سرفصل های مهم
رالی آمازون
توضیح مختصر
برایان و دیوید شرکتکنندههای مسابقهی رالی در جنگل آمازون هستن ...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
دیوید میگه: “ببین، برایان! اونا موتورسیکلتهای ما هستن!”
دیوید و برایان در فرودگاه هیترو لندن هستن. شرکتکنندگان مسابقهی موتورسیکلت اهل انفیلد، شهر کوچیکی در انگلیس، هستن.
معمولاً در انگلیس و کشورهای اروپایی مسابقه میدن، ولی اینبار دارن به برزیل میرن. شرکتکنندگان از کشورهای زیاد دیگهای هم میان اونجا. همه قراره در جنگل آمازون مسابقه بدن. برایان روزنامه میخونه.
میگه: “اینو گوش بده، دیوید! مشکلی در آمازون وجود داره. هندیها خیلی عصبانی هستن، چون معدنچیها وارد جنگل میشن. معدنچیها میخوان خونههاشون رو ازشون بگیرن.”
ولی دیوید به حرفهای برایان گوش نمیده. میگه: “مسابقه قراره خوب بشه.”
“بله . و سخت، دیوید.”
شرکتکنندگان دو روز بعد در برزیل هستن. برایان و دیوید هم اونجا هستن. آدمهای زیادی اومدن و تماشا میکنن. صبحی آفتابی و زیباست.
سر و صدا زیاده. آدمها با شرکتکنندگان حرف میزنن. عکاسها عکس میگیرن.
یک مرد جوان میگه: “مسابقه داره شروع میشه. گوش بدید.”
مردی میگه: “صبحبخیر. امروز شروع مسابقه رالی آمازون هست. ۴۲ نفر قراره از اینجا تا مانائوس مسابقه بدن.”
دیوید میپرسه: “حالت خوبه، برایان؟”
برایان جواب میده: “نه، مشکلی دارم. ببین! روغن داره از موتور موتورسیکلتم میچکه.”
برایان میپرسه: “چسبی که برای نشت روغن بود، کجاست؟”
شرکتکنندگان دارن کلاههای ایمنیشون رو میزارن.
دیوید میگه: “اینجاست. این رو امتحان کن.” دیوید کمی چسب به برایان میده، برایان کمی چسب به موتورش میزنه، ولی به راحتی کنده میشه.
دیوید میگه: “زود باش، برایان! مسابقه داره شروع میشه.”
ولی روغن از موتور برایان میچکه.
دیوید دوباره میگه: “زود باش!”
جلوی روغن گرفته میشه. برایان کلاهش رو میزاره و سوار موتورش میشه.
موتورهای موتورسیکلتها صدای زیادی به پا میکنن.
دیوید میگه: “مسابقه داره شروع میشه.”
برایان میگه: “بزن بریم!”
رالی آمازون شروع میشه.
روز اول خوبه. جادهها خوب هستن. شرکتکنندگان شهرها و روستاهای کوچیک زیادی میبینن. آدمها نزدیک جادهها ایستادن و اونها رو تماشا میکنن.
روز دوم جادهها زیاد خوب نیستن. دو تا ایتالیایی، لوگوی و انریکو، در جایگاه اول و دوم هستن.
روز سوم شرکت کنندگان در جنگل هستن. جادهها خیلی بد هستن. برزیلیها در جایگاههای اول و دوم هستن. بعد لوگوی و انریکو هستن. دیوید و برایان پشت سر دو تا ایتالیایی هستن.
مسابقه همیشه اواخر بعد از ظهر متوقف میشه.
برایان اون شب میگه: “اون برزیلیها خیلی خوب هستن و جادهها رو میشناسن.”
دیوید جواب میده: “برزیلیها مشکل نیستن، بارون بزرگترین مشکل ماست، ببین!”
روز چهارم
این روز دوم ما در جنگل هست.
یک روز سخت! بارون اصلاً بند نمیاد و جاده خیلی بده. وسط جادهها درخت هست. گاهی نمیتونیم روی موتورسیکلتهامون بمونیم.
من حالا در مسابقه اول هستم و دیوید دوم هست. دو تا ایتالیایی پشت سر ما هستن. از این بابت خوشحالم.
