سرفصل های مهم
گریز خونآشام
توضیح مختصر
پروفسور و بقیه دراکولا رو تعقیب میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
گریز خونآشام
نقشهی کنت دراکولا با شکست مواجه شد. خونآشام به کشور خودش بر میگشت. در ترانسیلوانیا در امان میبود. اگه خونآشام به قلعهی دراکولا میرسید، میتونست استراحت کنه و دوباره قویتر بشه. و تا وقتی اون زنده بود، مینا در خطر وحشتناکی بود. کنت دراکولا باید قبل از رسیدن به قلعهاش نابود میشد.
آرتور و جاناتان روز بعد به بندر لندن رفتن. فهمیدن یک کشتی به اسم ملکه کاترین به سمت وارنا حرکت کرده. وارنا بندری در دریای سیاه بود. دراکولا در جولای از وارنا حرکت کرده بود!
وقتی تاریک بود، یک مرد قد بلند جعبهی چوبی بزرگی رو به روی ملکه کاترین برده بود. مرد کنت دراکولا بود! مه غلیظی قبل از اینکه کشتی حرکت کنه، روی کشتی رو پوشونده بود. و دراکولا در جعبه بود.
سه تا مرد بلافاصله شروع به کشیدن نقشه کردن. مینا در اتاق استراحت میکرد.
پروفسور توضیح داد: “خونآشامها نمیتونن بدون کمک از آب رد بشن. ولی دراکولا با کشتی سفر میکنه، چون آسونتره. نیاز نیست تا کشتی به خشکی برسه جعبه رو حرکت بده. وقتی کشتی به وارنا برسه، دراکولا منتظر تاریکی میمونه. بعد جعبه رو از کشتی حرکت میده. بعدها جعبه در حالی که کنت داخلش هست، به قلعه دراکولا برده میشه. اونجا خونآشام در امان خواهد بود.”
آرتور داد کشید: “پس باید تعقیبش کنیم. باید … “
وان هلسینگ دستش رو بالا گرفت. گفت: “قبل از اینکه تصمیم بگیریم چیکار کنیم، چیزی هست که باید بهتون بگم. مینا نباید نقشهی ما رو بدونه.”
چرا نباید بدونه؟ جاناتان با عصبانیت داد کشید. دراکولا بیشتر از همه به اون آسیب زده.”
پروفسور جواب داد: “ولی خونآشام بر روی مینا قدرت داره. شاید میدونه مینا به چی فکر میکنه. هر چیزی که به مینا بگیم اون هم میفهمه.”
هیچ کس صحبت نکرد. وان هلسینگ و آرتور با ناراحتی به دوستشون نگاه کردن.
جاناتان بالاخره گفت: “حق با توئه. چیزی به مینا نمیگم.”
آرتور گفت: “پس بیاید دراکولا رو تعقیب کنیم. من پول دارم. میتونیم یک کشتی سریع و کوچیک کرایه کنیم و … “
وان هلسینگ جواب داد: “نه، باید دراکولا رو از خشکی تعقیب کنیم. کاری میکنه کشتی با سرعت حرکت کنه. ولی دو هفته زمان میبره کشتی به وارنا برسه. از خشکی میتونیم چند روزه برسیم اونجا.”
جاناتان گفت: “پس وقتی به وارنا برسه، اونجا منتظرش خواهیم بود.”
وان هلسینگ گفت: “نه، تو نه، جاناتان. تو باید اینجا بمونی و از مینا مراقبت کنی.”
وقتی صحبت میکرد، در باز شد. مینا اونجا ایستاده بود. رنگ صورتش پریده بود.
گفت: “کسی اینجا نمیمونه تا از من مراقبت کنه. من هم با شما میام.”
پروفسور گفت: “اگه با ما بیای، در خطر بزرگی خواهی بود. هر چقدر به دراکولا نزدیک باشی …”
مینا جواب داد: “من خطر رو میدونم، پروفسور. اگه دراکولا من رو به سمتش فرا بخونه، من باید برم. ولی تو میتونی من رو هیپنوتیزم کنی. بهتون میگم کنت کجاست.”
پروفسور لبخند زد.
گفت: “حق داری، مینای عزیز.”
مینا دست جاناتان رو گرفت و به دوستانش نگاه کرد.
مینا گفت: “دراکولا هر روز قدرت بیشتری روی من داره. اگه قدرتش خیلی قوی بشه؛ باید من رو بکشید.”
بالاخره سه تا مرد موافقت کردن.
مینا آروم گفت: “ممنونم. یادتون باشه اگه خونآشام بشم، من هم دشمن شما میشم!”
در هفتهی دوم اکتبر چهار دوست سفرشون رو به اون طرف اروپا شروع کردن. با سریعترین قطار رفتن و در عرض چند روز در وارنا بودن.
پروفسور وان هلسینگ هر روز مینا را هیپنوتیزم میکرد. او قبل از سحرگاه و قبل از اینکه هوا تاریک بشه مینا رو هیپنوتیزم میکرد. قدرت دراکولا اون موقع زیاد قوی نبود. مینا همیشه همون حرفها رو میزد.
“همه جا تاریکه. میتونم صدای باد رو بشنوم. صدای آب در حرکت رو میشنوم.”
بنابراین دوستان میدونستن دراکولا از کشتی خارجی نشده. اونها در وارنا موندن و منتظر خبر بودن. بیش از یک هفته سپری شد. روزی آرتور به بندر رفت. پرسید ملکه کاترین رسیده یا نه. بعد بالاخره خبر اومد.
