سرفصل های مهم
خونآشامها
توضیح مختصر
هارکر قراره روزی که کنت دراکولا به انگلیس میره، بمیره ولی سعی میکنه فرار کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
خونآشامها
زمان به آرومی سپری میشد. همیشه شبها کنت رو میدیدم. در طول روز در کتابخانه مینشستم و کتاب میخوندم. گاهی به آرومی در راهروهای دراز قلعه قدم میزدم.
اوراق امضا شده بودن و من آمادهی حرکت بودم. ولی کنت دراکولا نمیذاشت برم. هر شب سؤالات بیشتری درباره انگلیس از من میپرسید. هر شب میخواستم برم. ولی اون همیشه لبخند میزد و جواب نمیداد.
من همیشه پر از ترس بودم. کنت قدرت عجیبی بر روی من داشت که هر روز بیشتر و بیشتر میشد. نمیتونستم خوب فکر کنم. و نمیدونستم اصلاً از قلعهی دراکولا فرار میکنم یا نه؟
بعد روزی اتاقی پیدا کردم که درش قفل نبود. همین که وارد اتاق شدم، خیلی احساس خستگی کردم. روی کاناپهی روبروی پنجره دراز کشیدم.
وقتی چشمهام رو باز کردم، هوا داشت تاریک میشد. ولی هوا پر از غبار طلایی رنگ بود. به آرومی شبیه شکلهای سه زن جوان شد. خیلی زیبا بودن. ازشون ترسیدم، ولی با این حال میخواستم بهشون دست بزنم. میخواستم با لبهای سرخ و نرمشون من رو ببوسن. بدنم احساس سنگینی کرد. نمیتونستم تکون بخورم.
یکی از زنها به اون یکی گفت: “شروع کن تو اولی. ولی اون جوون و قویه. برای هممون بوسههای خواهد بود.”
یکی از زنها به سمت من حرکت کرد. لبخند زد. دندونهاش تیز و سفید بودن. وقتی روم خم شد، چشمهام رو بستم. موهای بلندش رو روی صورتم احساس کردم. صدای عجیبی در آورد و لبهای سرخش رو لیس زد. دندونهای تیزش به گلوم خوردن. فکر کردم: حالا، حالا، حالا! منو ببوس، منو ببوس!
فریادی ناگهانی اومد. کنت دراکولا وارد اتاق شد و زن رو از من دور کرد.
داد زد: “برید عقب اون مال منه چطور جرأت میکنی بهش دست بزنی؟”
زن با لبخندی وحشتناک گفت: “آه، ظالمی. هیچ وقت عاشق نشدی؟”
کنت جواب داد: “میدونی که شدم. به همین خاطر هم اینجایید. کمی بیشتر منتظر بمونید فرصت خواهید داشت!”
حتماً از هوش رفتم. وقتی دوباره بیدار شدم، در اتاق خودم بودم. روز بود. آفتاب به روشنی میدرخشید. میتونستم صلیب طلایی رو روی میز، جایی که گذاشته بودم ببینم.
حالا نوزدهم می بود. تمام روز نزدیک اتاقم موندم. وقتی شب کنت رو دیدم، پنهان کردن ترسم سخت بود. ولی اون طبق معمول لبخند زد و گفت: “آقای هارکر عزیزم، از اینکه مهمان من هستی خوشحالم. ولی میدونم که میخوای دوباره مینات رو ببینی.”
کنت چند ورق کاغذ و سه تا پاکت نامه گذاشت روی میز.
گفت: “پست ترانسیلوانیا خوب نیست. ولی چیزی که بهت میگم رو بنویس مینا نامههات رو دریافت میکنه.”
بهم گفت چی بنویسم. کاری کرد روی نامهها تاریخ بزنم. آخرین نامه به تاریخ ۲۹ ماه ژوئن بود. چیکار میتونستم بکنم؟ به شدت میترسیدم. حرفهای کنت رو نوشتم. در نامهی آخر به مینا گفتم قلعه رو ترک کردم و در راه خونه هستم.
اون موقع فهمیدم که کنت دراکولا میخواد من رو بکشه. ولی فعلاً نه. شش هفته تا ۲۹ ژوئن وقت بود. شش هفته برای زندگی وقت داشتم!
