سرفصل های مهم
خونهی خونآشام
توضیح مختصر
پروفسور با کنت دراکولا میجنگه، ولی کنت دراکولا خون مینا رو خورده و مینا هم خون کنت رو خورده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
خونهی خونآشام
بعد از اینکه از طاق خارج شدن، دوستان چند ساعتی خوابیدن. بعد اون روز همدیگه رو دیدن تا نقشه بکشن.
وان هلسینگ گفت: “ما همه در خطر هستیم. دراکولا حتماً میدونه دشمنانی در انگلیس داره. به زودی میفهمه ما چیکار میکنیم. بعد به ما حمله میکنه.”
چرا اول ما به اون حمله نمیکنیم؟ آرتور داد زد. باید با هم بریم خونهاش. خونهاش کجاست، جاناتان؟”
جاناتان به آرومی پاسخ داد: “یادم نمیاد. خیلی عجیبه. فکر میکنم دراکولا کاری کرده فراموش کنم. تمام اوراق خونه در دفترم در لندن هست.”
وان هلسینگ گفت: “پس بیایید همگی سریع برگردیم لندن. باید بفهمیم دراکولا کجا مخفی شده. اگه همه با هم باشیم بهتره. خونآشام خیلی قدرتمنده.”
رفتن لندن و جاناتان با عجله رفت دفترش. ولی نتونست اوراق رو پیدا کنه. همه برده شده بودن. بلافاصله برگشت خونه. و به بقیه گفت چه اتفاقی افتاده.
وان هلسینگ گفت: “دراکولا اوراق رو برده. اون میدونه در خطر هست. میدونه ما دشمنانش هستیم. ولی خونآشامها هیچ قدرتی در طول روز ندارن. روزها دراکولا در یکی از جعبههایی که از ترانسیلوانیا آورده استراحت میکنه. باید در خونهاش باشه.”
ولی خونهاش کجاست؟” مینا داد زد.
پروفسور پیر لحظهای فکر کرد. بعد با دقت به جاناتان نگاه کرد.
گفت: “اگه موافق باشی، میتونم هیپنوتیزمت کنم. بعد به یاد میاری خونهی دراکولا کجاست.”
جاناتان گفت: “بله، موافقم. هر کاری میتونی انجام بده، پروفسور. من آمادهام.”
- وان هلسینگ روبروی جانتان نشست و با صدای آروم باهاش حرف زد. چشمهای مرد جوان بسته شدن. شروع به تنفس آروم کرد.
“خونهی کنت دراکولا نزدیک لندنه. کجاست، جاناتان؟ پروفسور پرسید. جاناتان با صدای واضح و آروم جواب داد.
جاناتان گفت: “کنت در شرق لندن زندگی میکنه. خونهاش خیلی بزرگ و خیلی قدیمیه. یک دیوار بلند دورش هست.”
چطور رفتی اونجا، جاناتان؟” وان هلسینگ پرسید
“نزدیکترین ایستگاه راهآهن حدوداً یک مایل از خونه فاصله داره … “
اسم ایستگاه چی هست، جاناتان؟” وان هلسینگ پرسید
“به خاطر آوردنش سخته. جلوی چشمهام رو مه گرفته. حالا مه داره از بین میره. اسمش … پورفیلیت هست. مه داره برمیگرده مهی طلایی. میتونم چشمهای قرمز رو ببینم. دنبال من میگردن…”
“بیدار شو، جاناتان! پروفسور سریع گفت. جاناتان چشمهاش رو باز کرد.
وان هلسینگ گفت: “تو در خطر بودی. دراکولا میدونه من چیکار میکنم. زمان زیادی نداریم.”
چیکار باید بکنیم؟”آرتور پرسید.
وان هلسینگ جواب داد: “باید وارد خونهی دراکولا بشیم و دنبال جعبههای خاک بگردیم. تو باید اینجا بمونی، مینا. از خونه خارج نشو. دراکولا زیاد دور نیست. یادت باشه چه اتفاقی برای لوسی افتاد.”
