سرفصل های مهم
علی بابا و چهل دزد
توضیح مختصر
این یک داستان عامیانه عربی است که در هزار و یک شب درج شده است. یک تاجر دو پسر داشت. هنگامی که تاجر درگذشت ، پسر بزرگتر اموال موروثی و همسر ثروتمندی گرفت. پسر کوچکتر علی بابا هیچ چیزی دریافت نکرد و با زنی فقیر ازدواج کرد. علی بابا نجار شد. یک روز در جنگل مشغول کار بود و هیزم جمع می کرد. ناگهان او چهل مرد را به رنگ سیاه روی اسب های سیاه دید. آنها به سنگی عظیم رسیدند و یکی از آنها گفت: "کنجد باز شو". اتفاق باورنکردنی رخ داد - سنگ ورودی به یک غار باز شد. همه داخل شدند. بعد از اینکه مردان سیاه پوست رفتند ، علی بابا هم نیز کار را کرد. او کلمات جادویی ، "کنجد باز شو" را گفت. سنگ از او اطاعت كرد و او وارد غار شد. نجار گنجینه های زیادی را در آنجا یافت و تصمیم گرفت تا چیزی را با او به دست آورد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
علی بابا هیزم شکن بود. او اهل ایران در خاورمیانه بود.
یک روز او سر کار در جنگل بود که چهل مرد سوار بر چهل اسب سیاه را دید. آنها نزدیک یک صخره ی بزرگ ایستادند. آنها در پشتتشان چهل گونی بزرگ، قهوه ای و سنگین داشتند. علی بابا آنها در حالی که از اسب پیاده می شدند، تماشا کرد.
مرد بلند قدی به سوی صخره رفت و گفت “ کنجد باز شو!” علی بابا نگاه کرد و نگاه کرد . چیز شگفت آوری رخ داد– صخره باز شد! پشت صخره یک غار بود. چهل مرد با گونی هایشان وارد غار شدند. بعدا که مردها از غار بیرون آمدند، گونی هایشان را همراه خود نداشتند.
مرد قد بلند گفت” کنجد بسته شو” و صخره بسته شد.
چهل مرد بر اسب هایشان سوار شده و دور شدند. علی بابا به سوی صخره رفت. او گفت “ کنجد باز شو.”
صخره باز شد– و درون غار صدها کیسه و صندوق چوبی بود. علی بابا یکی از کیسه ها را باز کرد و – آن پر از الماس بود! کیسه دیگری را باز کرد و– آن پر از سکه طلا بود. او صندوقی را باز کرد و– آن پر از نقره بود. او صندوق دیگری را باز کرد و– آن پر از جواهرات زیبا بود.
علی فکر کرد “این چهل مرد دزد هستند. من مقداری از این سکه ها را برای همسرم به خانه خواهم برد!”
او کمی سکه طلا داخل کیسه اش ریخت و از غار بیرون رفت. او گفت”کنجد بسته شو.”
صخره بسته شد و او به خانه رفت.
همسر علی بابا، نسرین در آشپزخانه بود. علی بابا ماجرای چهل دزد و گنج داخل غار را برای او تعریف کرد.
نسرین گفت” این خبرها عالی است. می توانیم پول بیشتری برداریم و خانه ای نو و لباس های جدید بخریم؟
علی گفت” بله، ولی نباید به کسی بگوییم. چهل دزد مردان خطرناکی هستند.”
برادر علی، قاسم بیرون آشپزخانه بود. او در را باز کرد.
او فریاد زد “ به من بگو غار کجاست! باید به من بگویی و گرنه می روم و خودم دنبالش می گردم.”
علی گفت” نه. این کار را نکن! به داخل جنگل برو! نزدیک درخت بائوباب بزرگ یک صخره بزرگ است. وقتی بگویی “ کنجد باز شو” صخره باز می شود و قتی بگویی “کنجد بسته شو” بسته می شود.”
قاسم به سراغ صخره رفت. او گفت” کنجد باز شو.” او وارد غار شد و صخره بسته شد.
