سرفصل های مهم
دوستان امیل نقشهای میکشن
توضیح مختصر
امیل دوستانی پیدا میکنه که بهش کمک میکنن دزد رو بگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل چهارم
دوستان امیل نقشهای میکشن
بالاخره مرد کلاه مشکی از تراموا پیاده شد. امیل چمدون و گلهاش رو برداشت، از مردی که روزنامه میخوند تشکر کرد، و دزد رو دنبال کرد.
دزد رفت جلوی تراموا، به اون طرف خیابون رفت، و از اون سمت خیابون به رفتن ادامه داد. تراموا حرکت کرد و امیل دید مرد وارد کافهای شد.
امیل فکر کرد: “حالا باید خیلی احتیاط کنم.”
خونهای نبش خیابون بود. دوید جلوی در خونه. جای خوبی برای مخفی شدن بود. از اونجا میتونست دزد رو به آسونی ببینه.
آقای گرین نزدیک پنجرهی کافه نشسته بود. خیلی از خودش راضی به نظر میرسید. سفارش قهوه داد.
امیل نمیدونست چیکار کنه. “نمیتونم اینجا بمونم و مرد رو زیر نظر بگیرم. فکر کرد: یه پلیس میاد و بهم میگه حرکت کنم.”
یکمرتبه درست از پشت سرش صدای بوقی اومد. امیل پرید بالا و سریع برگشت. پسری اونجا ایستاده بود و بهش میخندید.
پسر گفت: “نترس.”
اون صدای بلند رو تو در آوردی؟” امیل پرسید.
پسر گفت: “البته. تو اهل اینجا نیستی، مگه نه؟ همه اینجا من و بوقم رو میشناسن. همیشه همراهم دارمش.”
امیل گفت: “نه، من اهل اینجا نیستم. اهل نیوتن هستم. تازه از ایستگاه اومدم.”
“نیوتن؟ از حومه؟ به خاطر همین این لباسهای احمقانه رو پوشیدی؟”
امیل با عصبانیت گفت: “اینطوری حرف نزن، وگرنه میزنمت.”
پسر تعجب کرد.
گفت: “نمیخوام دعوا کنم. خیلی گرمه. ولی اگه تو میخوای دعوا میکنم.”
امیل گفت: “حالا وقت دعوا ندارم. سرم شلوغه.”
“سرت شلوغه؟ تو که کاری نمیکنی همینطور جلوی در ایستادی.”
امیل جواب داد: “بله، سرم شلوغه. یه دزد رو زیر نظر گرفتم.”
“چی؟ گفتی دزد؟”
امیل گفت: “درسته.” گم کردن کل پولش رو به پسر گفت.
وقتی امیل داستانش رو تموم کرد، پسر گفت: “خب، شگفتانگیزه. شبیه فیلمهای کارآگاهی سینماست. بعد میخوای چیکار کنی؟”
“نمیدونم.”
“ببین. یه پلیس اونجاست. بیا به اون بگیم. کمکت میکنه.”
امیل گفت: “فکر نمیکنم. در نیوتن کار اشتباهی کردم. فکر میکنم پلیس میخواد منو بگیره.”
پسر گفت: “آه، متوجهم.” لحظهای فکر کرد، بعد گفت: “اگه بخوای کمکت میکنم.”
امیل گفت: “میخوام.”
پسر گفت: “اسم من پائوله.”
“و اسم من هم امیله.”
پائول گفت: “خب، امیل. باید کاری کنیم. حالا پولی داری؟”
“یه پنی هم ندارم.”
پائول بوقش رو به آرومی به صدا در آورد. معمولاً بهش کمک میکرد فکر کنه. ولی این بار کمک نکرد.
“میتونی چند تا از دوستهات رو بیاری اینجا؟ امیل پرسید. پائول گفت: “فکر خوبیه. میدوم جلوی خونههاشون و بوقم رو به صدا در میارم. بعد میان و بهمون کمک میکنن.”
امیل گفت: “باشه، ولی زود برگرد. اگه دزد بره، من مجبورم دنبالش برم. بعد نمیدونی کجام.”
“درسته. ولی فکر نمیکنم مرد فعلاً بره. داره تخممرغ میخوره.”
پائول دوید و رفت.
امیل خوشحالتر شد. وقتی تو دردسر میفتی دوستان کمک بزرگی هستن.
