سرفصل های مهم
لوسی چطور مُرد
توضیح مختصر
آرتور برای مینا و جاناتان تعریف میکنه لوسی چطور مُرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
لوسی چطور مُرد
وقتی آرتور وست به خونهی هارکرها رسید، سر تا پا مشکی پوشیده بود. صورتش رنگپریده و غمگین بود. سه دوست چیزهای زیادی داشتن تا دربارش حرف بزنن. بعد از شام، مینا آروم باهاش حرف زد.
“آرتور، عزیزم، مرگ لوسی شوک بزرگی برای هر دوی ما بود. میتونی بهمون بگی چطور مرد؟”
آرتور جواب داد: “حدوداً یک هفته بعد از اینکه از هایث رفتی از آمستردام برگشتم. تا اون موقع، لوسی خیلی مریض شده بود. رنگ صورتش پریده بود و خیلی لاغر بود. معاینهاش کردم. ولی مشکلی پیدا نکردم.”
مینا پرسید: “لوسی باز هم شبها از تختش بیرون میومد؟ هنوز هم در خواب راه میرفت؟”
آرتور گفت: “بله. و شروع به دیدن خوابهای عجیب کرده بود چشمهای قرمز و غبار طلایی میدید که در هوا حرکت میکنه.”
“غبار طلایی؟
جاناتان به آرومی تکرار کرد:
کنت شروع به کار کرده؟ ادامه بده، آرتور بعداً داستانم رو برات تعریف میکنم.”
آرتور ادامه داد: “خوابها نگرانم میکرد. تلگرافی برای پروفسور وان هلسینگ به آمستردام فرستادم. بلافاصله به هایث اومد.”
آرتور به دوستانش گفت: “وقتی وان هلسینگ رسید، لوسی به قدری بیمار بود که نمیتونست از تخت بیرون بیاد. وان هلسینگ با مراقبت زیاد معاینهاش کرد. بهم گفت لوسی خون زیادی از دست داده. برای نجات جونش نیاز به انتقال خون داره. به پروفسور گفتم از من خون بگیره.”
جاناتان آروم گفت: “وای، خدا. جایی روی گلوی لوسی بود- جای کوچیک و سرخ؟”
آرتور خیلی تعجب کرد.
“بله، بود. تو از کجا میدونی؟
گفت:
اون جاها خیلی پروفسور رو نگران کرده بودن.”
“خون کمکی به لوسی کرد؟”مینا گفت:
آرتور جواب داد: “بله، بلافاصله بهتر شد. و شب آرومی داشت. صبح حالش خوب بود خوشحال بود. وان هلسینگ به دیدنش اومد و سیر زیادی آورد!”
جاناتان آروم گفت: “پس پروفسور میدونست.”
“چی رو میدونست؟
آرتور پرسید:
سیر بوی خیلی تندی داشت. ولی وان هلسینگ گیاه رو دور اتاقمون گذاشت. بعد چند تا گل سفید رو پیچید و انداخت دور گردن لوسی.”
“چرا سیر لوسی رو سالم نگه نداشت؟جاناتان گفت:
نمیفهمم.”
آرتور باقی داستان رو برای دوستانش تعریف کرد. وان هلسینگ چند روزی در هایث موند. لوسی آروم آروم قویتر شد.
یک شب آرتور رفت بیرون تا بچهی بیماری رو ببینه. وان هلسینگ در کتابخونه بود و میخوند. لوسی در اتاقش خواب بود. گلهای سیر دور گردنش بودن و خیلی زیبا به نظر میرسید. پنجرهی اتاق خواب بسته بود.
آرتور ادامه داد: “من چند ساعتی نبودم. صبح بود که برگشتم ولی خونه در سکوت بود. رفتم کتابخونه. وان هلسینگ در صندلی خوابیده بود. اسمش رو صدا زدم، ولی بیدار نشد. یکمرتبه ترسیدم. دویدم طبقهی بالا به اتاقخوابمون. پنجره شکسته بود. شیشه همه جای زمین ریخته بود! لوسی با چشمان بسته روی تخت دراز کشیده بود. گلهای سیر رو از دور گردنش کنده بود.”
آرتور حرف زدن رو تموم کرد. اشک در چشمانش بود. بعد از چند لحظه ادامه داد.
آرتور گفت: “دویدم وان هلسینگ رو بیارم. چندین بار اسمش رو صدا زدم تا بیدار شد. بعد با عجله همراه من اومد اتاق لوسی. وقتی وان هلسینگ لوسی رو دید، گفت داره میمیره. جاهای روی گردنش از بین رفته بودن. وان هلسینگ گفت باید بلافاصله لوسی رو بیدار کنیم. نباید در خواب بمیره.
همون لحظه لوسی چشمانش رو باز کرد. به من نگاه کرد و لبخند زد. بعد با من حرف زد. صداش آروم و عجیب بود. گفت مردی اومد جلوی پنجره. چندین بار لوسی رو صدا زده بود. لوسی پنجره رو باز کرده بود و از مرد خواسته بود بیاد داخل.
لوسی دستم رو گرفت. انگشتانش به سردی یخ بودن. لوسی ازم خواست ببوسمش. ولی وقتی خم شدم، وان هلسینگ منو کشید کنار. بعد صورت لوسی عصبانی شد. چشمهاش ظالم بودن، زشت بود من … “
آرتور صورتش رو با دستهاش پوشوند. گفت: “وحشتناک بود. اصلاً شبیه لوسی نبود.”
