سرفصل های مهم
پیشنس جدید
توضیح مختصر
پیشنس آدم دیگهای میشه و کارهای عجیب میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
پیشنس جدید
پیشنس و سالی از ساختمان هدر دور میشدن.
پیشنس گفت: “نمیدونم چطور توصیفش کنم. داشتم اون حرفها رو به هدر میگفتم، ولی من اون حرفها رو نمیزدم. یه آدم دیگه اون حرفها رو میزد. میفهمی؟”
سالی جواب داد: “نه، نمیفهمم. ولی عالیه که یه نفر اون حرفها رو زد.”
پیشنس پرسید: “میخواستم اذیتش کنم. چه اتفاقی داره برام میفته، سال؟”
وقتی از کنار دو تا سگ پر سر و صدا رد میشدن، سالی پرید. ولی پیشنس برگشت و با صدای بلند به سگها هیس کرد.
سالی پرسید: “این صدا چی بود؟”
پیشنس جواب داد: “کدوم صدا؟”
داشتن از کنار مغازهی جواهرفروشی رد میشدن. پیشنس به ویترین نگاه کرد و گردنبند زیبایی با پنجههای الماس دید. گفت: “آه، چه زیبا!”
سالی گفت: “آه! من حالم خوب نیست” و افتاد روی زمین.
پیشنس در بیمارستان کنار تخت سالی نشست.
پرسید: “میدونی مشکلت چیه، سال؟” سالی گفت: “نه، ولی آزمایشات زیادی انجام میدن. و خبر خوبی هم دارم: دکترم واقعاً جذابه. پلیس خوشقیافهی تو چی؟”
پیشنس گفت: “آه، فکر نمیکنم دیگه ببینمش. در مورد دوستپسر اصلاً شانس ندارم.”
سالی گفت: “پس این قدر بد نباش. برو و ببینش. و حالا برو. دکتر خوشقیافهام داره میاد.”
تام لون داشت با گروهی بچهی ۱۰ ساله حرف میزد. درست و غلط رو بهشون یاد میداد و از کارش که پلیس بود بهشون میگفت.
گفت: “اگه پول چیزی رو ندید، برداشتنش کار اشتباهیه. اگه چیزی رو بدزدید، آدم بدی هستید.”
یکی از بچهها پرسید: “میتونم تفنگت رو ببینم؟”
یکی دیگه پرسید: “میتونم بهش دست بزنم؟”
سومی پرسید: “گلوله داره؟”
لون خندید و بالا رو نگاه کرد. پیشنس با دو لیوان کاغذی قهوه در دستش پشت اتاق ایستاده بود. قلب پلیس به تندی زد.
گفت: “برید و بسکتبال بازی کنید.” بچهها داد زدن: “عالیه!” و از اتاق دویدن بیرون.
پیشنس اومد پیش لون. گفت: “سلام. به پاسگاهت زنگ زدم. گفتن شاید اینجا باشی. آه، و تو هیچوقت قهوهات رو برنمیداری. بفرما.” لیوان رو داد بهش. روش نوشته بود: “ببخشید.”
تام با خنده گفت: “ممنونم.”
پیشنس گفت: “ببخشید، خیلی عجیب بودم. روز واقعاً بدی داشتم.” به روزی که داشت فکر کرد. از رو کابینت افتاده بود، کارش رو از دست داده بود، و به دو تا سگ هیس کرده بود. حداقل بیشتر روزها به این بدی نبودن!
لون گفت: “خوب، روز من بهتر شد. خوشحالم که اومدی.”
رفتن بیرون. یکی از بچهها توپ رو به طرف اونها انداخت و پیشنس توپ رو گرفت. توپ رو به طرف بچه پرت کرد.
یک نفر گفت: “چرا شما دو تا مقابل هم بازی نمیکنید؟”
بقیه بچهها داد زدن: “آره! مقابل هم بازی کنید!”
پیشنس و لون روبروی هم ایستادن. اول پیشنس توپ رو گرفت. بعد لون تونست توپ رو از پیشنس بدزده. سعی کرد گل بزنه، ولی نتونست.
همین که توپ آزاد شد، پیشنس توپ رو گرفت. ولی وقتی سعی کرد گل بزنه، لون بلند جلوش ایستاد. پیشنس پرید بالا و با زانوش لون رو زد. لون افتاد و پیشنس هم افتاد روش. نمیتونستن جلوی خندهشون رو بگیرن.
همون لحظه یکی از بچهها داد زد: “میتونیم توپمون رو پس بگیریم، لطفاً؟”
دامپ، دامپ، دامپ، دامپ، دامپ.
نیمه شب بود و صدای موسیقی بلند دوباره پخش میشد. همسایه پیشنس در آپارتمان روبرو یه مهمونی شبانه دیگه داشت.
وقتی پیشنس از تخت بیرون میومد، فکر کرد: “بازم نه. بسّه دیگه!”
به طرف پنجره رفت و داد زد: “لطفاً صدا رو کم کنید!”
یک دقیقه بعد، همسایهاش پنجره رو باز کرد. متقابلاً داد زد: “بی حوصله نباش!” بعد صدای موسیقی رو بلندتر کرد.
