سرفصل های مهم
بانوی زیبای اهل هارث
توضیح مختصر
پروفسور کمک میکنه لوسی که خونآشام شده رو از بین ببرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
بانوی زیبای اهل هارث
بعد از چند روز آرتور وست به خونهی تنهاش در هایث برگشت. جاناتان و مینا چیزی از ترسشون به آرتور نگفتن. ولی هر روز با دقت روزنامه رو میخوندن. بعد یک روز صبح جاناتان این کلمات رو دید:
بانوی زیبای اهل هارث
مادران جوان هارث خیلی میترسن. اتفاق خیلی عجیبی در این شهر کوچیک کنار دریا در حال وقوع هست. چند تا بچه کوچیک از خونههاشون ناپدید شدن.
وقتی پیدا شدن بچهها سالم بودن. ولی همه یک داستان عجیب رو تعریف کردن. یک خانم زیبا با موهای بلند مشکی دیدن. بهشون لبخند زده و اونها رو بوسیده.
همهی بچهها دوباره در حیاط کلیسای قدیمی روی تپه پیدا شدن. خیلی رنگ پریده بودن و روی گلوی همشون نشانهای قرمز کوچیک بود.
کی اونها رو برده اونجا؟ این خانم زیبا کی بود؟ چه چیزی اون نشانها رو روی گردن بچهها به وجود آورده؟ جوابی برای این سؤالات وجود نداشت.
لوسی خانم زیباست؟ مینا پرسید. بچههای کوچیک اولین قربانیان اون هستن؟”
جاناتان جواب داد: “متأسفانه هستن. من بلافاصله تلگرافی برای وان هلسینگ میفرستم. تنها مردیه که میتونه به ما و به لوسی بیچاره کمک کنه.”
پروفسور وان هلسینگ همینکه تلگراف رو دریافت کرد، آمستردام رو ترک کرد. بلافاصله به خونه هارکرها در لندن رفت.
مینا با اشک در چشمانش به پیرمرد خوشآمد گفت.
گفت: “ممنونم که اینقدر سریع اومدید.”
وان هلسینگ جواب داد: “زمان زیادی نداریم. هر کاری بتونم برای کمک انجام میدم.”
اون شب جاناتان به پروفسور از قلعه دراکولا گفت. پروفسور سؤالات زیادی پرسید.
بالاخره پروفسور گفت: “خیلی خوششانس بودی که از قلعهی دراکولا فرار کردی. خونآشامها قدرتهای ترسناکی دارن. کنت دراکولا قدرتمندترینشون هست.”
جاناتان زمزمه کرد: “و من کمک کردم بیاد انگلیس. چه نقشهای داره که اینجا عملی کنه؟ میتونیم جلوش رو بگیریم؟”
وان هلسینگ جواب داد: “هر چیزی که دربارهی خونآشامها میدونم رو بهتون میگم. من تاریخ اونها رو مطالعه کردم و کتابهای زیادی دربارهی اونها خوندم. بعضی از خون آشامها صدها سال سن دارن.
با خون آدمهای زنده زندگی میکنن. ولی خونآشامها بعد از اینکه دفن شدن زنده میمونن. قربانیان اونها وقتی تمام خونشون رو از دست دادن میمیرن. بعد اونها هم خونآشام میشن!”
مینا با ناراحتی گفت: “این اتفاقی هست که برای لوسی بیچاره افتاده؟ چطور میتونیم کمکش کنیم؟ کاری از دستمون بر میاد؟”
وان هلسینگ جواب داد: “برای متوقف کردن خونآشامها سه کار باید انجام بدیم. باید تابوت لوسی رو باز کنیم. بعد باید یک تکه چوب تیز رو با چکش به قلبش بکوبیم. در آخر باید سرش بریده بشه. بعد میتونه تا ابد در آرامش باشه.”
مینا آروم گفت: “لوسی عزیز، چقدر وحشتناک. چطور میتونیم این رو به آرتور بیچاره بگیم؟”
پروفسور پیر گفت: “باید بلافاصله بریم هایث، مینا. باید خیلی سریع به لوسی کمک کنیم. ما همه اون رو دوست داشتیم. تنها کسانی هستیم که میتونیم بهش کمک کنیم.”
