سرفصل های مهم
شبی در ماکسیم
توضیح مختصر
جنیفر و کلیر برای شام به رستورانی میرن و مردی اونجا میفته و صورتش رو میبره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
شبی در ماکسیم
جنیفر به ساعت روی دیوار اتاق انتظار نگاه کرد. تقریباً هشت و نیم بود. چراغ اتاق دکتر گیبسون هنوز روشن بود. جنیفر با خودش گفت دیر میکنم، چرا عجله نمیکنه؟ همیشه پنجشنبه عصرها عمل شلوغ میشد، ولی امشب بدتر از حد معمول بود.
سریعاً روزنامه رو گذاشت توی قفسه. بعد کت سفیدش رو در آورد و اون رو هم گذاشت داخل قفسه و قفل کرد. داشت چراغها رو خاموش میکرد که یک نفر زنگ در ورودی رو زد. وای نه، نه یه مریض دیگه، نه در این ساعت! به سمت در دوید و بازش کرد.
بیرون تاریک بود، ولی میتونست مردی رو ببینه، دستهای مرد در جیبهاش بودن. سرش رو تکون داد و نور افتاد رو صورتش.
جنیفر با تعجب داد زد: “ریچارد! اینجا چیکار میکنی؟”
“میتونم یه دقیقه بیام داخل؟”
منتظر جواب نموند، جنیفر رو کنار زد و رفت داخل. جنیفر رو کرد بهش. معمولاً وقتی ریچارد سر میزد، خوشحال میشد ولی این بار زمان مناسبی نبود. “متأسفم، ولی نمیتونی بمونی. باید عجله کنم. برای شام به دیدن دوستم کلیر میرم … “حرفش رو قطع کرد. به خاطر چشمهای ریچارد بود- خسته و نگران بودن.
پرسید: “چی شده؟”
درست همون موقع دکتر گیبسون از اتاقش صدا زد. “صدای زنگ در رو شنیدم، پرستار؟ یه مریض دیگه بود؟”
جواب داد: “نه، برادرم ریچارده.”
دوباره رو کرد به ریچارد. دوباره پرسید: “مشکلی هست؟”
ریچارد سرش رو تکون داد. گفت: “حالم خوبه. فقط … خب، سر کار مشکلاتی داشتم.”
“مشکل؟”
“در واقع چیزی نبود. چیزی به رئیسم گفتم و اون خوشش نیومد. از دستم عصبانی شد و … و در آخر بهم گفت برم. بنابراین کارم رو از دست دادم.”
“آه، ریچارد، بازم! چرا این کارها رو میکنی؟” جنیفر داشت از دستش عصبانی میشد. “و حالا هیچ پولی نداری، آره؟”
“سخت نگیر، جنی. زیاد نمیخوام. فقط بیست پوند. هفتهی آینده پس میدم- واقعاً پس میدم.” دستش رو گذاشت رو بازوی جنیفر. “میتونی این کار رو برام انجام بدی، مگه نه؟ فقط بیست پوند. برای هدیه است.”
“بله، میدونم، میدونم. هدیهای برای یه دختر خیلی خاص- مثل آخری. و یکی قبل اون.” جنیفر برادر کوچیکش رو خوب میشناخت و معمولاً از دستش عصبانی بود ولی هیچ وقت نمیتونست بهش نه بگه. کیفش رو باز کرد، کمی پول برداشت و داد بهش. “ولی یادت باشه، هفتهی بعد میخوامش.”
ریچارد لبخند زد و دستش رو انداخت دور خواهرش. “ممنونم، جنی. این فرق داره. واقعاً! خیلی خیلی خاصه! ولی تو خیلی عجله داری، پس من میرم.”
پشت سرش صدا زد: “یادت نره. هفته آینده. ۲۰ پوند.”
رستوران ماکسیم شلوغ بود، مردها و زنان جوان از دفاتر، چند نفر مسن، یک گروه دانشجو و چند تا از آدمهای تئاتر اونجا بودن. جنیفر دوروبر رو نگاه کرد و دنبال دوستش گشت. کلیر معمولاً نزدیک پنجره مینشست، ولی امشب اونجا نبود. یک نفر مهمونی داشت و تمام میزهای اون سمت پر بودن. بعد جنیفر صدای کسی رو از پشت سرش شنید. “گم شدی؟ چند ساعته اینجام.”
