سرفصل های مهم
زندانی در قلعه
توضیح مختصر
هارکر احساس میکنه در قلعهی کنت دراکولا زندانی شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
زندانی در قلعه
بالا به دیوارهای بلند قلعه نگاه کردم. هیچ چراغی در هیچ کدوم از پنجرهها روشن نبود. روبروی من در چوبی بزرگی بود.
وقتی اونجا ایستاده بودم، شنیدم که قفل دری باز شد. در به آرومی باز شد. یک پیرمرد خیلی قد بلند اونجا ایستاده بود. چراغی در دستش داشت.
موها و صورتش سفید بودن و مشکی پوشیده بود. چراغش رو بالا گرفت و گفت: “به خونهام خوش اومدی. وارد قلعهی دراکولا شو، آقای هارکر.”
وقتی قدم گذاشتم داخل، کنت دراکولا دستم رو گرفت. به شدت قوی بود و دستش به سردی یخ بود. کنت در رو با دقت قفل کرد و کلیدها رو گذاشت توی جیبش.
پشت سرش از راهروی درازی پایین رفتم و از پلههای مارپیچی بالا رفتم. مثل مردی در رویا راه میرفتم. بالاخره کنت دری رو باز کرد و من رو وارد اتاقی بدون پنجره کرد. میتونستم دو تا در باز ببینم. از لای یک در میتونستم یه اتاق خواب ببینم. از لای در دیگه میتونستم روی میز غذا و نوشیدنی ببینم.
کنت گفت: “دوست من وقتی آماده شدی، منتظرت خواهم بود.”
چند دقیقه بعد سر میز نشسته بودم. خیلی گرسنه بودم. کنت بهم گفت خودش غذا خورده.
بعدها، با هم نزدیک آتیش نشستیم. کنت خوب انگلیسی صحبت میکرد و سؤالات زیادی از من پرسید. خسته بودم و کمکم حالم خیلی بد شد. قلعه کاملاً در سکوت بود. ولی بیرون گرگها زوزه میکشیدن.
میتونی صدای بچههای شب رو بشنوی؟ کنت آروم گفت. به صدای آهنگشون گوش بده!”
صورت کنت دراکولا خیلی نزدیک صورت من بود. آتیش باعث میشد چشمهاش با نور قرمز بدرخشن. بوی ناخوشایندی از اتاق میاومد. به این فکر میکردم بوی چیه. کنت لبخند زد. لبهای خیلی سرخی داشت و دندونهاش دراز و تیز بودن.
گفت: “خستهای. وقتشه بری بخوابی.”
اون شب خوابهای عجیب و وحشتناکی دیدم در خواب صدای گرگها رو میشنیدم و خندهای عجیب.
وقتی بیدار شدم، صبح دیر وقت بود. و در اتاق دیگه غذای تازه بود، و یادداشتی از طرف کنت روی میز.
خوندم: مجبورم امروز تنهات بزارم. میتونی در قلعه هر جا بخوای بری. ولی چند تا از درها قفل هستن. سعی نکن بازشون کنی. دی.
در طول روز کسی رو ندیدم. ولی کتابخانهی کنت رو پیدا کردم. پر از کتابهایی درباره انگلیس بود و روزم رو با خوندن کتابها سپری کردم. هنوز داشتم کتاب میخوندم که کنت دراکولا شب برگشت.
گفت: “این کتابها دوستان خوب من هستن. و چیزهای زیادی از کشور شما به من یاد دادن. و حالا تو رو دارم، آقای هارکر، تا باهاش حرف بزنم.”
گفتم: “شما خوب انگلیسی صحبت میکنید، کنت.” کنت لبخند زد و دندونهای سفید و تیزش رو نشونم داد.
گفت: “باید از خونهی جدیدم بهم بگی. و اوراقی داری که امضا کنم.”
نقشهها و عکسهایی که با خودم آورده بودم رو به کنت دراکولا نشون دادم.
بهش گفتم: “خونه حدوداً ۲۲ کیلومتری شرق لندن هست. بزرگه و قسمتهایی از خونه خیلی قدیمیه.”
کنت گفت: “خوبه. من همیشه در خونههای قدیمی زندگی کردم. نمیتونم تو یه خونهی جدید زندگی کنم.”
ادامه دادم: “دور باغچهها دیوارهای بلند هست. این عکس کلیسای کوچیک هست. قدیمیترین بخش خونه است.”
کنت دراکولا با صدای آروم گفت: “پس نزدیک مزار مردگان خواهم بود.”
عکس رو در دستش گرفت. برای اولین بار متوجه ناخنهای تیز و بلندش شدم.
کنت تمام شب به صحبت ادامه داد. یک بار به خواب رفتم. یکمرتبه بلند شدم نشستم. کنت دراکولا روی من خم شده بود. نفسش بوی وحشتناکی داشت. چی رو یادم آورد؟ وقتی چشمهام رو باز کردم برگشت.
دراکولا گفت: “خب، دوست من، تمام شب صحبت کردیم. تو خستهای. برو به تختت و بخواب.”
ولی خوب نخوابیدم. ذهنم آشفته بود. یک بار دیگه خوابهای وحشتناک دیدم.
صبح خیلی زود بود که بیدار شدم. تصمیم گرفتم لباس بپوشم و اصلاح کنم.
اطراف اتاق خواب رو نگاه کردم. و در کمال تعجب دیدم هیچ آینهای نیست. خوشبختانه، یک آینهی اصلاح کوچیک همراهم آورده بودم. کنار پنجره آویزونش کردم و شروع به اصلاح کردم.
