سرفصل های مهم
سفر خطرناک
توضیح مختصر
چهار تا مرد در رودخانهای گیر افتادن و نیاز به کمک دارن تا به پایگاه برگردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
اطراف کلاً جنگل بود. اطراف تا صدها کیلومتر جنگل بود. و هیچ جادهای در جنگل وجود نداشت. فقط راههای خاکی بود.
دو تا چادر در زمین مسطحی بر پا بودن. دو تا مرد نزدیک چادرها ایستاده بودن. مرد جوانتر، مانوئل، روی اجاق کوچکی قهوه درست میکرد. بالا به آسمان نگاه کرد.
گفت: “امروز بارون میباره.”
لئون جواب داد: “میدونم. و بارون زمین رو گِلی میکنه. بعد نمیتونیم برگردیم پایگاه.”
چهار تا مرد در جنگل کار میکردن. به دنبال آهن و فلزات دیگه بودن. لئون رئیس بود و عصبانی بود.
اول صبح بود. لئون و مانوئل آمادهی حرکت بودن. ولی جو و پدرو در جنگل بودن.
لئون گفت: “دو روز قبل با کامیون رفتن. خیلی دیر کردن.”
جو همیشه دردسر درست میکرد. جوانتر از لئون بود و باهوش بود. میخواست رئیس بشه.
مانوئل قهوه رو ریخت توی لیوانها و دو تا مرد به آرومی خوردنش. یکمرتبه صدای یک کامیون شنیدن.
مانوئل گفت: “برگشتن.”
کامیون از مسیر ناهموار بالا اومد. نزدیک چادرها ایستاد. جو پرید بیرون. مرد درشتی بود با موهای قرمز. لبخند میزد. لبخندش باعث شد لئون بیشتر عصبانی بشه.
لئون گفت: “دیر کردید. کجا بودید؟”
جو جواب داد: “شکار.” و تفنگش رو بالا گرفت.
لئون با عصبانیت داد زد: “شکار! کار تو این نیست. برای شکار وقت نداریم.”
جو جواب داد: “دو روز اینجا نبودیم. خیلی دیر نکردیم.”
لئون داد زد: “من اینجا رئیسم!”
جو با عصبانیت به لئون نگاه کرد. حالا دیگه لبخند نمیزد.
لئون گفت: “دیر کردیم- خیلی دیر. بارون به زودی شروع میشه و همه جا گلی میشه. باید همین الان بریم.”
مانوئل چادرها رو باز کرد و جو و پدرو جعبهها رو گذاشتن توی کامیون.
لئون داد زد: “عجله کنید! ساعت دهه. بیاید بریم.”
به زودی همه چیز در کامیون بود. جو در صندلی راننده نشست. لئون کنارش نشست. مانوئل و پدرو رفتن پشت کامیون.
جو ماشین رو روشن کرد و سفر آغاز شد. ۲۰ کیلومتر اول به آسونی رانندگی کردن. بعد به نهری رسیدن.
پدرو به طرف مانوئل داد زد: “هفتهی گذشته اینجا آب نبود! حالا آب رو ببین.”
نهر پر از آب بود. جو سرعتش رو کم کرد و کامیون رو با دقت و احتیاط از وسط آب جاری روند.
از نهر رد شدن و جو با سرعت بیشتری رانندگی کرد. حالا بارون به شدت میبارید. راه خیلی گِلی بود و کامیون شروع به لیز خوردن کرد.
لئون داد زد: “مراقب باش!” ولی خیلی دیر شده بود.
کامیون متوقف شد. چرخها هنوز میچرخیدن، ولی کامیون حرکت نمیکرد. چرخها در گِل میچرخیدن و میچرخیدن.
لئون پیاده شد و پدرو و مانوئل پریدن بیرون. جو در صندلی راننده نشسته بود.
لئون به چرخهای توی گل نگاه کرد. و بعد به جو نگاه کرد.
با عصبانیت گفت: “تقصیر توئه. خیلی با سرعت رانندگی میکردی.”
لئون دستور داد: “پدرو، از اون درختها شاخه بِبُر و مانوئل، تو، شاخهها رو بذار زیر چرخها.”
