سرفصل های مهم
فصل اول
توضیح مختصر
پسری که وسواس تمرکز داره میخواد با دخترعموش که نوعی صرع داره ازدواج کنه ….
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
اسم من اگیوس هست. خانوادهام - ازشون اسم نمیبرم - یکی از قدیمیترین خانوادههای این سرزمین هستن. صدها سال اینجا، درون دیوارهای این خونهی بزرگ، زندگی کردیم.
من گاهی در اتاقهای ساکتش قدم میزنم؛ هر کدوم از اتاقها به زیبایی توسط بهترین کارگران تزئین شدن. ولی اتاق مورد علاقهی من همیشه کتابخونه بوده. اینجا، بین کتابها، همیشه بیشتر زمانم رو سپری میکنم.
مادرم در کتابخانه مرد- من اینجا به دنیا اومدم. بله، دنیا اولین گریههای من رو اینجا شنید و این دیوارها و کتابهایی که روی دیوارها هستن اولین چیزهایی هستن که میتونم در زندگیم به خاطر بیارم.
من اینجا، در این اتاق، به دنیا اومدم ولی زندگی من اینجا آغاز نشده. میدونم قبل از این زندگی که دارم یک زندگی دیگه داشتم. میتونم دوران دیگهای رو مثل یک خواب بدون شکل یا جسم به خاطر بیارم: دنیای چشمها، صداهای تلخ و شیرین و سایههای ساکت. از اون شب طولانی بیدار شدم، چشمهام باز شدن و دوباره نور روز رو دیدم- اینجا در این اتاق پر از افکار و رویاها.
وقتی بچه بودم، روزهام رو با کتاب خوندن در این کتابخانه سپری میکردم و در دوران بچگی اینجا خیالپردازی کردم. سالیان سپری شدن، من بدون توجه به این بزرگ شدم، و به زودی فهمیدم که دیگه جوان نیستم. در میانهی زندگیم بودم و هنوز اینجا در خانهی اجدادیم زندگی میکردم.
تقریباً هرگز از خونه خارج نشدم، و کمتر و کمتر از کتابخانه بیرون اومدم. و به این ترتیب، کمکم، دنیای واقعی - زندگی در دنیای بیرون دیوارها - برای من مانند یک رویا شد. ایدههای وحشیانه، رویاهای درون سرم، دنیای واقعی من بودن. کل زندگیم بودن.
برنیس و من دخترعمو-پسرعمو بودیم. من و اون با هم اینجا در این خونه بزرگ شدیم. ولی خیلی متفاوت بزرگ شدیم. من ضعیف بودم و اغلب بیمار بودم، همیشه در افکار تاریک و سنگین خودم گم بودم. اون قوی و سالم بود، همیشه سر زنده بود، همیشه مثل یک خورشید جدید نورانی میدرخشید. اون روی تپههای زیر آسمون آبی بزرگ میدوید، وقتی من در کتابخانه مطالعه میکردم.
من درون دیوارهای ذهنم زندگی میکردم و با سختترین و دردآورترین ایدهها میجنگیدم. اون با سرعت و شادمانی زندگی رو پشت سر میذاشت و هرگز به سایههای دورش فکر نمیکرد. من پرواز سالهای جوانیمون رو در بالهای خموش زمان تماشا میکردم. برنیس هیچوقت به فردا فکر نمیکرد. فقط در حال زندگی میکرد.
برنیس - اسمش رو صدا میزنم - برنیس! و هزاران صدای شیرین از گذشته به من پاسخ میدن. میتونم حالا به وضوح به شکلی که در اولین روزهای زیبایی و روشناییش بود، ببینمش. میبینمش … و بعد یکمرتبه همه جا تاریکی، معما و ترسه.
روزهای روشن جوانیش وقتی یک بیماری - یک بیماری وحشتناک - مثل یک طوفان ناگهانی سراغش اومد به پایان رسید. من ابر تیره رو که از روش میگذشت تماشا میکردم. میدیدم که بدن و ذهنش رو کاملاً تغییر میده. ابر اومد و رفت و کسی که نمیشناختم رو به جا گذاشت. این شخص غمگینی که حالا میدیدم کی بود؟ برنیس من - برنیسی که یک زمانهایی میشناختم، کجا بود؟
بیماری اول منجر به چندین بیماری دیگه شد. یکی از اونها یک نوع خیلی غیرمعمول صرع بود.