جنیفر گفت: “میدونم دیر کردم و متأسفم. امروز واقعاً شلوغ بود. آخرین بیمار تا ساعت هشت و نیم نرفت. و بعد ریچارد به دیدنم اومد. پول قرض میخواست. همیشه پول قرض میخواد.”
رفتن سر یک میز خالی. خدمتکاری اومد سمتشون و سفارشهاشون رو گرفت. همون لحظه صدای کف زدن از مهمونی کنار پنجره اومد. یک مرد مسن در کت و شلوار خاکستری روشن بلند شد. چند دقیقه صحبت کرد و لیوانش رو بلند کرد.
بقیه هم بلند شدن و به دختر جوانی با گوشوارههای طلایی بزرگ نگاه کردن که در صندلی کنار مرد نشسته بود. همه میخندیدن و بعد شروع به آواز خوندن کردن” تولدت مبارک.” همه به دختر نگاه میکردن، ولی دختر بدون لبخند روی صورتش اونجا نشسته بود.
آواز به پایان رسید و صدای کف زدن بلند دیگه اومد و خنده و فریاد بیشتر. یک نفر صدا زد: “امروز ۲۱ ساله … امروز ۲۱ ساله … “ و این بار همه در رستوران آواز خوندن.
یکمرتبه صدای شکستن بلندی اومد. و یک نفر جیغ کشید و صدایی داد زد: “یه حوله بیارید- سریع.”
مرد با کت و شلوار خاکستری روی میز دراز کشیده بود. صورتش رو که از خون قرمز شده بود، گرفته بود. روی میز شیشههای شکسته بود.
یک نفر با صدای بلند گفت: “چی شد- افتاد؟” چند نفر همزمان صحبت میکردن. “قلبشه، میدونید … “
“جو چند ساله میره بیمارستان و مرخص میشه … “
“سرش به اون لیوانها خورد.”
مرد هنوز روی میز دراز کشیده بود. جنیفر پرید بالا، و اون و کلیر هر دو به سمت مرد دویدن.
جنیفر گفت: “ما پرستار هستیم. میتونیم کمک کنیم؟”
یک طرف صورت مرد بریدگی داشت. عمیق بود و مرد خون زیادی از دست میداد. خدمتکاری با یک حوله دوید. جنیفر حوله رو گرفت و روی بریدگی گذاشت. دهن مرد باز بود و صداهای عجیبی در میآورد.
جنیفر گفت: “نیاز به یک دکتر داره. باید ببریمش بیمارستان.” به سمت کلیر برگشت. “تو با ماشینت اومدی، مگه نه؟”
کلیر جواب داد: “بله، بیا، ما میبریمش.”
به مرد کمک کردن بیاد بیرون و اون رو سوار ماشین کلیر کردن. جنیفر نشست کنار مرد و رانندگی کردن و رفتن. هنوز حوله رو روی صورت مرد گرفته بود. حالا دیگه خون با سرعت زیاد بیرون نمیومد و مرد حالش کمی بهتر شده بود.
پرسید: “کجا . کجا میریم؟ منو میبرید خونه؟”
جنیفر بهش گفت: “فقط همین جا بمون و صحبت نکن. تو افتادی و به خودت آسیب زدی. حالت خوب میشه ولی باید یک دکتر خوب بینی. چند دقیقه بعد میرسیم بیمارستان.”
مرد با شنیدن کلمهی “بیمارستان” بلافاصله سعی کرد بلند شه و بشینه. با عصبانیت گفت: “نه، نه، من نیاز ندارم برم بیمارستان. حالم بهتره. فقط منو ببرید خونه. و شما کی هستید؟”
جنیفر بهش گفت: “من پرستار هستم. و نیاز هست یک دکتر رو ببینی. کم مونده برسیم. فقط بیحرکت بشین و صحبت نکن.”
ولی مرد حالا احساس قدرت میکرد و ساکت نمیشد. بازوی جنیفر رو کشید و با صدای بلند گفت: “نیاز به دکتر ندارم. فقط یک بریدگی کوچیک روی صورتمه. حالا خوبم. منو ببرید خونه.” وقتی جنیفر جوابش رو نداد، با صدای آرومتری گفت.
“بیخیال، گوش بده. من حالم خوبه، واقعاً خوبم. نیازی به بردنم به بیمارستان نیست. میخوان من رو نگه دارن- به خاطر قلبم همیشه این کار رو میکنن. میدونی، پس فردا باید چند نفر رو به خاطر مسئلهی کاری ببینم- خیلی مهمه. بنابراین فقط ماشین رو نگه دار و من میتونم یه تاکسی بگیرم و برم خونه.”
