سرفصل های مهم
امیل میره شهر
توضیح مختصر
امیل به مدت دو، سه هفته به دیدن مادربزرگش به شهر میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل اول
امیل میره شهر
مادرش گفت: “حالا امیل، آماده شو. لباسهات روی تختتن. لباس بپوش، بعد شام میخوریم.”
“بله، مادر.”
“یه دقیقه صبر کن. چیزی فراموش کردم؟ لباسهای دیگهات تو چمدونته. کمی غذا هم برای سفرت هست. این گلها برای خالهات هستن. بعد از شام برای مادربزرگت پول میدم. نه، همش همینه، فکر میکنم.”
امیل از اتاق بیرون رفت و خانم فیشر رو کرد به همسایهاش، خانم مارتین. “پسرم دو، سه هفته میره شهر. اول نمیخواست بره. ولی وقتی مدارس بسته است، اینجا چیکار میتونه بکنه؟ خواهرم بارها ازمون خواسته به دیدنش بریم. من نمیتونم برم، چون کار زیادی دارم. امیل قبلاً تنها سفر نکرده ولی حالا به اندازهی کافی بزرگ شده. مشکلی براش پیش نمیاد: مادربزرگش تو ایستگاه به دیدنش میاد.”
خانم مارتین گفت: “فکر میکنم از شهر لذت ببره. همهی پسرها دوستش دارن. چیزهای زیادی برای دیدن وجود داره. حالا باید برم، خانم فیشر. خدانگهدار.”
امیل برگشت اتاق و سر میز نشست. موهاش مرتب بود و بهترین کتش رو پوشیده بود. وقتی غذا میخورد، مادرش رو تماشا کرد. فکر کرد: “نباید زیاد بخورم. دوست نداره وقتی برای اولین بار میرم، زیاد بخورم.”
ولی مادرش به چیزای دیگه فکر میکرد. گفت: “یادت نره وقتی رسیدی، برام نامه بنویسی.”
“باشه.”
“عشق من رو به خاله و مادربزرگ و دخترخالهات، پنی برسون. مراقب خودت باش. و خوب باش. نمیخوام کسی بگه پسر مؤدبی نیستی.”
“قول میدم.”
مادر امیل بعد از شام رفت اتاق نشیمن. یه قوطی حلبی روی یکی از طاقچهها بود. کمی پول برداشت و برگشت سر میز.
گفت: “اینم هفتاد پوند. پنج تا اسکناس ده پوندی، و چهار تا اسکناس پنج پوندی. شصت پوند بده مادربزرگت. نتونستم قبلاً براش پول بفرستم.
ولی سخت کار کردم و براش پسانداز کردم. ده پوند دیگه برای توئه. هزینهی برگشتت حدوداً سه پوند میشه. هفت پوند دیگه رو وقتی میری بیرون استفاده کن. پول رو میذارم تو این کیف کوچیک. گمش نکن! کجا میذاریش؟”
امیل یک دقیقهای فکر کرد بعد کیف رو گذاشت تو جیب کتش.
گفت: “اینجا جاش امنه.”
مادرش جدی نگاه کرد. “نباید به کسی در قطار از پولت بگی.”
امیل گفت: “البته که نمیگم.”
بعضیها فکر میکنن هفتاد پوند پول زیادی نیست. ولی برای امیل و مادرش زیاد بود. پدر امیل مرده بود بنابراین مادرش کل روز سخت کار میکرد.
پول غذا و لباس و کتاب و مدرسهی پسرش رو میداد. امیل متوجه شد مادرش سخت کار میکنه. بنابراین سخت تلاش میکرد، در کلاس خوب باشه.
همیشه وقتی امیل پایان سال گزارش خوبی از معلمش میگرفت، مادرش خوشحال و راضی میشد.
خانم فیشر گفت: “حالا بیا بریم. نباید قطار رو از دست بدی. اگه اتوبوس بیاد، سوار میشیم.”
اتوبوس حومه خیلی قدیمی بود و آروم حرکت میکرد. امیل و دوستانش در نیوتن اتوبوسهای مدرن میخواستن. ولی آدمهای دیگهی شهر اتوبوس قدیمیشون رو دوست داشتن.
