سرفصل های مهم
موتزارت را از دست نده
توضیح مختصر
ملانی مرتکب اشتباهی میشه که باعث میشه کارش رو از دست بده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
موتزارت رو از دست نده!
قطار پیچید تو ایستگاه مثل مار خم شده بود تا به سکوی دراز برسه داخل، مسافران که نزدیک خروجی ایستاده بودن، صندلیها رو گرفته بودن تا نیفتن.
نیکول کنته به ساعتش نگاه کرد. قطار سر وقت اومده بود. فکر کرد: خوبه قبل از سخرانیش کلی زمان خواهد داشت اطراف رو ببینه.
چمدون مسافرتی کوچیکش رو برداشت و از قطار پیاده شد و دنبال جایی میگشت که بتونه یه نقشهی شهر کوچیک رو بخره. یا شهر بزرگ بود؟
اولین بار بود که به نورویچ میومد و چیزی از مکان نمیدونست.
ایستگاه شلوغ بود، آدمهایی که از قطار پیاده میشدن با اونهایی که منتظر خانواده و دوستانشون بودن، قاطی شده بودن. نیکول سعی کرد به یک طرف بگیره و دید جلوی یه پوستر بزرگه کلوپ فوتبال محلیه.
اسمش نورویچ سیتی بود. گفت: “آه، پس اینجا یه شهره.” به این نتیجه رسید که روزی باید یه نفر رو گیر بیاره که تفاوتشون رو بهش بگه.
یه مغازهی کوچیک بود که روزنامه و کتاب میفروخت، از اونهایی که در تمام ایستگاههای قطار انگلیس پیدا میکنی. نیکول داشت میرفت اونجا که به یه زن جوون خورد. یا بیشتر، یه زن جوون پروازکنان از در اومد و صاف دوید طرفش.
زن شروع کرد: “خیلی متأسفم.” از نفس افتاده بود و آشکارا میدویده.
زن، ملانی، داشت دوباره میدوید که ایستاد و به زنی که کم مونده بود بندازه زمین نگاه کرد.
نیکول یک بارانی قهوهای روشن پوشیده بود که ملانی میتونست زیرش یه سویشرت و دامن مشکی ببینه. یک روسری ابریشمی از شونههاش آویزون بود، انگار جادویی از اونجا آویزون مونده باشه.
ملانی فکر کرد: “باید فرانسوی باشه. فقط یک زن فرانسوی میتونه اینطوری روسری بندازه.” میدونست روسری روی اون بلافاصله میافتاد. ملانی شروع به خنده کرد.
مادام لکونته؟” نیکول شنید که انگار بودن اون اونجا شگفتانگیزترین سورپرایز باشه، میپرسه.
نیکول تصدیق کرد: “بله.” تعجب کرده بود که دانشگاه یه نفر رو به دیدنش فرستاده بود. معمولاً باید خودش از خودش مراقبت میکرد و اگه بعد از سخنرانیش پیشنهاد شام بهش داده میشد، احساس خوششانسی میکرد. قطعاً روز خوشی میشد.
ملانی گفت: “خدا رو شکر! خیلی متأسفم که دیر کردم. ترافیک وحشتناکه تمام مدت بدتر و بدتر میشه.” خیلی سریع صحبت کرد و تعقیب سخنانش برای نیکول، هر چند خیلی خوب انگلیسی صحبت میکرد، سخت بود. بعد ملانی نفس عمیقی کشید و دوباره لبخند زد.
گفت: “به نورویچ خوش اومدی. اسم من ملانیه ولی همه مل صدام میکنن.”
نیکول لبخند زد: گفت: “چقدر مهربون. انتظار نداشتم کسی در ایستگاه به دیدنم بیاد.”
“دفتر بهت نگفته بود؟” مل اخم کرد. “یا نمایندهات؟” مهم نیست حالا اینجام. میخوای اول چیکار کنی، بری هتلت یا نهار بخوری؟
نیکول نماینده نداشت، ولی تصور میکرد اساتید ارشد نماینده دارن که به سخنرانیشون برسن، بنابراین حرف مل براش تعجبآور نبود. هتل هم رزرو نکرده بود. گمون میکرد با یه استاد دیگه میمونه. این روزها معمولاً این اتفاق میافتاد. بهش گفته بودن هتلها گرونن.
نیکول تصدیق کرد: “انتظار هتل نداشتم. فکر میکردم تو خونهی یه نفر میمونم.”
مل جواب داد: “شما نه.” شوکه به نظر میرسید. “شما یه ستارهای، مگه نه؟”
تا این لحظه احساسی بود که نیکول برای خودش نگه داشته بود. دور گشتن و گفتن اینکه ستارهای در حلقههای دانشگاه مورد استقبال نبود، هر چند کتاب های زیادی منتشر کرده باشی. نیکول مفتون شده بود.
