سرفصل های مهم
داستان وندی
توضیح مختصر
وندی ماجرای آوردن جعبههای جواهرات رو از لندن برای جنیفر تعریف میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
داستان وندی
کِلی مرد خوبی نیست و هیچ وقت ازش خوشم نمیاومد. الان یک ساله براش کار میکنم. پدرم این کار رو برام پیدا کرد بهم گفت سخت کار کنم و سؤال نپرسم.
کلی اغلب عصبانی میشه و وقتی عصبانی میشه، سر همه داد میزنه و صورتش خیلی سرخ میشه. من ازش میترسم، ولی نمیخوام کارم رو از دست بدم. نیاز به پول دارم و پیدا کردن کار دیگه آسون نیست.
ریچارد حدوداً یک ماه قبل شروع به کار پیش کلی کرد. ما دوستان خوبی هستیم، ولی زیاد درباره کارمون حرف نمیزنیم. هیچکس که پیش کلی کار میکنه درباره کار حرف نمیزنه.
در واقع نمیدونیم کسب و کارش چی هست. دو تا گاراژ در شهر داره و ماشینهای قدیمی خرید و فروش میکنه. ولی چیزهای زیاد دیگهای هم خرید و فروش میکنه اثاثیه، تابلوهای قدیمی، جواهرات. فکر میکنم چند تا از این چیزها دزدی هستن ولی سؤال نمیپرسم.
۱۰ روز قبل، کِلی من رو صدا کرد دفترش. من اونجا ایستادم و منتظر موندم. شروع به گفتن چیزی به من کرد، ولی بعد توقف کرد و به ورقهای کاغذش نگاه کرد. بعد سررسیدش رو درآورد و باز کرد.
“وندی، آخر هفتهی بعد چیکار میکنی؟”
“مطمئن نیستم، آقای کلی.”
“دوست داری به یک سفر کوتاه کاری بری؟ پولش رو میدم البته.”
این متعجبم کرد بلافاصله جواب ندادم. بعد گفتم: “سفر کاری، آقای کلی؟”
“بله به آلمان . فقط برای یک روز. کار سختی نیست، ولی مهمه. چی میگی؟”
زیاد در مورد کسب و کار آقای کلی چیزی نمیدونستم، ولی میدونستم که چیز عجیبی درباره سفرهاش به کشورهای دیگه وجود داره.
هر دو سه ماه یکبار اتفاق میافتادن و بعد از اونها جلسات مخفیانه در دفتر برگزار میشد اغلب شبها دیر وقت. تصمیم گرفتم نخوام برم.
“ولی ولی من هیچ وقت نرفتم آلمان. فکر نمیکنید خوب، شاید بتونید از کسای دیگه بخواید.”
“من از تو میخوام، وندی. گفتم که مهمه و میخوام تو بری.” شروع به گفتن چیزی کردم، ولی هنوز صحبت میکرد. “من دوستانی در فرانکفورت دارم و میخوان برام چند تا چیز بفرستن.
سه تا جعبهی کوچیک بهت میدن، مثل جعبههای تخممرغ، و تو جعبهها رو میاری اینجا. کار سختی نیست، هست؟”
“چیزی نگفتم.”
“به حرفهام گوش میدی، وندی؟ پرسید. میخوام این کار رو برام انجام بدی.” حالا صداش داشت بلندتر میشد.
به صورتش نگاه کردم. “ببخشید، آقای کلی. همین الان به یاد آوردم. آخر هفتهی آینده مشغولم. نمیتونم انجام بدم.”
پرید بالا و صندلیش به پشت افتاد. “حالا به حرفم گوش بده، زن جوون. تو برای من کار میکنی، اینو به یاد داشته باش. من شخصی هستم که پولت رو میدم.” از دستم گرفت و تکونم داد. “این بار دارم بهت میگم، ازت خواهش نمیکنم.
یا میری فرانکفورت یا دردسر پیش میاد. با اولین هواپیمای شنبه صبح میری و عصر با همون هواپیما برمیگردی. با سه تا جعبه. و یک کلمه هم به کسی نمیگی فهمیدی؟”
بعد رفت بیرون.