راننده رو هم دوست داشتن. همیشه جلوی خونتون به خاطر شما توقف میکرد. شما صدا میزدید و راننده میایستاد. ولی معمولاً پیاده رفتن سریعتر بود.
اتوبوس اومد و امیل و مادرش سوار شدن.
در میدان روبروی ایستگاه پیاده شدن. بعد صدای عمیقی از پشت سرشون شنیدن: “کجا میرید؟”
رئیس پلیس نیوتن بود.
مادر امیل گفت: “پسرم دو، سه هفته به دیدن مادربزرگش میره.”
امیل احساس حماقت کرد. چیزی به خاطر آورد.
در وسط میدان ایستگاه مجسمهای از یک قاضی خیلی مشهور بود. روزی بعد از مدرسه، امیل و دوستانش، از مجسمه بالا رفتن و کلاهی کهنه سر مجسمه گذاشتن. بعد امیل شروع به رنگ کردن دماغش به رنگ قرمز کرد.
یکمرتبه، رئیس پلیس اومد توی میدان. امیل وقتی با دوستانش فرار میکرد، فکر کرد: “وای نه، منو دید.”
حالا، یک هفته بعد، امیل منتظر بود پلیس بگه: “امیل فیشر، همراهم بیا. میری زندان.”
ولی وقتی امیل چمدونش رو میبرد ایستگاه، پلیس چیزی نگفت. شاید منتظر میموند تا امیل از شهر برگرده.
خانم فیشر بلیطی برای امیل خرید. فقط چند دقیقه باید منتظر قطار میموندن.
“چیزی رو در قطار جا نذار. و روی گلها نشین. یه نفر چمدونت رو برات بلند میکنه. فراموش نکن بگی: لطفاً.”
امیل گفت: “میتونم چمدون رو بلند کنم. بچه نیستم.”
“باشه.” مادرش دوباره داشت جدی نگاه میکرد. گفت: “باید در شهر در ایستگاه درست پیاده بشی. ایستگاه شرقی هست، نه ایستگاه غربی. مادربزرگت کنار باجهی بلیط خواهد بود.”
“پیداش میکنم، مامان.”
“وقتی غذات رو خوردی، کاغذ رو ننداز تو واگن. و پول رو گم نکن.”
امیل کتش رو باز کرد و دست به جیبش زد.
گفت: “نگران نباش. جاش امنه.”
- قطار وارد ایستگاه شد. امیل مادرش رو بوسید، و با چمدونش وارد واگن شد. مادرش گلها و غذا رو داد بهش.
“برات صندلی هست؟” پرسید.
امیل گفت: “بله.”
“خوب باش. و برام نامه بنویس.”
“تو هم باید برای من نامه بنویسی.”
“البته. با دخترخالهات، پولی، مهربون باش.”
درهای واگن بسته شدن و قطار به آرومی از ایستگاه خارج شد.
خانم فیشر مدتی طولانی دست تکون داد. بعد برگشت و رفت خونه. ناراحت بود ولی فقط کمی گریه کرد. باید کارش رو انجام میداد.
متن انگلیسی درس
Chapter one
Emil Goes to the City
‘Now, Emil,’ said his mother, ‘get ready. Your clothes are on your bed. Get dressed, and then we’ll have our dinner.’
‘Yes, Mother.’
‘Wait a minute. Have I forgotten anything? Your other clothes are in your case. There’s some food for your journey. These flowers are for your aunt. I’ll give you the money for your grandmother after dinner. No, that’s all, I think.’
Emil left the room and Mrs Fisher turned to her neighbour, Mrs Martin. ‘My son’s going to the city for two or three weeks. At first he didn’t want to go.
But what can he do here while his school’s closed? My sister’s asked us again and again to visit her. I can’t go, because I have so much work. Emil’s never travelled alone before, but he’s old enough now. He’ll be all right: his grandmother’s going to meet him at the station.’
