سرفصل های مهم
امیل دزد رو دنبال میکنه
توضیح مختصر
امیل دزد رو دنبال میکنه و مادربزرگش نگرانشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل سوم
امیل دزد رو دنبال میکنه
امیل میخواست دنبال مرد بدوه و فریاد بزنه: “پولم رو بهم پس بده!”
فکر کرد: “ولی مرد نمیگه: البته، پسر عزیز. بفرما. قول میدم دیگه دزدی نکنم.”
نه، حالا فقط میتونست مرد رو زیر نظر بگیره.
یک خانم خیلی چاق داشت جلوی امیل راه میرفت. امیل پشتش قایم شد و دزد رو به بیرون از ایستگاه دنبال کرد.
امیل فکر کرد: “اگه از اون خانوم کمک بخوام، احتمالاً حرفم رو باور نکنه.”
مرد وارد میدان ایستگاه شد. به اون طرف خیابون رفت. یک تراموای برقی با دو تا واگن از سمت راست وارد خیابون شد. مرد سوار واگن اول شد و کنار پنجره نشست.
امیل دنبال تراموا دوید. و وقتی تراموا شروع به حرکت کرد، امیل پرید تو واگن دوم. توی تراموا چمدونش رو گذاشت گوشهای و جلوش ایستاد.
ماشینها با سرعت از کنار تراموا رد میشدن. صدا زیاد بود و آدم هم زیاد بود.
پسرهایی در هر گوشهای روزنامه میفروختن و شیشههای شگفتانگیز از کتاب، ساعتهای طلا، کفش و غذا پر بود. و ساختمانها خیلی خیلی بلند بودن.
امیل فکر کرد: “پس شهر اینجاست.”
میخواست به همه چیز نگاه کنه، ولی زمانی نداشت. “مرد با پول من از تراموا پیاده میشه و فرار میکنه و قاطی جمعیت میشه. فکر کرد: بعد امیدی نمیمونه.”
امیل به مادربزرگش فکر کرد. در باجهی بلیطفروشی ایستگاه شرقی منتظرش بود.
تراموا توقف کرد. امیل واگن جلو رو نگاه کرد. جمعیتی از مسافران جدید سوار شدن، ولی هیچکس پیاده نشد. یک مرد خیلی عصبانی بود، چون افتاد روی چمدون امیل.
مردی داخل تراموا بلیط میفروخت. زنگ رو زد و تراموا دوباره حرکت کرد.
یکمرتبه امیل فکر کرد: “وای نه. هیچ پولی ندارم. اگه نتونم پول بلیط رو بدم، باید پیاده بشم.”
به مسافرهای دیگه نگاه کرد. “میتونم به یکی از اونها بگم: لطفاً کمی پول برای بلیطم بهم بدید؟” فکر کرد.
یک مرد داشت روزنامه میخوند. دو تای دیگه داشتن درباره دزدی از بانک صحبت میکردن.
یکی از اونها داشت میگفت: “دزدها سوراخی زیرزمین درست کرده بودن و از سوراخ وارد بانک شدن. هزاران پوند دزدیدن.”
مرد دیگه خندید. “کی میتونه حرفهای مردم رو باور کنه؟ پرسید. شاید فقط کمی پول بردن.”
امیل فکر کرد: “نه. حرفم رو باور نمیکنن!”
مرد بلیطفروش داشت به امیل نزدیک و نزدیکتر میشد.
صدا زد: “بلیط بلیط، لطفاً!”
آدمها بهش پول میدادن و بلیطشون رو میگرفتن.
مرد به امیل رسید. “و تو؟” پرسید.
امیل گفت: “من پولم رو گم کردم، آقا.”
“پولت رو گم کردی؟ این داستان رو قبلاً شنیدم. و کجا میخوای بری؟”
امیل گفت: “من… هنوز نمیدونم.”
“خوب پس، در ایستگاه بعدی پیاده شو!”
“نه، نمیتونم اینکارو بکنم. باید اینجا بمونم. لطفاً، آقا.”
“اگه بهت میگم پیاده شو، باید پیاده بشی. میفهمی؟”
مردی که داشت روزنامه میخوند، گفت: “آه، به پسر بلیط بده!” کمی پول به مرد بلیطفروش داد و امیل بلیطش رو گرفت.
مرد بلیطفروش گفت: “پسرهای زیادی میگن پولشون رو گم کردن. بعد پشت سرم بهم میخندن.”
مردی که روزنامه میخوند، گفت: “این یکی بهت نمیخنده.”
امیل گفت: “خیلی ممنونم، آقا.”