امیل دزد رو تماشا کرد. داشت از غذاش لذت میبرد. شاید پول غذاش رو با پولهای خانم فیشر میداد. ولی حالا اوضاع فرق میکرد. امیل بالاخره کمک داشت.
۱۰ دقیقه بعد دوباره صدای بوق رو شنید. و حدوداً ۲۰ تا پسر دید که از خیابون به طرفش بالا میان.
پائول جلوشون بود. “چی فکر میکنی؟” از امیل پرسید.
امیل در حالی که به همهی پسرها نگاه میکرد، گفت: “عالیه.”
پائول ادامه داد: “بهشون گفتم چه اتفاقی افتاده.” به طرف پسرهای دیگه برگشت. “این امیل هست. و مردی که پولش رو دزدیده در کافه نشسته. نباید فرار کنه.”
یه پسر با صدای بلند گفت: “به زودی میگیریمش.”
پائول گفت: “این کاپیتانه.” بعد اسامی همهی پسرها رو به امیل گفت.
کاپیتان با هوشمندی گفت: “خوب، باید شروع کنیم. اول همه باید پولشون رو بدن به من.”
همهی پسرها پولشون رو انداختن تو کلاه امیل. یه پسر خیلی کوچیک به اسم سهشنبهی کوچیک پنج پنسش رو انداخت تو کلاه. خیلی هیجانزده بود، چون کارش شمردن پول بود.
سهشنبه کوچیک گزارش داد: “۸۵ پنس داریم. سه نفر از ما پول رو نگه میداریم. اگه نتونیم با هم بمونیم، همیشه یه نفر پول داره.”
کاپیتان گفت: “فکر خوبیه.” اون و امیل هر کدوم ۲۰ پنس نگه داشتن. بقیه رو پائول برداشت.
امیل از همه تشکر کرد و گفت: “بعد از اینکه دزد رو گرفتیم، پول رو برمیگردونم. ولی با این چمدون و این گلها زیاد نمیتونم کاری بکنم. میخوام یه جای امن بذارمشون.”
پائول گفت: “بدشون من. مردی که صاحب اون کافه هست رو میشناسم. میذارمشون پیش اون. وقتی میرم اونجا دزد رو هم خوب نگاه میکنم.”
کاپیتان گفت: “مراقب باش. نمیخوایم دزد بدونه اونو زیر نظر گرفتی.”
وقتی پائول برگشت، امیل گفت: “حالا فکر میکنم باید جلسه داشته باشیم. ولی اینجا نه. ممکنه همه ما رو ببینن.”
کاپیتان گفت: “میریم میدان و روی چمنها میشینیم. ولی چند نفر باید اینجا بمونن و دزد رو زیر نظر بگیرن.
میتونن “ناظران” باشن دو نفر کافه رو زیر نظر میگیرن و پنج، شش نفر دیگه هم میتونن در امتداد جاده بایستن. اگه هر اتفاقی بیفته، میتونن بدون تا میدان. بعد ما برمیگردیم اینجا.
پائول به امیل و کاپیتان گفت: “ناظران رو من انتخاب میکنم. و خودم هم همینجا میمونم و کافه رو زیر نظر میگیرم. تو بقیه پسرها رو همراهت ببر. عجله کن. داره دیر میشه.”
پائول پسرهایی که نیاز داشت رو انتخاب کرد. بقیه همراه امیل و کاپیتان رفتن میدان.
روی دو تا صندلی دراز در وسط میدان، کنار چمنها نشستن. همه خیلی جدی بودن. بعد کاپیتان شروع به صحبت با صدای بلند کرد. پدرش نظامی بود و همیشه وقتی دستور میداد اینطوری صحبت میکرد.
کاپیتان گفت: “ممکنه بعداً قادر نباشیم کنار هم بمونیم. اگه این اتفاق بیفته، نیاز به تلفن داریم. کی تو خونه تلفن داره و میتونه استفاده کنه؟”
سهشنبهی کوچیک صدا زد: “من دارم. خانوادهام امشب میرن بیرون سینما.”
“و شماره تلفنت چنده؟”کاپیتان پرسید.
“۵۴۷۸ غربی.”
کاپیتان یک دقیقه فکر کرد. به سمت پسری به اسم جان برگشت.