قاسم فکر کرد “ این شگفت آور است. طلا، نقره– جواهرات زیبا!” او همراه خودش سه گونی بزرگ داشت و انها را از طلا، نقره و جواهرات پر کرد. او جلوی صخره ایستاد و گفت” گندم باز شو” ولی صخره باز نشد! او گفت” ذرت باز شو” ولی صخره باز نشد! او فکر کرد “وای! کلمه صحیح چیست؟”
قاسم عصبانی شد. او نمی توانست کلمه را به خاطر بیاورد!او نشست تا فکر کند، ولی ناگهان صدای اسب ها را شنید. چهل دزد بیرون غار بودند! نگاه کنید! یک اسب! کسی داخل غار ما است!
مرد قد بلند گفت” او نمی تواند گنج ما رابردارد! او باید بمیرد!
صبح روز بعد، ژیلا، همسر قاسم، به سراغ علی بابا رفت. او پرسید دیشب قاسم به خانه نیامد! تو می دانی او کجاست؟
علی ماجرای غار را به ژیلا گفت. ژیلا گفت” لطفا به غار برو! دزد ها ادم های خطرناکی هستند. آنها او را خواهند کشت!
علی بابا به غاز رفت. غار بسته بود ولی او صدایی شنید. او گفت” قاسم تو آنجایی؟”
بله، بله . من اینجایم. کمکم کن! من زخمی هستم.
علی بابا گفت” کنجد باز شو” و صخره باز شد. قاسم کف غار بود . او نمی توانست راه برود. او گفت” دزدها گفتند من باید بمیرم ولی من نمردم.”
تو نمردی ولی صدمه دیده ای! حالا بیا به خانه برویم و دکتر می تواند امشب به خانه بیاید.
عصر روز بعد دزد ها به غار رفتند.
مرد قد بلند گفت” او اینجا نیست! باید او را پیدا کنیم. او زخمی است! باید دکتری که به او کمک کرد پیدا کنیم!”
مرد قد بلند خانه دکرت را پیدا کرد. او عصبانی بود.
او پرسید” مردی که دیروز به او کمک کردی کجاست؟” خانه اش کجاست؟
دکتر گفت” من نمی دانم. تاریک بود و نتوانستم جاده یا خانه ها را ببینم.”
مرد قد بلند گفت” پس وقتی تاریک شد من را به آن خانه ببر.”
آن شب، دکتر مرد قد بلند را به خانه علی بابا برد و مرد قد بلند ضربدر سفیدی بر روی در کشید.
او فکر کرد “حالا می دانم قاسم و خانواده اش کجا زندگی می کنند. آنها باید بمیرند! و من یک نقشه دارم!”
مرد قد بلند به بازار رفت و 39 خمره بزرگ روغن خرید.
او به دزدها گفت” خمره ها را روی اسب هایتان بگذارید و داخل خمره پنهان شوید. من به خانه علی بابا می روم و شما داخل خمره خواهید بود. امشب وقتی خوابیدند، همه آنها را خواهیم کشت.”
آن روز غروب، او به خانه علی بابا رفت. او گفت” عصر بخیر. من تاجر روغن ، اهل هندوستان هستم و خیلی خسته ام. اتاقی برای خوابیدن و جایی برای اسب هایم دارید؟”
علی بابا گفت” البته! به خانه من خوش آمدین.”
ژیلا با نسرین داخل آشپزخانه بود. ژیلا گفت “آن مرد هندی نیست، او ایرانی است. از او خوشم نمی آید. بیا برویم نگاهی به خمره های روی اسب هایش بیاندازیم.”
آنها از خانه بیرون رفته و داخل باغ شدند. ستاره های زیادی در آسمان بود و همه چیز ساکت بود. ناگهان آنها صدای مردی را شنیدند “کِی قرار است قاسم، علی بابا و همسرانشان را بکشیم؟”
صدای دیگری گفت” وقتی خوابیدند.”
زنها به خمره های روی اسب ها نگاه کردند.
سی و نه خمره در باغشان . سی و نه مرد داخل خمره، و یک مرد داخل خانه . چهل دزد!
ژیلا گفت” سریع! دروازه را باز کن!
نسرین دروازه را باز کرد. انها سر اسب ها فریاد زدند” هُش، هُش، بروید! هُش، هُش، بروید!” اسب ها از باغ بیرون تاختند. آنها تاختند، تاختند و تاختند. آانها به داخل بیابان دویدند و هرگز برنگشتند.