جاناتان داد زد: “نمیتونیم مینا رو اینجا تنها بزاریم.”
پروفسور گفت: “اون در امان خواهد بود. هیچ خونآشامی نمیتونه وارد خونه بشه، مگر اینکه دعوت بشه. لوسی در خواب راه میرفت و دراکولا اون رو در حیاط کلیسا میدید. در خونه بمون، مینا و در امان خواهی بود.”
سه مرد بعد از ظهر از خونهی هارکرها خارج شدن. چیزی که نیاز داشتن در کیفهاشون بود. با قطار رفتن. وقتی به ایستگاه پورفیلت رسیدن، پروفسور چند سؤال پرسید. مردی در ایستگاه تونست به سؤالات جواب بده.
یک غریبهی قد بلند و تیره خونهی بزرگی که زیاد از ایستگاه فاصله نداشت خریده بود. بعد، ۵۰ جعبهی بزرگ به خونه فرستاده شده بود. غریبه اونجا تنها زندگی میکرد.
سه دوست مطمئن بودن که غریبه دراکولا هست. خیلی زود در جادهای که به سمت خونه میرفت بودن. وقتی راه میرفتن، بیشتر و بیشتر خسته شدن.
بالاخره به خونهی قدیمی رسیدن. ولی نور روز تقریباً رفته بود. وان هلسینگ به دوستانش نگاه کرد.
گفت: “تاریکه دیر کردیم. دراکولا از خونه خارج شده. وقتی خونه نیست، میتونیم مکانهای استراحتش رو نابود کنیم.”
دیوار بلند باغچه از یک جا شکسته بود. تونستن به آسونی از رو دیوار بالا برن. باغچه ساکت و خالی بود. خونه تاریک بود. یه پنجرهی شکسته پشت خونه پیدا کردن. کمی بعد داخل خونه بودن.
خونه قدیمی پر از گرد و خاک بود. هوا بوی ناخوشایندی میداد و خیلی سرد بود. همهی اتاقها خالی بودن. و در انتهای یک راهروای طولانی یک در چوبی بزرگ پیدا کردن. کلید روی قفل بود وان هلسینگ به آرومی کلید رو چرخوند. بوی وحشتناکی میاومد که قلعهی دراکولا رو به یاد جاناتان انداخت.
آرتور وست زمزمه کرد: “این مکان بوی خون میده.” وقتی چراغش رو بالا گرفت، موشها از نور فرار کردن. چند پله میرفت پایین به یک کلیسای قدیمی. جعبههای چوبی اونجا روی سنگهای سرد و خیس بودن.
جاناتان با صدای آروم گفت: “اینها جعبههایی هستن که من در قلعهی دراکولا دیدم.”
پروفسور در حالی که کیفش رو باز میکرد، گفت: “باید سریع کار کنیم. دراکولا نباید بفهمه ما اینجا بودیم. داخل هر جعبه کمی نون مقدس میذاریم. بعد خونآشام تحت سلطه و قدرت ما خواهد بود.”
مردها چند ساعت کار کردن. یک یک جعبهها باز شدن. بعد نون مقدس توی خاک داخل جعبهها گذاشته شد. درهاشون رو با میخ محکم کردن. دو مرد جوان با هم کار میکردن. وان هلسینگ پیر کنار در باز بالای پلهها ایستاده بود. یک صلیب در دستش گرفته بود. یک جعبه دیگه مونده بود که جاناتان و آرتور باز کنن. یکمرتبه وان هلسینگ فریادی کشید.
پایین به طرف اونها فریاد کشید: “کنت کنت! خونآشام داره برمیگرده. زمان نداریم. آخرین جعبه رو بزارید بمونه و دنبال من بیاید!”
