سرفصل های مهم
گربهی چشم طلایی
توضیح مختصر
پیشنس برای نجات گربهای میره رو لبهی پنجره و در خطر افتادن قرار میگیره که پلیسی نجاتش میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
گربهی چشم طلایی
ساعت ۴ صبح بود و پیشنس نمیتونست بخوابه.
دامپ، دامپ، دامپ، دامپ، دامپ.
چه صدای وحشتناکی! صدای بلند موسیقی همچنان ادامه داشت. همسایهاش در آپارتمان روبرو مهمونی شبانه داشت.
دامپ، دامپ، دامپ، دامپ، دامپ.
پیشنس ساعت ۱۰ رفته بود بخوابه، برای اینکه باید ساعت شش بیدار میشد. امروز واقعاً مهم بود. باید طراحیهای تبلیغات کرم زیبایی جدید رو نشون رئیسش میداد.
پیشنس از تختش بیرون اومد و به اون طرف اتاق به طرف پنجره آپارتمان طبقه سومش رفت. به بیرون نگاه کرد و همسایه و دوستانش رو دید. میرقصیدن و میخندیدن و خوش میگذروندن و سر و صدای زیادی به پا کرده بودن.
وقتی پنجره رو باز میکرد، با خودش فکر کرد: “نمیخوام آدم سختی باشم، ولی باید بخوابم.”
الو؟صدا زد. ببخشید؟ ممکنه لطفاً … ؟ ولی سؤالش رو تموم نکرد، چون هیچکس نمیتونست صداش رو بشنوه.
درست همون موقع صدای میویی شنید. پایین رو نگاه کرد. بزرگترین گربهای که پیشنس در عمرش دیده بود، روی صندلی موتور همسایهاش نشسته بود. مشکی و خاکستری بود، با چشمهای درشت طلایی. گربه نگاش میکرد.
پیشنس گفت: “سلام، گربه! بعضیها خوش میگذرونن، مگه نه؟”
فکر کرد: “ولی اوقات من خیلی تلخه.” پنجره رو بست و برگشت به تختش.
دامپ، دامپ، دامپ، دامپ، دامپ.
موسیقی ادامه پیدا کرد و پیشنس هنوز هم نمیتونست بخوابه. بالاخره بلند شد و شروع به نقاشی کرد. نقاشی رو دوست داشت. به عنوان طراح کار میکرد، ولی در واقع میخواست هنرمند بشه. از رنگهای زیادی روی کاغذ استفاده کرد: قرمز، آبی، زرد، بنفش. کم کم حالش بهتر شد.
یکمرتبه موسیقی تموم شد. مهمونی به پایان رسید.
پیشنس فکر کرد: “بالاخره!”
بعد صدای میوی غمگینی از بیرون پنجره شنید. پنجره رو باز کرد و بالا رو نگاه کرد. گربه با چشمهای درشت طلایی رو لبهی پنجرهی همسایه بود. دوباره میو کرد. به نظر ترسیده بود.
پیشنس گفت: “دوباره سلام، گربه. نمیتونی بیای پایین؟”
فکر کرد: “بیچاره! به قدری میترسه که نمیتونه حرکت کنه.”
بیا، پیشی، پیشی، پیشی. میتونی اینکارو بکنی!”گفت. گربه دوباره میو کرد و جایی که بود موند.
پیشنس گفت: “آه، باشه، گربه. میام میارمت پایین. یه دقیقه صبر کن. یک، دو، سه …”
از پنجره رفت بیرون رولبهی پنجرهاش. پایین رو نگاه کرد و یکمرتبه خیلی ترسید. تا پایین فاصلهی زیادی بود. دوباره تا سه شمرد و به گربه نزدیکتر شد.
گفت: “بیا، پیشی.” ولی گربه تکون نخورد.
یه جعبهی فلزی روی دیوار نزدیک گربه بود. پیشنس یک پاش رو گذاشت روی جعبه. به نظر بیخطرتر بود. دستش رو به طرف گربه دراز کرد.
صدایی از خیابون پایین گفت: “این کارو نکن!”
“نپر!”
پیشنس پایین رو نگاه کرد و یک مرد قد بلند و لاغر با موهای تیره دید. در طرف راننده ماشینش باز بود.
مرد ادامه داد: “همه چیز روبراه میشه. من پلیسم. شاید بتونم کمکت کنم.”
