سرفصل های مهم
شبی در تئاتر
توضیح مختصر
پیشنس هدر رو پیدا میکنه و میگه از بیولاین خبر داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
شبی در تئاتر
وقتی از شهربازی بیرون میرفتن، لون به پیشنس گفت: “بیا جشن بگیریم. میخوای شام بخوریم؟”
پیشنس با ناراحتی گفت: “دوست دارم … ولی نمیتونم. امشب نه.” لون رو واقعاً دوست داشت، ولی باید امشب جورج هدر رو میدید.
گربهزن بالا رو نگاه کرد و دوربینی روی دیوار بیرون خونهی بزرگ هدر دید. با شلاقش به دوربین زد و دوربین به سمت دیگه برگشت. رفت روی دیوار و پرید رو پنجرهی طبقه اول. داخل رو نگاه کرد و کتاب و کاغذ زیاد و یک میز بزرگ دید. دفتر جورج هدر بود.
با یک پنجهی الماس دایرهای روی شیشه برید. پنجره رو باز کرد و رفت داخل. به دیسکهای کامپیوتر روی میز نگاه کرد. ولی چیزی درباره بیولاین نبود. بعد رفت توی راهرو.
بنگ!
گربهزن از پلهها پایین افتاد. روی زمین دراز کشید. تکون نخورد. چراغها روشن شدن و تونست لائورل هدر رو با چوب گلف بالای پلهها ببینه. لائورل از پلهها اومد پایین و به گربهزن لگد زد.
گفت: “نمیتونی از این خونه دزدی کنی.”
گربهزن پرید بالا. چوب گلف رو گرفت و پرت کرد اون طرف اتاق.
لائورل گفت: “تو اون آدمگربه هستی. تو اسلاوکی رو کشتی. چی میخوای؟”
گربهزن پرسید: “مرد خونه کجاست؟”
لائورل جواب داد: “شوهرم؟ بیرون. همیشه بیرونه.” یکمرتبه سعی کرد از پلهها بالا بدوه، ولی گربهزن پرید روش و با هم از پلهها افتادن پایین.
گربهزن گفت: “وقتی شوهرت رو دیدی، بهش بگو من از بیولاین خبر دارم.”
لائورل پرسید: “از چیِ بیولاین خبر داری؟”
گربهزن گفت: “باعث میشه آدمها مریض بشن و ممکنه اونها رو بکشه.”
لائورل گفت: “این حرف حقیقت نداره. من سالهاست ازش استفاده میکنم.”
“یک نفر اسلاوکی رو کشته. اونها میخواستن جلوی حرف زدنش رو بگیرن.”
لائورل با تعجب گفت: “داری میگی شوهر من یک قاتله؟”
گربهزن گفت: “بهم بگو کجاست. خودم ازش میپرسم.”
لائورل رفت سر میزی و یک دعوتنامه برداشت. داد به گربهزن.
گفت: “میتونی اینجا پیداش کنی. اگه درباره بیولاین راست میگی، کمکت میکنم. چطور میتونم پیدات کنم؟”
گربهزن لحظهای فکر کرد و بعد موبایل لائورل رو از روی میز برداشت. گفت: “من این رو میبرم. و به خاطر همه چیز عذر میخوام.”
لائورل گفت: “من برای اون زندگی کردم.”
گربه زن گفت: “حالا وقتشه که زندگی خودت رو بکنی.”
وقتی گربهزن رسید، جمعیت مردم در تئاتر بودن. دور ساختمون قدم زد و یک پنجرهی باز در طبقه دوم دید. رفت بالا به طرفش و رفت داخل.
به زودی جورج رو پیدا کرد که از یک اتاقک خصوصی نمایش رو تماشا میکنه. درینا کنارش نشسته بود - دختر زیبای تبلیغات بیولاین. درینا یکمرتبه بلند شد و صندلیش رو ترک کرد. عصبانی به نظر میرسید. گربهزن لبخند زد.
گربهزن در صندلی درینا نشست. گفت: “سلام، جورج. پنجههام رو دوست داری؟” به تندی پنجهها رو کشید روی صورت جورج. صدای موسیقی خیلی بلند بود، بنابراین هیچ کس نمیتونست صدای فریادش رو بشنوه.