به مل گفت: “در واقع ستاره نیستم. یا در حلقهی کوچیک خودم هستم.”
مل گفت: “خیلی متواضعی. ما همه چشم انتظار این شب بودیم.”
نیکول گفت: “چقدر لطف داری. پس هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم.” مل انگار جک باشه خندید. پس اول هتل؟ پرسید.
نیکول اعلام کرد: “بله، لطفاً.” فکر کرد قبل از سخنرانیش میتونه سریع دوش بگیره. عجب ضیافتی!
مل نیکول رو به بیرون از ایستگاه راهنمایی کرد. هتلی روبروی ایستگاه، اون طرف خیابون بود. مردم در رستوران رو به رودخانه غذا میخوردن. نیکول فکر میکرد لذتبخشه، در واقع کاملا ً مثل فرانسه است.
مل بهش گفت: “ما گذاشتیمت اینجا. فردا رسیدن به قطار برات آسون میشه. خوبه؟” او اضافه کرد.
نیکول گفت: “عالیه” و به این فکر میکرد که دانشگاه از کجا میتونه پول چنین هتل گرونی رو تأمین کنه و آیا باید دستمزد بیشتری میخواست یا نه. “چقدر به فکر بودید.”
وقتی وارد شدن، متوجه شد هتل چهار ستاره است و هم اتاق راحت داره هم استخر آب گرم. آشکارا دانشگاه بیشتر از دانشگاههای این روزها پول داشت. تخت کوچیک نبود و محل صبحانهخوری در خیابان اصلی شلوغ نبود، از اونهایی که بارها مونده بود و به شدت بدش اومده بود. در یکی از اونها، وقتی دو دقیقه برای صبحانه دیر کرده بود، دیگه چیزی بهش نداده بودن، حتی یه فنجون قهوه.
صاحب مکان بهش گفته بود: “دیر کردی!” حتی خندیده بود. “صبحانه از هشت تا نهه.” اون موقع اون هم خندیده بود. فکر کرده بود مرد شوخی میکنه. ولی بعد متوجه شد که مرد قصد نداره بهش صبحانه بده. نیکول نمیفهمید چرا مردم دوست دارن اون هتلها و مهمونخونهها یا هر چیزی که انگلیسیهاصدا میکردن، رو اداره کنه. آشکارا مردم رو دوست نداشتن. سعی کرد هتلی فرانسوی رو تصور کنه که امتناع میکنه به مهمون یه فنجون قهوه بده، ولی نتونست. این اتفاق نمیفته.
و با این حال نیکول باید اعتراف میکرد که در چند تا مهمونخونهی دلپذیر کوچیک در بریتانیا مونده بود که بعضیهاشون در مزرعه بودن. و هر چند به نظرش غذای انگلیسی نسبتاً سنگین بود - به عنوان مثال صبحانهی پخته شدهی انگلیسی که به نظر هیچ کس نمیخورد مگر در هتلها - آدمهایی که این مکانهای کوچیک رو اداره میکردن جذاب بودن.
دوست داشت که نقشههایی دارن که مسیرهای پیادهروی محلی رو نشون میدادن و میتونست جاهایی که گلهای وحشی رشد میکنن رو پیدا کنه.
با این اوصاف، وقتی سفر میکردی، نمیشد خوشایندی هتلهای لوکس رو نادیده بگیری. و معمولاً دانشگاهها به اساتیدی که دربارهی تغییر آب و هوا سخنرانی میکنن چنین پیشنهادی نمیدن.
نیکول میدونست که بخش تغییر آب و هوا در این دانشگاه خیلی مورد احترام بود و تسهیلات تحقیقاتیش عالی بود، ولی در هر صورت تعجب کرده بود. و راضی و خوشحال بود.
مل در بار منتظر نیکول موند. از پیدا کردنش خیلی راحت و آسوده شده بود. تا اون موقع روز بدی بود. هفتهی بدی بود.
اول فراموش کرده بود به یه نفر پیغام تلفنی بده و بعد مشخص شد که خیلی مهم بوده بعد وقتی با ماشین میرفت چاپخونه گم شده بود و برای برگشت به دفتر دیر کرده بود. احساس میکرد همه کل هفته سرش داد میکشن و کاملاً رنجیده بود. حداقل امروز کار درستی انجام میداد. امروز مادام کانته رو دیده بود و با هم خیلی خوب کنار میاومدن. همه چیز خوب بود.
مل بعد از اینکه نیکول دوش گرفته و با نشاط برگشت پایین، بهش گفت: “فکر کردیم قبل از اینکه بیای و نگاهی به سالن بندازی بخوای نهار بخوری.”
