سرفصل های مهم
نیمهشب
توضیح مختصر
پیشنس از کار پیش هدر کنارهگیری می کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
نیمهشب
پیشنس کل روز سخت روی طرحهاش کار کرد. وقتی تموم شد، ساعت یازده و نیم شب بود، و همه در دفتر رفته بودن خونه. هیچ کس نبود که طرحهاش رو به کارخانهی جورج هدر ببره. پیشنس تصمیم گرفت خودش طرحها رو ببره براش.
زمان زیادی نداشت بنابراین یک تاکسی به کارخونهی محصولات زیبایی هدر گرفت. سعی کرد در رو باز کنه، ولی در قفل بود. به ساعتش نگاه کرد. فکر کرد: “وای نه! خیلی دیر شده.”
تا میتونست محکم داد زد “سلام؟ کسی هست؟” ولی جوابی نیومد.
بعد چند تا چراغ پشت کارخانه دید. به طرف اونها رفت و یه در دیگه پیدا کرد. خوشبختانه در باز بود. پیشنس رفت تو.
میتونست صدای حرف زدن آدمها رو از اتاقی که زیاد دور نبود بشنوه. به طرف اتاق رفت.
دکتر اسلاویکی داشت میگفت: “برام مهم نیست وقتی زنها از بیولاین استفاده میکنن، سردردهای وحشتناک بگیرن. میتونم با این موضوع کنار بیام. و برام مهم نیست زنها نتونن دست از استفاده از بیولاین بردارن. باعث میشه خیلی ثروتمند بشم! ولی نمیخوام صورت زنها رو از بین ببرم. این کار رو نمیکنم.”
پیشنس داخل اتاق رو نگاه کرد و یک صفحه نمایش دید. روی صفحه صورت یک زن بود. یک صورت پیر بود، با خطوط زیاد. بعد آروم آروم صورت شروع به تغییر کرد. جوانتر و جوانتر شد. خطها از بین رفتن. ولی صورت به تغییر ادامه داد. سخت و مثل یک سنگ شد. پوست شروع به ترک کرد.
پیشنس برگشت و دوید. به یک میز خورد.
اسلاوکی داد زد: “کی اونجاست؟”
پیشنس تا میتونست با سرعت دوید. دری باز شد و دو تا مرد بیرون اومدن. اسمهاشون آرماندو و وسلی بود. کارشون حفاظت از جورج هدر بود و همه جا باهاش میرفتن.
پیشنس پشت یک دستگاه بزرگ مخفی شد.
وسلی داد زد: “بیا بیرون. مشکلی نیست. فقط میخوایم چند تا سؤال ازت بپرسیم.”
پیشنس فکر کرد: “آه، خوبه. پس ایرادی نداره.” از پشت دست دستگاه اومد بیرون. “ببخشید. فکر میکنم جای اشتباهی … “
بنگ!
گلولهای از تفنگ وسلی به دستگاه کنار پیشنس خورد.
پیشنس طرحها رو انداخت و فرار کرد. وقتی در کارخانه میدوید، گلولهها از کنارش رد میشدن. به استخری از آب تیره رسید. پلهای فلزی زیادی روش بودن ولی راهی به بیرون از کارخانه وجود نداشت. پیشنس بالا رو نگاه کرد. بالا سرش چند تا لولهی بزرگ بود. شاید میتونست از اونجا راهی به بیرون پیدا کنه.
رفت توی یکی از لولهها و چهار دست و پا شروع به حرکت به پایین کرد. بعد یکمرتبه به انتهای لوله رسید. مثل لبهی دنیا بود. خیلی پایینتر یک رودخانه روان بود. و بین اون و رودخانه ۲۰۰ متر چیزی نبود.
یکمرتبه صدای وحشتناکی شنید. دیوار عظیمی از آب پشت سرش میومد. آرماندو و وسلی لولهها رو باز کرده بودن! آب بهش خورد و انداختش پایین و پایین تو رودخونه.
همه جا تاریک شد.
تلفن پیشنس زنگ میزد. بیدار شد. بعد نشست و از روی کابینت افتاد!
فکر کرد: “چه خبره؟ چرا روی کابینت بودم؟” دستها و پاهاش سیاه و کبود شده بودن و لباسهای کثیفش روی زمین بود.
پیغامگیر پیشنس به تلفن جواب داد. سالی بود. گفت: “پیشنس، کجایی؟ هدر خیلی عصبانیه و تام زنگ زد. گفت در کافه به دیدنش نرفتی. نگرانتم. لطفاً بهم زنگ بزن.”