اون شب زیاد نخوابیدم. یا شب بعد. میخواستم به ریچارد بگم، ولی به خاطر یکی از کارهای دیگهی کلی بیرون از شهر بود. چیکار میتونستم بکنم؟
ترسیده بودم و کلی میدونست ترسیدم. دیگه دربارش حرف نزد، ولی جمعه من رو صدا کرد به دفترش و بلیط هواپیما و کمی پول داد بهم. فراری وجود نداشت.
شنبه صبح شد و من به فرودگاه رفتم. وقتی اونجا منتظر بودم، اسمم رو شنیدم. بلافاصله صدا رو شناختم. برگشتم. داد زدم: “ریچارد! آه، ریچارد از دیدنت خوشحالم. ولی اینجا چیکار میکنی؟”
“من هم با تو میام. به فرانکفورت. کلی بهم گفت بیام. ببین، این هم از بلیطم.”
“منظورت اینه که . یه دقیقه صبر کن. کلی بهت چی گفت؟”
ریچارد داشت لبخند میزد. “بهم گفت با تو بیام همش همین. تا با تو بمونم. میدونی، در هواپیما و در فرانکفورت.”
کم کم میفهمیدم. “یعنی بهت گفت منو زیر نظر بگیری.”
وقتی در هواپیما بودیم، ریچارد از کارم پیش کلی ازم سؤال کرد. خیلی کم از کسب و کار کلی میدونست و خیلی کم از سفرمون به فرانکفورت. از جعبهی تخممرغها بهش گفتم و اینکه چرا میترسم.
به ریچارد گفتم: “کلی گفت جعبهها کوچیک هستن پس فکر میکنم جواهر هستن. و فکر میکنم جواهرات دزدی هستن.”
بعد ریچارد خیلی عصبانی شد و گفت: “کلی نمیتونه تو رو به همچین کاری بفرسته. چرا خودش نمیره؟”
“ولی همینه، ریچارد. برای یک دختر آسونتره کلی این رو میدونه. میدونی، اون باهوشه. ولی فکر میکنه من میترسم. پس تو رو فرستاده تا منو زیر نظر بگیری.”
ریچارد مدتی نشست و فکر کرد. بعد از مدتی به سمت من برگشت. “تو این کار رو انجام نمیدی جواهرات دزدی رو برای اون مرد حمل نمیکنی. بذار من این کارو بکنم. به چیزی فکر میکنم به یک نقشه.” بعد دوباره ساکت شد.
وقتی به فرانکفورت رسیدیم، برای صبحانه به هتلی رفتیم. بعد ریچارد رفت روزنامه بخره و بعد از اون حدود نیم ساعت نشستیم.
باید دوستان کلی رو بیرون هتل میدیدیم. وقتی از در خارج شدیم، دو تا مرد در یک مرسدس سفید منتظرمون بودن. در خیابانهای شلوغ شهر رانندگی کردیم و بعد رفتیم حومهی شهر.
کمی بعد، جلوی یک خونهی قدیمی که دورش درخت بود، توقف کردیم. همه رفتیم داخل و مردها ما رو به یه اتاق تاریک در پشت خونه بردن و گذاشتن اونجا. سرد بود و ریچارد کتش رو داد به من. به آرومی با خودش لبخند میزد.
اونجا در سکوت منتظر موندیم. در یک اتاق دیگه آدمها صحبت میکردن. میتونستیم صداشون رو بشنویم. بعد راننده مرسدس اومد و ما رو برد طبقهی بالا. یک مرد قد کوتاه با پیراهن سبز تیره سر میزی نشسته بود.
جلوش روی میز سه تا جعبه بود. داشت با خودکاری بازی میکرد و با دقت ما رو تماشا میکرد. ریچارد به زبان آلمانی باهاش حرف زد. من نفهمیدم، ولی اسم کلی رو شنیدم و مرد پیراهن سبز شروع به گفتن چیزی کرد.