یک جعبه باز نشد. جاناتان و آرتور از پلههای سنگی پشت سر پروفسور بالا دویدن. وقتی به پنجرهی شکسته رسیدن، فریاد وحشتناکی شنیدن. سریع برگشتن. کنت دراکولا داشت به طرف اونها میاومد. صورتش سفید و عصبانی بود. چشمهاش به رنگ آتش سرخ میدرخشیدن.
وقتی خونآشام جاناتان رو دید، مثل حیوانی وحشی پرید روش. ولی وان هلسینگ جلوی جاناتان ایستاد و صلیبش رو بالا گرفت. دراکولا کشید عقب.
فریاد کشید: “نمیتونید جلوی من رو بگیرید من دراکولا هستم! صدها سال زندگی کردم و با دشمنانم جنگیدم. با ارتشها جنگیدم. چطور سه تا مرد حالا میتونن جلوی من رو بگیرن؟”
یکمرتبه خونه پر از غبار عجیب شد. سه دوست از پنجره بیرون رفتن و به اونطرف باغچه دویدن. قسمت شکسته دیوار رو پیدا کردن و رفتن بیرون.
در خیابون هوا صاف بود. نور مهتاب روی صورتهای سفید مردها میدرخشید.
وان هلسینگ گفت: “بیاید، باید برگردیم پیش مینا. ممکنه در خطر باشه.”
سه تا دوست با عجله به ایستگاه کوچیک رفتن. به قطاری به لندن رسیدن.
وقتی به خونه جاناتان رسیدن، خونه ساکت بود. جاناتان قفل در ورودی رو باز کرد و سه تا مرد از پلهها به اتاق خوابهاشون بالا رفتن.
جاناتان در اتاقش رو به آرومی باز کرد و بعد فریاد وحشتناکی کشید. دوستانش پشت سرش دویدن داخل اتاق.
پنجره اتاق کاملاً باز بود و نور مهتاب داخل اتاق میتابید. مینا در بالکن بود و جسمی تیره روش خم شده بود. کنت دراکولا بود!
یکی از دستهاش پشت گردن مینا رو گرفته بود. با اون یکی دستش دستهای مینا رو پایین گرفته بود. ولی خونآشام خون مینا رو نمیخورد. نه، وحشتناکتر از اون بود. دراکولا صورت مینا رو به سمت بریدگی دراز روی سینهاش گرفته بود. مینا رو مجبور میکرد خون دراکولا رو بخوره!
خونآشام سرش رو برگردوند. چشمهاش با نور قرمز وحشتناکی میسوختن. خون از لبهای سرخ و دندونهای سفید و تیزش میچکید. خونآشام غذای خونش رو خورده بود!
دراکولا فریادی از عصبانیت کشید، ولی وان هلسینگ آماده بود. دکتر پیر صلیب رو بالا گرفت. ابری روی ماه رو پوشوند. یکمرتبه تاریک شد. وقتی نور مهتاب دوباره تابید، دراکولا رفته بود. و غبار طلایی کمی روی بالکن حرکت میکرد.
مینای بیچاره از ترس دیوونه شده بود. وقتی جاناتان رو دید، شروع به گریه کرد و گریه کرد. وان هلسینگ مینا رو برگردوند به تختش. بعد خون روی صورت و گردنش رو شست.
پیرمرد گفت: “مینای عزیزم. تو حالا در امان هستی. میتونی بهمون بگی چه اتفاقی افتاد؟”
“آه، جاناتان چرا منو تنها گذاشتی؟” مینا داد زد.
جاناتان جواب داد: “فکر کردم تو در امان هستی” و دستهای زنش رو گرفت.
مینا گفت: “من خواب بودم. خواب میدیدم. ابری از غبار طلایی دیدم. چشمهایی دیدم که از آتش قرمز میسوختن. چیزی بیدارم کرد. صدای یک بچه بود که گریه میکرد. وقتی بیدار شدم، دیدم چیزی در باغچه حرکت میکنه. پنجره رو باز کردم و رفتم توی بالکن. یکمرتبه کنارم ایستاده بود. چشمهای قرمزش رو دیدم، دهن ظالم و دندونهای سفید و درازش رو. میدونستم کنت دراکولاست! به من لبخند زد و گفت: الان دیگه چیزی نمیتونه کمکت کنه. تو تحت نفوذ و قدرت من هستی …”
مینا صورتش رو با دستانش پوشوند.
