سرفصل های مهم
مثل یک سنگ
توضیح مختصر
لائورل میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
مثل یک سنگ
گربهزن به لون کمک کرد از پلهها پایین بره. میدونست در خطر بزرگی هستن. باید به سرعت فرار میکردن.
آرماندو با تفنگ از پلهها به طرفشون بالا دوید.
بنگ!
برگشتن و دوباره رفتن بالا. دری پیدا کردن و از در رفتن تو. اتاق بزرگ و تاریکی بود. تنها نور، نور ماه بود. عکسهایی از لائورل همه جا بود.
آرماندو پشت سرشون دوید توی اتاق. لائورل و وسلی همراهش بودن.
گربهزن و لون پشت یک عکس بزرگ پنهان شدن. لون خیلی ضعیف بود. خون زیادی از دست داده بود.
گفت: “گوش کن. متأسفم که حرفت رو باور نکردم.”
گربهزن گفت: “اشکال نداره. اینجا بمون. وقتی خطر رفع شد، برمیگردم.”
گربهزن رفت تو تاریکی.
پرید بالا و روی دیوار عکسها نشست. میتونست پایین به لائورل، آرماندو و وسلی نگاه کنه. دید در جهتهای مختلف حرکت کردن.
تصمیم گرفت اول به وسلی حمله کنه.
پرید روش و با زانوش زد از صورتش. وسلی افتاد روی زمین و بیحرکت دراز کشید.
گربهزن فکر کرد: “یکی رفت، موند دو تا.”
همون لحظه، آرماندو کمی خون روی زمین پیدا کرد. دنبال ردِ خون به جایی پشت عکس بزرگ رفت. ولی کسی اونجا نبود. یکمرتبه آرماندو صدایی از پشت سرش شنید. برگشت و لون زد از صورتش. یک بار و بعد دوباره. آرماندو افتاد و همه جا تاریک شد.
گربهزن روی دیوار عکسها نشست. دوباره پایین به لائورل نگاه کرد.
وقتی لائورل دقیقاً اومد زیرش، گربهزن یه جعبهی بزرگ انداخت پایین. با فاصله چند سانتیمتری به لائورل نخورد. گربهزن پرید روی زمین. لائورل بارها و بارها بهش شلیک کرد ولی گربهزن خیلی چابک بود. بعد یکمرتبه گربهزن روی زمین بود و لائورل روش ایستاده بود. تفنگ رو به طرف سر گربهزن نشانه گرفته بود.
لائورل با لبخندی گفت: “خداحافظ، پیشی.” سعی کرد شلیک کنه، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. گلولهای نمونده بود. تفنگ خالی بود.
تفنگ رو انداخت کنار و پرید روی گربهزن. لائورل بارها و بارها گربهزن رو زد و به طرف پنجره بزرگ کشیدش. گربهزن سعی کرد لائورل رو زخمی کنه، ولی نتونست. پوست لائورل به سختی سنگ بود.
لائورل گفت: “تو نمیتونی منو زخمی کنی. اگه یک زن دیگه از بیولاین استفاده نکنه، پوستش از هم میپاشه. ولی اگه به استفاده از کرم ادامه بده، پوستش عالی میشه. من سالهاست از بیولاین استفاده میکنم. پوستم مثل سنگ شده. نمیتونم چیزی احساس کنم. ولی تو میتونی.”
لائورل دوباره گربهزن رو زد. گربهزن افتاد و یک تکه فلز پاش رو برید. نمیتونست بایسته.
به هر حال، تو کی هستی؟ لائورل پرسید. یه زن دیوانه؟ یک دزد؟”
گربهزن گفت: “من پیشنس فیلیپس هستم. تو منو کشتی.”
. “پیشنس فیلیپس، طراح؟ لائورل خندید. تو هیچ کس نیستی.” به گربهزن لگد زد. “تو هیچی نیستی.”
پیشنس یکمرتبه ترسید. فکر کرد: “راست میگه. من فقط میتونم نقاشی کنم. نمیتونم مبارزه کنم.”
لائورل یک لولهی آهنی برداشت و سخت آورد رو سر گربهزن. خون ریخت روی صورتش.
“و حالا همه باور میکنن که تو یک پلیس رو هم کشتی.”
گربهزن فکر کرد: “یک پلیس. لون. مردی که دوست دارم.” خیلی خیلی عصبانی شد.
همون لحظه، لائورل دوباره لولهی آهنی رو زد جلوی پنجره و شکستش. گربهزن شروع به افتادن کرد. تا خیابون پایین ۳۰ طبقه فاصله بود.
فکر کرد: “نمیتونم بذارم این اتفاق بیفته. محاله. نمیتونم اجازه بدم لائورل پیروز بشه.” یکمرتبه دوباره قوی شد و پرید رو هوا. از لوله بالای لائورل آویزون شد. بعد پرید پایین.
گفت: “زیبایی فقط پوست نیست.” بعد صدای میوی بلندی درآورد و پرید روی لائورل. لائورل فرار کرد، ولی گربهزن شلاقش رو به صدا در آورد و دوباره گرفتش. از صورت لائورل زد و پوستش رو با پنجههاش برید. پوست لائورل مثل یک آینهی شیشهای شروع به شکستن کرد.
وقتی به طرف پنجره میافتاد، جیغ کشید: “نه. لطفاً کمکم کن. نذار بیفتم.”
گربهزن با شلاقش گرفتش و شروع به کشیدنش به اتاق کرد.