پدرو چاقوی بزرگی از کامیون برداشت و مانوئل بهش کمک کرد.
لئون رو کرد به جو. “تو، بیا به ما کمک کن.”
جو تکون نخورد. گفت: “من راننده کامیونم. کارم اینه.”
لئون داد زد: “من اینجا رئیسم! بیا و به ما کمک کن.”
جو چیزی نگفت. از کامیون پیاده نشد. لئون با عصبانیت بهش نگاه کرد. و بعد از اونجا دور شد.
مانوئل و پدرو شاخهها رو گذاشتن زیر چرخها. لئون گفت: “باشه. کافیه. بیاید بریم.”
جو دوباره موتور رو روشن کرد. پدرو و مانوئل کامیون رو هل دادن. چرخها چرخیدن و موتور صدا داد. ولی کامیون حرکت نکرد.
لئون داد زد: “محکمتر هل بدید.”
یکمرتبه کامیون به جلو حرکت کرد. از گل بیرون اومده بود. پدرو و مانوئل از خوشحالی داد کشیدن.
همون لحظه یک شاخهی بزرگ از زیر چرخ بیرون اومد. به بازوی لئون خورد. لئون کشید عقب و افتاد توی گِل.
مانوئل داد زد: “کامیون رو نگه دار. لئون زخمی شده.”
ظهر هنوز بارون به شدت میبارید. کامیون گلی شده بود. جو به آرومی رانندگی میکرد و کامیون دوباره توقف نکرد.
از یک تپه با شیب زیاد بالا رفتن. راه از سمت دیگه، به طرف رودخانهای پایین میرفت. بزرگترین رودخانهی جنگل بود. آخرین رودخانهی بین مردها و پایگاهشون بود. یک پل چوبی قدیمی از روی رودخانه عبور میکرد.
به طرف پل رانندگی کردن.
لئون به طرف جو داد زد: “ببین! مشکلی وجود داره. پل. شکسته.”
جو کامیون رو متوقف نکرد. به آرومی به طرف کنارهی رودخانه پایین اومد. ماشین رو روند به لبهی پل شکسته. بعد ماشین رو نگه داشت. همه از کامیون پیاده شدن. در سکوت ایستادن. هیچکس حرف نزد. به پل شکسته و آب جاری نگاه کردن.
اول پدرو حرف زد. “هیچ راهی برای عبور از رودخانه وجود نداره. چطور میتونیم برگردیم پایگاه؟”
لئون گفت: “باید کمک بیاریم. پدرو، تو از تپه بالا برو. بیسیم رو با خودت ببر و با پایگاه تماس بگیر. شاید بشنون و کمک بفرستن.”
مانوئل بیسیم رو از کامیون بیرون آورد و به پشت پدرو وصلش کرد.
جو جلوشون رو گرفت. گفت: “به درد نمیخوره.”
لئون پرسید: “چرا؟”
جو جواب داد: “اون بیسیم قوی نیست. خیلی از پایگاه فاصله داریم. هیچ کس از این طرف رودخانه صدای ما رو نمیشنوه. باید خودمون از رودخانه رد بشیم.”
لئون گفت: “نمیتونیم. باید کمک بیاریم.”
جو گفت: “نمیتونیم از اینجا کمک بیاریم. باید اول از رودخانه رد بشیم. بعد میتونیم کمک بیاریم.”
لئون پرسید: “ولی چطور رد بشیم اون طرف؟ خیلی خطرناکه. آب رو ببین!”
بارون هنوز به شدت میبارید و آب بالا میومد.
جو گفت: “من نقشهای دارم.”
لئون به جو نگاه کرد و لبخند زد.
لئون گفت: “تو خیلی باهوشی، جو. همیشه نقشه داری. ولی هیچکدوم به درد نمیخورن.”
مانوئل گفت: “بذار نقشهی جو رو بشنویم.”
جو گفت: “میتونیم از قایق استفاده کنیم.”
لئون خندید. “احمق نباش. قایق برای ۴ نفر خیلی کوچیکه. و به آب جاری نگاه کن. قایق رو با خودش میبره.”