این صرع همیشه ناگهانی و بدون هشدار میاومد. یکمرتبه ذهنش از کار میایستاد. با صورت سرخ میافتاد روی زمین و میلرزید و صداهای عجیب در میآورد و چشمهاش دیگه نمیدیدن. اغلب وقتی به نوعی خواب عمیق میرفت صرع به پایان میرسید.
گاهی این خواب به قدری عمیق بود که سخت میشد بگی مرده یا نه. اغلب به یکبارگی شروع صرع از خواب بیدار میشد. طوری بیدار میشد که انگار هیچ مشکلی وجود نداشته.
در طول این زمان بود که بیماری من بدتر شد. احساس میکردم روز به روز قویتر میشه. میدونستم نمیتونم کاری برای متوقف کردنش انجام بدم. و کمی بعد مثل برنیس، بیماری من زندگیم رو کاملاً تغییر داد.
این جسمم نبود که بیمار بود: ذهنم بود. یک بیماری ذهنی بود. فقط میتونم مثل نوعی وسواس تمرکز توصیفش کنم. اغلب خودم رو ساعتها غرق در فکر یک چیز گم میکردم- چیزی به قدری بیاهمیت که بعدش خندهدار به نظر میرسید.
ولی متأسفانه توصیف اینکه چطور میتونستم خودم رو در مطالعهی بیفایدهی حتی سادهترین و معمولیترین شیء گم کنم، ممکنه غیرممکن باشه.
میتونستم ساعتها بشینم و به یک حرف از کلمهای در یک صفحه نگاه کنم. میتونستم بیشتر یک روز تابستانی رو بشینم و به یک سایهی روی زمین نگاه کنم. میتونستم بشینم و چشمم رو از آتش هیزم زمستان برندارم تا بسوزه و خاکستر بشه. میتونستم کل شب بیدار بمونم و در رویای عطر شیرین یک گل باشم.
گاهی یک کلمه رو ساعتها پشت سر هم تکرار میکردم تا اینکه دیگه معناش رو برام از دست میداد. وقتی این کارها رو انجام میدادم، همیشه معنای خودم، زمان، حرکت و حتی زنده بودن رو از دست میدادم.
نباید اشتباهی باشه. باید بفهمید که این وسواس تمرکز یک جور رویاپردازی نبود. رویاپردازی کاملاً فرق داره. رویاپرداز - دارم درباره رویاپردازی که بیدار هست و خواب نیست حرف میزنم - به ذهنش نیاز داره و ازش استفاده میکنه تا رویاش رو بسازه.
و همچنین رویاپرداز تقریباً همیشه فکر یا ایده یا شیئی که رویاش رو شروع کرده رو فراموش میکنه. ولی در مورد من، شیئی که این سیاحت رو تبدیل به عمیقترین افکار میکرد، همیشه در ذهنم میموند. اون شیء همیشه در مرکز افکارم بود. مرکز همه چیز بود.
هم شیء هم موضوع افکارم بود. افکارم همیشه همیشه در یک دایره بیپایان به اون شیء برمیگشت. این شیء دیگه واقعی نبود، ولی با این حال نمیتونستم خودم رو ازش دور کنم!
هیچوقت عاشق برنیس نبودم، حتی در روزهای روشن زیبایش. دلیلش اینه که من هیچ وقت احساسی در قلب نداشتم. عشقهای من همیشه در دنیای ذهنم بودن.
در نور خاکستری اول صبح، بین سایههای رقصان جنگل، شبها در سکوت کتابخانه برنیس با سرعت و به سبکی جلوی چشمهای من حرکت میکرد. من هیچ وقت برنیسم رو به عنوان یک برنیس زنده ندیده بودم. برای من برنیس، در رویا بود.
شخصی از این دنیا نبود- نه، هیچ وقت بهش به عنوان یک شخص واقعی فکر نمیکردم. برنیس فکر برنیس بود. چیزی بود که بهش فکر کرد، نه کسی که دوستش داشت.
