سرفصل های مهم
یک داستان غمانگیز
توضیح مختصر
آقای ویلکنسون دلیل عجیب بودنش رو به بچهها توضیح میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
یک داستان غمانگیز
آقای کنت با لبخند گفت: “صبحبخیر! امروز میریم آزمایشگاه تا کار عملی انجام بدیم.”
آزمایشگاه یک اتاق بزرگ بود با میزهای دراز، صندلیها و قفسههای بزرگ. موشهای سفید در قفسها بودن. وقتی آقای کنت از کنار قفسهاشون رد شد، همهی موشها شروع به دویدن به اطراف کردن و صدای زیادی به پا کردن.
آقای کنت با موشهای سفید حرف زد و خندید. “چی شده؟ از من میترسید؟ نمیخورمتون.”
بعد به کلاس نگاه کرد و گفت: “درس امروز دربارهی کرمها هست؛ بهتون کرم میدم و شما باید اونها رو نصف کنید. هر دو تیکه میتونن زنده بمونن و برای خودشون حرکت کنن. خواهید دید.”
خوشحال نبودم. به کرم خودم نگاه کردم. دراز و سبز بود. نمیخواستم بِبُرمش.
آقای کنت با لبخند پرسید: “کارن، از کرمت میترسی؟ چاقو رو بده من و میتونم کمکت کنم.”
دستش به دستم خورد و شوک الکتریکی بهم وارد شد- از روی صندلیم پریدم بالا.
آقای کنت پرسید: “چی شد کارن؟”
من که سعی میکردم لبخند بزنم، گفتم: “آه، هیچی، هیچی.” کرم رو برید و بعد رفت سر میز دیگه تا به دانشآموزان دیگه کمک کنه.
من یادداشتی برای والتر نوشتم و درباره شوک الکتریکی بهش گفتم.
زمزمه کردم: “والتر!” برگشت و من یادداشت رو دادم بهش.
آقای کنت پرسید: “والتر و کارن، چیکار دارید میکنید؟ والتر، تو دستت چی داری؟”
صداش من رو ترسوند. من و والتر با معلم تو دردسر بزرگی بودیم.
والتر گفت: “آه … هیچی.”
آقای کنت گفت: “لطفاً توجه کنید! دفعه بعد باید یادداشت رو بدید به من.”
والتر گفت: “ببخشید، آقای کنت.”
وقتی درس علوم تموم شد، آقای کنت من رو صدا زد سر میزش. فکر کردم: “وای نه…”
“ببخشید، در طول درس ترسوندمت. دو سال قبل تصادف بدی داشتم و دستم رو از دست دادم. دست چپم مصنوعیه- دست الکتریکی هست. بعضی وقتها شوک الکتریکی وارد میکنه.”
تعجب کرده بودم و ناراحت شدم.
وقت ناهار موضوع دست الکتریکی آقای کنت رو به والتر و باربارا گفتم. هر دو تعجب کردن.
وقتی از کافهتریا بیرون میاومدیم، آقای ویلکلسون رو دیدیم.
باربارا گفت: “سلام، آقای ویلکلنسون.”
آقای ولیکلسون در حالی که به ما نگاه میکرد گفت: “آه . سلام.”
چشمهاش دوباره سبز شده بودن ولی من چیزی نگفتم.
ساعت سه و نیم من و والتر از مدرسه بیرون دویدیم و منتظر آقای ویلکلنسون موندیم. دانشآموزان و معلمان زیاد دیدیم، ولی آقای ویلکنسون رو ندیدیم. بالاخره دیدمش که از خیابون پایین میره و بی سروصدا تعقیبش کردیم.
نزدیک مدرسه در یک خونهی سفید زیبا زندگی میکرد. یک باغچهی کوچیک دور خونه بود و یک درخت بزرگ نزدیک در ورودی.
وارد خونهاش شد و ما بی سر و صدا به طرف یک پنجره رفتیم و داخل رو نگاه کردیم. چند تا کتاب گذاشت رو میز آشپزخانه و یخچال رو باز کرد. یک بطری از آبمیوهی سبز وحشتناک بیرون آورد و گذاشت روی میز. و رفت طبقهی بالا.
والتر گفت: “وای، نه، رفت طبقهی بالا.”
گفتم: “مشکلی نیست! من میتونم از این درخت بالا برم.”
والتر متعجب پرسید: “مطمئنی؟”
با خنده گفتم: “البته. فراموش نکن، من میرم صخرهنوردی.”
گفت: “خوب، مراقب باش، کارن.”
از درخت بالا رفتم و میتونستم اتاق خواب آقای ویلکینسون رو ببینم.
والتر زمزمه کرد: “چه خبره؟”
من هم زمزمه کردم: “تو اتاق خوابشه و جلوی یک آینه نشسته. دستهاش توی موهاش هستن…. وای، نه!”