جو گفت: “ولی ما طناب داریم. میتونیم طناب رو به قایق ببندیم. با کمی شانس آب قایق رو به اون طرف رودخانه میبره.”
پدرو گفت: “میتونیم امتحان کنیم!”
لئون گفت: “به درد نمیخوره.”
جو گفت: “میخوره. ببین، نشونت میدم.”
لئون گفت: “به درد نمیخوره. ولی میتونیم امتحان کنیم.”
جو گفت: “من اول میرم، نقشهی منه.”
پدرو گفت: “نه، بذار من برم. من قویترم.”
لئون گفت: “هر دو میتونید برید. پدرو تو اون طرف بمون. جو، تو قایق رو برگردون، بعد میتونی مانوئل رو ببری. بعد میتونی برگردی دنبال من.”
جو گفت: “خوبه. پدرو تو بیسیم رو بیار. میتونی اون طرف رودخانه ازش استفاده کنی.”
پدرو قایق لاستیکی رو از کامیون پایین آورد و بادش کرد. لئون با دست راستش کمکش کرد.
یک طناب دراز پشت کامیون بود. جو به پل شکسته بستش. مانوئل انتهای دیگهی طناب رو به قایق لاستیکی بست.
لئون گفت: “طناب درازیه. مشکلی پیش نمیاد.”
جو گفت: “عجله کنید. آب داره با سرعت بالا میاد.”
جو و پدرو قایق رو بردن. مانوئل و لئون پشت سر اونها رفتن.
مانوئل قایق رو گرفت. جو و پدرو رفتن توش.
آب جاری قایق رو برد وسط رودخانه.
قایق به اون طرف رفت. رفت نزدیک پل.
بعد جو به پل گرفت. پدرو از قایق پیاده شد.
پدرو طناب رو به تکهای از پل بست.
پدرو در انتهای دور رودخانه موند. جو طناب رو کشید و قایق به آرومی برگشت پیش لئون و مانوئل.
لئون گفت: “حالا تو سوار شو، مانوئل. من آخر میام.”
مانوئل جواب داد: “نه. تو دستت شکسته. نمیتونی تنها سوار قایق بشی. نیاز به کمک داری. من کمکت میکنم.”
جو گفت: “مانوئل حق داره. نیاز به کمک داری، لئون.”
مانوئل به لئون کمک کرد سوار قایق بشه. در قایق نشست و جو محکم با طناب کشید.
مشکل یکباره اومد. جو و لئون وسط رودخانه بودن. لئون اول درخت رو دید. آب جاری داشت درخت رو به پایین رودخانه میآورد.
لئون داد زد: “مراقب باش!”
جو اطراف رو نگاه کرد. همون لحظه شاخههای درخت به قایق خوردن. جو به طناب گرفت. پاهاش سُر خوردن و قایق ازش دور شد.
لئون داد زد: “طناب رو بگیر!”
ولی جو گوش نداد. طناب رو ول کرد و به طرف قایق لاستیکی شنا کرد.
جو شناگر خوبی بود و به زودی به قایق رسید. محکم از قایق گرفت و در آب محکم پا زد. قایق از درخت فاصله گرفت.
جو به طرف لئون داد زد: “خوبه. قایق آزاد شد.”
لئون گفت: “قایق رو ول کن! خودت رو نجات بده!”
جو گوش نداد. به قایق گرفت و پا زد.
چند لحظه بعد، جو صدای بلندی شنید.
از لئون پرسید: “چیه؟”
لئون جواب داد: “آبشاره. آب قایق رو میکشه. قایق رو ول کن. خودت رو نجات بده.”
جو داد زد: “ببین! یه سنگ اونجاست! جلوی ما! باید به اون برسیم.”
لئون گفت: “احمق نباش. خودت رو نجات بده. نمیتونی منو نجات بدی.”
آب دور قایق جریان داشت. اونها رو به طرف آبشار میکشید. جو محکمتر پا زد. قایق با سرعت زیاد به طرف سنگ حرکت کرد.
جو داد زد: “آماده باش. بپر روی سنگ!” لئون آماده بود.
قایق به سنگ نزدیکتر شد و لئون پرید.
جو قایق رو ول کرد و به طرف سنگ شنا کرد.