حالا ساعت هفته و خیلی تاریکه. روزهای جنگل خیلی گرمه، ولی شبها زیبان.
دیوید خوابیده. من هم میخوام بخوابم.
مسابقه روز سوم صبح خیلی زود در جنگل شروع میشه.
بعد از ظهر برایان و دیوید توقف میکنن. جنگل خیلی زیباست، ولی به جنگل نگاه نمیکنن. دارن دنبال شهر اونا-اونا میگردن.
برایان میپرسه: “حالا کجایم؟”
“نمیدونم.”
“اینجا جادهی اونا-اوناست؟”
دیوید دوباره میگه: “نمیدونم.”
برایان میپرسه: “شرکتکنندگان کجان؟ میتونی صداشون رو بشنوی؟”
موتورهاشون رو خاموش میکنن و گوش میدن. جنگل ساکته. بعد صدایی میشنون.
برایان میگه: “گوش کن، دیوید!”
دیوید میپرسه: “چیه؟”
برایان جواب میده: “موتورسیکلت نیست.”
یکمرتبه چند تا مرد میبینن. به طرف برایان و دیوید میان. برایان میگه: “اون مردها رو ببین، دیوید!”
دیوید میپرسه: “اینا کین؟”
“شرکتکننده نیستن، دیوید. هندیها هستن!”
هندیها میان و با برایان و دیوید حرف میزنن.
ولی دو تا مرد جوان نمیتونن حرفهاشون رو بفهمن.
“این هندیها خیلی عصبانین، برایان. ولی چرا؟”
“نمیدونم. نمیفهمم چی میگن.”
دیوید میگه: “مشکلی داریم، برایان.” هندیها دو تا مرد جوان رو به یک روستای هندی میبرن. یک زن چشم آبی میاد و با برایان و دیوید حرف میزنه.
اسمش آسترید هست و آلمانیه.
در جنگل زندگی میکنه، چون اونجا با هندیها کار میکنه.
زن میپرسه: “شما کی هستید؟”
“من برایان هستم و این هم دوستم، دیوید هست.”
دیوید میپرسه: “چرا هندیها عصبانین؟”
آسترید میگه: “شما معدنچی هستید؟ معدنچیها این مکان رو میخوان. گاهی میان اینجا و هندیها رو میکشن.”
دیوید میگه: “ما معدنچی نیستیم. ما شرکتکنندگان مسابقهی موتورسیکلت هستیم. میخوایم بریم اونا-اونا.”
آسترید با مائونی، رئیس هندی، حرف میزنه. مائونی گوش میده و با افرادش حرف میزنه. حالا دیگه عصبانی نیستن.
آسترید میگه: “معدنچیها به روستا میان. رئیس مائونی این رو میدونه. میان افرادش رو بکشن.”
برایان میگه: “خوب پلیس خبر کنیم، آسترید.”
“چطور؟ وقتی باقی نمونده.”
برایان میگه: “من میتونم برم اونا-اونا. یک پاسگاه پلیس اونجاست.”
دیوید میگه: “ولی راهی که به اونا-اونا میره رو نمیشناسی.”
آسترید و رئیس مائونی دوباره حرف میزنن.
آسترید میگه: “کاروآک فردا با تو میاد اونا-اونا. پسر رئیس مائونیه و راه رو میشناسه.”
ساعت ۷ صبح برایان و کاروآک سوار موتورسیکلت برایان میشن. کاروآک زیاد خوشحال نیست. اطلاعاتی از موتورسیکلتها نداره.
هندیها تماشا میکنن. برایان موتور رو روشن میکنه، کاروآک بلافاصله از موتورسیکلت پیاده میشه. هندیها میدون به طرف درختها.
آسترید با کاروآک حرف میزنه. بعد کاروآک دوباره سوار موتورسیکلت میشه. هندیها از پشت درختها نگاه میکنن.
برایان دوباره موتور رو روشن میکنه.
دیوید میگه: “برو!”
برایان و کاروآک جادهی به سمت اونا-اونا رو در پیش میگیرن.
در جنگل سخته. ولی برایان مسابقهدهندهی خوبیه، و کاروآک راه رو بلده. تمام رودخانهها و درختهای جنگل رو میشناسه.