“این قلم و کاغذ رو بگیر. کاغذ رو ۲۰ تکه کن. شماره تلفن سهشنبه کوچیک رو به وضوح روی هر تکه کاغذ بنویس. بعد شماره تلفن رو به همه بده.
خونهی سهشنبه کوچیک دفتر تلفن ما خواهد بود. کارآگاههای ما باید هر وقت اتفاق جدیدی میفته به دفتر تلفن زنگ بزنن. و وقتی میخوایم اخبار رو بدونیم میتونیم به این شماره زنگ بزنیم.”
سهشنبه کوچیک گفت: “ولی من خونه نیستم.”
کاپیتان جواب داد: “نه، ولی خواهی بود. گوش بده. حرف زدن رو تموم میکنیم، بعد برمیگردی خونه و کنار تلفن میشینی. کار خیلی مهمیه.”
جان تکیه کاغذها رو به همه داد. هر پسری کاغذ رو با دقت گذاشت توی جیبش.
بعد کاپیتان ادامه داد: “بعضی از ما باید دزد رو تعقیب کنیم. ولی بقیه باید اینجا در میدان بمونن. اینطوری میفهمیم شما کجایید.
اگه نیازی بهتون داشته باشیم، پیداتون میکنیم. میتونید برید خونه. به خانوادههاتون بگید که امشب خیلی دیر میکنید. ولی یکی یکی، نه همه همزمان.
جان تو میتونی با سهشنبه کوچیک بری خونه. اگه چیزی برای گزارش باشه برگرد اینجا. فکر کنم همش همین درسته؟”
امیل گفت: “باید چیزی بخوریم.”
پنج تا پسر دویدن تا چیزی برای خوردن بیارن.
پسری به اسم پیتر گفت: “فکر میکنم همه احمق هستید. دارید درباره غذا و تلفن صحبت میکنید. ولی باید درباره گرفتن این دزد حرف بزنیم. چطور میخوایم بگیریمش؟”
“میتونیم اثر انگشتش رو برداریم.” پسری که زیاد داستان کارآگاهی خونده بود، گفت.
جان گفت: “البته که نه! فقط میتونیم امیدوار باشیم پولی که دزدیده رو پس بگیریم.”
کاپیتان گفت: “ولی اگه ما پول رو ازش بدزدیم، ما هم دزد میشیم.”
امیل گفت: “درسته. گرفتن چیزی از یک نفر اگه دربارش ندونه اشتباهه.”
کاپیتان گفت: “باشه به اندازه کافی حرف زدیم. حالا باید کار کنیم. هنوز نمیدونیم چطور میخوایم این مرد رو بگیریم. ولی یک چیز قطعیه: باید پول رو برگردونه.”
سهشنبه کوچیک گفت: “نفهمیدم درباره دزدی چی گفتید. چطور میتونم چیزی که مال من هست رو بدزدم. من صاحبش هستم، حتی اگه تو جیب یه نفر دیگه باشه.”
کاپیتان گفت: “تو خیلی کوچیکی. نمیفهمی.”
“مطمئنی که همه میتونیم کارآگاههای خوبی باشیم؟ پیتر پرسید. نمیخوایم دزد بفهمه چه خبره. فرار میکنه.”
سهشنبه کوچیک داد زد: “بله نیاز به کارگاههای خوبی داریم. به همین خاطر هم به من نیاز دارید. من میتونم سگ پلیس فوقالعادهای هم باشم. میتونم صدای سگ در بیارم.”
“هیچکس به حرفش گوش نمیداد.
پیتر گفت: “شاید دزد تفنگ داره.”
امیل گفت: “پس نیاز به کارگاههای شجاع داریم. اگه کسی میترسه، میتونه بره خونه بخوابه.”
هیچ کس حرکت نکرد.
امیل ادامه داد: “یه چیز دیگه هم هست. من باید خبر رو به مادربزرگم بفرستم. نمیدونه من کجام. میره پیش پلیس و ما هم این رو نمیخوایم. کسی میتونه نامه رو عوض من به خیابان پل پانزدهم ببره؟”
پسری به اسم رابرت گفت: “من این کار رو میکنم.”
امیل قلم و کاغذ خواست. نوشت:
مادربزرگ عزیز
احتمالاً میخوای بدونی من کجا هستم. لطفاً نگران نباش. من در شهر هستم. فعلاً نمیتونم تو رو ببینم چون چند تا کار خیلی مهم دارم. ولی وقتی همه چیز تموم شد، میام. نپرس کارها چی هستن. پسری که این نامه رو برات آورده، یک دوسته. میدونه من کجا هستم.