دو تا مرد روی سنگ دراز کشیدن. چند دقیقهای چیزی نگفتن. بعد لئون برگشت و به جو لبخند زد. جو جونش رو نجات داده بود.
جو داد زد: “هنوز در امان نیستیم. بارون بند اومده، ولی آب هنوز داره بالا میاد. یکی دو ساعت بعد سنگ رو میپوشونه.”
حق با جو بود. دور دو تا مرد آب بود. جلوشون آب از آبشار پایین میریخت. پشت سرشون پل چوبی بود.
لئون گفت: “باید کمک بیاریم. ولی چطور؟”
جو جواب داد: “پدرو. اون میتونه کمکمون کنه. بیسیم داره.”
پدرو اون طرف رودخانه منتظر بود. جو و لئون رو تماشا کرد. رفتن روی سنگ. در امان بودن.
پدرو فکر کرد: مدتی طولانی در امان نخواهند بود. باید با پایگاه تماس بگیرم و کمک بیارم.
پدرو از تپهی پشت سرش بالا رفت. نیم ساعت سریع راه رفت. بالای تپه رفت روی سنگ بلندی. بیسیم رو از پشتش در آورد. پدرو با بیسیم حرف زد.
“PX75 با پایگاه تماس میگیره. PX75 با پایگاه تماس میگیره.”
منتظر موند و گوش داد.
“PX75 با پایگاه تماس میگیره. PX75 با پایگاه تماس میگیره.”
جوابی نیومد.
“PX75 با پایگاه تماس میگیره. PX75 با پایگاه تماس میگیره.”
فیلیپ پشت میز کنترل نشسته بود. به بیسیم گوش میداد. PX75 شمارهی لئون بود. فیلیپ رادیو رو روشن کرد. صدا واضحتر شد.
فیلیپ گفت: “سلام، PX75. پایگاه صحبت میکنه. پیغامت چیه؟ تمام.”
“سلام، پایگاه. PX75 صحبت میکنه. پدرو صحبت میکنه. میتونی صدامو بشنوی؟”
“بلند و واضح، پدرو. پیغامت چیه؟ تمام.”
پدرو گفت: “در دردسر افتادیم. پل روی ساندانو شکسته. جو و لئون روی سنگی وسط رودخانه هستن. بالای آبشار هستن. میتونی کمک بفرستی؟ تمام.”
“رودخانهی ساندانو. نزدیک پل. بالای آبشار. باشه، پدرو. کمک در راهه. تمام.”
پدرو از تپه پایین اومد، پیش پل شکسته. مانوئل اون طرف رودخانه منتظر بود. پدرو داد زد و مانوئل دست تکون داد.
هر دو مرد به پایین رودخانه نگاه کردن. آب داشت با سرعت بالا میاومد و تخته سنگ حالا خیلی کوچک دیده میشد.
روی سنگ، جو لئون رو در بغلش گرفته بود؛ دست لئون خونی بود. چشمهاش بسته بودن و تکون نمیخورد.
بعد جو صدایی شنید. یک هلیکوپتر. بالای پل شکسته بود.
جو داد زد: “یک هلیکوپتر! لئون ببین!” ولی چشمهای لئون بسته بودن و چیزی نگفت.
هلیکوپتر کمی بعد رسید روی تخته سنگ. طنابی اومد پایین و جو گرفتش. بعد طناب رو بست دور لئون. جو لئون رو با یک دست گرفت و طناب رو با دست دیگهاش. دو تا مرد به آرومی بلند شدن رو هوا.
لئون به آرومی بیدار شد. هنوز نیمه خواب بود.
پرسید: “کجا هستم؟”
بعد تخته سنگ رو به خاطر آورد. و هلیکوپتر رو. و جو رو.
داد زد: “جو! جو کجاست؟”
صدایی گفت: “نگران نباش. هنوز نمردم.”
لئون چشمهاش رو کامل باز کرد و جو رو دید. جود داشت لبخند میزد. پدرو و مانوئل کنارش ایستاده بودن.
۴ تا مرد در کلبهای در پایگاه بودن. لئون روی تخت دراز کشیده بود و دستش تو گچ بود.
جو گفت: “در عرض چند روز حالت بهتر میشه، لئون.”