فکر کرد: “برای کار دیر نکردم، کردم؟ ساعت چنده؟ به ساعتش نگاه کرد. ۱:۵۰ بعد از ظهر؛ بعد از ظهر شده بود و تازه بیدار شده بود! چطور همچین چیزی ممکن بود؟
صدای میوی شنید. گربهی چشم طلایی اونجا نشسته بود. تماشاش میکرد.
پیشنس گفت: “بازم تو. فکر میکنم چیز خیلی عجیبی درباره تو وجود داره.” و آدرس روی گردن گربه رو خوند.
“گربه، حالا میبرمت خونه.”
یک زن ۵۰ ساله در رو باز کرد.
پیشنس پرسید: “شما اوفلیا پاورز هستید؟ گربهتون رو نجات دادم، حالا ولم نمیکنه.”
زن به پیشنس نگاه کرد. گفت: “فکر میکنم باید بیاید تو.”
پیشنس وارد نشیمن شد. همه جا گربه بود. اوفلیا براش یک فنجون چای آورد.
اوفلیا گفت: “نیمهشب.”
“ببخشید؟ چی؟”
“اسمش نیمهشبه. یه گربهی مصری ماو هست. گربههای زیادی مثل اون وجود نداره. میتونه کارهای خاصی انجام بده.”
پیشنس پرسید: “منظورتون اینه که یکمرتبه ظاهر میشه و آدمها رو میترسونه؟”
اوفلیا گفت: “همچین چیزهایی. به نظر نگران چیزی هستی. میخوای دربارهاش حرف بزنی؟”
“ببخشید. نمیتونم. باید برم سر کار. واقعاً دیر کردم.”
اوفلیا گفت: “پس فکر میکنم باید برگردی. هر وقت خواستی بیا. من همیشه اینجام.”
هدر داد زد: “تو چت شده؟” پیشنس پشت میزش نشسته بود.
“نیمه شب به اون طرحها نیاز داشتم. ولی نرسیدن. و حالا حتی نمیتونی به خاطر بیاری طرحها کجان. یادت نمیاد؟ من هرگز … اصلاً به حرفم گوش میدی، فیلیپس؟”
پیشنس جواب داد: “نه. شما به همهی اینها بیشتر از من توجه دارید.” داشت توی دفترش چیزی میکشید. هدر سریع ورق رو از دستش گرفت. تصویر خندهداری از هدر بود که آتش و دود از سرش برمیخواست. هدر ورق رو انداخت روی زمین و با عصبانیت رفت بیرون.
پیشنس ترسیده بود. فکر کرد: “چیکار کردم؟ این من نبودم. آدم دیگهای بود.”
صدا زد: “آقای هدر، صبر کنید! عذر میخوام.”
هدر برگشت. چشمهاش سرد بودن. “عذر میخوای؟ همش همین؟ عذر کافی نیست.”
پیشنس باز یکمرتبه آدم دیگهای شد. گفت: “بذارید بهتر توضیح بدم. به خاطر هر دقیقه از زندگیم که برای شما کار کردم، متأسفم. شما رئیس وحشتناکی هستید. فقط به خودتون و پولتون فکر میکنید.”
هدر به سردی صحبت کرد. گفت: “وسایلت رو بردار و برو. بلافاصله این شرکت رو ترک کن.”
پیشنس دوباره خودش شد. از خودش پرسید: “چه اتفاقی افتاد؟”
داد زد: “آقای هدر، صبر کنید!” ولی هدر صبر نکرد.
سالی اومد و پیشنس رو بغل کرد. گفت: “آفرین! خیلی عالی بود.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Midnight
Patience worked hard on her designs all day. By the time she had finished, it was half past eleven at night and everyone else in the office had gone home. There was no one to take her designs to George Hedare at the factory. Patience decided to take them to him herself.
She didn’t have much time, so she took a taxi to the Hedare Beauty factory. She tried a door but it was locked. She looked at her watch. ‘Oh no! It’s almost too late,’ she thought.
She shouted as loudly as she could, ‘Hello? Is anyone there?’ But there was no reply.
Then she saw some lights at the back of the factory. She walked towards them and found another door. Luckily it was open. Patience went in.
She could hear people talking in a room not far away. She walked towards the room.
‘I don’t care if women get terrible headaches when they use Beau-line,’ Dr Slavicky was saying. ‘I can live with that. And I don’t care if women can’t stop using Beau-line. That will make me very rich! But I don’t want to destroy women’s faces. I won’t do it.’