وقتی همه خواب بودند مرد قد بلند به داخل باغ رفت. اسب هایش آنجا نبودند! خمره هایش آنجا نبودند! مردانش آنجا نبودند! او از باغ بیرون دوبد، او به صحرا دوید ولی نتوانست اسب ها یا مردانش را ببیند. او دوید و دوید و دوید و هرگز برنگشت.
صبح روز بعد قاسم و علی بابا زود بیدار شدند و داخل باغ رفتند. علی بابا گفت “ این خیلی عجیب است. تاجر روغن اینجا نیست و اسب هایش هم اینجا نیستند!آنها کجا هستند؟”
نسرین گفت” شما مردها خیلی ساده و احمق هستید.”
ژیلا گفت” بله، خیلی ساده اید. تاجر روغن هندی، یک تاجر روغن هندی نبود.”
نسرین گفت” نه. او رهبر چهل دزد بود.”
قاسم گفت” حالا چهل دزد کجا هستند؟”
ژیلا گفت” آنها به سوی بیایان دویدند و بگذار امیدوار باشیم که هرگز برنگردند!”
فردا می توانی بروی و گنج را بیاوری و ما به همه اهالی روستا مقداری می دهیم!
روز بعد قاسم و علی بابا با ده الاغ خاکستری پیش صخره برگشتند.
قاسم گفت” گندم باز شو.”
علی بابا گفت” نه، احمق! یادت نیست؟ گندم نیست. کنجد است!”
قاسم گفت” البته، کلمه کنجد است. کنجد باز شو.”
صخره باز شد و آنها تمام صندوق های چوبی و کیسه های گنج را روی الاغ ها گذاشتند. بعد آنها به داخل روستا برگشتند و گنج را به روستاییان فقیر دادند.
روستایی ها گفتند” ممنون، نسرین و ژیلا.”
“شما زنان باهوشی هستید.”
متن انگلیسی کتاب
Ali Baba was a woodcutter. He was from Persia, in the Middle East.
One day he was at work in the woods when he saw forty men on forty black horses. They stopped near a huge rock. They had forty big, heavy, brown sacks on their backs. Ali Baba watched the men as they got off their horses.
A tall man walked to the rock and said ‘Open Sesame.’ Ali Baba looked and looked again. Something amazing happened– the rock opened! Behind the rock was a cave. The forty men went into the cave with their sacks. Later, when the men came out of the cave, they didn’t have their sacks.
‘Close Sesame,’ said the tall man, and the rock closed!
The forty men got on their horses and went away. Ali Baba went to the rock. ‘Open Sesame,’ he said.
The rock opened– and inside the cave there were hundreds of sacks and wooden boxes. Ali Baba opened a sack and– it was full of diamonds! He opened another sack and– it was full of gold coins! He opened a box and– it was full of silver! He opened another box and– it was full of beautiful jewels!
‘These forty men are thieves,’ thought Ali. ‘I’m going to take some of these coins home for my wife!’
He put some gold coins into his bag and went out of the cave. ‘Close Sesame,’ he said.
The rock closed and he went home.
Ali Baba’s wife, Nasreen, was in the kitchen. Ali Baba told her about the forty thieves and the treasure in the cave.
‘This is wonderful news,’ said Nasreen. ‘Can we take more money and buy a new house and new clothes?’
‘Yes, but we mustn’t tell anyone,’ said Ali. ‘The forty thieves are very dangerous men.’
Ali’s brother, Cassim, was outside the kitchen. He opened the door.
‘Tell me where the cave is’ he shouted. ‘You must tell me or I’m going to go and look for it myself!’
‘No! Don’t do that’ said Ali. ‘Go into the woods. There’s a huge rock near the big baobab tree. The rock opens when you say ‘Open Sesame’ and closes when you say ‘Close Sesame’.
Cassim went to the rock. ‘Open Sesame,’ he said. He went into the cave and the rock closed.
‘This is amazing,’ thought Cassim. ‘Gold, silver– beautiful jewels!’ He had three big sacks with him and filled them with gold and silver and jewels. He stood in front of the rock and said ‘Open Wheat’, but the rock didn’t open! He said ‘Open Corn,’ but the rock didn’t open! ‘Oh! What is the right word’ he thought.