لئون گفت: “حالا هم حالم خوبه. ولی نیاز به نوشیدنی دارم.”
مانوئل پرسید: “آب؟”
لئون جواب داد: “نه، آب نه. نمیخوام دوباره آب ببینم- مدتی طولانی نمیخوام ببینم.”
و همه خندیدن.
متن انگلیسی کتاب
There was forest all round. All round for hundreds of kilometres. And there were no roads in the forest. There were only tracks.
Two tents stood in a clearing. Two men were standing near the tents. The younger man, Manuel, was making coffee on a small stove. He looked up at the sky.
‘It’s going to rain today,’ he said.
‘I know,’ replied Leon. ‘And the rain will turn the ground into mud. Then we’ll never get back to base.’
Four men were working in the forest. They were looking for iron and other metals. Leon was the boss and he was angry.
It was early morning. Leon and Manuel were ready to leave. But Joe and Pedro were our in the forest.
‘They left in the truck two days ago,’ said Leon. They’re very late.’
Joe was always making trouble. He was younger than Leon and he was clever. He wanted to be boss.
Manuel poured the coffee into mugs and the two men drank it slowly. Suddenly they heard the sound of a truck.
‘They’re back,’ said Manuel.
The truck came up the rough track. It stopped near the tents. Joe jumped out. He was a big man with red hair. He was smiling. His smile made Leon more angry.
‘You’re late,’ said Leon. ‘Where have you been?’
‘Hunting,’ replied Joe. And he held up his rifle.
‘Hunting,’ Leon shouted angrily. ‘That’s not your job. We haven’t time for hunting.’
‘We were away for two days,’ replied Joe. ‘We’re not very late.’
‘I’m the boss here’ Leon shouted.
Joe looked at Leon angrily. He was not smiling now.
‘We’re late - very late,’ said Leon. ‘The rain will start soon and then there will be mud everywhere. We must leave now.
Manuel took down the tents and Joe and Pedro put the boxes into the truck.
‘Hurry’ shouted Leon. ‘It’s ten o’clock. Let’s go.’
Soon everything was in the truck. Joe sat in the driver’s seat. Leon sat beside him. Manuel and Pedro climbed into the back of the truck.
Joe started the engine and the journey began. They drove easily for the first twenty kilometres. Then they came to a stream.
‘There was no water here last week’ Pedro shouted to Manuel. ‘Look at the water now.’
The stream was full of water. Joe slowed down and drove the truck carefully through the rushing water.
They crossed the stream and Joe drove faster. The rain was now falling heavily. The track was very muddy and the truck began to slide.
‘Watch out’ shouted Leon. But it was too late.
The truck stopped. The wheels were still turning, but the truck was not moving. The wheels were turning round and round in the mud.
Leon got out and Pedro and Manuel jumped down. Joe sat in the driver’s seat.
Leon looked at the wheels in the mud. Then he looked up at Joe.
‘It’s your fault,’ he said angrily. ‘You were driving too fast.’
‘Pedro, you cut branches from those trees,’ ordered Leon, ‘And you, Manuel, throw the branches under the wheels.’
Pedro got a large knife out of the truck and Manuel helped him.
Leon turned to Joe. ‘You, come and help us.
Joe did not move. ‘I’m driving the truck,’ he said. ‘That’s my job.’
‘I’m boss here’ shouted Leon. ‘Come and help us.’
Joe did not say anything. He did not get out of the truck. Leon looked at him angrily. Then Leon walked away.
Manuel and Pedro threw branches under the wheels. ‘OK. That’s enough,’ said Leon. ‘Let’s go.’
Joe started the engine again. Pedro and Manuel pushed the back of the truck. The wheels turned and the engine roared. But the truck did not move.
‘Push harder,’ shouted Leon.
Suddenly, the truck moved forward. It was out of the mud. Pedro and Manuel shouted happily.
At that moment, a large branch flew up from under a wheel. It hit Leon’s arm. He stepped back and fell in the mud.
‘Stop the truck’ shouted Manuel. ‘Leon’s hurt.’
At midday, it was still raining heavily. The track was covered with mud. Joe drove slowly and the truck did not stop again.