گربهزن هدر رو به طرف دیواری هل داد. پنجههای الماسش پوست هدر رو بریدن.
گفت: “من همه چیز رو دربارهی بیولاین میدونم. میدونم که آدمها رو میکشه. پیشنس هم از بیولاین خبر داشت. بنابراین کشتیش.”
هدر داد زد: “چی؟ من نکشتمش. بهش گفتم شرکت رو ترک کنه.”
یکمرتبه در باز شد و چند تا پلیس با تفنگ دویدن داخل.
گربهزن از اتاقک پرید بیرون به طرف رقاصان نمایش. همه کف زدن. فکر کردن یکی از رقاصان هست. بعد پرید بالا به طرف چراغهای تئاتر.
یکمرتبه صدایی شنید. “همونجا بایست!” تام لون بود و تفنگ رو به طرفش نشانه رفته بود. رفت بالا به طرف گربهزن، ولی بعد شروع به افتادن کرد. گربهزن پرید تا نجاتش بده. تفنگ لون رو انداخت کنار و بعد از دماغش بوسید.
لون گفت: “دستگیری.” ولی گربهزن از دستش فرار کرد. لون دنبالش رفت و از شکمش لگد زد. بعد گربهزن طنابی دید. پرید روی طناب. طناب اون رو به اونطرف تئاتر برد. لون سعی کرد طناب رو بگیره، ولی افتاد. گربهزن گرفتش و با پاهاش محکم از زیر بازوهاش گرفتش. ولی لون یکمرتبه کشید. طناب پاره شد و یک لحظه بعد با سرعت زیاد داشتن میافتادن پایین. خوشبختانه، گربهزن به یک سیم برق گرفت و نجات پیدا کردن. به زمین تئاتر خوردن. گربهزن بالا رو نگاه کرد و پلیسهای زیادی اطرافشون دید. همه تفنگهاشون رو به طرفش نشانه رفته بودن.
لون برای بار دوم گفت: “دستگیری.” دستش رو دراز کرد تا ماسک گربهزن رو در بیاره. ولی گربهزن خیلی چابک بود. به طرف سیم برق پرید و سیم رو به طرف پشت تئاتر نشانه رفت.
بنگ!
برقها قطع شدن. کسی نمیتونست چیزی ببینه، به غیر از گربهزن. گربهها میتونن در تاریکی ببینن.
“این وحشتناکه! واقعاً وحشتناکه!” هدر داشت در دفترش توی تلفنش داد میزد. “کیه؟ و همه چیز رو از کجا میدونه؟ چیکار میتونیم بکنیم؟”
لائورل کنار در ایستاده بود. “اشکال نداره، جورجی. نترس.”
هدر داد زد: “نترسم؟ همه چیز رو از دست میدیم و تو به من میگی نترسم؟”
لائورل وقتی به طرفش میرفت، گفت: “نه، جورج. بهت میگم مرد باشی. یک بار در زندگیت … مرد باش!”
هدر از صورت لائورل زد. لائورل تکون نخورد. ولی هدر داد کشید. دستهاش بدجور زخمی شده بودن. صورت زنش واقعاً خشن بود … مثل سنگ.
گفت: “ای مرد احمق.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
A night at the theatre
‘Let’s celebrate,’ said Lone to Patience as they walked away from the funfair. ‘Would you like to have dinner?’
‘I’d love to… but I can’t, not tonight,’ said Patience sadly. She really liked Lone, but she needed to see George Hedare tonight.
Catwoman looked up and saw the camera on the wall outside Hedare’s big house. She cracked her whip at it and it pointed a different way. Then she climbed the wall and jumped across to a first-floor window. She looked in and saw lots of books and papers and a large desk. It was George Hedare’s home office.
With one diamond claw she cut a circle in the glass, opened the window and climbed inside. She looked at the computer disks on the desk but there was nothing about Beau-line. Then she walked into the hall.
Bang!
Catwoman fell down the stairs and lay on the floor. She didn’t move. The lights went on and she could see Laurel Hedare with a golf club at the top of the stairs. Laurel walked down the stairs and kicked Catwoman.