سالن؟” نیکول حرفش رو قطع کرد.
مل گفت: “برای کنترل صدا. فکر کنم برای اینکه بدونی صدا چطوره یه کم زمان میخوای.” مل یه ورق کاغذ از جیبش در آورد و مطالعه کرد. “دفتر فکر میکرد احتمالاً بخوای از حدود دو، سه تا پنج همه چیز رو مرور کنی. ولی اگه بخوای، میتونیم زمان بیشتری بهت بدیم.”
نیکول خیلی تعجب کرده بود. این حقیقت داشت که واقعاً دوست داشت قبل از سخنرانیش کارکرد میکروفن رو کنترل کنه و اگه از کامپیوترش استفاده میکرد، دوست داشت اون رو هم کنترل کنه. ولی تا حالا ازش نپرسیده بودن میخواد قبلاً همه چیز رو کنترل کنه یا نه.
نیکول به مل گفت: “اون همه زمان نیاز ندارم. میخوام تازه باشه. میرم و انجامش میدم. ولی کنترل صدا خیلی کمک میکنه، فقط برای اینکه اندازهی سالن دستم بیاد.”
مل با عذرخواهی گفت: “آه، باشه نمیدونستیم. بهتره به دفتر بگم.” یه موبایل از کیفش در آورد و سعی کرد شمارهای بگیره.
مِنمِن کرد: “وای نه. باطریم تموم شده فراموش کردم دیشب شارژش کنم.” رو کرد به نیکول و لبخند زد. “بعداً بهشون میگم.”
هم نیکول و هم مل خیلی از نهارشون لذت بردن. غذا بهتر از اونی بود که مل با حقوقش میتونست بخره و نیکول انتظار چنین میزبانی رو نداشت.
وقتی قهوهشون رو میخوردن، و مل هر دو شکلات رو میخورد، نیکول گفت: “تفاوت بین شهر کوچیک و بزرگ چیه؟”
مل با کمی اخم گفت: “فکر میکنم شهرهای بزرگ کلیسای جامع دارن. و ملکه اجازه داره شهرهای کوچیک مهم دیگه رو شهر بزرگ بکنه. یا دولتمردان این کار رو میکنن. ملکه فقط کاغذ رو امضا میکنه. فکر نمیکنم انتخاب رو اون بکنه. در واقع قدرتی نداره.”
پس نظرت دربارهی چارلز چیه؟ نیکول پرسید. فکر میکنی پادشاه خوبی بشه؟”
مل جواب داد: “شاید اگه ما همه سبزی بودیم. میدونی که شاهزاده چارلز برای حرف زدن با سبزیجات مشهوره.” خندید. “نه هیچ علاقه و توجهی به هیچ کدوم از اعضای خانوادهی سلطنتی ندارم” اضافه کرد. “کسی که باشه رو هم نمیشناسم.”
“پس مثل ما، مثل فرانسه، جمهوریخواهی.” نیکول لبخند زد.
مل گفت: “در واقع هیچ کدوم برام مهم نیستن. رئیسجمهوری مثل رئیسجمهور آمریکاییها نمیخواستم. شما هم این رو دارید؟”
نیکول بهش گفت: “بله.” در انگلیس درس خونده بود و از اون موقع به بعد چندین بار از کشور دیدار کرده بود بنابراین این عدم آگاهی از سیاست اروپاییها متعجبش نمیکرد. گرچه باید اعتراف میکرد که همهی جوانهایی که باهاشون آشنا شده بود دانشمند بودن و بیشترشون سالها چیزی به جز ریاضی و علوم نخونده بودن. فکر میکرد سیستم تحصیلی انگلیس به این شکل محدودکننده است، هرچند متخصصان خوب زیادی تولید میکرد.
دانشمندی؟”از مل پرسید
مل اخم کرد. نمیتونست رابطهای بین جمهوریت و علم ببینه. گفت: “بله. مدرک موسیقی دارم.”
نیکول به کنسرتهای زیادی رفته بود و از حرف زدن دربارهی موسیقی خوشحال بود. متوجه یک پوستر فستیوال موسیقی شده بود که اخیراً در نورویچ برگزار میشد و در مورد طرحش که روشن و رنگارنگ بود نظر داد.
مل گفت: “خوشحالم که از پوسترمون خوشت اومد.”
“بله. به نظر فستیوال جالبی میرسه.”
مل جواب داد: “همینطوره.” کیفش رو باز کرد و جزوهای به نیکول داد. “این هم برنامهای برای تو.”
نیکول درحالیکه بهش نگاه میکرد، گفت: “مرسی.” هر شب برنامههایی بود و کنسرتهای موقع نهار هم بود. اظهار کرد: “همین حالا کنسرت جالبی هست. واقعاً دوستش دارم.”