زمزمه کرد: “بعد لبهاش رو روی گردنم گذاشت و خونم رو خورد. نمیتونستم جلوش رو بگیرم . و حالا هم من خون اون رو خوردم. من هم خونآشام شدم!”
جاناتان داد زد: “نه، نه!”
مینا جواب داد: “حقیقت داره. من خون کنت رو خوردم و تحت قدرت اون هستم. باید هر کاری میخواد انجام بدم، حتی اگه به تو، شوهرم، آسیب بزنم!” بعد مینا با اشک در چشمانش به وان هلسینگ نگاه کرد.
گفت: “خونآشام پیروز شد.”
وان هلسینگ داد زد: “نه! اون ترسیده مطمئنم. نمیتونه الان در انگلیس بمونه. از آخرین جعبه برای برگشت به کشور خودش استفاده خواهد کرد. حالا بخواب، مینا. باید استراحت کنی.”
ولی مینا به صحبت ادامه داد.
“من خون کنت رو خوردم و تحت قدرت اون هستم. ولی شاید بتونیم از این قدرت برای نابودی اون استفاده کنیم. قبل از سپیدهدم من رو هیپنوتیزم کن، پروفسور. فکر میکنم بتونم بهت بگم نقشهی خونآشام چی هست.”
وان هلسینگ کنار مینا نشست و دستهاش رو جلوی صورتش حرکت داد. چشمان مینا بسته شدن.
کنت دراکولا کجاست؟ چه نقشهای داره؟” وان هلسینگ پرسید.
مینا جواب داد: “تاریکه.” صداش آروم و واضح بود. “میتونم صدای آب جاری رو بشنوم. آه، قدرت خونآشام قویه. ولی میتونم صدای کشتی و مردانی که فریاد میزنن رو بشنوم. کشتی آمادهی حرکته. مه هست، تاریکی . نمیتونم دیگه چیزی بهت بگم …”
چند دقیقه بعد، مینا چشمانش رو باز کرد.
جاناتان بهش گفت: “ما پیروز شدیم! خونآشام داره از انگلیس خارج میشه. الان در امانیم!”
ولی پروفسور وان هلسینگ سرش رو با ناراحتی تکون داد.
“فراموش کردی؟ مینا خون خونآشام رو خورده و اون هم خون مینا رو خورده. اگه مینا قبل از نابودی دراکولا بمیره، اون هم تا ابد خونآشام میمونه!”
متن انگلیسی فصل
chapter seven
The House of the Vampire
After they had left the vault, the friends slept for several hours. Then later in the day, they met to make their plans.
‘We are all in danger,’ Van Helsing said. ‘Dracula must know that he has enemies in England. He will soon find out what we are doing. Then he will attack us.’
‘Why don’t we attack him first?’ Arthur cried. ‘We must go to his house together. Where is his house, Jonathan?’
‘I can’t remember,’ Jonathan replied slowly. ‘It’s very strange. I think Dracula has made me forget. All the papers about his house are in my office in London.’
‘Then let us all go back to London quickly,’ said Van Helsing. ‘We must find out where Dracula is hiding. It will be safer if we are all together. The Vampire is very powerful.’
They went to London and Jonathan hurried to his office. But he could not find the papers. They had all been taken. He returned home at once. He told the others what had happened.
‘Dracula has taken the papers,’ Van Helsing said. ‘He knows he is in danger. He knows we are his enemies. But vampires have no power during daylight. In daylight, Dracula rests in one of the boxes from Transylvania. They must be in his house.’
‘But where is his house?’ Mina cried.
The old Professor thought for a moment. Then he looked at Jonathan carefully.