جاناتان آروم گفت: “از کمک کردن خوشحال میشم.”
پروفسور گفت: “بعد از اینکه به لوسی کمک کردیم، باید با خود کنت بجنگیم. تا بزرگترین خونآشام نابود نشده هیچ کس در انگلیس در امان نیست!”
سه دوست بلافاصله به سمت هایث حرکت کردن. به آرتور گفتن لوسی خونآشام شده. اول خیلی عصبانی شد. ولی جاناتان به آرتور گفت چه اتفاقی در قلعهی دراکولا افتاده. بعد آرتور میدونست که داستان وحشتناکشون حقیقت داره.
آرتور، جاناتان و وان هلسینگ به حیاط کلیسا رفتن. لوسی وست در قطعهی خانوادگی حیاط کلیسا دفن شده بود. پروفسور کیف بزرگ همراهش داشت. آرتور طاق رو با کلیدش باز کرد. سه مرد آروم دور تابوت لوسی ایستادن.
پروفسور گفت: “با دقت ببینید. اینجا از زمان خاکسپاری لوسی باز نشده، شده؟ حالا تماشا کنید!”
بعد وان هلسینگ با یک تکه آهن دراز شروع به باز کردن تابوت لوسی کرد.
وقتی در تابوت رو برداشت، گفت: “بفرمایید.”
اول آرتور نمیخواست نگاه کنه. لوسی حدوداً دو هفته بود که مرده بود. بعد فریاد وحشتناکی کشید.
فریاد زد: “خدای من تابوت خالیه! زنم کجاست؟”
جاناتان آروم گفت: “من میتونم به این سؤال جواب بدم. لوسی نیاز به خون داره. دنبال یه قربانی دیگه است!”
وان هلسینگ گفت: “درسته. بیاید در حیاط کلیسا منتظر برگشت لوسی بمونیم.”
از طاق بیرون اومدن و آرتور دوباره درش رو قفل کرد. ون هلسینگ اونها رو به قسمت تاریکی از حیاط کلیسا راهنمایی کرد. منتظر موندن. زمان به آرومی سپری میشد.
بعد در زیر نور مهتاب دیدن یک چیز سفید به طرف طاق لوسی حرکت میکنه. آرتور فریادی کشید و رفت جلو.
فریاد کشید: “خدای من، لوسی!”
اون چیز سرش رو برگردوند و صاف به اونها نگاه کرد. ماه خیلی روشن بود و سه دوست میتونستن همه چیز رو به وضوح ببینن. چیزی که دیدن اونها رو پر از ترس کرد.
بله، لوسی بود! صورت و موهای بلند مشکیش مثل قبل بودن. ولی چشمهاش به رنگ قرمز روشن وحشتناکی میدرخشید. خون از لبهای سرخش روی لباس سفیدش جاری بود. لبخند زد و اونها تونستن دندونهای سفید و تیزش رو ببینن.
زمزمه کرد: “آرتور، عشق من بیا پیش من.” دستهاش رو دراز کرد و به طرف آرتور اومد. “همین الان بیا پیش من و هرگز و هرگز ترکم نکن.”
آرتور یک قدم دیگه جلو رفت. لوسی دستهاش رو باز کرد که بغلش کنه. وان هلسینگ دوید جلوی آرتور و یک صلیب بزرگ رو بالا گرفت.
وقتی لوسی صلیب رو دید. ظالم و عصبانی شد. و صدایی مثل صدای حیوون در آورد و به طرف طاق دوید. در طاق بسته و قفل بود، ولی خونآشام رفت داخلش و ناپدید شد.
وای خدا. این چیز وحشتناک لوسی من بود؟ آرتور داد زد.
وان هلسینگ بهش گفت: “اون زن عزیزی که تو دوست داشتنی نیست. خونآشامی هست که از بدن اون استفاده میکنه. ولی اگه ما قوی باشیم، میتونیم به لوسی کمک کنیم تا در آرامش استراحت کنه. کیفم رو بده به من، جاناتان.”
دوباره وارد طاق شدن. تقریباً سحرگاه شده بود. وقتی وان هلسینگ تابوت رو باز کرد، خونآشام رو دیدن. چشمهاش باز بود و به اونها لبخند میزد. لبخند وحشتناکی بود.