مل بهش گفت: “بله اگه مجبور نبودم به دیدنت بیام، به دیدنش میرفتم.”
نیکول ناراحت بود که مل کنسرت رو از دست داده بود.
“خوب، دیدن تو ارزشش رو داشت.” مل لبخند زد و کمی سرخ شد. گفت: “اینم بگم اصلاً چیزی که انتظارش رو داشتم نیستی.”
نیکول خندید. نیستم؟ پرسید.
“نه فکر میکردم جدی و سرد باشی. و جوونتر از اونی که فکر میکردم هم هستی.”
نیکول به شوخی گفت: “بزرگتر از اونی هستم که فکر میکنی. باید روز خوبی باشه.”
نیکول دوباره به برنامهی فستیوال نگاه کرد. اون شب یکی از بهترین پیانیستهای فرانسه مینواخت. لوئیس کنته. نیکول چند باری در پاریس اجراش رو شنیده بود و از دیدن دوبارهاش خیلی لذت میبرد. ولی کنسرت هم زمان با سخنرانیش بود. لوئیس کنته کنسرت موتزارت مینواخت که از قطعات مورد علاقهی نیکول بود.
به مل گفت: “موتزارت سوم رو دوست دارم.”
گفت: “من هم. فکر میکنم قطعهی برجستهی کنسرت باشه.”
نیکول گفت: “فکر کنم حق داری. از دستش نده!”
مل خندید. “هیچوقت فکر نمیکردم انقدر خندهدار باشی.” نیکول متوجه نشد جک کجا بود، ولی مزاح انگلیسی براش سخت بود و چیزی نگفت. به جاش پرسید میتونن کمی اون اطراف قدم بزنن و شهر رو ببینن! میدونست کلیسای جامعی هست. سنگهاش از روئن که نیکول به دنیا اومده بود، اومده بود.
مل بهش گفت: “نورویچ سی و دو کلیسای قدیمی داره.”
“انقدر؟” نیکول متحر شد. “هنوز هم استفاده میشن؟”
مل گفت: “خب همه به عنوان کلیسا استفاده نمیشن. بعضیها به عنوان مراکز هنری یا گالریها یا فروش عتیقهجات استفاده میشن یکی تئاتر شده. ولی همه سر پا هستن.”
“نمیدونستم انقدر چیز دیدنی اینجا هست.” نیکول تحت تأثیر قرار گرفته بود. فکر کرد شاید برای تعطیلات برگرده. نیکول گفت: “پس خوشت میاد اینجا زندگی میکنی.”
مل گفت: “تازه اومدم اینجا بنابراین نمیتونم بگم. کار زیادی برای انجام نیست. چند جا برای رفتن هست و چند تا سینما و کلوپ هست، ولی به سر زندگی منچستر نیست. دانشگاه اونجا بودم. دوست دارم شمال کار گیر بیارم اونجا رو بیشتر دوست دارم. صمیمیترن.”
جلوی در آبی در یک خیابان قدیمی باریک ایستادن. مل گفت: “آه رسیدیم.”
این چیه؟” نیکول پرسید.
مل جواب داد: “اینجا دفتر فستیواله. بیا تو.”
نیکول فکر کرد مل میره تو تا برای خودش بلیط کنسرت بگیره. هنوز کلی زمان داشت تا به دانشگاه برسه بنابراین پشت سرش رفت تو.
داخل اتاق اول، آدمهای زیادی با تلفن و همدیگه حرف میزدن. وقتی مل اومد تو دست از حرف زدن برداشتن و به شکل عجیبی بهش نگاه کردن. قبل از اینکه مل بتونه حرف بزنه، زنی با موی قرمز و کت و شلوار آبی تیره از اتاق بغل اومد بیرون. عصبانی بود و همین که مل رو دید شروع به داد و فریاد کرد.
کجا بودی، مل؟ این کیه؟” درحالیکه به نیکول اشاره میکرد، پرسید.
مل دیگه لبخند نزد. جواب داد: “مادام کنته هست.”
زن با عصبانیت داد زد: “نه نیست. لوئیس کنته چند ساعت قبل رسیده. هیچ کس در ایستگاه به دیدنش نرفته اون هم سوار قطار شده و برگشته لندن. قبول نمیکنه برگرده و امشب بنوازه. میفهمی؟ تقریباً هزار بلیط برای کنسرتش فروختیم و پیانیست نداریم. فقط به خاطر تو و حماقتت.” زن رو کرد به نیکول. تو کی هستی؟” داد زد.
نیکول گفت: “اسم من نیکول کنته هست. میبینم که اشتباه شده. من دانشمندم. امشب در دانشگاه سخنرانی دارم. فکر میکردم مل این رو میدونه.”