تا الان ماشین جلوی در بیمارستان بود. پرستاری به دیدن اونها اومد و وقتی کلیر از حادثه بهش میگفت، جنیفر به مرد کمک کرد از ماشین پیاده بشه. مرد با عصبانیت چیزی به پرستار گفت، ولی بعد از چند ثانیه با اون وارد بیمارستان شد. جنیفر و کلیر رانندگی کردن و رفتن.
کلیر با بدخلقی گفت: “چه مرد سختی! نه گفت: “بابت کمکتون ممنونم” یا “خیلی لطف کردید.”
جنیفر گفت: “بعضیها هیچ وقت تشکر نمیکنن.”
“نگران نباش.”
وقتی برگشتن به ماکسیم، یک ماشین پلیس بیرون ایستاده بود و چراغهای آبیش روشن بودن. گروه کوچکی از مردم اطراف در بودن. جنیفر اونها رو کنار زد، کلیر پشت سرش بود. سعی کردن وارد بشن. یک پلیس اومد جلو و دستش رو دراز کرد. بهشون گفت: “باید اینجا منتظر بمونید.”
کلیر گفت: “ولی ما شام سفارش دادیم و هنوز نخوردیم.”
ولی پلیس گوش نمیداد. داشت به اون طرف در شیشهای نگاه میکرد. داخل اتفاقی داشت میافتاد و آدمها به این طرف و اون طرف حرکت میکردن. یکی از خدمتکاران ماکسیم در رو باز کرد و دو تا پلیس اومدن بیرون.
یک زن جوان رو بین خودشون گرفته بودن. دختری بود که توی مهمونی تولد بود، دختری با صورت غمگین و گوشوارههای طلایی گرونقیمت. پلیسها اون رو سوار پشت ماشینشون کردن و با سرعت حرکت کرد و رفت.
جنیفر و کلیر به هم نگاه کردن. عجب شبی! دو، سه دقیقه منتظر موندن ولی حالا در رستوران بسته بود و پلیس دوباره جلوش ایستاده بود.
دیگه هیچ کدوم از اونها احساس گرسنگی نمیکردن. به آرامی به طرف ماشین حرکت کردن. کلیر اولین نفری بود که صحبت کرد. “بیا، جنی، بیا از اوقاتمون لذت ببریم- یک شب بیرونیم.” جنیفر صحبت نکرد.
کلیر ادامه داد: “آهنگ ماکسیم رو در تلویزیون به یاد میاری؟” شروع به آواز کرد:
بیا جایی که موسیقی فوقالعاده است،
بیا جایی که غذا خوبه.
بیایید همگی در ماکسیم همدیگه رو ببینیم،
اوقات فوقالعادهای خواهیم داشت.
آهنگ رو تموم کرد. جنیفر خوشحال نبود. گفت: “همهی اینها تصور من از اوقات فوقالعاده نیست. خستهام و یک شب خوب و آروم میخواستم، یک غذای خوب و یک شب زود.”
کلیر جواب داد: “بیخیال. بیا به یه رستوران دیگه بریم.”
“نه، بیا بذاریم تا هفتهی بعد. فقط میخوام الان پیاده برم خونه.”
از هم خداحافظی کردن. کلیر سوار ماشینش شد و صدا زد: “پس هفتهی بعد میبینمت.”
جنیفر آروم قدم زد و رفت خونه. ناراحت و نگران بود- نگران برادر کوچیکش ریچارد بود. اون شب دیدارش از اتاق جراحی رو به خاطر آورد. همیشه به کاری میرفت و بیرون میومد و هیچ وقت پول نداشت. یک سال قبل مشکل کوچیکی با پلیس داشت، ولی ریچارد نگران نبود.
ریچارد هیچ وقت نگران چیزی نیست! فقط میخنده و میاد پیش جنیفر و ازش پول میخواد. هم پدر و هم مادرشون مرده بودن و هیچ برادر و خواهر دیگهای هم نداشتن. بنابراین جنیفر که ۱۵ سال بزرگتر از ریچارد بود، زیاد نگران برادرش بود.
از جلوی یک مغازه جواهرفروشی رد شد که چراغهاش روشن بودن، ایستاد تا یک دقیقهای به شیشه نگاه کنه. یه جفت گوشواره دید و بعد گوشوارههای طلایی دختر توی ماکسیم رو به خاطر آورد.
