اخطار بیگانگان!

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: اخطار بیگانه ها در سیاتل / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

اخطار بیگانگان!

توضیح مختصر

پسری در دبیرستان درس می‌خونه و خبر بیگانگان فضایی می‌شنوه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

اخطار بیگانگان!

اسم من کارن نیلسن هست و ۱۵ ساله هستم. قد بلندم و موهای قرمز کوتاه و چشم‌های سبز دارم. در سیاتل واشنگتن زندگی می‌کنم. شهر سرسبز و فوق‌العاده‌ای هست و عاشقش هستم.

با پدر و مادرم و سگم، تکس، در یک خونه‌ی زرد رنگ با یک باغچه‌ی دوست‌داشتنی زندگی می‌کنم. تکس یک سگ بزرگ قهوه‌ای هست و سه ساله است. وقتی باهاش بازی می‌کنم، خیلی خوش میگذره.

در اوقات فراغتم دوست دارم والیبال بازی کنم، برم صخره‌نوردی و به موسیقی گوش بدم. یک کلکسیون موسیقی بزرگ دارم و دوست دارم با دوستانم به موسیقی گوش بدم. همچنین دوست دارم کتاب‌های علمی تخیلی بخونم.

داستان من در آگوست، یک ماه قبل از بازگشایی مدارس شروع میشه. من و پدر و مادرم در آشپزخانه صبحانه می‌خوریم و اخبار محلی رو در تلویزیون تماشا می‌کردیم.

یک‌مرتبه گوینده‌ی خبر گفت: “هشدار بیگانگان فضایی! امروز صبح زود گزارشی از شیء در حال پرواز ناشناس نزدیک کوهستان کاسکادا در شرق سیاتل دریافت شده. دو تا توریست در آسمون بالای سرشون یک سفینه‌ی فضایی دیدن.

گفتن خاکستری و گرد بود. همچنین گفتن که هیچ صدایی نداشت. بعدها امروز صبح یک معلم دبیرستان همون سفینه‌ی فضایی رو دیده که بالای خونه‌اش پرواز می‌کرد. پلیس سیاتل در حال تحقیقه.”

گفتم: “واو! یک سفینه‌ی بیگانگان فضایی اینجا در سیاتل! هیجان‌انگیزه!”

مامان پرسید: “باور میکنی؟”

بابام گفت: “کی میدونه؟ فکر نمی‌کنم ما در این کهکشان بزرگ تنها باشیم. میدونی که زمین فقط یک سیاره‌ی کوچیکه.”

شروع به فکر به بیگانگان فضایی کردم و رفتم کتابخونه تا دنبال کتاب‌هایی درباره سفینه‌های فضایی بگردم.

اون روز عصر در صفحه‌ی اول تمام روزنامه‌ها هشدار “بیگانگان فضایی!” نوشته شده بود.

یک ماه بعدتر برگشتم به دبیرستان. این دومین سالم در دبیرستان واشنگتون بود و خیلی دوستش داشتم. بعد از اتمام مدرسه، و رفتن به دانشگاه می‌خواستم شیمیدان بشم.

در راه مدرسه دوست صمیمیم و همکلاسیم، باربارا رینالدز، رو دیدم. یک دختر زیبا و قد بلند هست. نزدیک خونه‌ی ما زندگی میکنه و ما همیشه با هم پیاده میریم مدرسه.

نیمه آفریقایی-نیمه آمریکایی هست و یکی از بهترین دانش‌آموزان مدرسه‌مون هست. میخواد دکتر بشه. بسکتبال ورزشش هست و همیشه در تیم بسکتبال دختران بازی می‌کنه. مثل خودم از گوش دادن به موسیقی لذت میبره.

باربارا با خوشحالی گفت: “امسال چند تا معلم جدید داریم. امیدوارم همه مرد و بانمک باشن!”

با خنده گفتم: “من هم. به چیز جدید و جالب در زندگیمون نیاز داریم.”

من و باربارا دوست داشتیم درباره پسرها و لباس‌ها حرف بزنیم؛ سرگرم‌کننده بود.