‘I think he’ll enjoy the city,’ said Mrs Martin. ‘All boys like it. There are so many things to see. I must go now, Mrs Fisher. Goodbye.’
Emil came back into the room and sat down at the table. His hair was tidy and he was wearing his best jacket. While he ate, he watched his mother. ‘I mustn’t eat too much,’ he thought. ‘She won’t like it when I’m going away for the first time.’
But his mother was thinking about other things. ‘Don’t forget to write to me when you arrive,’ she said.
‘All right.’
‘Give my love to your aunt and your grandmother and your cousin Polly. Look after yourself. And be good. I don’t want anyone to say that you’re not a polite boy.’
‘I promise.’
After dinner Emil’s mother went to the sitting-room. There was a tin box on one of the shelves. She took out some money and came back to the table.
‘Here’s seventy pounds,’ she said. ‘Five ten-pound notes and four five-pound notes. Give your grandmother sixty pounds. I couldn’t send the money to her before.
But I’ve worked hard and I’ve saved it for her. The other ten pounds is for you. Your return journey will cost about three pounds. Use the other seven pounds when you go out. I’ll put the money in this little bag. Now don’t lose it! Where will you put it?’
Emil thought for a minute, then he put the bag into the pocket inside his jacket.
‘It’ll be safe there,’ he said.
His mother looked serious. ‘You mustn’t tell anyone on the train about the money.’
‘Of course not,’ said Emil.
Some people think that seventy pounds is not a large amount of money. But it was a lot of money to Emil and his mother. Emil’s father was dead, so his mother worked hard all day.
She paid for their food and clothes, and for her son’s books and his school. Emil realized that his mother worked hard. So he really tried to do well in class.
She was always pleased when he got a good report from his teacher at the end of the year.
‘Let’s go now,’ said Mrs Fisher. ‘You mustn’t miss the train. If the bus comes along, we’ll take it.’
The country bus was very old and slow. Emil and his friends wanted modern buses in Newton. But other people in the town liked their old bus.
They liked the driver, too. He always stopped at your house for you. You called out, and the driver stopped. But it was often quicker to walk.
The bus came and Emil and his mother got on.
They got off at the square in front of the station. Then they heard a deep voice behind them: ‘Where are you going?’
It was Newton’s chief of police.
Emil’s mother said: ‘My son’s going to visit his grandmother for two or three weeks.’
Emil felt silly. He was remembering something.
In the centre of the station square there was a statue of a very famous judge. One day, after school, Emil and his friends climbed up and put an old cap on the statue’s head. Then Emil began to paint its nose red.
Suddenly, the chief of police walked into the square. ‘Oh no, he saw me,’ thought Emil, as he and his friends ran away.
Now, a week later, Emil waited for the policeman to say: ‘Emil Fisher, come with me. You are going to prison.’
But the policeman didn’t say anything as Emil carried his case into the station. Perhaps he was waiting until Emil came back from the city.
Mrs Fisher bought a ticket for Emil. They only had to wait a few minutes for the train.
‘Don’t leave anything on the train. And don’t sit on the flowers. Someone will lift your case up for you. Don’t forget to say “please”.’
‘I can lift the case up,’ said Emil. ‘I’m not a baby.’
‘All right.’ His mother was looking serious again. ‘You must get out at the right station in the city,’ she said. ‘It’s the East Station, not the West Station. Your grandmother will be by the ticket office.’
‘I’ll find her, Mother.’
‘Don’t throw paper on the floor of the carriage when you eat your food. And don’t lose the money.’
Emil opened his jacket and felt in his pocket.
‘Don’t worry,’ he said. ‘It’s safe.’
The train came into the station. Emil kissed his mother and climbed into a carriage with his case. His mother gave him the flowers and food.
‘Is there a seat for you?’ she asked.
‘Yes,’ said Emil.
‘Be good. And write to me.’
‘You must write to me, too.’
‘Of course. Now, be nice to your cousin, Polly.’
The carriage doors were shut and the train moved slowly out of the station.
Mrs Fisher waved her hand for a long time. Then she turned round and went home. She felt sad, but she only cried for a short time. She had to do her work.