وان هلسینگ کیفش رو باز کرد. یک میخ چوبی تیز و دراز و یک چکش بیرون آورد. بعد به آرتور نگاه کرد.
پروفسور گفت: “باید میخ چوبی رو به سمت قلبش بگیرم. و بعد درحالیکه دعا میکنیم، با چکش بزنیم بهش.”
آرتور با نگاه آخر به موجود توی تابوت، چکش رو بلند کرد. چکش رو آورد پایین، یک بار، دو بار، چندین بار. فریادهای وحشتناک از لبهای خونی خونآشام بلند میشد. وقتی میخ چوبی وارد بدن لوسی میشد، لباس سفیدش سرخ شد.
بعد همه دعا کردن. بالاخره موجود توی تابوت از حرکت باز ایستاد. آرتور چکش رو انداخت و از حال رفت.
وان هلسینگ گفت: “ببینید حالا در آرامشه.”
اونجا در تابوت، لوسی دراز کشیده بود. مرده بود و در آرامش بود. همهی خون از بین رفته بود و لبخند زیبایی روی چهرهاش بود.
وان هلسینگ گفت: “حالا میتونی زنت رو ببوسی، آرتور.” آرتور یک بار از لبهای لوسی بوسید. بعد برگشت و از اتاق خارج شد.
وان هلسینگ و جاناتان با هم کار کردن. سر لوسی رو بریدن. بعد در تابوت رو بستند و بهش میخ زدن.
وقتی از طاق خارج شدن، صبح بود. پرندهها آواز میخوندن و هوا گرم بود.
وان هلسینگ به جاناتان و آرتور گفت: “کارمون رو شروع کردیم، ولی هنوز به پایان نرسوندیم. حالا باید کنت دراکولا رو پیدا کنیم. باید اون رو برای همیشه نابود کنیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The Beautiful Lady of Hythe
After a few days, Arthur West returned to his lonely house in Hythe. Jonathan and Mina did not say anything to Arthur about their fears. But they read the newspaper carefully every day. Then one morning, Jonathan saw these words.
THE BEAUTIFUL LADY OF HYTHE
The young mothers of Hythe are very afraid. Something very strange is happening in this little town by the sea. Some young children have disappeared from their homes.
When they were found, the children were safe. But they all told the same strange story. They had met a beautiful lady with long black hair. She had smiled at them and kissed them.
All the children were found again in the old churchyard on the hill. They were very pale and they all had small, red marks on their throats.
Who had taken them there? Was it the beautiful lady? What had made the marks on the children’s necks? There have been no answers to these questions.
‘Is Lucy the beautiful lady?’ Mina asked. ‘Are the little children her first victims?’
‘I’m afraid they are,’ Jonathan answered. ‘I will send a telegram to Van Helsing at once. He is the only man who can help us - and poor Lucy too.’
Professor Van Helsing left Amsterdam as soon as he received the telegram. He went at once to the Harkers’ home in London.
Mina welcomed the old man with tears in her eyes.
‘Thank you for coming so quickly,’ she said.
‘We do not have much time,’ Van Helsing answered. ‘I will do all I can to help.’
That night, Jonathan told the Professor about Castle Dracula. The Professor asked many questions.
‘You were lucky to get away from Castle Dracula,’ the Professor said at last. ‘Vampires have terrible powers. Count Dracula is the most powerful of them all!’
‘And I helped him to come to England,’ Jonathan whispered. ‘What does he plan to do here? Can we stop him?’
‘Let me tell you all I know about vampires,’ Van Helsing answered. ‘I have studied their history and read many books about them. Some vampires are hundreds of years old.
They live on blood, which they take from living people. But vampires stay alive after they have been buried. Their victims die when they have lost all their blood. Then they become vampires too!’
‘That is what happened to poor Lucy,’ Mina said sadly. ‘How can we help her. Is there anything we can do?’
‘We have to do three things to stop the vampire,’ Van Helsing replied. ‘First we must open Lucy’s coffin. Then we must hammer a sharp piece of wood through her heart. Lastly her head must be cut off. Then she can rest forever.’