اوایل بعد از ظهر به رودخانهی بزرگی میرسن. برایان به دفترچهی راهنماش نگاه میکنه. حالا نزدیک اونا-اونا هستن.
بعد برایان به موتور نگاه میکنه.
فکر میکنه: “وای، نه، دوباره داره روغن از موتور میچکه!” موتور رو خاموش میکنه.
فکر میکنه: “چسب ندارم. چسب دیوید کجاست؟ این بار مشکل بزرگی دارم!”
کاروآک به روغن نگاه میکنه. بعد به طرف درختی میره و یک میوه سبز میچینه. میوه رو میزاره روی موتور. نشت متوقف میشه.
برایان میگه: “خیلی خوبه. ممنونم، کاروآک. بیا بریم.”
دوباره شروع به حرکت میکنن. روغن اغلب از موتور میچکه، ولی کاروآک هر بار با میوهی سبز جلوش رو میگیره. عصر میرسن اونا-اونا.
کاپیتان سیلوا رو در ایستگاه پلیس میبینن و برایان باهاش حرف میزنه.
برایان میگه: “معدنچیها دارن میان، کاپیتان. قراره هندیها رو بکشن.”
“حق با توئه، مرد جوون. زمان زیادی نداریم!” کاپیتان سیلوا با یه پلیس حرف میزنه. “بیاید بریم به روستای هندی. بیست نفر میخوام. سریعاً!”
اواخر بعد از ظهر به روستای هندی میرسن.
کاپیتان سیلوا میگه: “باید منتظر معدنچیها بمونیم. برید پشت درختها!”
دوباره شب شده. همه منتظر معدنچیها هستن.
کاپیتان سیلوا میگه: “ببینید! دارن میان!”
معدنچیها دارن از جنگل میان. خیلی بی سر و صدا حرکت میکنن. حالا معدنچیهای زیادی در روستا هستن. دنبال هندیها هستن.
روستا ساکته.
بعد کاپیتان سیلوا میگه: “کاپیتان سیلوا هستم. حرکت نکنید!”
معدنچیها میدون و هندیها هم میدون. سر و صدای زیادی به پا کردن.
دو تا معدنچی دیوید رو پیدا میکنن و میگیرنش.
دیوید فکر میکنه: “میخوان من رو بکشن.”
ولی بعد دو تا پلیس به طرفش میدون. میگن: “صبر کنید! ما پلیسیم.”
صبح رئیس مائونی و مردمش خیلی خوشحالن. هندیهای زیادی دارن میرقصن.
رئیس مائونی دو تا گردنبند زیبا در دستانش داره. لبخند میزنه و گردنبند قرمز رو به دیوید میده.
میگه: “جگواری.”
آستراد میگه: “داره یه اسم هندی روت میذاره. جگوآری به معنی جگوار کوچیکه.”
بعد رئیس مائونی گردنبند مشکی به برایان میده.
میگه: “مانائو.”
آسترید میگه: “دوندهی سریع.”
برایان کلاه ایمنیش رو به کاروآک میده.
میگه: “قهرمان.”
همه لبخند میزنن.
کاپیتان سیلوا برایان و دیوید رو به مانائوس میبره. شرکتکنندگان اونجا هستن.
عکاسانی هم اونجا هستن.
از برندگان عکس میگیرن، لیگوئی و انریکو- دو تا ایتالیایی.
انریکو میگه: “برایان، دیوید، سلام!”
“ببینید. ما قهرمان شدیم.”
لیگوئی میگه.
برایان و دیوید میگن: “تبریک میگیم!”
انریکو میپرسه: “حال شما خوبه؟”
برایان میگه: “حالا خوبیم.”
برایان و دیوید با انریکو و لیگوئی درباره هندیها و معدنچیها حرف میزنن.
لیگوئی میگه: “شما هم قهرمان هستید.”
کاپیتان سیلوا میگه: “بله، اونها هم قهرمانان یک مسابقه خیلی مهم هستن.”
برایان و دیوید به گردنبندهای هندیشون نگاه میکنن.
دیوید به دوستش میگه: “تبریک میگم، مانائو!”