Patience looked into the room and saw a video screen. On the screen there was a woman’s face. It was an old face, with lots of lines. Then, slowly, the face began to change. It became younger and younger. The lines disappeared. But the face continued to change. It became hard like a stone. The skin began to crack.
Patience turned and ran. She crashed into a table.
‘Who’s there’ shouted Slavicky.
Patience ran as fast as she could. A door opened and two men came out. Their names were Armando and Wesley. Their job was to protect George Hedare, and they went everywhere with him.
Patience hid behind a big machine.
‘Come out,’ Wesley called. ‘It’s OK. We only want to ask you a few questions.’
‘Oh good. That’s OK then,’ thought Patience. She came out from behind the machine. ‘I’m sorry. I think I’m in the wrong.’
Bang!
A bullet from Wesley’s gun hit the machine beside her.
Patience dropped her designs and ran. Bullets flew past her as she ran through the factory. She came to a pool of dark water. There were lots of metal bridges over it, but there was no way out to another part of the factory. Patience looked up. Above her were several huge pipes. Maybe she could find a way out up there.
She climbed inside one of the pipes and began to move down it on her hands and knees. Then, suddenly, she reached the end. It felt like the edge of the world. Far below her was a fast river. And between her and the river were 200 metres of nothing.
Suddenly she heard a terrible noise. A huge wall of water was coming up behind her. Armando and Wesley had opened the pipes! The water crashed over her, throwing her down, down, down into the river below.
Everything went black.
Patience’s phone was ringing. She woke up. Then she sat up and fell off the cupboard!
‘What’s happening? Why was I on top of the cupboard’ she thought. Her arms and legs were black and blue and her dirty clothes were all over the floor.
Patience’s machine answered the phone. It was Sally. ‘Where are you, Patience’ she said. ‘Hedare is very angry - and Tom called. He said you didn’t meet him at the cafe. I’m worried about you. Please call me.’
‘I’m not late for work already, am I’ she thought. ‘What time is it?’ She looked at her clock. 1.50 p.m. It was the afternoon already and she’d only just woken up! How was that possible?
She heard a miaow. The cat with golden eyes was sitting there. It was watching her.
‘It’s you again,’ said Patience. ‘I think there’s something very strange about you.’ She read the address on the cat’s neck.
‘I’m going to take you home, cat; Now.’
A fifty-year-old woman opened the door.
‘Are you Ophelia Powers’ Patience asked. ‘I rescued your cat and now it won’t leave me alone.’
The woman looked at Patience. ‘I think you should come in,’ she said.
Patience went into the living room. There were cats everywhere. Ophelia brought her a cup of tea.
‘Midnight,’ said Ophelia.
‘I’m sorry? What?’
‘Her name’s Midnight. She’s an Egyptian Mau. There aren’t many cats like her. She can do special things.’
‘You mean that she suddenly appears and frightens people’ asked Patience.
‘Things like that,’ said Ophelia. ‘You seem worried about something. Do you want to talk about it?’
‘I’m sorry. I can’t. I’ve got to get to work. I’m really late.’
‘Then I think you should come back,’ Ophelia said. ‘Come when you want to. I’m always here.’
‘What’s wrong with you’ shouted Hedare. Patience was sitting at her desk.
‘I needed those designs at midnight. But they didn’t arrive. And now you can’t even remember where they are. You can’t remember?! I’ve never– Are you even listening to me, Philips?’
‘No. You’re a lot more interested in all this than I am,’ replied Patience. She was drawing in her book. Hedare quickly took the page from her. It was a funny picture of him: fire and smoke were coming out of his head. Hedare threw the paper on the floor and walked away angrily.
Patience was frightened. ‘What have I done’ she thought. ‘That wasn’t me. That was a different person.’
‘Mr Hedare, wait’ she called. ‘I’m sorry.’
Hedare turned around. His eyes were cold. ‘“Sorry”? Is that all? “Sorry” isn’t enough.’
Patience suddenly became the other person again. ‘Let me explain it better,’ she said. ‘I’m sorry for every minute of my life that I’ve worked for you. You’re a terrible boss. You only think about yourself and your money.’
Hedare spoke coldly. ‘Take your things and go,’ he said. ‘Leave this company immediately.’
Patience became herself again. ‘What just happened’ she asked herself.
‘Wait, Mr Hedare’ she shouted. But Hedare didn’t stop.
Sally came up and put her arm around Patience. ‘Well done’ she said. ‘That was so cool!’