وقتی آرتور به بقیه گفت، صورتش سفید بود.
گفت: “ملکه کاترین امروز ساعت یک به گالاتز رسیده.”
خدای من چیکار باید بکنیم؟ جاناتان داد زد. گالاتز کجاست؟”
مینا به نقشهاش نگاه کرد.
گفت: “گالاتز بندری در رودخانهی دانوب هست. بیش از ۲۰۰ کیلومتر فاصله داره.”
آرتور گفت: “باید یه کشتی بگیریم.” ولی جاناتان موافقت نکرد.
گفت: “فکر میکنم باید با قطار بریم.”
دراکولا چیکار میکنه؟ مینا به آرومی پرسید. از طریق آب یا از طریق خشکی به قلعه دراکولا میره؟” ادامه داد: “تقریباً غروب شده. پروفسور، هیپنوتیزمم کن. هر چی بتونم بهتون میگم.”
وان هلسینگ کاری که مینا خواسته بود رو انجام داد. مینا اول نتونست به سؤالات جواب بده. ولی بالاخره صحبت کرد.
“صدای آب میشنوم. آب با سرعت حرکت میکنه. آواز پرندهها رو میشنوم. تاریکه، تاریک . نمیتونم چیز بیشتری بهتون بگم. قدرتش خیلی قوی هست.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The Flight of the Vampire
Count Dracula’s plan had failed. The Vampire was returning to his own country. In Transylvania he would be safe. If the Vampire reached Castle Dracula he could rest and grow strong again. And while he lived, Mina was in terrible danger. Count Dracula had to be destroyed before he reached his castle.
Arthur and Jonathan went to the Port of London the next day. They found that a ship called the Queen Catherine had left for Varna. Varna was a port on the Black Sea. Dracula had travelled from Varna in July!
When it was dark, a tall man had carried a huge wooden box onto the Queen Catherine. The man was Count Dracula! A thick mist had covered the ship before it sailed. And Dracula was in the box.
The three men began to make their plans at once. Mina was resting in her room.
‘Vampires cannot cross water without help,’ the Professor explained. ‘But Dracula is travelling by ship because it is easier. He will not have to move his box until the ship reaches land. When the ship reaches Varna, Dracula will wait for darkness. Then he will carry the box from the ship. Later, the box, with the Count inside, will be taken to Castle Dracula. There, the Vampire will be safe.’
‘Then we must follow him’ Arthur cried. ‘We must.’
Van Helsing held up his hand. ‘Before we decide what to do,’ he said, ‘I have something to tell you. Mina must not know our plans.’
‘Why not?’ Jonathan cried angrily. ‘Dracula has harmed her most of all.’
‘But the Vampire has power over Mina,’ the Professor replied. ‘Perhaps he knows what she is thinking. Anything we tell her - he will know.’
No one spoke. Van Helsing and Arthur looked at their friend sadly.
‘You are right’ Jonathan said at last. ‘I will not tell Mina anything.’
‘Then let us follow Dracula,’ Arthur said. ‘I have money. We could hire a small, fast ship and.’
‘No, we must follow Dracula by land,’ Van Helsing replied. ‘He will make the ship go quickly. But the ship will take two weeks to reach Varna. By land, we can get there in a few days.’
‘So we shall be waiting for him when he reaches Varna,’ Jonathan said.
‘No, not you, Jonathan,’ Van Helsing said. ‘You must stay here and look after Mina.’
As he spoke, the door opened. Mina stood there. Her face was pale.
‘No one will stay here to look after me,’ she said. ‘I am going with you.’
‘You will be in great danger if you come with us,’ the Professor said. ‘The nearer you are to Dracula.’
‘I know the danger, Professor,’ Mina replied. ‘If Dracula calls me to him, I shall have to go. But you can hypnotize me. Then I can tell you where the Count is.’
The Professor smiled.
‘You are right, dear Mina,’ he said.
Mina held Jonathan’s hand and looked at her friends.
‘Every day, Dracula has more power over me,’ Mina said. ‘If his power becomes too strong, you must kill me.’
At last, the three men agreed.
‘Thank you,’ Mina said quietly. ‘Remember, if I become a vampire, I shall be your enemy, too!’
In the second week of October, the four friends began their journey across Europe. They took the fastest trains and, in a few days, they were in Varna.
Professor Van Helsing hypnotized Mina every day. He hypnotized her before dawn and before darkness came. Dracula’s power was not as strong then. Mina always said the same words.
‘Everything is dark. I can hear the wind. I hear the sound of moving water.’
So the friends knew that Dracula had not left the ship. They stayed in Varna waiting for news. More than a week passed. Every day, Arthur went to the port. He asked if the Queen Catherine had arrived. Then at last news came.
When Arthur told the others, his face was white.
‘The Queen Catherine arrived at Galatz, at one o’clock today,’ he said.
‘My God, What shall we do?’ Jonathan cried. ‘Where is Galatz?’
Mina looked at her map.
‘Galatz is a port on the River Danube,’ she said. ‘It is more than 200 kilometres away.’
‘We must get a ship,’ Arthur said. But Jonathan did not agree.
‘I think we should go by train,’ he said.
‘What will Dracula do?’ Mina asked slowly. ‘Will he go to Castle Dracula by water or by land? It is nearly sunset,’ she went on. ‘Professor, hypnotize me. I shall tell you what I can.’
Van Helsing did as Mina asked. At first she could not answer his questions. But at last she spoke.
‘I hear the sound of water. The water is moving fast. I hear birds singing. It is dark, dark. I cannot tell you any more. His power is too strong.’