سرفصل های مهم
قتل در مزرعهی قدیمی
توضیح مختصر
مارلین میفهمه صاحب مزرعه به قتل رسیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
قتل در مزرعهی قدیمی
یک هفته بعد یک سورپرایز دیگه بود و این بار دعوا کردن. از وقتی ازدواج کرده بودن این بدترین دعواشون بود. طبق معمول ساعت ۶ رسیدن خونه. ریک رفت تو اتاق نشیمن. گفت: “مارلین، این چیه؟”
زیر سیگاری که معمولاً روی قفسه نزدیک رادیو بود، روی میز جلو مبلی بود. یک ته سیگار توی زیرسیگاری بود.
ریک گفت: “کی اینجا بود؟”
مارلین زیرسیگاری رو برداشت. گفت: “ریک، ببین، تو به من گفتی که دیگه سیگار نمیکشی. میدونی که من از سیگار کشیدن خوشم نمیاد.”
ریک گفت: “مال من نیست. بیش از دو ساله که سیگار نمیکشم. امروز اومده بودی خونه؟”
مارلین گفت: “نه، نیومده بودم. ولی یک نفر اومده. من هیچ وقت سیگار نکشیدم. اینو میدونی.”
مارلین ته سیگار رو برداشت. یک رژ لب قرمز روش بود. به ریک نشونش داد.
مارلین گفت: “یک زن اینجا بوده. چه خبره، ریک؟ کیه؟”
ریک گفت: “روح یک زن که سیگار مارلبرو میکشه.”
مارلین گفت: “خندهدار نیست، ریک.” به طرف در رفت. “میرم بیرون قدم بزنم. با من نیا. میخوام فکر کنم.”
مارلین در خیابان بالمورال قدم زد. تمام خونهها شبیه هم بودن. همه دو سال قبل ساخته شده بودن. از نبش به اسبورنوی پیچید. یک خونهی قدیمیتر در انتهای اسبورنوی بود. قبل از اینکه منطقه ساخته بشه، ساخته شده بود. پیرمردی در باغچه کار میکرد.
مارلین گفت: “عصر بخیر.”
مرد جواب داد: “عصر بخیر. عصری دوست داشتنیه، آره؟”
مارلین گفت: “بله. امم … خیلی وقته اینجا زندگی میکنید؟”
مرد گفت: “آه، بله عزیزم. ۳۰ ساله که اینجا زندگی میکنم.”
“مزرعه قدیمی رو به خاطر میارید؟ اونی که قبل از اینکه منطقه مسکونی درست بشه اینجا بود؟”
“مزرعهی هایتریز؟ البته که به خاطر میارم. قبلاً اونجا کار میکردم.” پیرمرد اومد به طرفش.
مارلین گفت: “کی اونجا زندگی میکرد؟”
پیرمرد گفت: “چرا به مزرعهی هایتریز علاقهمندی؟ تو از یکی از این خونههای جدید هستی، مگه نه؟”
مارلین گفت: “امم، بله. خیلی به تاریخ علاقه دارم. تاریخ این منطقه.”
“خوب، مزرعه متعلق به گیلز وارلی پیر بود. از وقتی زنش مرد، خودش اونجا تنها زندگی میکرد. مرد عجیبی بود. هیچ کس زیاد دوستش نداشت. من هم دوستش نداشتم. میدونی، رئیس خیلی سختی بود. همه چیز باید جای خودش بود. بهم میگفت: “اون رو نذار روی قفسه!
بزارش توی قفسه!” و خونه . هیچ وقت مکانی به تمیزی و مرتبی اون خونه ندیدم. زنش همیشه زن خیلی مرتبی بود و مرد هم میخواست خونه رو همونطور نگه داره. بله، وارلی پیر بیچاره.”
مارلین گفت: “چه اتفاقی براش افتاد؟”
پیرمرد گفت: “یادت نمیاد؟ ۶، ۷ سال قبل در تمام روزنامهها چاپ شده بود.”
مارلین گفت: “اون موقع در سندبرن زندگی نمیکردیم.”
پیرمرد گفت: “خیلی غمانگیزه، خیلی غمانگیز. قاتل رو پیدا نکردن.”
مارلین گفت: “قاتل؟”
“درسته. در خونهی مزرعه قدیمی به قتل رسید. دزد، پلیس اینطور فکر میکنه. میدونی، من جسد رو پیدا کردم.”
مارلین یکمرتبه احساس سرما کرد. گفت: “متوجهم. خوب، ممنونم. خیلی جالب بود.”