مردی که روزنامه میخوند، گفت: “آه، اشکال نداره.”
“ببخشید آقا. شما کجا زندگی میکنید؟”
“چرا میخوای بدونی؟”
“میخوام پولتون رو بهتون پس بدم. من چند هفته اینجا میمونم بنابراین میتونم پول رو براتون بیارم. اسم من امیل فیشر هست، از نیوتن.”
مرد گفت: “آه، فراموشش کن.”
تراموا دوباره توقف کرد. امیل تماشا کرد. مرد با کلاه مشکی پیاده شد؟ چیزی ندید.
تراموا به سفرش ادامه داد. امیل به خیابونهای عریض زیبا نگاه کرد. نمیدونست کجا داره میره. دزد در واگن دیگه نشسته بود. به نظر هیچ کس توجهی به امیل نشون نمیداد. حتی مرد مهربون داشت دوباره روزنامهاش رو میخوند.
شهر بزرگ بود و امیل خیلی احساس کوچیکی میکرد. برای هیچکس اهمیت نداشت که امیل پولی نداره. ۲ میلیون نفر در شهر زندگی میکردن و هیچ کس توجهی به مشکلات ایمیل نداشت.
“چه اتفاقی قراره بیفته؟ امیل فکر کرد.” خیلی خیلی ناراحت بود.
مادربزرگ و دخترخالهی امیل، پلی، در ایستگاه شرقی منتظرش بودن. نزدیک باجهی بلیطفروشی ایستاده بودن و هر دقیقه به ساعت نگاه میکردن. آدمهای زیادی از کنارشون رد شدن و جعبه، چمدون و گلهایی در دست داشتن. ولی هیچ کدوم از اونها امیل نبود.
پلی گفت: “شاید از کنارمون رد شده و ندیدیمش.” با دوچرخهی جدید براقش روی سکو ایستاد. میخواست دوچرخه رو به امیل نشون بده. فکر کرد: “وقتی دوچرخهی من رو ببینه، اون هم یکی میخواد.”
مادربزرگ پلی نگران بود. “چی شده؟ چی شده؟ فکر میکنم قطار خیلی وقت پیش رسیده.”
چند دقیقه دیگه هم صبر کردن، بعد پلی رفت دربارهی قطار سؤال کنه.
مردی جلوی دروازه ایستاده بود و به بلیتهای مردم نگاه میکرد.
“قطار از نیوتن هنوز نرسیده؟” پلی ازش پرسید.
“نیوتن؟ مرد گفت: آه، بله. قطار خیلی وقت پیش رسیده.”
پلی برگشت پیش مادربزرگش و خبر رو بهش داد.
“آه، عزیزم. چی شده؟ چی شده؟” خانم پیر گفت.
پلی گفت: “فکر میکنم در ایستگاه اشتباهی از قطار پیاده شده. پسرها خیلی احمقن.”
پنج دقیقه دیگه هم صبر کردن.
پلی گفت: “نمیتونیم اینجا بمونیم. قطار بعد از نیوتن دو ساعت بعد هست. بیا حالا بریم خونه. بعداً با دوچرخهام بر میگردم و میبینمش.”
خانم پیر گفت: “خوشم نیومد خوشم نیومد.” وقتی نگران چیزی بود، همیشه همه چیز رو دو بار تکرار میکرد.
تو خونه پدر و مادر پلی نمیدونستن چیکار کنن. پدر پلی میخواست برای مادر امیل نامه بنویسه.
زنش گفت: “نه، این کارو نکن. شاید با قطار بعدی بیاد.”
مادربزرگ پولی گفت: “امیدوارم بیاد. ولی خوشم نیومد. خوشم نیومد.”
پلی که سرش رو با هوشمندی تکون میداد، گفت: “من هم خوشم نیومد.”
متن انگلیسی درس
Chapter three
Emil Goes after the Thief
Emil wanted to run after the man and shout: ‘Give me my money!’
‘But,’ he thought,’ the man won’t say: “Of course, dear boy. Here it is. I promise that I’ll never steal again.”’
No, now he could only watch the man.
A very fat lady was walking in front of Emil. He hid behind her and followed the thief out of the station.
‘If I ask that lady for help,’ Emil thought, ‘she probably won’t believe me.’
The man walked into the station square. He crossed the road. An electric tram with two carriages turned into the road from the right. The man got into the first carriage and sat down next to a window.
Emil ran after the tram. The tram started moving as he reached the second carriage. He jumped on the tram, put his case in a corner and stood in front of it.
Cars hurried past the tram. There was a lot of noise, and there were a lot of people.