و چرا بعد از بیماریش احساس متفاوتی داشتم؟ چرا وقتی انقدر وحشتناک و با غمگینی تغییر کرده بود، وقتی میومد نزدیکم میلرزیدم و سفید میشدم؟
چون اتلاف وحشتناک اون شخص دوستداشتنی و شیرین رو میدیدم. چون حالا چیزی از برنیسی که یک زمانهایی میشناختم باقی نمونده بود!
حقیقت داره که هیچ وقت عاشقش نبودم. ولی میدونستم که اون همیشه من رو عمیقاً دوست داشت. و به این ترتیب روزی - چون خیلی براش ناراحت بودم - یک ایده احمقانه و شیطانی به ذهنم رسید. ازش خواستم با من ازدواج کنه.
روز عروسیمون نزدیکتر میشد و یک بعد از ظهر گرم در کتابخانه نشسته بودم. ابرها پایین بودن و تاریک بودن، هوا سنگین بود، همه جا سکوت بود. یکمرتبه چشمهام رو از کتاب بلند کردم، دیدم برنیس جلوی من ایستاده.
برام مثل یه غریبه بود، فقط یک سایهی ضعیف از زنی که به خاطر میآوردم. حتی نمیتونستم به خاطر بیارم قبلاً چطور بود. خدای من، خیلی لاغر بود! میتونستم دستها و پاهاش رو از پشت پارچهی خاکستری رنگی که دور بدن تلف شدهاش آویزون بود ببینم.
چیزی نگفت. و من نمیتونستم حرف بزنم. نمیدونم چرا، ولی یکمرتبه احساس ترس وحشتناکی کردم که مثل سنگی بزرگ روی قلبم فشار میآورد. در صندلیم نشستم و به قدری ترسیده بودم که نمیتونستم تکون بخورم.
موهای بلندش دور صورتش ریخته بود. به سفیدی برف بود. به شکل عجیبی خونسرد و شاد به نظر میرسید. ولی هیچ جانی به هیچ عنوان در چشمهاش نبود. حتی به من هم نگاه نمیکرد. وقتی لبهای باریک و بیخونش به آرومی باز شدن، تماشا کردم. لبخند عجیبی زد که نفهمیدم. همون موقع بود که دندونها رو دیدم.
آه، چرا باید به من لبخند میزد؟ چرا باید اون دندونها رو میدیدم؟
متن انگلیسی فصل
Egaeus is my name. My family - I will not name it - is one of the oldest in the land. We have lived here, inside the walls of this great house, for many hundreds of years.
I sometimes walk through its silent rooms. Each one is richly decorated, by the hands of only the finest workmen. But my favourite has always been the library. It is here, among books, that I have always spent most of my time.
My mother died in the library; I was born here. Yes, the world heard my first cries here; and these walls, the books that stand along them are among the first things I can remember in my life.
I was born here in this room, but my life did not begin here. I know I lived another life before the one I am living now. I can remember another time, like a dream without shape or body: a world of eyes, sweet sad sounds and silent shadows. I woke up from that long night, my eyes opened, and I saw the light of day again - here in this room full of thoughts and dreams.
As a child, I spent my days reading in this library, and my young days dreaming here. The years passed, I grew up without noticing it, and soon I found that I was no longer young. I was already in the middle of my life, and I was still living here in the house of my fathers.
I almost never left the house, and I left the library less and less. And so, slowly, the real world - life in the world outside these walls - began to seem like a dream to me. The wild ideas, the dreams inside my head were my real world. They were my whole life.
Berenice and I were cousins. She and I grew up together here in this house. But we grew so differently. I was the weak one, so often sick, always lost in my dark and heavy thoughts. She was the strong, healthy one, always so full of life, always shining like a bright new sun. She ran over the hills under the great blue sky while I studied in the library.
I lived inside the walls of my mind, fighting with the most difficult and painful ideas. She walked quickly and happily through life, never thinking of the shadows around her. I watched our young years flying away on the silent wings of time. Berenice never thought of tomorrow. She lived only for the day.