پیرمرد گفت: “پس شب بخیر.” مارلین آروم برگشت خونه.
وقتی رسید خونه، ریک در باغچه بود. آخر هفته یه درخت کوچیک خریده بودن و ریک داشت در باغچهی جلو میکاشتش. مارلین رو صدا زد.
“مارلین! بیا اینجا. اینو ببین!”
مارلین رفت به طرف ریک. چالهای برای درخت توی زمین بود. آجرهای قدیمی زیادی تو چاله بود.
ریک گفت: “خوب، قبل از اینکه این خونه رو بسازن، یه ساختمون اینجا بود. فکر میکنی خونه مزرعهی قدیمی بود؟”
مارلین احساس سرما کرد. گفت: “ریک، بیا تو. یه فنجون چایی میخوریم. باید چیزی بهت بگم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Murder at the old farm
A week later there was another surprise, and this time they had a row. It was the worst row since they had got married. They got home, as usual, at six o’clock. Rick went into the living room. ‘Marilyn,’ he said, ‘what’s this?’
The ashtray, which was usually on the shelf near the radio, was on the coffee table. A cigarette end was in the ashtray.
‘Who’s been here’ said Rick.
Marilyn picked up the ashtray. ‘Look, Rick,’ she said, ‘you told me that you had stopped smoking. You know that I don’t like smoking.’
‘It’s not mine,’ he said. ‘I haven’t had a cigarette for more than two years. Have you been home today?’
‘No, I haven’t,’ she said. ‘But somebody has. I’ve never smoked. You know that.’
She picked up the cigarette end. There was red lipstick on it. She showed it to Rick.
‘A woman’s been here,’ she said. ‘What’s happening, Rick? Who is she?’
‘A woman ghost that smokes Marlboro cigarettes,’ he said.
‘It isn’t funny, Rick,’ she said. She went to the door. ‘I’m going out for a walk. Don’t come with me. I want to think.’
Marilyn walked along Balmoral Avenue. All the houses were the same. They had all been built two years before. She walked round the corner into Osborne Way. There was one older house at the end of Osborne Way. It had been there before the estate was built. An old man was working in the garden.
‘Good evening,’ said Marilyn.
‘Good evening,’ he replied. ‘It’s a lovely evening, isn’t it?’
‘Yes,’ she said. ‘Er– have you lived here for a long time?’
‘Oh, yes, my dear,’ he said. ‘I’ve been living here for thirty years.’
‘Do you remember the old farm. the one that used to be here before the estate was built?’
‘High Trees Farm? Of course I do. I used to work there.’ The old man walked over to her.
‘Who lived there’ said Marilyn.
‘Why are you interested in High Trees Farm’ he said. ‘You’re from one of the new houses, aren’t you?’
‘Er, yes,’ said Marilyn. ‘I’m very interested in history. the history of this area.’
‘Well, the farm belonged to old Giles Varley. He lived there by himself - since his wife died, that is. He was a strange man. Nobody liked him very much. I didn’t. He used to be a very difficult boss, you see. Everything had to be in the right place. “Don’t put that on the shelf” he used to say to me.
“Put it in the cupboard!” And the house. I’ve never seen a place as clean and tidy as that house. His wife had always been a very tidy woman, and he wanted to keep the house the same. Yes, poor old Varley.’
‘What happened to him’ said Marilyn.
‘Don’t you remember’ said the old man. ‘It was in all the newspapers six or seven years ago.’
‘We didn’t live in Sandbourne then,’ said Marilyn.
‘It was sad,’ he said, ‘very sad. They never found the murderer, either.’
‘The murderer’ said Marilyn.
‘That’s right. He was murdered in the old farmhouse. A robber, that’s what the police thought. I found the body, you know.’
Marilyn felt suddenly cold. ‘I see,’ she said. Well, thank you. It’s been very interesting.’
‘Good night, then,’ said the old man. Marilyn turned round and walked home very slowly.
When she got home, Rick was in the garden. They had bought a small tree at the weekend, and Rick was putting it in the front garden. He called to her.
‘Marilyn! Come here. Look at this!’
She walked over to him. There was a hole in the ground for the tree. There were a lot of old bricks in the hole.
‘So,’ he said, ‘there was a building here before they built this house. Do you think it was the old farmhouse?’
Marilyn felt cold. ‘Rick,’ she said, ‘come inside. We’ll have a cup of tea. I’ve got something to tell you.’