پیشنس واقعاً عصبانی شده بود. پایین رو نگاه کرد و موتور همسایهاش رو دید. هیس کرد. بعد لبخند زد. فکر کرد: “آدم بدی میشم. و مجبور میشی با اتوبوس بری.”
بالای کمد یه جعبه بزرگ بود. پیشنس جعبه رو آورد، گذاشت روی تختش و بازش کرد. داخلش لباسهای چرم مشکی رنگی بود که سالی و لانس برای تولدش بهش داده بودن، شلوار، چکمه و کت تنگ. لباسها رو پوشید.
بعد رفت حموم. اول موهاش رو کوتاه کرد و رنگ قرمز کرد. بعد به دور چشمهاش مداد مشکی کشید. در آخر لبهاش رو هم قرمز روشن کرد. عالی.
برگشت به طرف پنجره و پرید روی زمین پایین. موتورسیکلت زیر نور ماه میدرخشید. پیشنس نشست روی صندلی و موتور رو در دل شب روند.
خِرخِر کرد: “وقتشه برم مغازه جواهرفروشی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
The new Patience
Patience and Sally were walking away from the Hedare building.
‘I don’t know how to describe it,’ Patience said. ‘I was saying those things to Hedare, but I wasn’t saying them. Another person was saying them. Do you understand?’
‘No, I don’t,’ replied Sally. ‘But it’s great that somebody said them!’
‘I wanted to hurt him. What’s happening to me, Sal’ asked Patience.
As they walked past two noisy dogs, Sally jumped. But Patience turned round and hissed loudly at the dogs.
‘What was that noise’ asked Sally.
‘What noise’ Patience replied.
They were walking past a jewellery shop. Patience looked in the window and saw a beautiful necklace with diamond claws. ‘Oh, how pretty’ she said.
‘Oh! I don’t feel well,’ said Sally, and she fell to the ground.
Patience sat next to Sally’s bed in the hospital.
‘Do they know what’s wrong with you, Sal’ she asked. ‘No, but they’re doing lots of tests,’ said Sally. ‘And there’s some good news: my doctor is really attractive. What about your handsome policeman?’
‘Oh, I don’t think I’m going to see him again. I’m terrible with boyfriends,’ said Patience.
‘Then stop being terrible,’ said Sally. ‘Go and see him. And go NOW. My good-looking doctor’s coming.’
Tom Lone was talking to a group of ten-year-old children. He was teaching them about right and wrong, and telling them about his job as a policeman.
‘It’s wrong to take something if you don’t pay for it,’ he said. ‘If you steal something, you’re a bad person.’
‘Can I see your gun’ asked one of the kids.
‘Can I touch it’ asked another.
‘Are there bullets in it’ asked a third.
Lone laughed and looked up. Patience was standing at the back of the room with two paper coffee cups in her hand. His heart jumped.
‘Let’s go and play basketball,’ he said. The kids shouted ‘Great!’ and ran out of the room.
Patience walked up to Lone. ‘Hi,’ she said. ‘I called your police station. They said you’d be here. Oh, and you never got your coffee. Here it is.’ She gave him a cup. She had written the word ‘Sorry’ on it.
‘Thanks,’ he said, laughing.
‘I’m sorry I’ve been so strange. I’ve had a really bad day,’ she said. She thought about her day. She’d fallen off a cupboard, she’d lost her job and she’d hissed at two dogs. At least most days weren’t as bad as this!
‘Well, my day has just got better,’ said Lone. ‘I’m glad that you came.’
They went outside. One of the kids threw a ball towards them and Patience caught it. She threw it back.
‘Why don’t you two play against each other’ someone said.
‘Yeah’ shouted the rest of the kids. ‘Play against each other!’
Patience and Lone stood opposite each other. Patience got the ball first. Then Lone managed to steal it from her. He tried to get a goal but missed.
As soon as the ball was free, Patience quickly took it. But when she tried to get a goal, Lone stood tall in front of her. She jumped up high and hit him with her knee. He fell over and she fell on top of him. They couldn’t stop laughing.
At that moment one of the children shouted, ‘Can we have our ball back, please?’
Thump, thump, thump, thump, thump.
It was the middle of the night and loud music was playing again. Patience’s neighbour in the flat opposite was having another all-night party.
‘Not again,’ Patience thought as she got out of bed. ‘I’ve had enough.’
She walked over to the window and shouted, ‘Please turn the noise down over there!’
A moment later, her neighbour opened his window. ‘Get a life’ he shouted back. Then he turned the music up much louder.
Patience was really angry. She looked down at the ground below and saw her neighbour’s motorbike. She hissed. Then she smiled. ‘I’m going to be a bad person,’ she thought. ‘And you’ll have to take the bus.’
On top of the cupboard was a big box. Patience got the box, put it on her bed and opened it. Inside were the black leather clothes that Sally and Lance had given her for her birthday: tight trousers, boots and a jacket. She put them on.
Then she went into the bathroom. First she cut her hair and coloured it red. Then she drew around her eyes in black pencil. Finally she painted her lips bright red. Perfect.
She went back to the window and jumped out onto the ground below. The motorbike was shining in the moonlight. Patience got onto the seat and rode off into the night.
‘It’s time to go jewellery shopping,’ she purred.