یکمرتبه، صداهایی از بیرون اومد صدای ماشینها و صدای آدمهایی که میدویدن. مرد از سر میزش پرید و تفنگی رو از جیبش درآورد.
سعی کرد به پنجره برسه، ولی همون لحظه در باز شد و چهار تا پلیس دویدن داخل و پریدن روش.
درگیری شد، ولی پلیس تفنگ رو ازش گرفت و روی زمین نگهش داشت. یک مرد مسنتر رسید، بازرس پلیس موخاکستری، و شروع به دادن دستوراتی به پلیسها کرد. به زبان انگلیسی خیلی خوب به این سمت اتاق به طرف من و ریچارد صدا زد: “حال شما خوبه؟ آسیبی که به شما نزدن، زدن؟”
دستورات دیگهای داد و بعد اومد سمت ریچارد و دستش رو دراز کرد. “آفرین، مرد جوون. باید بابت کمکت ازت تشکر کنم.” به سمت من برگشت. “و از تو هم ممنونم. کارت خیلی خوب بود هر دوی شما. روز کاری خیلی خوبی برای همه ما بود.”
به ریچارد نگاه کردم و اون لبخند کوتاهی به من زد. “منظورش چیه؟” پرسیدم، ولی ریچارد جواب نداد.
بازرس برام توضیح داد. “دوستت امروز صبح از هتل به ما زنگ زد. بعد از اون آسون بود. فقط نزدیک هتل منتظر مرسدس سفید موندیم و بعد تا اینجا تعقیبش کردیم.”
بازرس ما رو با ماشینش برگردوند فرانکفورت و وقتی رسیدیم اونجا، بلافاصله رفتیم دفترش. برامون سفارش قهوه داد و وقتی منتظر قهوه بودیم، گفت: “شما خیلی زیاد به ما کمک کردید ولی یک بار دیگه هم به کمکتون نیاز داریم.
هنوز آقای کلی و دوستانش موندن. برای اونها نقشههایی داریم.” آه، بله اون همه چیز رو درباره جو کلی میدونست.
سه تا جعبه رو درآورد و اونها رو گذاشت روی میز جلوی ما. بعد گفت: “میخوایم اینها رو با خودتون برگردونید انگلیس.”
من و ریچارد با تعجب بهش نگاه کردیم.
بازرس یک دقیقهای صبر کرد و بعد ادامه داد: “نیاز نیست بترسید. شاید به پلیس بریتانیا فکر میکنید، درسته؟ همه چیز رو به راهه. من با رئیس پلیس ادواردز در لندن صحبت میکنم و هیچ مشکلی برای شما پیش نمیاد.
حالا با دقت گوش بدید” ادامه داد. “فقط جواهرات رو به کلی بدید. اون از حادثهای که برای دوستان آلمانیش اتفاق افتاده چیزی نمیفهمه و شما نباید به کسی چیزی در این باره بگید یا درباره مکالمهی امروزمون.
خیلی مهمه. پلیس بریتانیا کلی رو زیر نظر میگیره و منتظر میمونه. متوجهید؟”
این نقشه به نظر من خطرناک رسید، ولی ریچارد گفت: “بله، البته این کار رو میکنیم مگه نه، وندی؟” میدونی، ریچارد از کلی نمیترسه.
بنابراین جعبهها رو با هواپیمای شنبه عصر با خودمون از فرانکفورت برگردوندیم. نیمه شب رسیدیم، ولی جعبهها رو بلافاصله بردیم خونهی کلی. بهمون گفت منتظر بمونیم و بعد وارد یه اتاق دیگه شد.
وقتی برگشت، خیلی خوشحال بود. دستش رو برد توی جیبش و یه جفت گوشوارهی طلایی بیرون آورد. “اینها برای تو هستن، وندی بابت تولدت پنجشنبه آینده.”
“نه، آقای کلی نباید این کار رو بکنید. نمیتونم اینها رو بگیرم واقعاً نمیتونم.”