مینا گفت: “لوسی بیچاره.” و دست آرتور رو گرفت. “دختر بیچاره در آرامش مرد؟”
آرتور جواب داد: “بله، خدا رو شکر. وقتی چشمهاش رو باز کرد، دوباره زیبا شده بود. ولی وان هلسینگ نذاشت لبهاش رو ببوسم. من هم دست و موهای بلند مشکیش رو بوسیدم. بعد مرد. لوسی عزیز الان در آرامشه.”
جاناتان به آرومی گفت: “در آرامشه؟ پروفسور برگشت آمستردام؟”
آرتور جواب داد: “بله، برگشت. ولی گفت اگه اتفاقی برای لوسی بیفته برمیگرده. نفهمیدم. لوسی مرده.”
مینا به شوهرش نگاه کرد. چشمهاشون پر از ترس بود. دراکولا خون لوسی رو میخورد؟ لوسی هم خونآشام بود؟
متن انگلیسی فصل
chapter five
How Lucy Died
When Arthur West arrived at the Harkers’ home, he was dressed all in black. His face was pale and sad. The three friends had many things to talk about. After dinner, Mina spoke to him quietly.
‘Arthur, dear, Lucy’s death has been a great shock to us both. Can you tell us how she died?’
‘I returned from Amsterdam about a week after you left Hythe,’ Arthur replied. ‘By that time, Lucy was very ill. Her face was pale and she was very thin. I examined her, but I could not find anything wrong.’
‘Was Lucy still leaving her bed at night? Was she still walking in her sleep?’ Mina asked.
‘Yes,’ Arthur said. ‘And she began to have strange dreams. She saw red eyes and golden dust moving in the air.’
‘Golden dust?’ Jonathan repeated slowly. ‘Is the Count at work already? Go on, Arthur, I will tell you my story later.’
‘The dreams worried me,’ Arthur went on. ‘I sent a telegram to Professor Van Helsing in Amsterdam. He came to Hythe immediately.
‘When Van Helsing arrived, Lucy was too ill to get out of bed,’ Arthur told his friends. ‘Van Helsing examined her with great care. He told me that Lucy had lost a lot of blood. She needed a blood transfusion to save her life. I told the Professor to take the blood from me.’
‘Oh God,’ Jonathan said quietly. ‘Were there any marks on Lucy’s throat - small, red marks?’
Arthur looked very surprised.
‘Yes, there were. How did you know?’ he said. ‘The marks worried the Professor very much.’
‘Did the blood help Lucy?’ Mina asked.
‘Yes, she looked better at once,’ Arthur replied. ‘And she had a quiet night. In the morning she was well and happy. Van Helsing visited her and brought lots of garlic plants!’
‘Then the Professor knew,’ Jonathan said quietly.
‘Knew what?’ Arthur asked. ‘The garlic had a very strong smell. But Van Helsing put it all round our bedroom. Then he twisted some of the white flowers together and put them around Lucy’s neck.’
‘Why didn’t the garlic keep Lucy safe?’ Jonathan said. ‘I cannot understand it.’
Arthur told his friends the rest of the story. Van Helsing stayed in Hythe for a few days. Slowly, Lucy grew stronger.
One night, Arthur went out to visit a sick child. Van Helsing was in the library reading. Lucy was sleeping in her room. The garlic flowers were round her neck and she looked very beautiful. The bedroom window was shut.
‘I was away for several hours,’ Arthur went on. ‘It was morning when I returned, but the house was silent. I went into the library. Van Helsing was sleeping in the chair. I called his name but he did not wake. Suddenly I was afraid. I ran upstairs and into our bedroom. The window was broken.
There was glass all over the floor! Lucy lay on the bed with her eyes closed. She had pulled the garlic flowers away from her neck.’
Arthur stopped talking. There were tears in his eyes. After a few moments, he went on.
‘I ran to get Van Helsing,’ Arthur said. ‘I called his name many times before he woke. Then he hurried with me to Lucy’s bedroom. When Van Helsing saw Lucy, he told me she was dying. The marks on her throat had gone. Van Helsing said we must wake Lucy immediately. She must not die in her sleep.
‘At that moment, Lucy opened her eyes. She looked at me and smiled. Then she spoke to me. Her voice was slow and strange. She told me a man had come to the window. He had called her again and again. She had opened the window and asked the man to come in.
‘Lucy took hold of my hand. Her fingers were as cold as ice. Lucy asked me to kiss her. But as I leant over, Van Helsing pulled me away. Then Lucy’s face became angry. Her eyes were cruel, she was ugly, I.’
Arthur covered his face with his hands. ‘It was terrible,’ he said. ‘She did not look like Lucy at all.’
‘Poor Lucy,’ Mina said and she held Arthur’s hand. ‘Did the poor girl die peacefully?’
‘Yes, thank God,’ Arthur replied. ‘When she opened her eyes, she was beautiful again. But Van Helsing would not let me kiss her lips. So I kissed her hand and her long black hair. Then she died. Dear Lucy is at peace now.’
‘Is she at peace?’ Jonathan said slowly. ‘Has the Professor gone back to Amsterdam?’
‘Yes, he has,’ Arthur replied. ‘But he said he would return if anything happened to Lucy. I did not understand him. Lucy is dead.’
Mina looked at her husband. Their eyes were full of fear. Had Dracula been drinking Lucy’s blood? Was she a vampire too?