بزرگ بودن و خیلی گرونقیمت به نظر میرسیدن و کنار صورت کوچیک و ناراحت دختر خیلی بد دیده میشدن. این گوشوارهها رو از کجا آورده بود؟ جنیفر با خودش لبخند زد. شاید پلیس الان این سؤال رو میپرسید.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
A night out at Maxim’s
Jennifer looked at the clock on the waiting-room wall. Nearly half-past eight. The light was still on in Doctor Gibson’s room. I’m going to be late, she said to herself, why doesn’t he hurry up? The evening surgery was always busy on Thursdays but tonight was worse than usual.
She quickly put the newspapers in a cupboard. Then she took off her white coat and locked it in the cupboard too. She was turning off the lights when someone rang the front doorbell. Oh no, not another patient, not at this hour. She ran to the door and opened it.
Outside it was dark but she could see a man, his hands deep in his pockets. He moved his head and the light fell on his face.
‘Richard’ she cried in surprise. ‘What are you doing here?’
‘Can I come in for a minute?’
He did not wait for an answer but pushed past her and went inside. Jennifer turned to him. She was usually pleased when Richard called, but this was the wrong time. ‘I’m sorry, but you can’t stay. I must hurry. I’m meeting my friend Claire for dinner and–’ She stopped. It was Richard’s eyes - they looked tired and worried.
‘What’s the matter’ she asked.
Just then Dr Gibson called from his room. ‘Did I hear the doorbell, Nurse? Was it another patient?’
‘No, it’s only my brother Richard,’ she called back.
She turned back to Richard. ‘Is something wrong’ she asked again.
He shook his head. ‘I’m fine,’ he said. ‘It’s just– well, I had some trouble at work.’
‘Trouble?’
‘It was nothing, really. I said something to my boss and he didn’t like it. He got angry with me and– and in the end he told me to go. So I’ve lost my job.’
‘Oh Richard, not again! Why do you do these things?’ Jennifer was beginning to feel cross with him. ‘And now you have no money, is that it?’
‘Take it easy, Jenny. I don’t need very much. Only twenty pounds. I’ll pay you back next week - really I will.’ He put his hand on her arm. ‘You can do that for me, can’t you? Just twenty pounds. It’s for a present.’
‘Yes, I know, I know. A present for a very special girl - like the last one. And the one before.’ Jennifer knew her young brother well and she was often angry with him, but she could never say no to him. She opened her bag, took out some money and gave it to him. ‘But remember, I want it back next week.’
Richard smiled and put his arm around his sister. ‘Thanks, Jenny. This is different. Really! She’s very, very special. But you’re in a hurry so I’ll go now.’
‘Don’t forget,’ she called after him. ‘Next week. Twenty pounds.’
Maxim’s restaurant was busy - young men and women from offices, several older people, a group of students, and a few theatre people. Jennifer looked around for her friend. Claire usually sat near the window but tonight she was not there. Somebody was having a party and all the tables on that side were full. Then Jennifer heard Claire’s voice behind her. ‘Did you get lost? I’ve been here for hours.’
‘I know I’m late,’ Jennifer said, ‘and I am sorry. Today has been really busy. The last patient didn’t leave until eight-thirty. And then I had a visit from Richard. He wanted to borrow some money. He always wants to borrow money.’
They went to an empty table. A waiter came up to them and took their orders. At that moment there was a cheer from the party beside the window. An older man in a light grey suit was standing up. He spoke for a few minutes and then held up his glass.
All the others stood up, and looked at a young girl with large gold ear-rings, who was sitting in the chair next to him. Everyone was laughing, and then they began to sing ‘Happy birthday to you’. They were all looking at the girl, but she herself just sat there without a smile on her face.
The song came to an end, and there was another loud cheer and more laughing and shouting. Someone called out ‘Twenty-one today, twenty-one today–’, and this time everyone in the restaurant sang too.
Suddenly there was a loud crash. Then someone screamed and a voice shouted, ‘Bring a towel - quickly.’
The man in the grey suit was lying across the table. He was holding his face, which was red with blood. On the table there was broken glass.
Someone said in a loud voice, ‘What happened - did he fall?’ Several people were speaking at the same time. ‘It’s his heart, you know.’
‘Joe’s been in and out of hospital for years.’
‘His head hit those glasses’.
The man was still lying across the table. Jennifer jumped up, and both she and Claire ran over to him.
‘We’re nurses,’ said Jennifer. ‘Can we help?’