درست همون موقع، لائورل خودش رو در شیشهی پنجره دید.
داد زد: “نه! پوستم!” به پوستش دست زد. “حالا دیگه زیبا نیستم.”
چند تکه شیشه زیر شلاق بود. شلاق رو میبریدن. یکمرتبه شلاق پاره شد.
گربهزن داد زد: “لائورل!” دستش رو دراز کرد تا لائورل رو بگیره، ولی خیلی دیر شده بود.
لائورل داشت به پشت میافتاد توی تاریکی میافتاد که بمیره.
پیشنس با ناراحتی پایین به بدن لائورل در خیابان نگاه کرد. لون اومد پشتش.
گفت: “دیدمت. سعی کردی نجاتش بدی.”
تعجب کردی؟” گربهزن پرسید
لون جواب داد: “نه. به هیچ عنوان.”
گربهزن لون رو بوسید. بوسهای بود که مثل شروعی جدید بود.
بعد گربهزن دوید توی تاریکی.
لون رفتنش رو تماشا کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
Like a stone
Catwoman helped Lone down the stairs. She knew they were in great danger. They had to escape fast.
Armando ran up the stairs towards them with a gun.
Bang!
They turned back and went up again. They found a door and went through it. It was a large, dark room. The only light was the light of the moon. There were photographs of Laurel everywhere.
Armando ran into the room after them. Laurel and Wesley were with him.
Catwoman and Lone hid behind a huge photo. Lone was very weak. He had lost a lot of blood.
‘Listen,’ he said. ‘I’m sorry I didn’t believe you.’
‘It’s OK,’ she said. ‘Stay here. I’ll be back when it’s safe.’
She disappeared into the darkness.
Catwoman jumped up and sat on top of a wall of photographs. She could look down on Laurel, Armando and Wesley. She saw them go different ways.
She decided to attack Wesley first.
She jumped on him and hit his face with her knee. He fell to the ground then lay still.
‘One down, two to go,’ she thought.
At that moment, Armando found some blood on the floor. He followed the blood to the place behind the huge photo. but Lone wasn’t there.
Suddenly Armando heard someone behind him. He turned and Lone hit him in the face. Once, and then again. Armando fell and everything went black.
Catwoman was sitting on top of the wall of photographs again. She was watching Laurel below.
When Laurel was exactly under her, Catwoman dropped a large box. It missed Laurel by a few centimetres. Catwoman jumped to the floor.
Laurel shot at her again and again, but Catwoman was too quick. Then, suddenly, Catwoman was on the floor and Laurel was standing over her. She was pointing her gun at Catwoman’s head.
‘Goodbye, Kitty,’ said Laurel with a smile. She tried to shoot, but nothing happened. There were no bullets. The gun was empty.
She threw the gun away and jumped on Catwoman. Laurel hit Catwoman again and again, pushing her back towards a huge window. Catwoman tried to hurt Laurel but she couldn’t. Laurel’s skin was as hard as stone.
‘You can’t hurt me,’ said Laurel. ‘If a woman stops using Beau-line, her skin falls off. But if she continues using it, her skin becomes perfect. I’ve been using Beau-line for years. My skin is like a stone. I can’t feel anything. But you can.’
Laurel hit Catwoman again. Catwoman fell and a piece of metal cut her leg. She couldn’t stand up.
‘Who are you anyway?’ Laurel asked. ‘A madwoman? A robber?’
‘I’m Patience Philips,’ said Catwoman. ‘You killed me.’
‘Patience Philips, the designer?’ Laurel laughed. ‘You’re nobody.’ She kicked Catwoman. ‘You’re nothing.’
Patience was suddenly frightened. ‘She’s right,’ she thought. ‘I can only paint. I can’t fight.’
Laurel took a metal pipe and brought it down hard on Catwoman’s head. Blood ran down her face.
‘And now everyone will believe that you killed a policeman too.’
‘A policeman,’ thought Catwoman. ‘Lone. The man that I love.’ She became very, very angry.
At that moment Laurel brought down the metal pipe against the window and it broke. Catwoman began to fall. It was thirty floors to the street below.
‘I can’t let this happen,’ she thought. ‘No way! I can’t let Laurel win.’ She suddenly became strong again and jumped into the air. She hung from a pipe high above Laurel. Then she jumped down.
‘Beauty isn’t only about skin,’ she said. Then she gave a very loud miaow and jumped on Laurel. Laurel escaped but Catwoman cracked her whip and caught her again.
She hit Laurel across the face and cut her skin with her claws. Laurel’s skin began to break like a glass mirror.
‘No,’ she screamed as she fell towards the window. ‘Please help me. Don’t let me fall.’
Catwoman caught her with her whip and started to pull her back into the room.
Just then, Laurel saw herself in the glass of the window.
‘No’ she cried. ‘My skin!’ She touched her face. ‘I’m not beautiful now.’
There were some pieces of glass under the whip. They were cutting through it. Suddenly it broke.
‘Laurel’ Catwoman screamed. She reached for Laurel but it was too late.
Laurel was falling back into the darkness - falling to her death.
Patience looked down sadly at Laurel’s body in the street below. Lone walked up behind her.
‘I saw you,’ he said. ‘You tried to save her.’
‘Are you surprised?’ she asked.
‘No,’ he replied. ‘Not at all.’
Catwoman kissed Lone. It was a kiss that felt like a new start.
Then Catwoman ran off into the darkness.
Lone watched her go.