پرسید: “لباس جدید برای مدرسه خریدی؟”

گفتم: “این شلوار جین جدید رو خریدم و این کمربند مشکی رو.”

بهم گفت: “شلوار جین با تیشرت صورتی خوب میشه. من این کت آبی و کتانی‌های سفید جدید رو برای پاییز خریدم.”

پرسیدم: “ماه گذشته خبر سفینه‌ی فضایی نزدیک کوهستان کاسکاد رو شنیدی؟”

باربارا گفت: “در کالیفرنیا به دیدن مادربزرگم رفته بودم بنابراین زیاد نشنیدم، ولی در اینترنت در موردش خوندم. آدم‌ها حداقل ماهی یکبار در ایالات متحده یه سفینه‌ی فضایی می‌بینن ولی هیچکس تا حالا یک آدم فضایی ندیده.”

پرسیدم: “فکر می‌کنی واقعاً وجود دارن؟”

گفت: “فکر نمی‌کنم ما در این کهکشان تنها باشیم. ولی این یه معماست … “

“موافقم.”

ساعت هشت و نیم به مدرسه رسیدیم و به اولین کلاسمون، کلاس علوم، رفتیم. یک مرد حدوداً ۳۰ ساله در کلاسمون بود.

گفت: “سلام، من آقای کنت هستم، دبیر علوم جدیدتون.”

من و باربارا بهش نگاه کردیم. قد بلند و خیلی لاغر بود. موهای بلوند و چشم‌های قهوه‌ای داشت. خوش‌لباس بود و چهره‌ی دوستانه‌ای داشت.

باربارا زمزمه کرد: “شانس آوردیم! واقعاً بامزه است.”

با خنده زمزمه کردم: “حق داری.”

در حالی که به من لبخند میزد، پرسید: “اسمت چیه؟”

جواب دادم: “سلام، من کارن نیلسن هستم.”

بعد به باربارا نگاه کرد و پرسید: “و تو کی هستی؟”

“اسم من باربارا رینالدز هست.”

درست همون لحظه یک هواپیما از بالای مدرسه‌مون گذشت و سر و صدای زیادی به پا کرد. همه در کلاس به بیرون از پنجره نگاه کردن، ولی آفتاب خیلی روشن بود و چشم‌هامون رو اذیت کرد. از جلوی پنجره برگشتیم، ولی آقای کنت برنگشت. مستقیم در آفتاب به هواپیما نگاه می‌کرد. فکر کردم: چقدر عجیب، آفتاب چشم‌هاش رو اذیت نمیکنه.

وقتی درس علوم تموم شد، رفتیم به درس انگلیسی. دبیر جدید، مرد خیلی لاغر با موهای مشکی و چشم‌های سبز بود. دماغ کوچکی داشت و صورتی رنگ‌پریده.

به باربارا زمزمه کردم: “چه معلم عجیبی!”

اون هم زمزمه کرد: “خیلی عجیبه!”

معلم جدید لبخند نمی‌زد و به آرامی و سردی با کلاس حرف می‌زد.

“اسم من آقای ویلکنسون هست و دبیر انگلیسی جدیدتون هستم. نمیخوام کسی در کلاس حرف بزنه. امسال ویلیام شکسپیر و نویسندگان بزرگ دیگه رو مطالعه می‌کنیم.”

دو تا از پسرها که پشت کلاس نشسته بودن، گفتن: “اَه اَه! چقدر خسته‌کننده!”

آقای ویلکینسون گفت: “همین حالا بس کنید. حالا صفحه‌ی ۵ کتاب ادبیات‌تون رو باز کنید.”

صداش عجیب بود: شبیه صدای یک ربات بود.

باربارا بازوی من رو لمس کرد و زمزمه کرد: “وحشتناکه. چطور می‌خوایم از این کلاس جان سالم به در ببریم؟”

بهش نگاه کردم و زمزمه کردم: “هیچ نظری ندارم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Alien Alert!

My name’s Karen Nielsen and I’m fifteen years old. I’m tall and I have short red hair and green eyes. I live in Seattle, Washington. It’s a wonderful, green city and I love it.