Cassim was angry. He couldn’t remember the word! He sat down to think, but suddenly he heard horses. The forty thieves were outside the cave! Look! A horse! Someone’s in our cave!
‘He can’t have our treasure! He must die’ said the tall man.
The next morning Cassim’s wife, Zhila, went to Ali Baba. ‘Cassim didn’t come home last night! Do you know where he is’ she asked.
Ali told Zhila about the cave. ‘Please go to the cave! The thieves are dangerous men. They’ll kill him’ she said.
Ali went to the rock. It was closed but he heard a noise. ‘Cassim, are you there’ he said.
‘Yes, yes. I’m here. Help me! I’m hurt.’
‘Open Sesame,’ said Ali Baba and the rock opened. Cassim was on the floor. he couldn’t walk! ‘The thieves said I must die but I didn’t die’ he said.
‘You didn’t die but you’re hurt! Let’s go home now and the doctor can come to the house later tonight.’
The next afternoon the thieves went back to the cave.
‘He isn’t here’ said the tall man. ‘We must find him. He was hurt! We must find the doctor who helped him!’
The tall man found the doctor’s house. He was angry.
‘Where’s the man you helped yesterday? Where’s his house’ he asked.
‘I don’t know,’ said the doctor. ‘It was dark and I couldn’t see the road or the houses.’
‘Then take me to the house tonight when it’s dark,’ said the tall man.
The, doctor took the tall man to Ali’s house later that night and the tall man painted a white cross on the door.
‘Now I know where Cassim and his family live,’ he thought. ‘They must all die! And I’ve got a plan!’
The tall man went to the market and bought thirty-nine big oil pots.
‘Put the pots on your horses then hide inside them’ he told the thieves. ‘I’m going to Ali Baba’s house and you’ll be in the pots. We’ll kill them all tonight when they are asleep!’
That evening he went to Ali Baba’s house. ‘Good evening. I’m an oil merchant from India and I’m very tired,’ he said. ‘Have you got a room where I can sleep and a place for my horses?’
‘Of course! Welcome to my home,’ said Ali.
Zhila was in the kitchen with Nasreen. ‘That man isn’t Indian; he’s Persian,’ said Zhila. ‘I don’t like him. Let’s go and look at the pots on his horses.’
They went out of the house into the garden. There were lots of stars in the sky and everything was very quiet. Suddenly they heard a man’s voice: ‘When are we going to kill Cassim and AliBaba and their wives?’
‘When they’re asleep,’ said another voice.
The women looked at the pots on the horses.
Thirty-nine pots in their garden. thirty-nine men in the pots, and one man in the house. The Forty Thieves!
‘Quickly’ said Zhila. ‘Open the gate.’
Nasreen opened the gate. ‘Shoo, shoo, go away! Shoo, shoo, go away’ they shouted at the horses. The horses ran out of the garden. They ran and they ran and they ran. They ran into the desert and never came back.
The tall man went into the garden when everyone was sleeping. His horses weren’t there! His pots weren’t there! His men weren’t there! He ran out of the garden, he ran into the desert, but he couldn’t see his horses or his men. He ran and he ran and he ran and he never came back.
In the morning Cassim and Ali Baba woke up early and went into the garden. ‘This is very strange,’ said Ali. The oil merchant isn’t here, and his horses aren’t here! Where are they?’
‘You men are very silly,’ said Nasreen.
‘Yes, very silly,’ said Zhila. ‘The oil merchant from India wasn’t an oil merchant from India.’
‘No,’ said Nasreen. ‘He was the leader of the forty thieves!’
‘Where are the forty thieves now’ said Cassim.
‘They ran into the desert, and let’s hope they’ll never come back’ said Zhila.
‘Tomorrow you can go and get the treasure and we’ll give some to everyone in the village!’
The next day Cassim and Ali Baba went back to the rock with ten grey donkeys.
‘Open Wheat,’ said Cassim.
‘No, silly! Don’t you remember? It’s not Wheat. It’s Sesame’ said Ali Baba.
‘Of course, the word is “Sesame”. Open Sesame,’ said Cassim.
The rock opened and they put all the wooden boxes and sacks of treasure on the donkeys. Then they went back to the village and gave the treasure to the poor villagers.
‘Thank you, Nasreen and Zhila’ said the villagers.
‘You’re very clever women!’