“البته که میتونی” کلی خندید. “تو به خاطر اینها سخت کار کردی. و باید برات جشن بگیریم. بیا پنجشنبه شب چند نفر رو دور هم جمع کنیم. دوست داری کجا بری؟ ریتز؟ یا شاید دیسکو؟ نه، فهمیدم … “ و شروع به آواز کرد: بیایید همگی در ماکسیم همدیگه رو ببینیم.
اوقات فوقالعادهای خواهیم داشت.”
سه بار بهش گفتم که مهمونی نمیخوام ولی نمیخواست گوش بده. خیلی از خودش راضی بود. “آه، بله، وندی. باید جشن بگیریم. و باید این گوشوارهها رو بندازی گوشت. اینطوری میفهمم دختر کوچولوی خوب خودم هستی.” دهنش لبخند میزد، ولی چشمهاش سرد بودن.
ریچارد آروم تو گوشم گفت: “فقط باهاش موافقت کن، وندی. و گوشوارهها رو بگیر میتونی بعداً پس بدی. نمیخوایم فعلاً مشکلی پیش بیاد.”
چند روز آینده خیلی آروم سپری شد. دوشنبه و سهشنبه همه چیز در دفتر آروم بود. کلی دوباره با من دربارهی دیدار از فرانکفورت صحبت نکرد. اغلب اوقات در دفترش میموند و همیشه با تلفن صحبت میکرد. هیچ پلیسی به دفتر نیومد و هیچ اتفاقی نیفتاد. شروع به ترس کرده بودم.
چهارشنبه اول صبح ریچارد سر زد تا منو ببینه. “اومده؟” پرسید. به در کلی نگاه کرد.
“هنوز نه. چرا؟”
“کلیدهای دفترش رو میخوام. فقط یک دقیقه.”
“ولی ریچارد … “
“زود باش، وندی نمیفهمه.”
“نمیتونی بری اونجا، ریچارد. یه دقیقه بعد میرسه خیلی خطرناکه.”
“لطفاً وندی. زیاد طول نمیکشه. بلافاصله میام بیرون.”
“ولی چرا؟ چی میخوای؟”
“سؤال نپرس. فقط کلیدها رو بده به من سریع.”
البته در آخر کلیدها رو دادم بهش. در اتاق کلی رو باز کرد و رفت داخل. چند دقیقه گذشت و بعد فریاد کشید. “فکر کنم چیزی پیدا کردم!”
رفتم داخل و دیدم ریچارد با نامهای در دستش جلوی میز کلی ایستاده. نامه رو گرفت سمت من. گفت: “این به ما کمک میکنه.”
“منظورت چیه؟” نمیفهمیدم.
“گوش کن.” از روی نامه خوند. “تخممرغها آخر هفتهی گذشته رسیدن و حالا تو خونهی من هستن. ۱۸ آوریل، ساعت ۱۱ صبح اینجا باش.”
گفتم: “هجدهم. شنبهی آینده.”
درست همون موقع صدای ماشین رو بیرون شنیدم. داد زدم: “خودشه. زود باش نامه رو بذار سر جاش. باید بلافاصله بیای بیرون.”
دویدم به دفترم و ریچارد پشت سرم بود. “از اینجا برو- زود باش.” هلش دادم تو آشپزخونه و همون لحظه در باز شد و کلی وارد شد.
“صبح بخیر، وندی.” توقف نکرد، رفت داخل دفترش و در رو پشت سرش بست.
بعد ریچارد سریع از دفتر خارج شد و دوباره اون روز ندیدمش. بعد از ظهر روز بعد که پنجشنبه بود به من زنگ زد. بلافاصله فهمیدم به خاطر چیزی ناراحته.
“چی شده، ریچارد؟” پرسیدم.
بهم گفت: “دیگه برای کلی کار نمیکنم. امروز کلی بهم گفت یک کار دیگه از کارهای کوچیکش رو براش انجام بدم و من گفتم نه. بنابراین شروع کرد به فریاد کشیدن سر من و بعد بهم گفت برم.
پس همینه دنبال یه کار دیگه میگردم.” خندهی کوتاهی کرد. “و بدتر از همه، پولم رو هم نداد و حالا نمیتونم برات هدیه تولد بخرم.”