ولی نمیتونه چیزی بهت بگه برای این که یک رازه. عشق من رو به عمو، خاله و پلی برسون.
نوهی دوستدار تو،
امیل
امیل پلاک خونه و اسم خیابون رو اون طرف کاغذ نوشت. رابرت نامه رو گرفت. کاپیتان پول بلیط تراموای رابرت رو داد بهش و رابرت با سرعت رفت.
۵ تا پسر با غذا برگشتن. امیل کمی غذا به هر کارآگاه داد. چند تا از پسرها هنوز خونه بودن. خانوادهشون نمیخواستن دوباره برن بیرون.
بعد کاپیتان به همه یک کلمه مخفی گفت. کلمه امیل بود چون به یادآوریش آسونه. وقتی به سهشنبهی کوچیک زنگ میزدن، باید اول این کلمه رو میگفتن. اگه تماسگیرنده کلمه رو میدونست، دوست بودن.
کاپیتان رو کرد به سهشنبهی کوچیک “لطفاً به پدر من زنگ بزن. بهش بگو من کار مهمی دارم. تا دیر وقت برنمیگردم خونه.”
سهشنبه کوچیک گفت: “باشه. رفت خونه و جان رو هم با خودش برد.”
“پدرت عصبانی نمیشه؟” امیل با تعجب پرسید.
کاپیتان جواب داد: “پدرم میدونه من عاقلم. بهش قول دادم هیچ وقت کار اشتباهی نکنم. میتونم هر کاری دلم بخواد انجام بدم. ولی نباید قولم رو بشکنم.”
“چرا همهی پدرها اینطوری نیستن؟” پیتر گفت.
کاپیتان رو کرد به بقیهی پسرها. گفت: “من پولم رو میذارم اینجا. به غیر از اون هم به اندازه کافی داریم. جرالد باید رئیس باشی. اینجا منتظر بمون تا کسی رو بفرستیم دنبالت. اگه نیاز به کمک باشه جان از خونهی سه شنبه کوچیک برمیگرده. سؤال دیگهای هست؟ همه چیز واضحه؟ کلمهی مخفی امیل هست. فراموش نکنید.”
پسر ها با صدای بلند داد کشیدن: “کلمه مخفی “امیل.” همهی آدمها در میدان با تعجب بهشون نگاه کردن.
امیل حالا واقعاً از اوقاتش لذت میبرد. فکر کرد: “تقریباً خوشحالم که دزد پولم رو دزدیده.”
متن انگلیسی درس
Chapter four
Emil’s Friends Make a Plan
At last the man in the black hat got off the tram. Emil picked up his case and the flowers, thanked the man with the newspaper, and followed the thief.
The thief walked in front of the tram, crossed the road and continued on the other side. The tram moved away, and Emil saw the man go into a cafe.
‘Now,’ thought Emil, ‘I must be very careful.’
There was a house at the corner of the road. He ran into the doorway. It was a good place to hide. From there, he could see the thief easily.
Mr Green was sitting close to the cafe window. He was looking very pleased with himself. He ordered some coffee.
Emil didn’t know what to do. ‘I can’t stay here and watch the man. A policeman will come along and tell me to move,’ he thought.
Suddenly a horn sounded just behind Emil. He jumped and turned round quickly. A boy stood there, laughing at him.
‘Don’t be afraid,’ said the boy.
‘Did you make that loud noise?’ asked Emil.
‘Of course,’ said the boy. ‘You’re not from here, are you? Everyone here knows me and my horn. I always carry it with me.’
‘No, I’m not from here,’ said Emil. ‘I’m from Newton. I’ve just come from the station.’
‘Newton? From the country? Is that why you’re wearing those silly clothes?’
‘Don’t talk like that, or I’ll hit you,’ said Emil angrily.
The other boy looked surprised.
‘I don’t want to fight,’ he said. ‘It’s too hot. But I will if you want to.’
‘I haven’t got time to fight now,’ said Emil. ‘I’m busy.’
‘Busy? You aren’t doing anything, just standing in this doorway.’
‘Yes, I am,’ Emil answered. ‘I’m watching a thief.’