Berenice - I call out her name - Berenice! And a thousand sweet voices answer me from the past. I can see her clearly now, as she was in her early days of beauty and light. I see her– and then suddenly all is darkness, mystery and fear.
Her bright young days ended when an illness - a terrible illness - came down on her like a sudden storm. I watched the dark cloud pass over her. I saw it change her body and mind completely. The cloud came and went, leaving someone I did not know. Who was this sad person I saw now? Where was my Berenice, the Berenice I once knew?
This first illness caused several other illnesses to follow. One of these was a very unusual type of epilepsy.
This epilepsy always came suddenly, without warning. Suddenly, her mind stopped working. She fell to the ground, red in the face, shaking all over, making strange sounds, her eyes not seeing any more. The epilepsy often ended with her going into a kind of very deep sleep.
Sometimes, this sleep was so deep that it was difficult to tell if she was dead or not. Often she woke up from the sleep as suddenly as the epilepsy began. She would just get up again as if nothing was wrong.
It was during this time that my illness began to get worse. I felt it growing stronger day by day. I knew I could do nothing to stop it. And soon, like Berenice, my illness changed my life completely.
It was not my body that was sick; it was my mind. It was an illness of the mind. I can only describe it as a type of monomania. I often lost myself for hours, deep in thought about something - something so unimportant that it seemed funny afterwards.
But I am afraid it may be impossible to describe how fully I could lose myself in the useless study of even the simplest or most ordinary object.
I could sit for hours looking at one letter of a word on a page. I could stay, for most of a summer’s day, watching a shadow on the floor. I could sit without taking my eyes off a wood fire in winter, until it burnt away to nothing. I could sit for a whole night dreaming about the sweet smell of a flower.
I often repeated a single word again and again for hours until the sound of it had no more meaning for me. When I did these things, I always lost all idea of myself, all idea of time, of movement, even of being alive.
There must be no mistake. You must understand that this monomania was not a kind of dreaming. Dreaming is completely different. The dreamer -I am talking about the dreamer who is awake, not asleep - needs and uses the mind to build his dream.
Also, the dreamer nearly always forgets the thought or idea or object that began his dream. But with me, the object that began the journey into deepest thought always stayed in my mind. The object was always there at the centre of my thinking. It was the centre of everything.
It was both the subject and the object of my thoughts. My thoughts always, always came back to that object in a never-ending circle. The object was no longer real, but still I could not pull myself away from it!
I never loved Berenice, even during the brightest days of her beauty. This is because I have never had feelings of the heart. My loves have always been in the world of the mind.
In the grey light of early morning, among the dancing shadows of the forest, in the silence of my library at night, Berenice moved quickly and lightly before my eyes. I never saw my Berenice as a living Berenice. For me, Berenice was a Berenice in a dream.
She was not a person of this world - no, I never thought of her as someone real. Berenice was the idea of Berenice. She was something to think about, not someone to love.
And so why did I feel differently after her illness? Why, when she was so terribly and sadly changed, did I shake and go white when she came near me?
Because I saw the terrible waste of that sweet and loving person. Because now there was nothing left of the Berenice I once knew!
It is true I never loved her. But I knew she always loved me - deeply. And so, one day - because I felt so sorry for her - I had a stupid and evil idea. I asked her to marry me.
Our wedding day was growing closer, and one warm afternoon I was sitting in the library. The clouds were low and dark, the air was heavy, everything was quiet. Suddenly, lifting my eyes from my book, I saw Berenice standing in front of me.
She was like a stranger to me, only a weak shadow of the woman I remembered. I could not even remember how she was before. God, she was so thin! I could see her arms and legs through the grey clothes that hung round her wasted body.
She said nothing. And I could not speak. I do not know why, but suddenly I felt a terrible fear pressing down like a great stone on my heart. I sat there in my chair, too afraid to move.
Her long hair fell around her face. She was as white as snow. She looked strangely calm and happy. But there was no life at all in her eyes. They did not even seem to see me. I watched as her thin, bloodless lips slowly opened. They made a strange smile that I could not understand. And it was then that I saw the teeth.
Oh, why did she have to smile at me! Why did I have to see those teeth?