- وای نه! فکر میکنه میخوام از پنجره بپرم پایین!”پیشنس فکر کرد. سعی کرد نخنده خندیدن این بالا خطرناک بود. دستش رو دوباره به طرف گربه دراز کرد ولی گربه ناپدید شده بود. یکمرتبه جعبهی فلزی شل شد و شروع به افتادن از روی دیوار کرد. و کم مونده بود پیشنس هم بیفته. داد زد: “کمک!”
“پلاک واحدت چنده؟” مرد داد زد.
پیشنس به لبهی پنجره گرفت. داد زد: “بیست و سه!”
مرد دوید توی ساختمون و از پلهها بالا دوید. جعبهی فلزی دوباره تکون خورد. پیشنس فکر کرد: “وای نه! دارم میافتم. زود باش، زود باش!”
یک لحظه بعد، مرد از در وارد آپارتمان شد. جعبه فلزی افتاد روی زمین و پیشنس شروع به افتادن کرد. یکمرتبه مرد کنار پنجرهی باز بود. پیشنس رو گرفت و کشید توی اتاق. داد زد: “گرفتمت، گرفتمت.” مرد افتاده روی زمین، کنار پیشنس.
پیشنس گفت: “آه، ممنونم.” به چشمهای تیره و صورت خوشقیافه مرد نگاه کرد. “چیکار دارم میکنم؟” یکمرتبه فکر کرد. سریع بلند شد.
“حالت خوبه؟” مرد وقتی بلند میشد، پرسید.
پیشنس گفت: “خوبم.” صورتش داشت سرخ میشد. “تا حالا انقدر خوب نبودم. و شما؟”
این همهی حرفیه که میخوای بزنی، پیشنس؟با خودش فکر کرد. این مرد جونت رو نجات داد!”
همون لحظه گربهی چشم طلایی از پنجره اومد تو و پرید روی زمین.
پیشن به مرد گفت: “رفتم بیرون تا این گربه رو نجات بدم.”
مرد متحیر شده بود. “رفتی بیرون تا گربهات رو نجات بدی؟ چه کار دیوانهواری!”
پیشنس گفت: “نه. منظورم اینه که بله ولی این گربهی من نیست.”
مرد خندید. “پس رفتی بیرون تا گربهی یه نفر دیگه رو نجات بدی؟”
پیشنس گفت: “خوب، تو هم اومدی تا من رو نجات بدی!” بهش لبخند زد و اون هم متقابلاً لبخند زد. دندونهای سفید خوبی داشت. واقعاً خیلی خوشقیافه بود. پیشنس سریعاً به ساعتش نگاه کرد.
وای نه ساعت اینه؟ داد زد. دیر میکنم. باید برم.”
دوید به طرف میز و تمام طرحهاش رو برداشت. چهار هفتهی گذشته خیلی سخت روشون کار کرده بود. نمیتونست به جلسهای که با رئیسش داشت دیر برسه.
وقتی از آپارتمانش خارج میشد، توضیح داد: “امروز جلسه مهمی دارم.”
مرد گفت: “موفق باشی. امیدوارم خوب پیش بره.”
پیشنس گفت: “ممنونم.” میخواست چیز بیشتری بگه، ولی به جاش فقط همونجا ایستاد.
مرد دستور داد: “برو.”
پیشنس لبخند زد. برگشت که بره، ولی کیفش رو انداخت. سریع برش داشت و رفت.
پلیس رفتن پیشنس رو تماشا کرد. بعد به پایین نگاه کرد و دید کیف پولش روی زمینه.
برش داشت و لبخند زد.
فکر کرد: “امروز داره خیلی جالب میشه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The cat with golden eyes
It was four o’clock in the morning and Patience couldn’t sleep.
Thump, thump, thump, thump, thump.
What a terrible noise! The loud music went on and on and on. Her neighbour in the flat opposite was having an all-night party.
Thump, thump, thump, thump, thump.
Patience had gone to bed at ten o’clock because she had to get up at six. Today was really important. She had to show her boss her designs for the new beauty cream adverts.
Patience got out of bed and went across the room to the window of her third-floor flat. She looked out and saw her neighbour and his friends. They were dancing and laughing and having lots of fun and making lots of noise.
‘I don’t want to be difficult, but I need to sleep,’ she thought as she opened the window.