‘What! Did you say “thief”?’
‘That’s right,’ said Emil. He told the boy about losing all his money.
‘Well, this is wonderful,’ said the boy as Emil finished the story. ‘It’s like a detective film at the cinema. What are you going to do next?’
‘I don’t know.’
‘Look. There’s a policeman over there. Let’s tell him. He’ll help you.’
‘I don’t think so,’ said Emil. ‘I did something wrong in Newton. I think the police want to catch me.’
‘Oh, I see,’ said the boy. He thought for a minute, then said: ‘I’ll help you, if you want me to.’
‘I’d like that,’ said Emil.
‘My name’s Paul,’ said the boy.
‘And mine’s Emil.’
‘Well, Emil,’ said Paul. ‘We must do something. Have you got any money now?’
‘Not a penny.’
Paul sounded his horn softly. It usually helped him think. But it didn’t help this time.
‘Can you bring some of your friends here?’ asked Emil. ‘Good idea,’ said Paul. ‘I’ll run round to their houses and sound my horn. Then they’ll come out and help us.’
‘OK, but come back soon,’ said Emil. ‘If the thief leaves, I’ll have to follow him. Then you won’t know where I am.’
‘That’s true. But I don’t think the man will leave yet. He’s eating some eggs.’
Paul ran off.
Emil felt much happier. Friends are a great help when you are in trouble.
Emil watched the thief. He was enjoying his meal. Perhaps he was paying for the food with Mrs Fisher’s money. But things were different now. Emil had help at last.
Ten minutes later, Emil heard the horn again. He saw about twenty boys coming up the road towards him.
Paul was in front. ‘What do you think of this?’ he asked Emil.
‘Great,’ said Emil, looking at all the boys.
‘I’ve told them what happened,’ Paul continued. He turned to the other boys. ‘This is Emil. And the man who stole his money is sitting in that cafe. He mustn’t escape.’
‘We’ll soon catch him,’ said a boy with a loud voice.
‘This is the Captain,’ Paul said. He then told Emil the names of all the other boys.
‘Well,’ said the Captain wisely, ‘we must begin. First, everyone must give me their money.’
Each boy threw his money into Emil’s cap. A very small boy called Little Tuesday put five pence into the cap. He was very excited because it was his job to count the money.
‘We have eighty-five pence,’ Little Tuesday reported. ‘Three of us will keep the money. If we can’t stay together, there’ll always be someone with money.’
‘Good idea,’ said the Captain. He and Emil each kept twenty pence. Paul took the rest.
Emil thanked everyone and said: ‘I’ll return the money after we catch the thief. But I can’t do much with this case and these flowers. I’d like to leave them somewhere safe.’
‘Give them to me,’ said Paul. ‘I know the man who owns that cafe. I’ll leave them with him. And I’ll have a good look at the thief while I’m there.’
‘Be careful,’ said the Captain. ‘We don’t want the thief to know you’re watching him.’
When Paul came back, Emil said: ‘Now I think we should have a meeting. But not here. Everyone can see us.’
‘We’ll go over to the square and sit on the grass,’ said the Captain. ‘But some boys must stay here and watch the thief.
They can be the “watchers” - two can watch the cafe and five or six others can stand along the road. If anything happens, they can run to the square. Then we’ll come back here.’
‘I’ll choose the watchers,’ Paul said to Emil and the Captain. ‘And I’ll stay here too and watch the cafe. You take the rest of the boys with you. Hurry. It’s getting late now.’
Paul chose the boys that he needed. The rest went to the square with Emil and the Captain.
They sat down on two long seats in the middle of the square by the grass. They all looked very serious. Then the Captain began to speak in a loud voice. His father was a soldier and always spoke like that when he gave orders.
‘It’s possible,’ the Captain said, ‘that later we won’t be able to stay together. If that happens, we’ll need a telephone. Who has a telephone at home that they can use?’
‘I have,’ Little Tuesday called out. ‘My family’s out at the cinema tonight.’
‘And what’s your telephone number?’ the Captain asked.
‘West 5478.’
The Captain thought for a minute. He turned to a boy named John.
‘Take this pencil and paper. Cut the paper into twenty pieces. Write Little Tuesday’s telephone number clearly on each piece. Then give everyone a piece of paper with the number on it.