There was a cut on the side of the man’s face. It was deep and he was losing a lot of blood. A waiter ran up with a towel. Jennifer took it and held it to the cut. The man’s mouth was open and he was making strange noises.
‘He needs a doctor. We’ll have to get him to hospital,’ Jennifer said. She turned to Claire. ‘You came here in your car, didn’t you?’
‘Yes, come on - we’ll take him,’ Claire replied.
They helped the man outside and put him in Claire’s car. Jennifer jumped in beside him and they drove off. She was still holding the towel to the man’s face. The blood was not coming so fast now and he was beginning to feel a little better.
‘Where. where are we going’ he asked. ‘Are you taking me home?’
‘Just stay there and don’t speak,’ Jennifer told him. ‘You fell and hurt yourself. You’ll be all right, but you must see a doctor. We’ll be at the hospital in a few minutes.’
At the word ‘hospital’ the man immediately tried to sit up. ‘No, no,’ he said angrily, ‘I don’t need to go to hospital. I’m feeling better now. Just take me home. And who are you?’
‘I’m a nurse,’ Jennifer told him. ‘And you need to see a doctor. We’re nearly there now. Just sit still - and stop talking.’
But the man was feeling stronger now and he would not be quiet. He pulled at Jennifer’s arm and said loudly, ‘I don’t need a doctor. It’s just a small cut on my face. I’m all right now. Take me home!’ When Jennifer did not answer him, he said in a quieter voice.
‘Come on now - listen to me. I’m feeling fine, really I am. There’s no need to take me to hospital. They’ll want to keep me there - they always do, because of my bad heart. You see, I have to meet some business people the day after tomorrow - it’s very important. So just stop the car and I can get a taxi home.’
By now the car was at the door of the hospital. A nurse came to meet them and while Claire told her about the accident, Jennifer helped the man out of the car. He said something angrily to the nurse, but after a few seconds he went with her into the hospital. Jennifer and Claire drove away.
‘What a difficult man’ said Claire crossly. ‘No “Thank you for your help” or “You’re very kind”.’
‘Some people never say thank you,’ Jennifer said.
‘Don’t worry about it.’
When they got back to Maxim’s, a police car was standing outside, with its blue light on. There was a small group of people around the door. Jennifer pushed through them, Claire behind her. They tried to go inside. A policeman moved forward and put up his arm. ‘You’ll have to wait here,’ he told them.
‘But we ordered dinner.and we haven’t eaten yet,’ said Claire.
But the policeman was not listening to them. He was looking through the glass door. Something was happening inside and people were moving about. Then one of Maxim’s waiters opened the door and two policemen came out.
They were holding a young girl between them. It was the girl from the birthday party, the girl with the unhappy face and the expensive gold ear-rings. The police pushed her into the back of their car and drove away quickly.
Jennifer and Claire looked at each other. What an evening! They waited two or three minutes, but the restaurant door was closed now and the policeman was standing in front of it again.
Neither of them felt hungry anymore. They walked slowly towards the car. Claire was the first to speak. ‘Come on, Jenny, let’s enjoy ourselves - we’re having a night out.’ Jennifer did not speak.
Claire went on, ‘Do you remember Maxim’s little song on TV?’ She began to sing:
Come where the music’s wonderful,
Come where the food is fine.
Let’s all meet at Maxim’s,
We’ll have a wonderful time.
She stopped. Jennifer was not pleased. ‘All this is not really my idea of a wonderful time,’ she said. ‘I’m tired and I wanted a nice quiet evening, a good meal, and an early night.’
‘Come on,’ Claire replied. ‘Let’s go to another restaurant.’
‘No, let’s leave it till next week. I’ll just walk home now.’
They said goodbye. Claire got into her car and called, ‘See you next week, then.’
Jennifer walked slowly home. She felt unhappy and worried - worried about her young brother, Richard. She remembered his visit to the surgery earlier that evening. He was always in and out of jobs, and never had any money. A year ago he had a little trouble with the police, but Richard did not worry about it.
He never worried about anything! He just laughed, and came to Jennifer to ask for more money. Both their parents were dead, and there were no other brothers or sisters. So Jennifer, fifteen years older than Richard, worried about her brother a lot.
She went past a jewellery shop with its lights on, and stopped to look in the window for a minute. She saw some ear-rings and then remembered the gold ear-rings on the girl at Maxim’s.
They were large and looked very expensive - and they looked all wrong next to that small unhappy face. Where did she get them? Jennifer smiled to herself. Perhaps the police were asking that question now.