They climbed up a steep hill. On the other side, the track went down to a river. It was the biggest river in the forest. This was the last river between the men and their base. An old wooden bridge crossed over the river.
They drove down towards the bridge.
‘Look’ Leon shouted to Joe. ‘Something’s wrong. It’s the bridge. It’s broken.’
Joe did not stop the truck. He drove down slowly to the bank of the river. He drove to the edge of the broken bridge. Then he stopped. They all got out of the truck. They stood in silence. Nobody spoke. They looked at the broken bridge and at the rushing water.
Pedro spoke first. ‘There is no way across the river now. How can we get back to base?’
‘We must get help,’ said Leon. ‘Pedro, you climb back up the hill. Take the radio with you and call base. Perhaps they’ll hear you and send help.’
Manuel lifted the radio out of the truck and fixed it to Pedro’s back.
Joe stopped them. ‘It won’t work,’ he said.
‘Why not’ asked Leon.
‘It isn’t a strong radio,’ replied Joe. ‘We’re too far away from the base. No one will hear us from this side of the river. We must cross the river by ourselves.’
‘We can’t,’ said Leon. ‘We must get help.’
‘We can’t get help from here,’ said Joe. ‘We must cross the river first. Then we can get help.’
‘But how do we get across’ asked Leon. ‘It’s too dangerous. Look at the water.
The rain was still falling heavily and the water was rising.
‘I have a plan,’ said Joe.
Leon looked at Joe and smiled.
‘You’re clever, Joe,’ Leon said. ‘You always have plans. But they never work!’
‘Let’s listen to Joe’s plan,’ said Manuel.
‘We can use the boat,’ said Joe.
Leon laughed. ‘Don’t be stupid. The boat’s too small for four people. And look at the rushing water. It will carry the boat away.’
‘But we’ve got a rope,’ said Joe. ‘We can tie the rope to the boat. With luck, the water will carry the boat to the other side.’
‘We can try it,’ said Pedro.
‘It won’t work,’ said Leon.
‘It will work,’ said Joe. ‘Look, I’ll show you.’
‘It won’t work,’ Leon said. ‘But we can try it.’
‘I’ll go first,’ Joe said, ‘it’s my plan.’
‘No, let me go,’ said Pedro. ‘I am stronger.’
‘You can both go,’ said Leon. ‘Pedro, you stay on the other side. Joe, you bring the boat back and then you can take Manuel. Then you can come back again for me.’
‘Good,’ Joe said. ‘Pedro, you bring the radio. You can use it on the other side of the river.
Pedro got the rubber boat out of the truck and pumped it up. Leon helped him with his right arm.
There was a long rope in the back of the truck. Joe tied it to the broken bridge. Manuel tied the other end of the rope to the rubber boat.
‘It’s a long rope,’ Leon said. ‘It’ll be all right.’
‘Hurry,’ said Joe. ‘The water is rising quickly.’
Joe and Pedro carried the boat. Manuel and Leon walked behind them.
Manuel held the boat. Joe and Pedro climbed in.
The rushing water took the boat into the middle of the river.
The boat crossed to the other side. It came near the bridge.
The Joe held on. Pedro climbed out of the boat.
Pedro tied the rope to a piece of the bridge.
Pedro stayed on the far side of the river. Joe pulled hard on the rope and the boat slowly came back to Leon and Manuel.
‘You get in now, Manuel,’ said Leon. ‘I’m going last.’
‘No, you’re not,’ Manuel replied. ‘Your arm is broken. You can’t get into the boat alone. You need help. I’ll help you.
‘Manuel is right,’ said Joe. ‘You need help, Leon.’
Manuel helped Leon into the boat. He sat down in the boat and Joe pulled hard on the rope.
Trouble came suddenly. Joe and Leon were in the middle of the river. Leon saw the tree first. The rushing water was pulling it down the river.
‘Look out’ Leon shouted.
Joe looked round. At that moment, the branches of the tree hit the boat. Joe held onto the rope. His feet slipped and the boat moved away from him.
‘Hold onto the rope’ Leon shouted.
But Joe did not listen. He let go of the rope and swam towards the rubber boat.