گفتم: “آه، ریچارد اهمیتی نداره. ولی امشب به مهمونی که کلی برام در ماکسیم گرفته میای؟ بدون تو نمیرم. باید بیای.”
“نمیتونم، وندی. میخوام اونجا باشم، اینو میدونی. ولی نباید تا شنبه همدیگه رو ببینیم.”
“چرا نباید؟ شنبه چی میشه؟ و چه اتفاقی برای جعبههای تخممرغ میفته؟ پلیس چیکار میکنه؟
کلی میگه باید گوشوارههای طلایی جدیدم رو در مهمونی گوشم بندازم ولی من نمیخوام. از فرانکفورت تو یکی از اون جعبههای تخممرغ اومدن و دزدی هستن. آه، ریچارد، من میترسم. چیکار میخوام بکنم؟”
“همه چیز خوب میشه، وندی. واقعاً. من نقشهای دارم. فقط به مهمونی برو و نگران نباش. به زودی میبینمت.”
ریچارد تلفن رو قطع کرد و دیگه از اون موقع ریچارد رو ندیدم و صداش رو هم نشنیدم.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Wendy’s story
Kelly is not a nice man, and I’ve never liked him. I’ve worked for him for a year now. My father got the job for me - he told me to work hard and not to ask questions.
Kelly often gets angry, and when he’s angry, he shouts at everyone and his face goes very red. I’m afraid of him, but I don’t want to lose my job. I need the money and it’s not easy to find another job.
Richard started work at Kelly’s about a month ago. We’re good friends, but we don’t talk much about our jobs. Nobody at Kelly’s talks about the work.
We don’t really know what his business is. He has two garages in the town and he buys and sells old cars. But he also buys and sells a lot of other things, too - furniture, old pictures, jewellery. I think that some of these things are stolen, but I don’t ask questions.
Ten days ago Kelly called me into his office. I stood there and waited. He began to say something to me, but he stopped and looked down at his papers. Then he took out his diary and opened it.
‘Wendy, what are you doing next weekend?’
‘I’m not sure, Mr Kelly.’
‘How would you like to go on a little business trip? I’ll pay you for it, of course.’
This surprised me, and I did not reply immediately. Then I said, ‘A business trip, Mr Kelly?’
‘Yes, to Germany. just for the day. It isn’t a difficult job but it’s important. What do you say?’
I did not know much about Mr Kelly’s business, but I did know that there was something strange about these journeys to other countries.
They happened every two or three months, and after them there were secret meetings in the office, often late in the evening. I decided that I did not want to go.
‘But, but I’ve never been to Germany. Don’t you think, well, perhaps you can ask one of the others.’
‘I’m asking you, Wendy. I said that it was important and I want you to do it.’ I began to say something but he was still speaking. ‘I have friends in Frankfurt and they want to send me some things.
They’ll give you three small boxes, like egg boxes, and you’ll bring them back here. There’s nothing difficult about that, is there?’
I didn’t say anything.
‘Are you listening to me, Wendy?’ he asked. ‘I need you to do this job for me.’ His voice was getting louder now.
I looked him in the face. ‘I’m I’m sorry, Mr Kelly. I’ve just remembered. I’m busy next weekend. I can’t do it.’
He jumped up and his chair fell back. ‘Now, just you listen to me, young woman. You work for me, remember that. I’m the person who pays you.’ He caught my arm and shook me. This time I’m telling you, not asking you.
You’ll go to Frankfurt or there’ll be trouble. You will leave on the first plane on Saturday morning and come back the same evening. With the three boxes. And don’t say a word to anyone, do you understand?’
Then he walked out.
I didn’t sleep much that night. Or the next. I wanted to tell Richard but he was out of town on another of Kelly’s jobs. What could I do?
I was afraid, and Kelly knew that I was afraid. He did not speak about it again but on Friday he called me into his office and gave me my plane ticket and some money. There was no escape.
Saturday morning came, and I went to the airport. While I was waiting there, I heard my name. I knew that voice immediately. I turned round. ‘Richard’ I cried. ‘Oh Richard, I’m so pleased to see you. But what are you doing here?’