زن حرفش رو قطع کرد: “مل چیزی نمیدونه. مل از وقتی رسیده اینجا منجر به چیزی به غیر از دردسر نشده. و از همین لحظه هم کارش تموم شده.” رو کرد به مل. “میزت رو تمیز کن و برو. و تو،” رو کرد به نیکول “و تو میتونی از هتل خارج بشی. سه ساعت وقت دارم برای خودم پیانیست مشهور در حد جهانی پیدا کنم که بخواد بیا اینجا و موتزارت بنوازه.”
مل چند هفته بعد به دوستانش در منچستر گفت: “و این بود. داستان رو قبلاً شنیده بودن ولی دوست بودن و میدونستن مل هنوز ناراحته.
میدونید به فارغالتحصیل موسیقی چی میگید؟ مل ازشون پرسید.
جواب دادن: “نه.” در واقع میدونستن. مل اغلب این سؤال رو ازشون میپرسید. یه جک قدیمی بود ولی اونها باهاش همراهی میکردن.
همگی گفتن: “نه. به فارغالتحصیل موسیقی چی میگی؟”
مل با عصبانیت گفت: “دو تا همبرگر و یه قهوه.”
پس هنوز در کافه کار میکنی؟” یکی از دوستانش پرسید.
مل جواب داد: “بله، هستم. نمیتونم تو کسی و کار موسیقی کار گیر بیارم، چون همه همه رو میشناسن. و حالا همه داستان من و مادام کنته رو شنیدن و کسی بهم کار نمیده.”
یه دوست دیگهاش تصدیق کرد: “عادلانه نیست.”
مل شکایت کرد: “نیست. و همش تقصیر لوئیس کنته است. اگه مثل هر شخص عادی دیگهای با تاکسی میومد دفتر، هیچ کدوم این اتفاقات نمیافتاد. من اونو سرزنش میکنم. و اون زن فرانسوی احمق دیگه، دانشمند. باید حدس میزد. ولی اگه لوئیس کنته مینواخت، من هنوز کار داشتم.” تکرار کرد: “من اونو سرزنش میکنم.”
همون دوست اظهار کرد: “امروز کمی در روزنامه در موردش خوندنم. در کنسرت بزرگی که شاهزاده چارلز ترتیبش رو داده، خواهد نواخت. میگه از اینکه از اون خواستن، خیلی هیجانزده است. کنسرت موتزارت میده.”
مل گفت: “واقعاً. امیدوارم کل شب بارون بباره. امیدوارم رعد و برق بشه و هیچکس صدای پیانو رو نشنوه.”
روزهای بعد به نظر روزنامهها نمیتونستن دربارهی چیز دیگهای به جز کنسرت بنویسن. آدمهای همه جای دنیا تماشاش میکردن. ایدهای به ذهن مل رسید. و هر چه بیشتر بهش فکر میکرد، ایده بهتر به نظر می رسید.
روز کنسرت ماشین بزرگ سیاهی اومد بیرون هتل دورچستر در لندن. راننده، زن جوانی بود که لباس فرم مشکی پوشیده بود، اومد پیش میز.
راننده گفت: “میتونید به مادام لوئیس کنته بگید ماشینش رسیده؟”
مرد پشت میز گفت: “قطعاً.” تلفن رو برداشت.
لوئیس کنته تعجب نکرد که دنبالش ماشین فرستادن. به رانندهی زنی که در رو براش باز کرد، نگاه نکرد. وقتی از پایتخت خارج میشدن و در اتوبان میرفتن، گفت: “روز خوبیه.” موسیقیش رو مطالعه میکرد و به تابلوها که میگفتن به جای جنوب، سالیسبوری، محل کنسرت، میرن شمال توجه نمیکرد.
مل درحالیکه به آرومی ماشینی که دیروز کرایه کرده بود رو میروند، گفت: “بله. روز قشنگیه” آروم با خودش گفت. “روزی برای رانندگی طولانی به ییلاقات.”
متن انگلیسی کتاب
Don’t Miss the Mozart!
The train curled into the station, bending like a snake to reach the long platform; inside, the travellers standing near the exits grabbed hold of the seats to stop themselves from falling.
Nicole Leconte looked at her watch. The train was on time. Good, she thought, she would have plenty of time to look around before her talk.
She picked up her small travelling case and stepped off the train, looking for somewhere where she could buy a map of the town. Or was it a city?
It was the first time she had visited Norwich and she didn’t know anything about the place.
The station was crowded; people getting off the train mixed with those waiting for their family and friends. Nicole tried to keep to one side and found herself in front of a large poster for the local football club.
Norwich City it was called. ‘Ah, so it’s a city,’ she reflected. One day, she decided, she really must get someone to tell her the difference.