برایان میگه: “تبریک میگم، جگواری!”
متن انگلیسی کتاب
‘Look, Brian! Those are our motorcycles’ David says.
David and Brian are at Heathrow Airport in London. They are motorcycle racers from Enfield, a small town in England.
They usually race in England, and in European countries, but this time they are going to Brazil. Racers from many countries are going there, too. They are all going to race across the Amazon jungle. Brian is reading a newspaper.
‘Listen to this, David’ he says. ‘There’s a problem in the Amazon. The Indians are very angry because miners are going into the jungle. The miners are taking their homes.’
But David isn’t listening to Brian. The race is going to be good,’ he says.
‘Yes. and difficult, David.’
Two days later, the racers are in Brasilia. Brian and David are there, too. A lot of people come and watch. It is a beautiful, sunny morning.
There is a lot of noise. People are talking to the racers. Photographers are taking pictures.
‘The race is going to start,’ a young man says. ‘Listen.’
‘Good morning’ a man says. ‘This is the start of the Amazon Rally. Forty-two people are going to race from here to Manaus.’
‘Are you OK, Brian’ David asks.
‘No,’ Brian answers, ‘I’ve got a problem. Look! Oil is leaking from the engine of my motorcycle.’
‘Where’s that glue for oil leaks’ Brian asks.
The racers are putting on their helmets.
‘Here, try this,’ David says. He gives Brian some glue. Brian puts some glue on his engine, but it comes out very slowly.
‘Quickly, Brian! The race is going to start,’ David says.
But oil is leaking from Brian’s engine.
‘Quickly’ David says again.
The oil stops. Brian puts on his helmet and gets on his motorcycle.
The engines of the motorcycles make a lot of noise.
‘The race is starting,’ David says.
‘Let’s go’ Brian says.
The Amazon Rally starts!
The first day is OK. The roads are good. The racers see many small towns and villages. People stand near the road and watch them.
On the second day, the roads are not very good. Two Italians, Luigi and Enrico, are in first and second place.
On the third day, the racers are in the jungle. The roads are very bad. The Brazilians are in first and second place now. Then come Luigi and Enrico. David and Brian are behind the two Italians.
The race always stops late in the afternoon.
Those Brazilians are very good, and they know the road, Brian says that evening.
‘The Brazilians aren’t a problem, The rain is our big problem, Look’ David answers.
Day 4
This is our second day in the jungle.
A difficult day! The rain never stops and the road is very bad. There are trees across the roads. Sometimes we can’t stay on our motorcycles.
I am first in the race now, and David is second. The two Italians are behind us. We are happy about that.
It is seven o’clock now and it is very dark. The days are very hot in the jungle, but the nights are beautiful.
David is in bed. I am going to bed, too.
The race starts very early on the third day in the jungle.
In the afternoon Brian and David stop. The jungle is very beautiful, but they aren’t looking at it. They are looking for the town of Una-Una.
‘Where are we now’ Brian asks.
‘I don’t know.’
‘Is this the road to Una-Una?’
‘I don’t know,’ David says again.
‘Where are the racers’ Brian asks. ‘Can you hear them?’
They stop their engines and listen. The jungle is quiet. Then they hear a noise.
‘Listen, David’ Brian says.
‘What is it’ David asks.
‘It isn’t a motorcycle,’ Brian answers.
Suddenly they see some men. They are walking to Brian and David. ‘Look at those men, David’ Brian says.
‘Who are they’ David asks.
‘They aren’t racers, David. They’re Indians!’
The Indians come and talk to Brian and David.
But the two young men can’t understand them.
‘These Indians are very angry, Brian. But why?’
‘I don’t know. I can’t understand them.’
‘We’ve got a problem, Brian,’ David says. The Indians take the two young men to an Indian village. A woman with blue eyes comes and talks to Brian and David.
Her name’s Astrid and she’s German.
She lives in the jungle because she’s working there with the Indians.
‘Who are you’ the woman asks.
‘I’m Brian, and this is my friend David.’
‘Why are the Indians angry’ David asks.
‘Are you miners? The miners want this place. Sometimes they come here and they kill the Indians,’ Astrid says.