‘Hello?’ she called. ‘Excuse me? Could you please.?’ But she didn’t finish her question because no one could hear her.
Just then she heard a miaow. She looked down. There, sitting on the seat of her neighbour’s motorbike, was the largest cat that Patience had ever seen. It was grey and black, with huge golden eyes. The cat was watching her.
‘Hi, cat’ Patience called. ‘Some people are having a good time, aren’t they?’
‘But I’m having a very bad time,’ she thought. She shut the window and went back to bed.
Thump, thump, thump, thump, thump.
The music continued and Patience still couldn’t sleep. Finally she got up and began to paint. Patience loved painting. She worked as a designer but she really wanted to be an artist. She used lots of colours on the paper: reds, blues, yellows, purples. She started to feel better.
Suddenly the music stopped. The party was over.
‘At last’ Patience thought.
Then she heard an unhappy miaow from outside the window. She opened the window and looked up. The cat with the huge golden eyes was on a window-sill above the window next door. It miaowed again. It looked frightened.
‘Hello again, cat,’ said Patience. ‘Can’t you get down?’
‘Poor thing’ she thought. ‘It’s too scared to move.’
‘Come on, kitty, kitty, kitty. You can do it!’ she said. The cat miaowed again and stayed where it was.
‘Oh OK, cat,’ Patience said. ‘I’ll come and get you. Wait a minute. One, two, three.’
She climbed out of her window onto her window-sill. She looked down and suddenly felt very frightened. It was a long way down to the street below. She counted to three again and moved closer to the cat.
‘Come on, kitty,’ she said. But the cat didn’t move.
There was a metal box on the wall near the cat. Patience put one foot on the box and then the other. It seemed safe. She reached for the cat.
‘Don’t do it’ called a voice from the street below.
‘Don’t jump!’
Patience looked down and saw a tall, slim man with dark hair. The driver’s door of his car was open behind him.
‘It’s going to be OK,’ the man continued. ‘I’m a policeman. Maybe I can help you.’
‘Oh no! He thinks I’m trying to jump out of the window!’ thought Patience. She tried not to laugh - a laugh was dangerous up here.
She reached for the cat again but it had disappeared. Suddenly the metal box began to come loose. It started to fall away from the wall and Patience almost fell. ‘Help’ she shouted.
‘What’s your flat number?’ shouted the man.
Patience held onto the window-sill. ‘Twenty-three’ she called.
The man ran into the building and up the stairs. The metal box moved again. ‘Oh no’ thought Patience. ‘I’m going to fall. Hurry, hurry!’
A moment later the man crashed through the door into her flat. The metal box fell to the ground and Patience started to fall. Suddenly the man was at the open window. He caught her and pulled her back into the room. ‘I’ve got you, I’ve got you,’ he shouted. He fell onto the floor next to Patience.
‘Oh thank you,’ she said. She looked into his dark eyes and handsome face. ‘What am I doing?’ she thought suddenly. She stood up quickly.
‘Are you OK?’ the man asked as he stood up.
‘Fine,’ Patience said. Her face was going red. ‘Never better. And you?’
‘Is that all that you can say, Patience?’ she thought to herself. ‘This man’s just saved your life!’
At that moment the cat with the golden eyes came through the window and jumped onto the floor.
‘I went out there to rescue that cat,’ Patience told the man.
He was amazed. ‘You went out there to rescue your cat? What a mad thing to do!’
‘No,’ Patience said. ‘I mean yes, but it’s not my cat.’
The man laughed. ‘So you went out there to rescue someone else’s cat?’
‘Well you came out to rescue me’ said Patience. She smiled at him, and he smiled back. He had nice white teeth. He really was very handsome. Patience quickly looked at her watch.
‘Oh no Is that the time?’ she cried. ‘I’m going to be late. I’ve got to go.’
She ran to the table and picked up all her designs. She had worked really hard on them for the past four weeks. She couldn’t be late for the meeting with her boss.
‘I’ve got an important meeting today,’ she explained as they left the flat.
‘Good luck,’ he said. ‘I hope it goes well.’
‘Thank you,’ she said. She wanted to say more but instead she just stood there.
‘Go,’ he ordered.
Patience smiled. She turned to go, but she dropped her handbag. She picked it up quickly and left.
The policeman watched Patience as she went. Then he looked down and saw her purse lying on the ground.
He picked it up and smiled.
‘Today is getting very interesting,’ he thought.