There was a small shop selling newspapers and books, the kind you find in all English railway stations. Nicole was making her way there when she bumped into a young woman. Or rather, the young woman came flying through the door and ran straight into her.
‘I’m so sorry,’ the woman began. She was out of breath and had obviously been running.
The woman, Melanie, was about to run on when she stopped and looked at the woman she had nearly knocked down.
Nicole was wearing a light brown raincoat, under which Melanie could see a black sweater and a black skirt. A silk scarf hung across her shoulders as if held there by magic.
‘She must be French,’ thought Melanie. ‘Only a Frenchwoman could wear a scarf like that.’ On her, she knew, it would instantly fall off. Melanie began to smile.
‘Madame Leconte?’ Nicole heard her ask, as if it was the most marvellous surprise to find her there, at that moment.
‘Yes,’ Nicole admitted. She was surprised that the university had sent someone to meet her. Usually she had to look after herself and if she was offered supper after her talk, she considered herself lucky. This was obviously going to be a good day.
‘Thank goodness’ said Melanie. ‘I’m so sorry I’m late. The traffic is awful; it just gets worse and worse all the time.’ She spoke very quickly and Nicole, although she spoke very good English, found it hard to follow her. Melanie then took a deep breath and smiled again.
‘Welcome to Norwich,’ she said. ‘My name is Melanie, but everyone calls me Mel.’
‘How very kind,’ Nicole smiled. ‘I didn’t expect anyone to come and meet me at the station,’ she said.
‘Didn’t the office tell you?’ Mel frowned. ‘Or your agent? Never mind, I’m here now. What do you want to do first, go to your hotel or have lunch?’
Nicole did not have an agent, but she supposed that some senior professors did have agents to handle their talks so Mel’s comment did not seem surprising at the time.
Nor had she booked a hotel. She supposed that she would probably stay with another professor. That was what usually happened these days. Hotels, she had been told, were too expensive.
‘I didn’t expect a hotel,’ Nicole admitted. ‘I thought I’d be staying in someone’s house.’
‘Not you,’ replied Mel. She sounded shocked. ‘You’re a star, aren’t you?’
Until this moment this was a feeling Nicole had kept to herself. To go around saying you were a star would not be appreciated in university circles, however many books you had published. Nicole was charmed.
‘Not really a star,’ she told Mel. ‘Or only in my very small circle.’
‘You’re too modest,’ Mel said. ‘We’re all really looking forward to this evening.’
‘How very kind,’ said Nicole. ‘I will certainly do my best then.’ Mel laughed as if this was a joke. ‘So, hotel first?’ she asked.
‘Yes, please,’ declared Nicole. She could have a quick shower, she thought, before her talk. What a treat.
Mel led Nicole out of the station. There was a hotel immediately opposite, on the other side of the road. People were eating at a restaurant overlooking the river. Nicole thought it looked delightful, quite French in fact.
‘We’ve put you here,’ Mel told her. ‘Then it will be easy for you to catch your train tomorrow. Is that OK?’ she added.
‘Superb,’ said Nicole, wondering how the university could afford such an expensive hotel and whether she should have asked for a larger fee. ‘How very thoughtful.’
She noticed, as they went inside, that it was a four-star hotel and offered a heated swimming pool as well as a comfortable room. The university obviously had more money than most these days.
This was no tiny bed and breakfast place on a noisy main road, the kind she had stayed in so frequently and disliked intensely. In one, when she had been two minutes late for breakfast, they had refused to give her anything, even a cup of coffee.
‘You’re late’ the owner had told her. He had even laughed. ‘Breakfast is from eight till nine.’ She had laughed too, at the time. She thought he had been joking. But then she’d realised that he had no intention of giving her breakfast.
Nicole could not understand why people like him ran hotels or guesthouses, or whatever it was the English called them. They obviously didn’t like people.
She tried to imagine a French hotel refusing a guest a cup of coffee, but failed. It wouldn’t happen.
And yet Nicole had to admit that she had also stayed in some delightful small bed and breakfast places in Britain, some of them on farms.
And although she found English food rather heavy - cooked English breakfasts, for example, that nobody seemed to eat any more except in hotels - the people who ran these little places were charming.
She loved the way they had maps showing local walks and would tell her where she could find wild flowers growing.
Nevertheless, when you were travelling, the pleasures of a luxury hotel were hard to beat. And it was not what universities usually offered visiting professors giving talks on climate change.
Nicole knew that the department of climate change at this university was very well respected and that its research facilities were excellent, but all the same she was surprised. And pleased.
Mel waited for Nicole in the bar. She was so relieved she had found her. It had been such a bad day until then. It had been such a bad week.