روزها سپری شدن. من زندانی دراکولا بودم و اون . اون چی بود؟ قرار بود روزی حقیقت رو در مورد اون بفهمم؟
بعد بیست و نهم ژوئن شد. اون شب کنت دراکولا با من صحبت کرد.
“دوست عزیزم، من و تو باید جدا بشیم. فردا من باید برم انگلیس. شاید روزی دوباره همدیگه رو ببینیم.”
منظورش چی بود؟ باید حقیقت رو میفهمیدم. تصمیم گرفتم پشت سر دراکولا برم اتاقش. وارد شد و در رو پشت سرش قفل کرد. شنیدم که پنجره باز شد.
از پنجرهی راهرو به بیرون نگاه کردم. تونستم پنجرهی اتاق کنت دراکولا رو ببینم. وقتی تماشا میکردم، دراکولا از پنجره بیرون اومد بیرون و از دیوار پایین رفت اول سرش. ردای مشکیش شبیه بالهای یک پرنده بزرگ به نظر میرسید. زیر نور مهتاب روشن تماشا کردم که از دیوار پایین رفت و از دید خارج شد!
مجبور بودم فکر کنم. باید به نقشهای فکر میکردم. برگشتم اتاقم و دوباره به کتابم دربارهی ترانسیلوانیا نگاه کردم. خونآشامها همیشه شبها شکار میکردن و میکشتن. گاهی تبدیل به حیوان میشدن. ولی خونآشامها در طول روز قدرت عجیبشون رو از دست میدادن.
هیچ وقت کنت دراکولا رو در طول روز ندیده بودم. اگه روز میرفتم اتاقش، شاید نمیتونست آسیبی به من بزنه. شاید میتونستم کلیدهاش رو بردارم و فرار کنم.
تمام شب کنار پنجرهی راهرو منتظر موندم. سحرگاه کنت دراکولا برگشت. وقتی آفتاب بالای آسمون بود، از پنجره بیرون رفتم. با دقت از دیوار پایین رفتم و از پنجرهی باز کنت وارد شدم.
هیچ چیز در اتاق نبود به جز تپهی بزرگی سکهی طلا. یه در قفل بود. ولی در دیگه باز شد و من رفتم داخل. یک راهپلهی سنگی از راهروی دراز پایین و پایین میرفت. در یک کلیسای قدیمی بودم. سنگهای زمین رو برداشته بودن. روی خاک چالههای بزرگ بود
کلیسا پر از جعبههای چوبی بود ۵۰ تا. در این جعبهها روشون نبود. هر جعبه پر از خاک بود.
در یکی از جعبهها بسته بود و من درش رو برداشتم. کنت دراکولا اونجا روی تپهای از خاک دراز کشیده بود.
موهای سفیدش حالا خاکستری بودن. صورت سفید و لاغرش چاق و قرمز بود. خون تازه از لبهاش جاری بود و بوی وحشتناکی میومد، بوی خون! خونآشام داشت بعد از غذاش استراحت میکرد. چشمهاش باز بودن، ولی تکون نمیخورد. میتونستم دندونهای دراز و سفیدش رو ببینم
همون لحظه، صدای فریادها و پاهای زیادی رو شنیدم. دویدم سمت در و وارد راهرو شدم. در پشت سرم بسته شد. اونجا ایستادم و گوش دادم
کلیسا پر از مرد بود. در جعبهها رو چکش میزدن. بعد شنیدم جعبهها رو روی زمین میکشن. دری بسته و قفل شد. کنت دراکولا در راه انگلیس بود و من در قلعهاش زندانی شده بودم! از راهرو پایین دویدم، از راهپلهی سنگی بالا رفتم و برگشتم اتاق کنت. کمی از سکههای طلا رو گذاشتم تو جیبم و به طرف پنجرهی باز دویدم. زمین خیلی پایینتر بود. دعایی به خدا کردم از پنجره بیرون رفتم و به آرومی از دیوار پایین رفتم
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Vampires
Time passed slowly. I always saw the Count at night. During the day, I sat in the library, reading a book. Sometimes I walked slowly through the long passages of the castle.
The papers were signed and I was ready to leave. But Count Dracula would not let me go. Every evening, he asked me more questions about England. Every evening, I asked to leave. But he always smiled and would not answer.
I was full of fear. The Count had a strange power over me which grew stronger every day. I could not think clearly. Would I ever escape from Castle Dracula?
