سرفصل های مهم
چرا حرفم رو باور نمیکنی؟
توضیح مختصر
لون گربهزن رو دستگیر میکنه، ولی اون فرار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
چرا حرفم رو باور نمیکنی؟
پیشنس در آپارتمانش رو باز کرد. لون داخل ایستاده بود و تفنگش رو به طرفش نشانه گرفته بود.
گفت: “ببخشید، پیشنس. اومدم دستگیرت کنم.”
پیشنس در پاسگاه پلیس بود. فکر کرد: “از این اتاق خوشم نمیاد.” هیچ پنجرهای نداشت، فقط یک میز و دو تا صندلی بود. چه مدت اینجا بود؟ به نظر ساعتها میرسید.
لون روبروش نشسته بود.
پیشنس گفت: “بارها و بارها بهت گفتم. اسلاوکی مدرک داشت که بیولاین خطرناکه. لائورل اون رو کشت تا ساکت باشه. جورج حقیقت رو فهمید و لائورل اون رو هم کشت. چرا حرفم رو باور نمیکنی؟”
لون گفت: “تفنگ دست تو بود. تفنگی که چند ثانیه قبل هدر رو کشته بود. تفنگی که اسلاوکی رو کشته بود. تو اونا رو به قتل رسوندی. چرا باید چیز متفاوتی رو باور کنم؟”
“چون منو میشناسی. و چون گاهی چیزها اونطور که به نظر میرسن نیست. اولین باری که منو دیدی رو یادت میاد؟”
لون گفت: “آره!”
“چی فکر کردی؟”
“فکر کردم داری یه گربه رو نجات میدی.”
“نه، اینطور فکر نکردی. فکر کردی میخوام خودم رو بکشم. ولی اشتباه میکردی. و حالا هم اشتباه میکنی. لطفاً حرفم رو باور کن، تام.”
تام گفت: “سعی میکنم حرفت رو باور کنم، پیشنس. ولی نمیتونم. متأسفم.”
پلیسی رو از بیرون در صدا زد. “دوباره زندانیش کن.”
وقتی پیشنس پشت سر پلیس میرفت، شروع به گریه کرد. ولی بعد دیگه ناراحت نبود و شروع به احساس خشم کرد.
“پیشیِ خوبی باش” پلیس وقتی درش رو قفل میکرد، خندید.
گربهزن بهش هیس کرد.
در دفتر هدر، لائورل هدر با جمعی از خبرنگاران روزنامه صحبت میکرد.
داشت میگفت: “شوهرم رویای دنیایی رو داشت که همهی زنها بتونن زیبا باشن. من این رویا رو حقیقی میکنم. فردا بیولاین رو به شما میدم.”
فکر کرد: “و هیچ چیزی جلوی من رو نمیگیره.”
پلیس توی راهرو داد زد: “وقت خاموشی چراغهاست، زندانیان.” ماه از پشت پنجره به اتاق پیشنس میتابید. نیمهشب، گربه، از لای میلهها اومد تو.
پیشنس گفت: “سلام، نیمهشب. بهم یه ایده دادی.”
بلند شد و دستهاش رو از میلهها برد بیرون. بعد سرش رو کامل برگردوند و اون رو هم از لای میلهها برد بیرون. بالاخره بدنش رو از لای میلهها کشید بیرون.
گربهزن یه پنجره پیدا کرد که به بیرون بود. خیلی پایینتر بود. ده طبقه پایینتر. یه ماشین - یک جگوار - دید که داره از خیابون پایین میاد. لبخند زد. از پنجره پرید بیرون و روی چهار تا پاش نشست زمین. جگوار یکمرتبه با صدای بلند کشیده شدن چرخهاش روی زمین توقف کرد. راننده اومد بیرون. پرسید: “حالت خوبه؟”
گربهزن وقتی پرید تو ماشینش و روند و رفت، گفت: “تا حالا بهتر از این نبودم، ممنونم.”
لائورل هدر داشت به خبرنگاران زن از ظرفهای بیولاین میداد.
داشت فکر میکرد: “بعد از اینکه شروع به استفاده از این کردن، نمیتونن کنار بذارنش. و من پول زیادی در میارم.” با خودش لبخند زد.
“ببخشید، خانم هدر.” لون از ناکجاآباد پیدا شد. “یک لحظه وقت دارید؟ میخوام چند تا سؤال دیگه ازتون بپرسم.”
لائورل احساس سرما کرد، ولی لبخند زد. “بله، البته، کارآگاه لون. لطفاً من رو ببخشید، همگی.” با لون به دفترش رفت.
لائورل گفت: “گربهزن رو اسلحه به دست و جسد شوهرم رو روی زمین دیدم. بریدگیهای پنجه رو بدنش بود.”
لون گفت: “ولی روی جسد اسلاوکی هیچ بریدگی پنجهای نبود. و گربهزن دلیلی برای کشتن هدر یا اسلاوکی نداره.”
توضیح پیشنس رو در پاسگاه پلیس به خاطر آورد. و چیزی درباره لائورل وجود داشت که خوشش نمیومد. تصمیم گرفته بود امتحانش کنه.
لون گفت: “میدونم واقعاً کی شوهر شما رو کشته. از بیولاین هم خبر دارم. و مدرک هم دارم. شما بودید.”
لائورل پرسید “من؟ خوب اگه مدرک دارید، چرا دستگیرم نمیکنید؟”
لون جواب داد: “شما زن ثروتمندی هستی. فکر کردم شاید برای سکوت بهم پول بدید.”
لائورل با خونسردی بهش نگاه کرد. پرسید: “چقدر میخوای؟”
“همین الان چیزی که میخواستم رو بهم دادی. خودت بهم گفتی که تو بودی.”