صدایی از پشت سرم گفت: “صبح بخیر، دوست من.” به قدری تعجب کردم که تیغ سُر خورد و خودم رو بریدم. برگشتم. کنت دراکولا اونجا ایستاده بود. اومده بود پشت سرم. چرا صورتش رو در آینه ندیده بودم؟
کنت خون روی صورتم رو دید. صدای عجیبی در آورد و دستهاش به طرف گلوم حرکت کردن. چشمهاش با آتیش قرمز میدرخشید. و دستهاش صلیب دور گردنم رو لمس کردن و آتیش توی چشمهاش ناپدید شد.
گفت: “مراقب باش. در قلعهی دراکولا خطرناکه خودت رو ببری. و به این آینه هم اینجا نیاز نیست.”
وقتی صحبت میکرد، آینه رو از پنجرهی باز بیرون انداخت. پایین روی سنگی شکست. کنت برگشت و از اتاق خارج شد. وقتی رفتم صبحانهام رو بخورم، رفته بود. دوباره تنها شده بودم.
خیلی معذب بودم. روز رو با گشتن دور قلعه سپری کردم. هر جا میرفتم، درهای قفل پیدا میکردم. چند تا پنجره باز بودن، ولی خیلی بالای دیوارهای قلعه بودن. زمین صدها متر پایینتر بود.
هیچ راهی به بیرون از قلعه وجود نداشت. به غیر از کنت دراکولا کاملاً تنها بودم. در این مکان عجیب و وحشتناک زندانی بودم؟
متن انگلیسی فصل
Chapter two
A Prisoner in the Castle
I looked up at the high castle walls. There were no lights in any of the windows. In front of me was a great wooden door.
As I stood there, I heard the door being unlocked. It opened slowly. A very tall old man was standing there. He held a lamp in his hand.
His hair and face were white and he was dressed in black. He held his lamp up high and said, ‘Welcome to my home. Enter Castle Dracula, Mr Harker.’
As I stepped inside, Count Dracula took hold of my arm. He was terribly strong and his hand was as cold as ice. The Count locked the door carefully and put the keys into his pocket.
I followed him down long passages and up winding stairs. I walked like a man in a dream. At last, the Count opened a door and led me into a room without windows.
I could see two open doors. Through one door, I could see a bedroom. Through the other door, I could see food and drink on a table.
‘When you are ready, my dear friend,’ the Count said, ‘I shall be waiting for you.’
In a few minutes, I was sitting at the table. I was very hungry. The Count told me he had already eaten.
Later, we sat together near the fire. The Count spoke good English and he asked me many questions. I was tired and I began to feel very ill. The castle was completely silent. But outside the wolves were howling.
‘Can you hear the children of the night?’ the Count said quietly. ‘Listen to their music!’
Count Dracula’s face was very close to mine. The fire made his eyes shine with a red light. There was an unpleasant smell in the room. I wondered what it was. The Count smiled. He had very red lips and his teeth were long and sharp.
‘You are tired,’ he said. ‘It is time for you to sleep.’
That night, I had strange and terrible dreams. In my dreams, I heard the sound of wolves and strange laughter.
When I woke up, it was late in the morning. There was fresh food in the other room and a note from the Count on the table.
I have to leave you alone today, I read. You can go anywhere in the Castle. But some doors are locked. Do not try to open them. D.
I saw no one all day. But I found the Count’s library. It was full of books about England and I spent the day reading them. I was still reading when Count Dracula returned in the evening.
‘These books are my good friends,’ he said. ‘They have taught me a lot about your country. And now I have you, Mr Harker, to talk to.’
‘You speak English well, Count,’ I said. The Count smiled and showed his sharp, white teeth.
‘You must tell me about my new house,’ he said. ‘And you have papers for me to sign.’
I showed Count Dracula the maps and photographs I had brought with me.
‘The house is about 22 kilometres to the east of London,’ I told him. ‘It is large and parts of it are very old.’
‘Good,’ said the Count. ‘I have always lived in an old house. I could not live in a new one.’
‘The gardens have a high wall around them,’ I went on. ‘This is a photograph of the chapel. It is the oldest part of the house.’
‘So I shall be near the tombs of the dead,’ said Count Dracula quietly. He held the photograph in his hand. For the first time, I noticed his long, pointed nails.
The Count went on talking all night long. Once, I must have fallen asleep. I sat up suddenly. Count Dracula was leaning over me. His breath had a terrible smell. What did it remind me of? As I opened my eyes he turned away.
‘Well, my friend,’ said Dracula, ‘We have been talking all night. You are tired. Go to bed and sleep.’
But I did not sleep well. My mind was troubled. Once more, I had terrible dreams.
It was very early when I woke up. I decided to dress and shave.
I looked round my bedroom. To my surprise, there was no mirror. Fortunately, I had brought a small shaving mirror with me. I hung it by the window and began to shave.
‘Good morning, my friend,’ said a voice behind me. I was so surprised that my razor slipped and I cut myself. I turned. There stood Count Dracula! He had come up behind me. Why had I not seen his face in my mirror?
The Count saw the blood on my face. He made a strange sound and his hands moved towards my throat. His eyes shone with red fire. Then his hands touched the cross around my neck and the fire in his eyes disappeared.
‘Take care,’ he said. ‘It is dangerous to cut yourself in Castle Dracula. And this mirror is not needed here.’
As he spoke, he threw my mirror out of the open window. It broke on the stones far below. The Count turned and left the room. When I went to have my breakfast, he had gone. I was by myself once again.
I was very restless. I spent the day looking round the castle. Wherever I went, I found locked doors. Some windows opened but they were high up in the castle walls. The ground was hundreds of metres below.
There was no way out of the castle. Except for Count Dracula, I was completely alone. Was I a prisoner in this strange and terrible place?