First she had forgotten to give someone a telephone message and it had later turned out to be very important, and then she had got lost driving to the printers and was late getting back to the office.
She felt that everyone had been shouting at her all week and she was thoroughly fed up. At least today she was doing something right. She had met Madame Conte and they were getting on really well. Everything was fine.
‘We thought that you’d probably like some lunch before you come and look at the hall,’ Mel told Nicole after she came back down showered and feeling fresh.
‘The hall?’ Nicole interrupted
‘For a soundcheck,’ said Mel. ‘I expect you want some time to check how the sound is.’ Mel took a piece of paper out of her pocket and studied it. ‘
The office thought that you would probably want to go through everything from about two or three till five. But we can give you more time if you want it.’
Nicole was very surprised. It was true that she liked to check that the microphone actually worked before her talk and, if she was using her computer, she liked to check that, too. But she had never been asked if she wanted to go through everything before.
‘I don’t need all that time,’ Nicole told Mel. ‘I like to be fresh. I just go on and do it. But a soundcheck would be very helpful, just to get a feeling for the size of the hall.’
‘Oh, fine We didn’t know,’ Mel said apologetically. ‘I’d better tell the office.’ She took a mobile phone out of her bag and tried to dial a number.
‘Oh, no,’ she muttered. ‘My battery’s dead; I forgot to charge it up last night.’ She turned to Nicole and smiled. ‘I’ll tell them later.’
Both Nicole and Mel thoroughly enjoyed their lunch. The food was better than Mel could afford to eat on her salary and Nicole had not been expecting such hospitality.
‘Tell me,’ said Nicole, as they drank their coffees and Mel ate both the chocolates, ‘what’s the difference between a city and a town?’
‘I think it’s that cities have cathedrals,’ said Mel, frowning slightly. ‘And the queen is allowed to make other important towns into cities, too. Or rather governments do. The queen just signs the bit of paper. I don’t think she does the choosing. She doesn’t actually have any power really.’
‘So what do you think of Charles?’ Nicole asked. ‘Do you think he will make a good king?’
‘Maybe if we were all vegetables,’ replied Mel. ‘You know that Prince Charles is famous for talking to vegetables.’ She laughed. ‘No, I’m not interested in any of the royal family,’ she added. ‘I don’t know anyone who is.’
‘You’re a republican then, like us, like the French.’ Nicole smiled.
‘I don’t really care one way or the other,’ said Mel. ‘I wouldn’t want a president like they have in the States. Is that what you have?’
‘Yes,’ Nicole told her. She had studied in England and visited the country many times since, so this lack of knowledge of European politics did not surprise her any more. Though she had to admit that all the young people she met were scientists and most of them had been studying nothing but maths and science for many years. She thought that the English education system was very limiting in this way, though it did produce many fine specialists.
‘Are you a scientist?’ she asked Mel.
Mel frowned. She couldn’t see the connection between republicanism and science. ‘No,’ she said. ‘I have a music degree.’
Nicole went to many concerts and was happy to talk about music. She had noticed a poster for a music festival currently running in Norwich and commented on the design, which was bright and colourful.
‘I’m glad you like our poster,’ said Mel.
‘Yes. It looks like an interesting festival.’
‘It is,’ Mel replied. She opened her bag and gave Nicole a leaflet. ‘Here’s a programme for you.’
‘How kind,’ said Nicole, looking through it. There were events every evening, and lunchtime concerts as well. ‘That’s an interesting concert on right now,’ she commented. ‘I really like that piece.’
‘Yes, I would have gone to see it if I hadn’t come to meet you,’ Mel told her.
Nicole was sorry that Mel had missed the concert.
‘Well it’s worth it just to meet you.’ Mel smiled and went a bit red. ‘Mind you,’ she said, ‘you’re not at all what I expected.’
Nicole laughed. ‘Aren’t I?’ she asked.
‘No, I thought you’d be rather distant and serious. And you’re younger than I thought, too.’
‘I’m older than you think,’ Nicole joked. ‘It must be a good day.’
Nicole looked at the festival programme again. That evening one of the best pianists in France was to play. Louise Conte. Nicole had heard her a couple of times in Paris and she would have very much enjoyed to see her again. But the concert was on at the same time as her talk. Louise Conte was going to play a Mozart concerto which was one of her favourite pieces.
‘I do love the Mozart Third,’ she told Mel.
‘So do I,’ she said. ‘I expect it will be the highlight of the festival.’
‘I expect you’re right,’ said Nicole. ‘Don’t miss it!’
Mel laughed. ‘I never thought that you’d be so funny.’ Nicole did not understand what the joke was, but she often found English humour difficult and did not say anything. Instead she asked if they could walk around for a bit and visit the city. She knew there was a cathedral. Its stone had come from Rouen, where Nicole had been born.