‘We aren’t miners. We’re motorcycle racers,’ David says. ‘We want to go to Una-Una.’
Astrid talks to Maoni, the Indian chief. Maoni listens and talks to his men. They aren’t angry now.
‘The miners are coming to the village,’ Astrid says. ‘Chief Maoni knows that. They’re going to kill his men.’
‘Let’s get the police, Astrid,’ Brian says.
‘How? There’s no time.’
‘I can go to Una-Una. There’s a police station there,’ Brian says.
‘But you don’t know the road to Una-Una,’ David says.
Astrid and Chief Maoni talk again.
‘Caruak is going to go to Una-Una with you tomorrow. He’s Chief Maoni’s son, and he knows the road,’ Astrid says.
At seven o’clock in the morning, Brian and Caruak get on Brian’s motorcycle. Caruak isn’t very happy. He doesn’t know about motorcycles.
The Indians watch them. Brian starts the engine, and Caruak gets off the motorcycle quickly. The Indians run to the trees.
Astrid talks to Caruak. Then he gets on the motorcycle again. The Indians watch from the trees.
Brian starts the engine again.
‘Go’ David says.
Brian and Caruak take the road to Una-Una.
It is difficult in the jungle. But Brian is a good racer and Caruak knows the road. He knows every river and tree in the jungle.
Early in the afternoon, they come to a big river. Brian looks in his road book. They are near Una-Una now.
Then Brian looks at the engine.
‘Oh, no, Oil is leaking from the engine again’ he thinks. He stops the motorcycle.
‘I haven’t got any glue. Where’s David’s glue’ he thinks. ‘This time I’ve got a big problem!’
Caruak looks at the oil. Then he walks to a tree and takes a green fruit. He puts the fruit on the hot engine. The leak stops.
‘That’s very good,’ Brian says. ‘Thank you, Caruak. Let’s go.’
They start to drive again. The oil often leaks from the engine, but Caruak stops it with the green fruit every time. They arrive in Una-Una in the evening.
They meet Captain Silva at the police station, and Brian talks to him.
‘The miners are coming, Captain. They’re going to kill the Indians,’ Brian says.
‘You’re right, young man. We don’t have much time!’ Captain Silva talks to a policeman. ‘Let’s go to the Indian village. I want twenty men. Quickly!’
They get to the Indian village late in the afternoon.
‘Let’s wait for the miners,’ Captain Silva says. ‘Go behind the trees.’
It’s night again. They are all waiting for the miners.
‘Look’ Captain Silva says. ‘They’re coming.’
The miners are coming from the jungle. They’re moving very quietly. There are a lot of miners in the village now. They are looking for the Indians.
The village is quiet.
Then Captain Silva says, ‘This is Captain Silva. Don’t move!’
The miners run, and the Indians run, too. They make a lot of noise.
Two miners find David and catch him.
‘They’re going to kill me,’ David thinks.
But then two policemen run to him. ‘Stop’ they say. ‘We’re policemen.’
In the morning, Chief Maoni and his people are very happy. A lot of Indians are dancing.
Chief Maoni has two beautiful necklaces in his hands. He smiles and gives a red necklace to David.
‘Jaguari,’ he says.
‘He’s giving you an Indian name,’ Astrid says. ‘Jaguari is a small jaguar.’
Then Chief Maoni gives a black necklace to Brian.
‘Manaue,’ he says.
‘Quick runner,’ Astrid says.
Brian gives his helmet to Caruak.
‘Champion,’ he says.
They all smile.
Captain Silva takes Brian and David to Manaus. The racers are there.
There are photographers, too.
They are taking pictures of the champions - Luigi and Enrico, the two Italians.
‘Brian, David, Hello,’ Enrico says.
‘Look. We’re the champions,’
Luigi says.
‘Congratulations’ Brian and David say.
‘Are you OK’ Enrico asks.
‘Now we are,’ Brian says.
Brian and David talk to Enrico and Luigi about the Indians and the miners.
‘You’re champions, too,’ Luigi says.
‘Yes, they’re champions of a very important race,’ Captain Silva says.
Brian and David look at their Indian necklaces.
‘Congratulations, Manaue’ David says to his friend.
‘Congratulations, Jaguari’ Brian says.