والتر پرسید: “چیه؟ به من هم بگو!”
به نگاه به داخل خونه ادامه دادم. آقای ویلکینسون حالا کاملاً کچل بود. احساس سرما کردم.
یکمرتبه صورتم رو در آینهی آقای ویلکینسون دیدم و اون هم دید. برگشت و به من نگاه کرد. وحشت کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. نمیتونستم بدوم، چون بالای یک درخت بزرگ بودم.
ولی آقای ویلکینسون عصبانی به نظر نمیرسید؛ غمگین بود. اومد جلو پنجره و پنجره رو باز کرد.
پرسید: “کارن! بالای این درخت چیکار میکنی؟”
گفتم: “من … آه … “
گفت: “لطفاً بیا پایین. میخوام باهات حرف بزنم.”
از درخت پایین اومدم و والتر منتظر من بود. خیلی نگران به نظر میرسید.
گفت: “بیا، کارن. بیا در بریم!”
گفتم: “نه، والتر، نمیتونیم. آقای ویلکینسون میخواد باهامون حرف بزنه.”
آقای ویلکسون از خونهاش بیرون اومد و در باغچه ایستاد.
با صدای آروم گفت: “شما دانشآموزان فکر میکنید من عجیب هستم. دلیلش رو میفهمم.”
من و والتر وحشت کرده بودیم.
“بذارید داستانم رو براتون تعریف کنم. سال گذشته دکترم به من گفت خیلی بیمارم. سرطان داشتم.”
گفتم: “آه، چقدر وحشتناک! واقعاً متأسفم.”
“بله، وحشتناک بود. عمل و بعد شیمیدرمانی شدم. بعد از عمل صدام رو از دست دادم بنابراین حالا با با یک نوع صدای مصنوعی حرف میزنم. به همین دلیل هم صدام عجیبه. همهی موهام رو به خاطر شیمیدرمانی از دست دادم بنابراین حالا موی مصنوعی میذارم.”
والتر گفت: “ما نمیدونستیم … “
والتر گفت: “آقای ویلکنسون، به خاطر رفتار خیلی بدمون خیلی متأسفیم.”
گفتم: “بله، لطفاً ما رو ببخشید.”
آروم گفت: “آه، نگران نباشید، حالا دارم بهتر میشم، که خوبه.”
والتر گفت: “میتونم سؤالی ازتون بپرسم.”
“البته!”
والتر پرسید: “آبمیوهی سبزی که سر ناهار خوردید، چی بود؟”
آقای ویلکینسون لبخند زد و گفت: “آبمیوهی سبز و قرصهای مشکی دارو هستن.”
پرسیدم: “ولی چرا رنگ چشمهاتون تغییر میکنه؟”
آقای ویلکنسون گفت: “پس دیدین، آره؟ شما بچهها همه چیز رو میبینید؟ میخواستم کار متفاوتی انجام بدم بنابراین یک جفت لنز رنگی خریدم. فکر کردم ظاهر جدید باعث میشه حالم بهتر بشه.”
پرسیدم: “لنزهای رنگی حالتون رو بهتر کردن؟”
آقای ویلکینسون به من نگاه کرد و لبخند زد. “کمی، متفاوت بودن فقط برای یک روز خوب بود. ولی این کارم هست که واقعاً باعث میشه حالم بهتر بشه.”
والتر پرسید: “شما کارتون رو دوست دارید، مگه نه؟”
آقای ویلکنسون با لبخند گفت: “من عاشق کارم هستم. کار کردن با جوانهایی مثل شما فوقالعاده است.”
پرسیدم: “سیاتل رو دوست دارید؟”
آقای ویلکنسون گفت: “بله، دوست دارم. شهر زیبایی هست، با پارکها و چیزهای سرگرمکنندهی زیاد. و کم کم دارم دوستان جدیدی پیدا میکنم.”
با لبخند گفتم: “خوبه. به شهره امرالد خوش اومدید!” همه خندیدیم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
A Sad Story
“Good morning” Mr Kent said, smiling. “Today we’re going to the lab to do some practical work.”
The lab was a big room with long tables, chairs and big cupboards. There were white mice in cages. When Mr Kent walked by their cages they all started running around and making a lot of noise.
“What’s the matter?” laughed Mr Kent, speaking to the white mice. “Are you afraid of me? I won’t eat you!”
Then he looked at the class and said, “Today’s lesson is about worms. I’m going to give you some worms and you have to cut them in half. The two pieces can live and move by themselves. You’ll see.”
I was not happy. I looked at my worm. It was long and green. I didn’t want to cut it.
“Karen, are you afraid of your worm” asked Mr Kent, smiling. “Give me your knife and I can help you.”