Joe was a good swimmer and he soon reached the boat. He held it tightly and kicked his legs hard in the water. The boat moved away from the tree.
‘Good,’ Joe shouted to Leon. ‘The boat’s free.
‘Leave the boat’ shouted Leon. ‘Save yourself.’
Joe did not listen. He held the boat and kicked his legs.
A few moments later, Joe heard a loud noise.
‘What’s that’ he asked Leon.
‘It’s a waterfall,’ replied Leon. ‘The water will pull the boat over. Leave the boat. Save yourself.’
‘Look’ shouted Joe. ‘There’s a rock! In front of us. We must reach it.’
‘Don’t be a fool,’ said Leon. ‘Save yourself. You can’t save me.
The water rushed round the boat. It was pulling them towards the waterfall. Joe kicked his legs harder. The boat moved quickly towards the rock.
‘Get ready,’ shouted Joe. ‘Jump for the rock!’ Leon was ready.
The boat came near the rock and Leon jumped.
Joe let go of the boat and swam to the rock.
The two men lay on the rock. For a few minutes they did not say anything. Then Leon turned and smiled at Joe. Joe had saved his life.
‘We’re not safe yet,’ Joe shouted. The rain has stopped but the water is still rising. It’ll cover the rock in an hour or two.
Joe was right. There was water all round the two men. In front of them, the water dropped over the waterfall. Behind them, there was the broken bridge.
‘We must get help,’ said Leon. ‘But how?’
‘Pedro,’ replied Joe. ‘He can help us. He’s got the radio.’
Pedro was waiting on the far side of the river. He watched Joe and Leon. They climbed onto the rock. They were safe.
They won’t be safe for long, thought Pedro. I must call base and get help.
Pedro climbed up the hill behind him. He walked quickly for half an hour. At the top of the hill, he climbed onto a high rock. He took the radio off his back and pulled our the aerial. Pedro spoke into the radio.
‘PX75 calling base. PX75 calling base.’
He waited and listened.
‘PX75 calling base. PX75 calling base.’
There was no reply.
‘PX75 calling base. PX75 calling base.’
Philip was sitting at the control desk. He was listening to the radio. PX75 was Leon’s number. Philip turned the dials of the radio. The voice became clearer.
‘Hello, PX75,’ said Philip. This is base. What’s your message? Over.’
‘Hello, base. PX75 here. Pedro speaking. Can you hear me?’
‘Loud and clear, Pedro. What’s your message? Over.’
‘We’re in trouble,’ said Pedro. ‘The bridge over the River Sandano is broken. Joe and Leon are on a rock in the middle of the river. They are above the waterfall. Can you send help? Over.’
‘River Sandano. Near bridge. Above waterfall. OK Pedro. Help is coming. Over.
Pedro climbed down the hill to the broken bridge. Manuel was waiting on the other side of the river. Pedro shouted and Manuel waved.
Both men looked down the river. The water was rising fast and the rock looked very small now.
On the rock, Joe was holding Leon in his arms. Leon’s arm was covered in blood. His eyes were closed and he did not move.
Then Joe heard the noise. A helicopter. It was high above the broken bridge.
‘A helicopter’ Joe shouted. ‘Leon, look!’ But Leon’s eyes were closed and he said nothing.
The helicopter was soon over the rock. A rope was lowered and Joe held it. Then he tied it round Leon. Joe held Leon with one hand and he held the rope with the other. Slowly, the two men were lifted in the air.
Leon woke up slowly. He was still half-asleep.
‘Where am I’ he asked.
Then he remembered the rock. And the helicopter. And Joe.
‘Joe’ he shouted out. ‘Where’s Joe?’
‘Don’t worry,’ said a voice. ‘I’m not dead yet!’
Leon opened his eyes fully and saw Joe. Joe was smiling. Pedro and Manuel were standing next to him.
The four men were in a hut at base. Leon was lying in bed and his arm was in plaster.
‘You’ll feel better in a few days, Leon,’ said Joe.
‘I feel better now’ said Leon. ‘But I need a drink.’
‘Water’ asked Manuel.
‘No, not water,’ replied Leon. ‘I don’t want to see water again - not for a long time!’
And they all laughed.