I live with my parents and my dog, Tex, in a yellow house with a lovely garden. Tex is a big brown dog and he’s three years old. I have a lot of fun playing with him.

In my free time I like playing volleyball, going rock climbing and listening to music. I have a big music collection and I love listening to music with my friends. I also like reading science fiction books.

My story begins in August, a month before school started. My parents and I were having breakfast in the kitchen and we were watching the local news on the television.

Suddenly the newsreader said, “Alien Alert! Early this morning there was a report of an unidentified flying object near the Cascade Mountains east of Seattle. Two tourists saw a UFO in the sky above them.

They said it was gray and round. They also said it didn’t make any noise. Later this morning a high school teacher saw the same UFO flying above her house. The Seattle Police are investigating.”

“Wow” I said. “An alien spaceship here in Seattle! This is exciting!”

“Do you believe it” asked my mom.

“Who knows? I don’t think we’re alone in this big universe,” said my dad. “The Earth is only a small planet, you know.”

I started thinking about aliens and went to the library to look at some books about UFOs.

That evening all the newspapers had “ALIEN ALERT!” on their front pages.

A month later I went back to high school. This is my second year at Washington High School and I like it a lot. When I finish school and university I want to become a chemist.

On the way to school I met my best friend and classmate, Barbara Reynolds. She is a tall, pretty girl. She lives near my house and we always walk to school together.

She is Afro - American and one of the best students at our school. She wants to become a doctor. Basketball is her sport and she plays on the girls’ basketball team. Like myself, she also enjoys listening to music.

“We have some new teachers this year,” said Barbara happily. “I hope they’re all men and cute!”

“Me too. We need something new and interesting in our lives,” I said laughing.

Barbara and I like talking about boys and clothes; it is fun.

“Did you buy any new clothes for school” she asked.

“I bought these new jeans and this black belt,” I said.

“The jeans look great with the pink T-shirt,” she told me. “I bought this new blue jacket and white trainers for the fall.”

“Did you hear about the news about that UFO near the Cascade Mountains last month” I then asked.

“I was in California visiting my grandmother so I didn’t hear much, but I read about it online,” said Barbara. “People see at least one every month in the United States, but no one has ever seen an alien.”

“Do you think they really exist” I asked.

“I don’t think we’re alone in the universe,” she said. “But it’s a mystery.”

“I agree.”

We got to school at half past eight and went to our first class, science. There was a man of about thirty in the classroom.

“Hello, I’m Mr Kent, your new science teacher,” he said.

Barbara and I looked at him. He was tall and quite slim. He had blond hair and brown eyes. He was well-dressed and had a friendly face.

“We’re lucky” whispered Barbara. “He’s really cute.”

“You’re right” I whispered laughing.

“What’s your name” he asked, smiling at me.

“Hi, I’m Karen Nielsen,” I answered.

Then he looked at Barbara and asked, “And who are you?”

“My name’s Barbara Reynolds.”

At that moment an airplane passed over our school and made a lot of noise. Everyone in class looked out of the window, but the sun was very bright in front of us and it hurt our eyes. We turned away from the window, but Mr Kent didn’t. He looked directly at the airplane and at the sun. How strange, I thought, the sun doesn’t hurt his eyes.

When the science lesson was over we went to the English lesson. The new teacher was a very thin man with black hair and green eyes. He had a small nose and a pale face.

“What a strange teacher” I whispered to Barbara.

“Very strange” she whispered.

The new teacher didn’t smile and spoke slowly and coldly to the class.

“My name is Mr Wilkinson and I’m your new English teacher. I don’t want any talking in class. This year we’re going to study William Shakespeare and other great writers.”

“Ugh! How boring” said two boys, who were sitting at the back of the class.

“Stop that now” said Mr Wilkinson. “Now open your literature books at page five.”

His voice was strange: he sounded like, a robot.

Barbara touched my arm and whispered, “He’s terrible! How are we going to survive this class?”

I looked at her and whispered back, “I have absolutely no idea.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.