Little Tuesday’s house can be our telephone office. Our detectives must telephone that office when anything new happens. And when we want to know the news, we can telephone that number, too.’
‘But I’m not at home,’ said Little Tuesday.
‘No, but you will be,’ the Captain answered. ‘Listen to me. We’ll finish talking, and then you’ll go home and sit by the telephone. It’s very important work.’
John gave out the pieces of paper. Each boy put his piece carefully in his pocket.
The Captain continued: ‘Some of you must follow the thief. But the others must stay here in the square. Then we’ll know where you are.
We’ll find you if we need you. You can go home now. Tell your families that you’ll be very late tonight. But one after the other, not all at the same time.
John, you can go home with Little Tuesday. Run back here when there’s something to report. I think that’s all, isn’t it?’
‘We’ll need something to eat,’ said Emil.
Five boys ran off to get some food.
‘I think you’re all being silly,’ said a boy called Peter. ‘You’re talking about food and telephones. But we need to talk about catching this thief. How are we going to catch him?’
‘Can we get his fingerprints?’ said a boy who read a lot of detective stories.
‘Of course not’ said John. ‘We can only hope to get back the money that he’s stolen.’
‘But if we steal the money from him,’ said the Captain, ‘we’ll be thieves too.’
‘That’s right,’ said Emil. ‘It’s wrong to take something from someone if he doesn’t know about it.’
‘OK, we’ve talked enough,’ said the Captain. ‘Now let’s do something. We don’t know yet how we’re going to catch this man. But one thing’s sure: he must give back the money.’
‘I didn’t understand what you said about stealing,’ said Little Tuesday. ‘How can I steal something that belongs to me? I own it, even if it is in another person’s pocket.’
‘You’re too young,’ said the Captain. ‘You can’t understand.’
‘Are you sure we can all be good detectives?’ asked Peter. ‘We don’t want the thief to know what’s happening. He’ll escape.’
‘Yes, we’ll need some good detectives,’ cried Little Tuesday. ‘That’s why you need me! I can be a wonderful police dog, too. I can make a noise like a dog.’
Nobody listened to him.
‘Perhaps the thief has a gun,’ said Peter.
‘Then we need brave detectives,’ said Emil. ‘If anyone’s afraid, they can go home to bed.’
Nobody moved.
‘There’s one more thing,’ Emil continued. ‘I must send news to my grandmother. She doesn’t know where I am. She’ll go to the police, and we don’t want that. Can someone take a letter to 15 Bridge Street for me?’
‘I’ll do it,’ said a boy called Robert.
Emil asked for a pencil and paper. He wrote:
Dear Grandmother,
You probably want to know where I am. Please don’t worry. I am in the city. I cannot see you yet because I have some important business.
But when everything is finished, I will come. Do not ask what this business is. The boy who is bringing you this letter is a friend. He knows where I am.
But he cannot tell you because it is a secret. Give my love to Uncle, Aunt and Polly.
Your loving grandson,
Emil
Emil wrote the number of the house and the name of the street on the other side of the paper. Robert took it. The Captain gave him the money for his tram ticket, and Robert hurried away.
The five boys came back with the food. Emil gave some food to each of the detectives. Some of the boys were still at home. Their families did not want them to come out again.
The Captain then gave them all a secret word. The word was ‘Emil’, because it was easy to remember. When they phoned Little Tuesday, they had to say this word first. If a caller knew the word, they were a friend.
The Captain turned to Little Tuesday: ‘Please telephone my father. Tell him that I have some important business. I won’t be home until late.’
‘All right,’ said Little Tuesday. He went home, taking John with him.
‘Won’t your father be angry?’ asked Emil in surprise.
‘My father knows I’m sensible,’ answered the Captain. ‘I’ve promised him that I’ll never do anything wrong. I can do what I like. But I mustn’t break that promise.’
‘Why aren’t all fathers like that?’ said Peter.
The Captain turned to the rest of the boys. ‘I’ll leave my money here,’ he said. ‘We have enough without it. Gerald, you must be the chief. Wait here until we send for you.
John will come from Little Tuesday’s house if we need help. Are there any more questions? Is everything clear? Our secret word is “Emil”. Don’t forget.’
‘Secret word: “Emil”,’ the boys cried loudly. All the people in the square looked at them with surprise.
Emil was really enjoying himself now. ‘I’m almost glad that thief stole my money,’ he thought.