‘Dear Lucy, how terrible,’ Mina said quietly. ‘How can we tell poor Arthur?’
‘We must go to Hythe at once, Mina,’ the old Professor said. ‘We must help Lucy as quickly as we can. We all loved her. We are the only ones who can help her.’
‘I shall be happy to help,’ Jonathan said quietly.
‘After we have helped Lucy, we must fight the Count himself,’ the Professor said. ‘No one in England is safe until the greatest Vampire of all is destroyed!’
The three friends left immediately for Hythe. They told Arthur that Lucy had become a vampire. At first he was very angry. But Jonathan told Arthur what had happened at Castle Dracula. Then Arthur knew that their terrible story was true.
Arthur, Jonathan and Van Helsing went to the churchyard late that night. Lucy West had been buried in the family vault in the churchyard. The Professor was carrying a large bag. Arthur opened the vault with his key. The three men stood quietly round Lucy’s coffin.
‘Look carefully,’ the Professor said. ‘The vault has not been opened since Lucy’s funeral, has it? Now, watch!’
Then, with a long piece of iron, Van Helsing began to open Lucy’s coffin.
‘There,’ he said as he lifted the lid.
At first, Arthur did not want to look. Lucy had been dead for nearly two weeks. Then he gave a terrible cry.
‘My God The coffin is empty’ he shouted. ‘Where is my wife?’
‘I can answer that,’ Jonathan said quietly. ‘Lucy needs blood. She is looking for another victim!’
‘It is true,’ Van Helsing said. ‘Let us wait in the churchyard for Lucy to come back.’
They left the vault and Arthur locked it again. Van Helsing led them to a dark part of the churchyard. They waited. The time passed very slowly.
Then, in the moonlight, they saw something white move towards Lucy’s vault. Arthur gave a cry and stepped forward.
‘My God, it is Lucy’ he shouted.
The thing turned its head and looked straight at them. The moon was very bright and the three friends could see everything clearly. What they saw filled them with fear.
Yes, it was Lucy. Her face and long, dark hair looked the same. But the eyes shone with a terrible red light. Blood was running from her red lips onto her white dress. She smiled and they could see her sharp, white teeth.
‘Arthur, my love, come to me,’ she whispered. She held out her hands and walked towards him. ‘Come to me now, and never, never leave me.’
Arthur took another step forward. Lucy opened out her arms to hold him. Van Helsing ran in front of Arthur and held up a large cross.
When Lucy saw the cross, she stopped smiling. Her face became cruel and angry. She made a noise like an animal and ran towards the vault. It was shut and locked, but the vampire disappeared inside.
‘Oh, God! Was that terrible thing my Lucy?’ Arthur cried.
‘That is not the dear woman you loved,’ Van Helsing told him. ‘It is the vampire that is using her body. But if we are strong, we can help Lucy to rest peacefully. Give me my bag, Jonathan.’
They entered the vault again. It was almost dawn. When Van Helsing opened the coffin, they saw the vampire. Her eyes were open and she smiled at them. It was a terrible smile.
Van Helsing opened his bag. He took out a long, sharp stake and a hammer. Then he looked at Arthur.
‘I shall hold the stake and point it at her heart,’ the Professor said. ‘Then, as we pray, hammer it down.’
With a last look at the thing in the coffin, Arthur raised the hammer. He brought it down - once, twice, many times. Terrible screams came from the vampire’s blood covered lips. The white dress became red as the stake went into Lucy’s body.
They all prayed. At last, the thing in the coffin stopped moving. Arthur dropped the hammer and almost fainted.
‘Look,’ Van Helsing said, ‘now she is at peace.’
There, in the coffin, lay Lucy. She was dead and at peace. All the blood had gone and there was a beautiful smile on her face.
‘Now you can kiss your wife,’ Van Helsing said. Arthur kissed Lucy once on the lips. Then he turned and left the vault.
Van Helsing and Jonathan worked together. They cut off Lucy’s head. Then they closed the coffin lid and hammered it down.
When they left the vault, it was daylight. Birds were singing and the air was warm.
‘We have begun our work,’ Van Helsing said to Jonathan and Arthur, ‘but we have not finished it. Now we must find Count Dracula. We must destroy him forever!’