‘You can’t rob this house,’ she said.
Catwoman jumped up, took the golf club and threw it across the room.
‘You’re that cat person,’ said Laurel. ‘You killed Slavicky. What do you want?’
‘Where’s the man of the house?’ asked Catwoman.
‘My husband? Out. He’s always out,’ Laurel replied. Suddenly she tried to run up the stairs, but Catwoman jumped on her and they fell down the stairs again together.
‘When you see your husband,’ said Catwoman, ‘tell him that I know about Beau-line.’
‘What about Beau-line?’ asked Laurel.
‘It makes people ill,’ said Catwoman, ‘and it can kill them.’
‘That’s not true,’ said Laurel. ‘I’ve been using it for years.’
‘Well, someone killed Slavicky. They wanted to stop him talking.’
‘Are you saying that my husband is a murderer?’ said Laurel, surprised.
‘Tell me where he is. Then I can ask him myself,’ said Catwoman.
Laurel went to a table and picked up an invitation. She gave it to Catwoman.
‘This is where you can find George,’ Laurel said. ‘If you’re right about Beau-line, I’ll help you. How can I find you?’
Catwoman thought for a moment and then picked up Laurel’s mobile phone from the table. ‘I’ll take this,’ she said. ‘I’m so sorry about everything.’
‘I’ve lived my life for him,’ said Laurel.
‘Now it’s time to live your own life,’ said Catwoman.
There were crowds of people in the theatre when Catwoman arrived. She walked around the building and saw an open window on the second floor. She climbed up to it and got in.
She soon found George Hedare watching the show from a private box. He was sitting next to Drina, the beautiful girl in the Beau-line adverts. Suddenly Drina stood up and left her seat. She looked angry. Catwoman smiled.
Catwoman sat in Drina’s seat. ‘Hello, George,’ she said. ‘Do you like my claws?’ She quickly cut him across the face. The music was very loud, so nobody could hear his scream.
Catwoman pushed Hedare against a wall. Her diamond claws cut his skin.
‘I know all about Beau-line,’ she said. ‘I know that it can kill people. Patience knew about Beau-line too. So you killed her.’
‘What?’ shouted Hedare. ‘I didn’t kill her. I told her to leave the company.’
Suddenly the door opened and several policemen with guns ran in.
Catwoman jumped out of the box towards the dancers in the show. Everybody clapped. They thought that she was one of the dancers. Then she jumped up towards the theatre lights.
Suddenly she heard a voice. ‘Stop right there!’ It was Tom Lone and he was pointing a gun at her. He climbed up towards her but then he began to fall. Catwoman jumped to save him. She threw his gun away and then kissed his nose.
‘You’re under arrest,’ he said, but Catwoman escaped from him. Lone went after her and kicked her in the stomach. Then Catwoman saw a rope. She jumped onto it. The rope took her to the other side of the theatre. Lone tried to catch the rope but he fell. Catwoman caught him and held him tightly, with her legs under his arms. But Lone pulled suddenly. The rope broke and a moment later they were falling very quickly downwards. Luckily Catwoman caught an electric line and they were safe. They crashed onto the floor of the theatre. Catwoman looked up and saw lots of policemen all around them. They were all pointing guns at her.
‘You’re under arrest,’ said Lone for the second time. He reached for her mask. But Catwoman was too quick for him. She jumped towards the electric line and pointed it at the back of the theatre.
Bang!
All the lights went out. Nobody could see anything. Except Catwoman. Cats can see in the dark.
‘This is terrible! Really terrible!’ Hedare was shouting into the telephone in his office. ‘Who is she? And how does she know everything? What can we do?’
‘It’s OK, Georgie.’ Laurel was standing at the door. ‘Don’t be frightened.’
‘Don’t be frightened?’ shouted Hedare. ‘We’re going to lose everything and you tell me not to be frightened?’
‘No, George,’ said Laurel as she moved towards him. ‘I’m telling you to be a man. For once in your life… be a man!’
Hedare hit Laurel across the face. Laurel didn’t move, but Hedare screamed. His arm hurt badly. His wife’s face was really hard… like a rock.
‘You stupid man,’ she said.