‘Norwich has thirty-two old churches,’ Mel told her.
‘So many?’ Nicole was amazed. ‘Are they still used?’
‘Well, not all as churches,’ said Mel. ‘Some of them are used as arts centres or galleries or for selling antiques; one is a theatre. But they’re all still standing.’
‘I had no idea that there was so much to see here.’ Nicole was impressed. She thought she might come back for a holiday. ‘You must love living here, then,’ said Nicole.
‘I’ve only just moved here,’ Mel told her, ‘so I can’t really say. There isn’t a lot to do. There are a few places to go and there are a few cinemas and clubs, but it’s not as lively as Manchester. That’s where I was at university. I’d like to get a job up north; I like it better there. It’s much friendlier.’
They stopped in front of a blue door in an old narrow street. ‘Oh, here we are,’ Mel said.
‘What’s this?’ Nicole asked.
‘It’s the festival office,’ Mel answered. ‘Come in.’
Nicole thought Mel might be going in to get herself a ticket for the concert. She still had plenty of time to get to the university, so she followed her in.
Inside the first room, lots of people were talking on phones and to each other. They all stopped talking as Mel came in and looked at her strangely. Before Mel could speak, a woman with red hair and a dark blue suit came out of the next room. She looked furious and began to shout the moment she saw Mel.
‘Where have you been Mel? Who’s this?’ she demanded, pointing to Nicole.
Mel stopped smiling. ‘It’s Madame Conte,’ she answered.
‘No it isn’t,’ shouted the woman angrily. ‘Louise Conte arrived several hours ago. When no-one met her at the station, she got back on the train and returned to London. She refuses to come back and play tonight.
Do you understand? We’ve sold almost a thousand tickets for her concert and we don’t have a pianist. Just because of you and your stupidity.’ The woman turned to Nicole. ‘Who are you?’ she shouted.
‘My name is Nicole Leconte,’ she said. ‘I can see there has been a mistake. I am a scientist. I am giving a talk tonight at the university. I thought that Mel knew that.’
‘Mel knows nothing,’ interrupted the woman. ‘Mel has caused nothing but trouble ever since she arrived here. And as from this moment she is finished.’ She turned to Mel. ‘Clear your desk and get out. And you,’ she turned to Nicole, ‘can remove yourself from the hotel. I have three hours to find myself a world-famous pianist who is willing to get here and perform the Mozart.’
‘And that was it,’ Mel told her friends in Manchester some weeks later. They had heard the story before, but they were friends and knew Mel was still upset.
‘Do you know what you say to a music graduate?’ Mel asked them.
‘No,’ they replied. In fact they did know. Mel had often asked them this. It was an old joke, but they played along with her.
‘No,’ they all said. ‘What do you say to a music graduate?’
‘Two hamburgers and a coffee,’ said Mel angrily.
‘You’re still working in the cafe, then?’ asked one of her friends.
‘Yes,’ replied Mel, ‘I am. I can’t get a job in the music business because everyone knows everyone else. And now everyone knows the story of me and Madame Conte, no-one will give me a job.’
‘That’s not fair,’ acknowledged another friend.
‘It isn’t,’ complained Mel. ‘And it’s all the fault of Louise Conte. If she’d got a taxi to the office like any normal person, none of this would have happened. I blame her.
And that other stupid Frenchwoman, the scientist. She should have guessed. But if Louise Conte had played, I’d still have a job. I blame her,’ she repeated.
‘I read a bit about her in the paper today,’ the same friend commented. ‘She’s playing at that big concert that Prince Charles has organised. She says she’s really excited to have been asked. She’s doing a Mozart concerto.’
‘Really,’ said Mel. ‘Well I hope it rains all evening. I hope there’s thunder and lightning and no-one can hear her playing.’
The following days it seemed that the papers couldn’t write about anything else except this concert. People all over the world were going to watch it. Mel began to have an idea. And the more she thought about it, the better the idea seemed.
The day of the concert a large black car drove up outside the Dorchester Hotel in London. The driver, a young woman wearing a dark uniform, walked up to the desk.
‘Can you tell Madame Louise Conte that her car has arrived,’ said the driver.
‘Certainly,’ said the man behind the desk. He picked up a telephone.
Louise Conte did not seem surprised that a car had been sent to pick her up. She didn’t look at the female driver who held the door open for her. ‘It’s a fine day,’ she said as they drove out of the capital and along the motorway. She studied her music and did not notice the road signs saying they were heading north instead of south to Salisbury, where the concert was to take place.
‘Yes,’ replied Mel, driving smoothly along in the car she had hired the previous day. ‘It’s a lovely day,’ she said silently to herself. ‘Just the day for a long drive into the country.’