لائورل تفنگی از میزش برداشت. تفنگ رو به طرف لون نشانه گرفت. لون سعی کرد تفنگش رو در بیاره ولی لائورل خیلی فرزتر بود.
تفنگش شلیک شد. گلوله از شونهی لون خورد. تفنگش رو انداخت و خورد به دیوار.
لون فریاد کشید: “احمق نباش. نمیخوای یک پلیس رو بکشی.”
لائورل گفت: “نمیخوام؟” زد از صورت لون و لون افتاد روی زمین.
“حالا میکشمت.” تفنگ رو به طرف سر لون نشانه گرفت.
یکمرتبه صدای هیس و باز شدن شلاق اومد. و تفنگ از دست لائورل افتاد. گربهزن پرید توی اتاق.
پرسید: “واقعاً فکر میکنی بردی؟ خوب، دوباره فکر کن.”
به لون کمک کرد بلند شه و باهاش به طرف در رفت. تفنگ رو روی زمین ندید.
همین که رفتن بیرون، لائورل به طرف میز دوید و تلفن رو برداشت. داد زد: “بیاید بالا. حالا!”
وقت کشتن لون و گربهزن بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
‘Why don’t you believe me?’
Patience opened the door of her flat. Lone was standing inside, pointing a gun at her.
‘I’m sorry, Patience,’ he said. ‘I’ve come to arrest you.’
Patience was at the police station. ‘I don’t like this room,’ she thought. There were no windows, just a table and two chairs. How long had she been here now? It seemed like hours.
Lone sat opposite her.
‘I’ve told you again and again,’ she said. ‘Slavicky had proof that Beau-line was dangerous. Laurel killed him to keep him quiet. George discovered the truth and she killed him too. Why don’t you believe me?’
‘The gun was in your hand,’ said Lone. ‘The gun that had killed Hedare a few seconds before. The gun that killed Slavicky. You murdered them. Why should I believe anything different?’
‘Because you know me. And because sometimes things aren’t as they seem. Do you remember the first time that you saw me?
‘Yeah,’ said Lone.
‘What did you think?’
‘I thought you were rescuing a cat.’
‘No, you didn’t. You thought I wanted to kill myself. But you were wrong. And you’re wrong now. Please believe me, Tom.’
‘I’m trying to believe you, Patience,’ he said. ‘But I just can’t. I’m sorry.’
He called to a policeman outside the door. ‘Lock her up again.’
As she followed the policeman, Patience started to cry. But then she stopped feeling sad and began to feel very angry.
‘Be a good kitty,’ laughed the policeman as he locked her door.
Catwoman hissed at him.
At the Hedare office building, Laurel Hedare was talking to a crowd of newspaper reporters.
‘My husband dreamed of a world where every woman could be beautiful,’ she was saying. ‘I’m going to make that dream come true. Tomorrow I will give you Beau-line.’
‘And nothing is going to stop me now,’ she thought.
‘It’s time to turn out the lights, prisoners,’ shouted the policeman in the hall. The moon was shining through the window into Patience’s room. Midnight the cat squeezed through the bars.
‘Hello, Midnight,’ said Patience. ‘You’ve given me an idea.’
She got up and put her arm through the bars. Then she turned her head completely around and put that through too. Finally, she squeezed her body through the bars.
Catwoman found a window and looked out. It was a long way down. Ten floors! She saw a car - a Jaguar - coming down the road. She smiled. She jumped out of the window and landed on her four legs. The Jaguar stopped suddenly with a loud scream of its wheels. The driver got out. ‘Are you OK’ he asked.
‘Never better, thank you,’ said Catwoman, as she jumped into his car and drove off.
Laurel Hedare was giving pots of Beau-line to female reporters.
‘After they’ve started using this, they won’t be able to stop,’ she was thinking. ‘And I’ll make lots of money.’ She smiled to herself.
‘Excuse me, Mrs Hedare.’ Lone appeared from nowhere. ‘Have you got a moment? I’d like to ask you a few more questions.’
Laurel felt cold but she smiled. ‘Yes, of course, Detective Lone. Please excuse me, everyone.’ She walked with Lone to her office.
‘I saw Catwoman with a gun and my husband’s dead body on the floor,’ Laurel said. ‘There were claw cuts all over him.’
‘But there weren’t any claw cuts on Slavicky’s body,’ said Lone. ‘And Catwoman didn’t have a reason to kill either Hedare or Slavicky.’
He remembered Patience’s explanation at the police station. And there was something about Laurel Hedare that he didn’t like. He decided to test her.
‘I know who really killed your husband,’ he said. ‘I know about Beau-line too. And I’ve got proof. It was you.’
‘Me? Well, if you’ve got proof, why haven’t you arrested me’ she asked.
‘You’re a rich woman. I thought perhaps you would pay me for my silence,’ he replied.
She looked at him coolly. ‘How much do you want’ she asked.
‘You’ve just given me the only thing that I want. You’ve just told me that it was you.’
Laurel took a gun out of the desk. She pointed it at Lone. Lone tried to take out his gun but Laurel was too quick for him.
Bang went her gun. The bullet hit him in the shoulder. He dropped his gun and fell against the wall.
‘Don’t be stupid,’ he shouted. ‘You don’t want to kill a policeman.’
‘Don’t I’ she said. She hit him across the face and he fell to the floor.
‘Now I’m going to kill you.’ She pointed the gun at his head.
Suddenly there was a hiss and a whip cracked. The gun flew from Laurel’s hand. Catwoman jumped into the room.
‘Did you really think that you’d win’ she asked. ‘Well, think again.’
She helped Lone to get up and walked with him to the door. She didn’t see the gun on the floor.
As soon as they had left, Laurel ran over to the desk and picked up the phone. ‘Come up here,’ she shouted. ‘Now!’
It was time to kill Lone and Catwoman.