His arm touched mine and I got an electric shock - I jumped up from my chair.
“What’s wrong Karen” asked Mr Kent.
“Oh, nothing, nothing,” I said, trying to smile. He cut the worm and then walked to the next table to help other students.
I wrote a note to Walter and told him about the electric shock.
“Walter” I whispered. He turned around and I gave him the note.
“Walter and Karen, what are you doing” asked Mr Kent. “What do you have in your hand, Walter?”
His voice scared me. Walter and I were in big trouble with the teacher.
“Ah, n.nothing,” said Walter.
“Please pay attention” said Mr Kent. “Next time you’ll have to give me the note.”
“I’m sorry, Mr Kent,” said Walter.
When the science lesson was over Mr Kent called me to his desk. “Oh, no,” I thought.
“I’m sorry I scared you during the lesson. Two years ago I had a bad car accident and lost my arm. My left arm is artificial - it’s an electric arm. Sometimes it gives electric shocks.”
I was surprised and sorry.
At lunch I told Walter and Barbara about Mr Kent’s electric arm. They were both surprised.
As we walked out of the cafeteria we saw Mr Wilkinson.
“Hello, Mr Wilkinson,” said Barbara.
“Oh, uh. hi,” he said, looking at us.
His eyes were green again, but I didn’t say anything.
At half past three Walter and I ran out of the school and waited for Mr Wilkinson to walk by. We saw a lot of students and teachers, but we didn’t see him. Finally we saw him walking down the street and we followed him silently.
He lived near the school in a pretty white house. There was a small garden around it and a big tree near the front door.
He walked into his house and we went quietly to a window and looked inside. He put some books on the kitchen table and opened the refrigerator. He took out a bottle of the horrible green juice and put it on the table. Then he went upstairs.
“Oh, no,” said Walter, “he went upstairs.”
“No problem” I said. “I can climb up this tree.”
“Are you sure” asked Walter surprised.
“Of course,” I said laughing. “Don’t forget, I go rock climbing.”
“Well, be careful, Karen,” said Walter.
I climbed up the tree and I could see Mr Wilkinson’s bedroom.
“What’s happening” whispered Walter.
“He’s in his bedroom and he’s sitting in front of a mirror,” I whispered back. “His hands are on his hair. Oh, no!”
“What? Tell me” asked Walter.
I continued looking into the house. Mr Wilkinson was now completely bald! I felt cold.
Suddenly I saw my face in Mr Wilkinson’s mirror and he saw it too. He turned around and looked at me. I was terrified and didn’t know what to do. I could not run away because I was at the top of a big tree.
But Mr Wilkinson didn’t look angry; he looked sad. He walked over and opened the window.
“Karen! What are you doing up this tree” he asked.
“I– uh–”
“Please climb down,” he said. “I want to talk to you.”
I climbed down the tree and Walter was waiting for me. He looked very worried.
“Come on, Karen, let’s run away!” he said.
“No, Walter, we can’t,” I said. “Mr Wilkinson wants to talk to us.”
Mr Wilkinson came out of his house and stood in the garden.
“You students think I’m strange,” he said quietly. “I can understand why.”
Walter and I were terrified.
“Let me tell you my story. Last year my doctor told me I was very ill. I had cancer.”
“Oh, how terrible! I’m really sorry,” I said.
“Yes, it was terrible. I had an operation and then chemotherapy. After the operation I lost my voice, so now I speak with a type of artificial voice. That’s why my voice sounds strange. I lost all my hair from the chemotherapy, so now I wear a wig.”
“We didn’t know,” said Walter.
“Mr Wilkinson, we’re very sorry about our terrible behavior,” said Walter.
“Yes, please forgive us,” I said.
“Oh, don’t worry, I am getting better now which is good,” he said quietly.
“May I ask you a question” Walter said.
“Of course!”
“What’s that green juice you drink at lunch” Walter asked.
He smiled and said, “The green juice and the black pills are medicines.”
“But why do your eyes change color” I asked.
“So, you saw that, did you? You kids see everything” said Mr Wilkinson. “I wanted to do something different so I bought a pair of colored contact lenses. I thought a new look could make me feel better.”
“Did the contact lenses make you feel better” I asked.
Mr Wilkinson looked at me and smiled. “A little, it was nice having something different for a day. But it’s my job that is really making me feel better.”
“You like your job, don’t you” asked Walter.
“I love my job,” said Mr Wilkinson, smiling. “It’s wonderful to work with young people like you.”
“Do you like Seattle” I asked.
“Yes, I do,” said Mr Wilkinson. “It’s a beautiful city with lots of parks and fun things to do. And I’m starting to make a few friends.”
“Good,” I said, smiling. “Welcome to the Emerald City!” We all laughed.