی ما درست جایی هست که قبلاً خونه‌ی مزرعه بود. من به یه کتاب دیگه هم نگاه کردم. خونه‌ی مزرعه حدوداً ۲۰۰ سال قبل ساخته شده بود.”

“معنیش این نیست که روحی وجود داره! هزاران خونه‌ی قدیمی بدون داستان روح وجود داره. به هر حال، من اعتقادی به ارواح ندارم. و تو هم نداری.”

مارلین گفت: “تا امروز. میتونی روزنامه‌ی توی کابینت رو برام توضیح بدی؟ نامه‌ها؟ تختی که مرتب شده بود؟ فنجون‌‌های قهوه‌ی تمیز؟ و چراغ حموم رو؟”

ریک گفت: “ما سرمون خیلی شلوغ بود. سرمون در کار خیلی شلوغ بود و وقت آزادمون در خونه هم سخت کار می‌کردیم. چیزها رو فراموش میکنیم، همش همین.”

مارلین گفت: “امیدوارم اینطور باشه، ریک. امیدوارم اینطور باشه.”

رسیدن خونه. مارلین در رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد. اونجا، روی میز راهرو، نامه‌ها مرتب روی هم بودن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

A visit to the library

The next day, at twelve thirty, Marilyn hurried to the Sandbourne Central Library. She went over to the man at the desk.

‘Excuse me,’ she said, ‘have you got any books about the history of Sandbourne. old maps, anything like that?’

‘Oh, yes,’ he said. ‘What do you want to know?’

‘Er, I’m interested in the High Trees Estate area. I live there, and I’ve always been interested in history.’

‘Well, come over here, we’ll have a look.’

Marilyn followed the man to a shelf of books about the history of the area.

‘I’m very interested in old stories– ghost stories– things like that,’ she said.

‘Ghost stories’ he said. There won’t be many ghost stories about that area. It’s all new.’

‘Er– what was there before the housing estate’ asked Marilyn.

‘Well, that’s easy. It used to be High Trees Farm. They knocked down the farm five, maybe six years ago.’

‘Have you got an old map’ she asked.

‘Yes, I’ll find it for you,’ said the man.

When Rick came out of the office, Marilyn was waiting in the car. She opened the door.

‘Rick,’ she said, ‘I went to the library today.’

‘Why’ he said. ‘You don’t believe there really is a ghost, do you?’

‘I found an old map of the area,’ she said. There used to be a farm. The estate is built on an old farm.’

‘So’ said Rick.

‘I looked at the map. The farmhouse used to be where Balmoral Avenue is now. It used to be right in the middle of Balmoral Avenue.’

‘Yes?’

‘Well, our house, number thirty-five, is right in the middle of the Avenue. Perhaps our house is just where the farmhouse used to be. I looked in another book. The farmhouse was built about two hundred years ago.’

‘That doesn’t mean there’s a ghost! There are thousands of old houses with no ghost stories. Anyway, I don’t believe in ghosts. And neither do you.’

‘Until today,’ said Marilyn. ‘Can you explain about the newspaper in the cupboard? The letters? The bed that was made? The clean coffee cups? The light in the bathroom?’

‘We’ve been very busy,’ said Rick. ‘We’ve been busy at work, and we’ve been working hard in our free time on the house. We’re forgetting things, that’s all.’

‘I hope so, Rick,’ she said. ‘I hope so.’

They arrived home. Marilyn opened the door and turned on the light. There, on the hall table, was a neat pile of letters.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.