‘If you agree, I shall hypnotize you,’ he said. ‘Then you may remember where Dracula’s house is.’
‘Yes, I agree,’ Jonathan said. ‘Do what you can, Professor. I am ready.’
Van Helsing sat opposite Jonathan and spoke to him quietly. The young man’s eyes closed. He began to breathe more slowly.
‘Count Dracula has a house near London. Where is it, Jonathan?’ the Professor asked. Jonathan answered in a slow, clear voice.
‘The Count is living to the east of London,’ he said. ‘His house is very big and very old. There is a high wall round it.’
‘How did you get there, Jonathan?’ asked Van Helsing.
‘The nearest railway station is about a mile away from the house.’
‘What is the name of the station, Jonathan?’ Van Helsing asked.
‘It is difficult to remember. There is a mist in front of my eyes. Now the mist is going. The name is Purfleet. The the mist is coming back, a golden mist. I can see red eyes. they are looking for me.’
‘Wake up, Jonathan!’ the Professor said quickly. Jonathan opened his eyes.
‘You were in danger,’ Van Helsing said. ‘Dracula knew what I was doing. We do not have much time.’
‘What shall we do?’ Arthur asked.
‘We must get into Dracula’s house and look for the boxes of earth,’ Van Helsing replied. ‘You must stay here, Mina. Don’t leave the house. Dracula is not far away. Remember what happened to Lucy.’
‘We cannot leave Mina here on her own’ Jonathan cried.
‘She will be safe,’ the Professor said. ‘No vampire can enter a house unless he is invited in. Lucy walked in her sleep and Dracula met her in the churchyard. Stay in the house, Mina, and you will be safe.’
The three men left the Harkers’ house in the afternoon. The things they needed were in their bags. They went by train. When they reached Purfleet station, the Professor asked a few questions. A man at the station was able to answer them.
A tall, dark stranger had bought a big house not far from the station. Later, fifty huge boxes had been sent to the house. The stranger was living there alone.
The three friends were sure that the stranger was Dracula. Very soon they were on the road to the house. As they walked, they became more and more tired.
At last, they reached the old house. But the daylight had almost gone. Van Helsing looked at his friends.
‘It is dark We are late,’ he said. ‘Dracula will have left the house. While he is away, we will destroy his resting places.’
The high wall of the garden was broken in one place. They were able to climb it easily. The garden was silent and empty. The house was dark. At the back of the house, they found a broken window. They were soon inside.
The old house was full of dust. The air smelt unpleasant and it was very cold. Every room was empty. Then at the end of a long passage, they found a large wooden door. The key was in the lock and Van Helsing turned it slowly. There was a terrible smell that reminded Jonathan of Castle Dracula.
‘This place smells of blood,’ Arthur West whispered. As he held up his lamp, rats ran away from the light. Some steps went down to the old chapel. There on the cold, wet stones were the wooden boxes.
‘Those are the boxes I saw in Castle Dracula,’ Jonathan said quietly.
‘We must work quickly,’ the Professor said, opening his bag. ‘Dracula must not find us here. Inside every box we will place some holy bread. Then the Vampire will be in our power.’
The men worked for many hours. One by one, the boxes were opened. Then holy bread was placed on the earth inside. The lids were hammered down.
The two young men worked together. Old Van Helsing stood by the open door at the top of the steps. He held a cross in his hand. Jonathan and Arthur had one more box to open. Suddenly Van Helsing gave a cry.
‘The Count The Count’ he shouted down to them. ‘The Vampire is coming back. We have no more time. Leave the last box and follow me!’
One box was left unopened. Jonathan and Arthur ran up the stone steps and after the Professor. As they reached the broken window, they heard a terrible cry. They turned quickly. Count Dracula was coming towards them. His face was white and angry. His eyes shone with red fire.
When the Vampire saw Jonathan, he jumped at him like a wild animal. But Van Helsing stood in front of Jonathan and held up his cross. Dracula stepped back.