‘I’m coming with you. To Frankfurt. Kelly told me to. Look, here’s my ticket.’
‘You mean. Wait a minute. What did Kelly tell you?’
Richard was smiling. ‘He told me to come with you, that’s all. To stay with you. you know, on the plane, and in Frankfurt.’
I began to understand. ‘He told you to watch me, you mean.’
When we were on the plane, Richard asked me about my work at Kelly’s. He knew very little about Kelly’s business and he knew very little about our trip to Frankfurt. I told him about the ‘egg’ boxes and why I was afraid.
‘The boxes are small, Kelly said, so I think it’s jewellery,’ I told Richard. ‘And I think, I think it’s stolen jewellery.’
Then Richard got very angry, and said, ‘Kelly can’t send you on a job like this. Why doesn’t he go himself?’
‘But that’s it, Richard. It’s easier for a girl - Kelly knows that. He’s clever, you know. But he thinks I’m afraid. So he’s sent you to watch me.’
For a time Richard just sat there, and thought. After a while he turned to me. ‘You’re not going to do it - you’re not going to carry stolen jewellery for that man. Leave it to me. I’ll think of something, of some plan.’ Then he was silent again.
When we arrived in Frankfurt, we went to a hotel for breakfast. Then Richard went off to buy a newspaper, and after that we sat around for about half an hour.
We had to meet Kelly’s friends outside the hotel. When we walked out of the door, two men were waiting for us in a white Mercedes. We drove through the busy streets of the city and then into the country.
Sometime later we stopped at an old house with trees all around it. We all went inside and the men took us into a dark room at the back and left us there. It was cold and Richard gave me his coat. He was smiling quietly to himself.
We waited there in silence. In another room people were talking. We could hear their voices. Then the driver of the Mercedes came and took us upstairs. A short man in a dark green shirt was sitting at a desk.
In front of him on the desk were three boxes. He was playing with a pen and watching us carefully. Richard spoke to him in German. I did not understand, but I heard Kelly’s name and the man in the green shirt began to say something.
All at once there were noises outside, the sound of cars and voices and people running. The man jumped up from his desk and pulled a gun out of his pocket.
He tried to get to the window but at that minute the door opened and three or four policemen ran in and jumped on him.
There was a fight, but the police got his gun from him and held him on the floor. An older man arrived, a police inspector with grey hair, and began to give orders to the policemen. He called across the room to Richard and me in very good English, ‘Are you all right? They didn’t hurt you, did they?’
He gave some more orders and then he came across to Richard and held out his hand. ‘Well done, young man. I must thank you for your help.’ He turned to me. ‘And thank you too. You’ve done very well, both of you. It’s been a good day’s work for all of us.’
I looked at Richard and he gave me a little smile. ‘What does he mean?’ I asked, but Richard did not answer.
The inspector then explained to me. ‘Your friend phoned us this morning from your hotel. After that it was easy. We just waited near the hotel for the white Mercedes and then followed it here.’
The inspector took us back into Frankfurt in his car and when we arrived there, we went at once to his office. He ordered coffee for us and while we were waiting for it, he said, ‘You’ve helped us a lot already but we need your help with one more thing.
There’s still Mr Kelly and his friends. We have a plan for them.’ Oh yes, he knew all about Joe Kelly.
He brought out the three boxes and put them on the table in front of us. Then he said, ‘We would like you to take these back to England with you.’
Richard and I looked at him in surprise.
The inspector waited for a minute and then went on, ‘You don’t need to be afraid. Perhaps you’re thinking about the British police, is that it? Everything will be all right. I will speak to Chief Superintendent Edwards in London, and there’ll be no trouble for you.
Now listen carefully’ He went on. ‘Just give the jewellery to Kelly. He won’t know about the “accident to his German friends, and you must not tell anybody about it, or about our conversation today.
That’s very important. The British police will watch Kelly and wait. Do you understand?’
This plan sounded dangerous to me but Richard said, ‘Yes, of course well do it, won’t we, Wendy?’ Richard is not afraid of Kelly, you see.