There were newspaper boys at every corner, and wonderful windows filled with books, gold watches, shoes and food. And the buildings were very, very high.
‘So this is the city’ Emil thought.
He wanted to look at everything, but there was no time. ‘The man with my money will get off the tram and escape into the crowd. Then everything will be hopeless,’ he thought.
Emil thought about his grandmother. She was waiting for him at the ticket office in East Station.
The tram stopped. Emil watched the carriage in front. A crowd of new passengers got on, but nobody got off. One man was angry because he fell over Emil’s case.
A man inside the tram was selling tickets. He rang the bell and the tram moved again.
Suddenly Emil thought: ‘Oh, no. I haven’t got any money. If I can’t pay for the ticket, I’ll have to get off.’
He looked at the other passengers. ‘Can I say to one of them: “Please give me some money for my ticket”?’ he thought.
One man was reading a newspaper. Two others were talking about a bank robbery.
‘The thieves made a hole underground,’ one of them was saying, ‘and they went through the hole into the bank. They stole thousands of pounds.’
The other man laughed. ‘Who can believe what people say?’ he asked. ‘Perhaps only a little money was taken.’
‘No,’ thought Emil. ‘They won’t believe me!’
The ticket man came nearer and nearer to Emil.
‘Tickets, Tickets, please’ he called out.
People gave him their money and received their tickets.
He reached Emil. ‘And you?’ he asked.
‘I’ve lost my money, sir,’ Emil said.
‘Lost your money? I’ve heard that story before. And where do you want to go?’
‘I I don’t know yet,’ said Emil.
‘Well, then, get off at the next stop!’
‘No, I can’t do that. I must stay here. Please, sir.’
‘If I tell you to get off, you get off. Do you understand?’
‘Oh, give the boy a ticket’ said the man who was reading a newspaper. He gave the ticket man some money, and Emil received his ticket.
‘A lot of boys tell me they’ve lost their money,’ said the ticket man. ‘Then they laugh at me behind my back.’
‘This one won’t laugh at you,’ said the man with the newspaper.
‘Thank you very much, sir,’ Emil said.
‘Oh, that’s all right,’ the man with the newspaper said.
‘Excuse me, sir. Where do you live?’
‘Why do you want to know?’
‘I want to give you back your money. I’m staying here for a few weeks, so I can bring it to you. My name’s Emil Fisher, from Newton.’
‘Oh, forget about it,’ said the man.
The tram stopped again. Emil watched. Did the man in the black hat get off? He saw nothing.
The tram continued its journey. Emil looked at the beautiful wide roads. He had no idea where he was going. The thief was still sitting in the other carriage. Nobody seemed interested in Emil. Even the kind man was reading his newspaper again.
The city was so large and Emil felt so small. It didn’t matter to anyone that he had no money. Two million people lived in the city, and nobody was interested in his problems.
‘What’s going to happen?’ Emil thought. He felt very unhappy.
Emil’s grandmother and his cousin Polly were waiting for him at East Station. They were standing near the ticket office, looking at the time every minute. A lot of people passed them, carrying boxes, cases and flowers. But not one of them was Emil.
‘Perhaps he passed us and we didn’t see him,’ said Polly. She stood on the platform with her shining new bicycle. She wanted to show it to Emil. ‘He’ll want one too, when he sees it,’ she thought.
Polly’s grandmother was worried. ‘What is the matter? What is the matter? I think the train arrived a long time ago.’
They waited a few more minutes, then Polly went to ask about the train.
A man was standing at the gate, looking at people’s tickets.
‘Has the train from Newton arrived yet?’ Polly asked him.
‘Newton? Oh, yes,’ said the man. ‘That train arrived a long time ago.’
Polly went back to her grandmother and gave her the news.
‘Oh dear. What’s happened? What’s happened?’ the old lady said.
‘I think he got out at the wrong station,’ said Polly. ‘Boys are so stupid.’
They waited for another five minutes.
‘We can’t stay here,’ said Polly. ‘The next train from Newton is in two hours. Let’s go home now. I’ll come back here on my bicycle and meet him.’
‘I don’t like it, I don’t like it,’ said the old lady. When she was worried about something, she always said things twice.
At home, Polly’s father and mother didn’t know what to do. Polly’s father wanted to write to Emil’s mother.
‘No, don’t do that,’ said his wife. ‘Perhaps he’ll be on the next train.’
‘I hope he will,’ said Polly’s grandmother. ‘But I don’t like it. I don’t like it.’
‘I don’t like it either,’ said Polly, shaking her head wisely.