‘You cannot stop me,’ he cried out, ‘I am Dracula! I have lived and fought my enemies for hundreds of years. I have fought armies. How can three men stop me now?’
Suddenly the house was full of strange mist. The three friends got out of the window and ran across the garden. They found the broken part of the wall and climbed over.
In the road, the air was clear. The moonlight shone on the men’s white faces.
‘Come,’ said Van Helsing, ‘we must get back to Mina. She may be in danger.’
The three friends hurried to the little station. They caught a train to London.
When they reached Jonathan’s house, it was quiet. Jonathan unlocked the front door and the three men went upstairs to their own bedrooms.
Jonathan opened his door quietly and then he gave a terrible cry. His friends ran into the room after him.
The bedroom window was wide open and moonlight was shining into the room. Mina was on the balcony and a dark shape was leaning over her. It was Count Dracula!
One of his hands held the back of Mina’s neck. The other held down her hands. But the Vampire was not drinking Mina’s blood. No, it was more terrible than that. Dracula was holding Mina’s face to a long cut on his chest. He was making her drink his blood!
The Vampire turned his head. His eyes burned with a terrible red light. Blood was dripping from his red lips and long, white teeth. The Vampire had already taken his meal of blood!
Dracula gave a cry of anger, but Van Helsing was ready for him. The old doctor held his cross up high. A cloud covered the moon. It was suddenly dark. When the moonlight shone again, Dracula had gone. A little golden dust moved over the balcony.
Poor Mina was almost mad with fear. When she saw Jonathan, she began to cry and cry. Van Helsing carried Mina back to the bed. Then he washed the blood from her face and neck.
‘My dear Mina,’ the old man said. ‘You are safe now. Can you tell us what happened?’
‘Oh, Jonathan, why did you leave me?’ Mina cried.
‘I thought you were safe,’ Jonathan answered as he held his wife’s hands.
‘I was asleep,’ Mina said. ‘I was dreaming. I saw a cloud of golden dust. I saw eyes burning with red fire. Something woke me. It was the sound of a child, crying. When I got up, I saw something moving in the garden. I opened the window and walked out onto the balcony. Then suddenly, he was standing beside me. I saw his red eyes, his cruel mouth and his long, white teeth. I knew it was Count Dracula! He smiled and said, “Nothing can help you now. You are in my power.”’
Mina covered her face with her hands.
‘Then he put his lips to my throat and drank my blood,’ she whispered. ‘I could not stop him. And now I have drunk his blood. I am a vampire too!’
‘No, no’ Jonathan cried.
‘It is the truth,’ Mina replied. ‘I have drunk the Count’s blood and I am in his power. I must do what he wants, even if I harm you, my husband!’ Then Mina looked at Van Helsing with tears in her eyes.
‘The Vampire has won,’ she said.
‘No’ Van Helsing cried. ‘He is afraid, I am sure of it. He cannot stay in England now. He will use the last box to return to his own country. Sleep now, Mina. You must rest.’
But Mina went on speaking.
‘I have drunk the Count’s blood and I am in his power,’ she said. ‘But perhaps we can use this power to destroy him. Hypnotize me, Professor, before dawn. I think I can tell you what the Vampire plans to do.’
Van Helsing sat down beside Mina and moved his hand before her face. Her eyes closed.
‘Where is Count Dracula? What does he plan to do?’ Van Helsing asked.
‘It is dark,’ Mina replied. Her voice was slow and clear. ‘I can hear moving water. Oh, the Vampire’s power is strong. But I hear a ship and men shouting. The ship is ready to leave. There is a mist, darkness. I cannot tell you any more.’
In a few minutes, Mina had opened her eyes.
‘We have won’ Jonathan told her. ‘The Vampire is leaving England. We are safe now.’
But Professor Van Helsing shook his head sadly.
‘Have you forgotten? Mina has drunk the Vampire’s blood - he has drunk hers. If Mina dies before Dracula is destroyed, she will be a vampire forever!’