So we brought the boxes back with us on the Saturday evening plane from Frankfurt. We did not get back until nearly midnight but we took the boxes at once to Kelly’s house. He told us to wait and then went into another room.
When he came back, he was very happy. He put his hand in his pocket and took out some gold ear-rings. ‘These are for you, Wendy - for your birthday next Thursday.’
‘No, Mr Kelly, no, you mustn’t. I can’t take them, really I can’t.’
‘Of course you can,’ Kelly laughed. ‘You’ve worked hard for them. And we must have a party for you. Let’s get some people together on Thursday night. Where would you like to go? To the Ritz? Or perhaps a disco? No, I know’, and he began to sing: Let’s all meet at Maxim’s,
We’ll have a wonderful time.
I told him three times that I didn’t want a party but he didn’t want to listen. He was too pleased with himself. ‘Oh, yes, Wendy. We must have a party. And you must wear the earrings. Then I’ll know you’re my good little girl.’ His mouth was smiling but his eyes were cold.
Richard said quietly in my ear, ‘Just agree with him, Wendy. And take his ear-rings - you can give them back later. We don’t want anything to go wrong now.’
The next few days passed very slowly. On Monday and Tuesday everything was quiet in the office. Kelly did not speak to me again about the visit to Frankfurt. He stayed in his office most of the time and was always on the telephone. No police came to the office, and nothing happened. I began to feel afraid.
Early on Wednesday morning Richard called in to see me. ‘Is he in yet?’ he asked. He looked at Kelly’s door.
‘Not yet. Why?’
‘I want the keys to his office. Just for a minute.’
‘But Richard.’
‘Come on, Wendy, he’ll never know.’
‘You can’t go in there, Richard. He’ll be here in a minute - it’s too dangerous.’
‘Please, Wendy. It won’t take long. I’ll be out again immediately.’
‘But why. what do you want?’
‘Don’t ask questions. Just give me the keys - quickly.’
Of course in the end I gave him the keys. He opened Kelly’s door and went inside. Some minutes passed and then he gave a shout. I think I’ve got something!’
I went in and saw that Richard was standing in front of Kelly’s desk with a letter in his hand. He held it up for me. ‘This’, he said, ‘is going to help us.’
‘What do you mean?’ I did not understand.
‘Listen.’ He read from the letter. the eggs arrived last weekend and they are now in my house. Be there on 18th April, 11 a.m.
‘The 18th,’ I said. ‘That’s next Saturday.’
Just then I heard a car outside. ‘That’s him,’ I cried. ‘Quick, put that letter back. You must get out of here at once.’
I ran through to my office with Richard behind me. ‘Out there - quick.’ I pushed him into the kitchen and at the same time the door opened and Kelly walked in.
‘Good morning, Wendy.’ He did not stop but went into his office and closed the door behind him.
Richard then quickly left the office and I did not see him again that day. He phoned me the next afternoon, which was Thursday. I knew at once that he was unhappy about something.
‘What’s happened, Richard?’ I asked.
‘I’m not working for Kelly anymore,’ he told me. This morning Kelly told me to do another of his little jobs for him, and I said no. So he started shouting at me, and then he told me to go.
So that’s it - I’m looking for another job.’ He gave a little laugh. ‘And worse than that, he hasn’t paid me, and now I can’t buy you a birthday present.’
‘Oh Richard, that’s not important,’ I said. ‘But are you coming to Kelly’s party for me at Maxim’s tonight? I won’t go without you. You must come.’
‘I can’t, Wendy. I’d like to be there, you know that. But we mustn’t meet until after Saturday.’
‘Why not? What’s happening on Saturday? And what’s happening about the the egg boxes? What are the police doing?
Kelly says I must wear my new gold ear-rings at the party, but I don’t want to. They came from Frankfurt in one of those egg boxes, and they’re stolen! Oh Richard, I’m afraid! What am I going to do?’
‘Everything’s going to be all right, Wendy. Really. I’ve got a plan. Just go to the party, and don’t worry. I’ll see you soon.’
Richard put the phone down, and I have not seen or heard from him since then.