Then one day, I found a room with an unlocked door. As soon as I went into the room, I felt very tired. I lay down on a couch opposite the window.
When I opened my eyes, it was getting dark. But the air was full of golden dust. It slowly changed into the shapes of three young women. They were very beautiful.
I felt afraid of them and yet I wanted them to touch me. I wanted them to kiss me with their soft, red lips. My body felt heavy. I could not move.
‘Go on,’ one woman said to another, ‘you are the first. But he is young and strong. There will be kisses for us all!’
One of the women moved towards me. She smiled. Her teeth were sharp and white. I closed my eyes as she leant over me. I felt her long hair on my face. She made a strange sound and licked her red lips. Her sharp teeth touched my throat. Now, I thought, now, now! Kiss me, kiss me!
There was a sudden shout. Count Dracula had come into the room and pulled the woman away from me.
‘Get back, he is mine How dare you touch him’ he cried.
‘Oh, you are cruel,’ said the woman, with a terrible laugh. ‘Have you never been in love?’
‘You know I have,’ the Count replied. ‘That is why you are here. Wait a little longer, you will have your chance!’
I must have fainted. When I woke again, I was in my own room. It was daylight. The sun was shining brightly. I could see the gold cross on the table, where I had left it.
It was now 19th of May. I stayed near my room all day. When I saw the Count in the evening, it was difficult to hide my fear. But he smiled as usual and said, ‘My dear Mr Harker, I am happy to have you as my guest. But I know you want to see your Mina again.’
The Count put some paper and three envelopes on the table.
‘The post in Transylvania is not good,’ he said. ‘But write what I tell you and Mina will get your letters.’
He told me what to write. He made me put dates on the letters. The last letter was dated 29th June. What could I do? I was terribly afraid. I wrote down the Count’s words. In the last letter, I told Mina that I had left the castle and was on my way home.
I knew then that Count Dracula meant to kill me. But not yet. It was six weeks until 29th June. I had six more weeks to live!
The days went by. I was Dracula’s prisoner and he. what was he? Would I ever know the truth about him?
Then it was 29th June. That night, Count Dracula spoke to me.
‘My dear friend, you and I must part. Tomorrow I must go to England. Perhaps one day we shall meet again.’
What did he mean? I had to find out the truth. I decided to follow Dracula to his room. He went in and locked the door behind him. I heard a window open.
I looked out of a window in the passage. I could see the window of the Count’s room. As I watched, Dracula came out of the window and moved down the wall - head first!
His black cloak looked like the wings of a huge bird. In the bright moonlight, I watched him move down the wall and out of sight!
I had to think. I had to make a plan. I went back to my room and looked again at my book about Transylvania. Vampires always hunted and killed at night.
Sometimes they became animals. But during the day, vampires lost their strange powers.
I had never seen Count Dracula during the day. If I went to his room in daylight, perhaps he could not harm me. Perhaps I could take his keys and escape at last.
All night, I waited by the window in the passage. At dawn, Count Dracula returned.
When the sun was high in the sky, I climbed out of the window. I moved carefully down the wall and across to the Count’s open window.
There was nothing in the room except a great heap of golden coins. One door was locked. But the second one opened and I went through it.
A stone stairway went down and down to a long passage. I was in an old chapel. The stones in the floor had been taken away. There were great holes where the earth had been.
The chapel was full of wooden boxes - fifty of them. Their lids had not been fixed on. Each box was full of earth.
One box was covered and I lifted the lid. There, on a heap of earth, lay Count Dracula!
His white hair was now dark grey. His thin, white face was fat and red. Fresh blood ran from his lips and there was a terrible smell, the smell of blood! The Vampire was resting after his meal. His eyes were open, but he did not move. I could see his long, white teeth.
At that moment, I heard shouts and the sound of many feet. I ran back through the door and into the passage. The door closed behind me. I stood there, listening.
The chapel was full of men. They were hammering down the lids of the boxes. Then I heard them pulling the boxes along the ground. A door was shut and locked.
Count Dracula was on his way to England and I was locked inside his castle! I ran down the passage, up the stone stairs and back to the Count’s room.
I put some of the gold coins in my pockets and ran to the open window. The ground was many metres below. With a prayer to God, I climbed out of the window and moved slowly down the wall.