سرفصل های مهم
دزد گرفته شد!
توضیح مختصر
پسرها دزد رو میگیرن و امیل ثابت میکنه پول مال اونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل ششم
دزد گرفته شد!
صبح زود روز بعد دزد داشت لباس میپوشید. به بیرون از پنجره نگاه کرد و متوجه جمعیت بزرگی از پسرها در خیابون شد. بعضی از اونها در میدان پرنسس فوتبال بازی میکردن. و بقیه اونجا ایستاده بودن و صحبت میکردن.
فکر کرد: “احتمالاً امروز مدارس بسته است.”
همون لحظه کاپیتان در حیاط پشت سینما جلسه داشت. پسرهای بیشتری نسبت به قبل اومده بودن و کاپیتان دوباره خیلی عصبانی شده بود.
فریاد زد: “ازتون نخواسته بودم نقشهمون رو به همه بگید. و شما چیکار کردید؟ پسرهای زیادی آوردید که ما نمیشناسیم. نقشهی ما راز بود. حالا دیگه نیست.”
جرالد گفت: “عصبانی نباش، کاپیتان. دزد رو میگیریم.”
والتر گفت: “میتونی همهی این پسرها رو بفرستی خونه.” سعی میکرد کمک کنه.
کاپیتان گفت: “نه، نمیتونم. نمیرن.”
امیل گفت: “پس یک کار برای انجام هست. باید نقشهمون رو عوض کنیم. حالا دیگه نمیتونیم دزد رو مخفیانه دنبال کنیم پسرها زیاد هستن. بنابراین باید ببینیم چیکار باید بکنیم. وقتی دزد از هتل بیرون بیاد، ما پسرها دورش حلقه میزنیم. حلقه اون رو هر جایی که بره دنبال میکنه. دزد قادر به فرار نخواهد بود.”
کاپیتان گفت: “ایدهی خوبیه! من هم داشتم به همین فکر میکردم.”
امیل گفت: “پسرهای جلقه باید سر و صدای زیادی ایجاد کنن.
بعد آدمها متوجه میشن چه اتفاقی افتاده. دزد میخواد قبل از اینکه پلیس برسه پول رو بهمون پس بده.”
از جلوی دروازه صدای زنگ اومد. همه برگشتن. پولی وارد حیاط شد.
گفت: “صبحبخیر، کارآگاهها.”
از دوچرخه پرید پایین و کیفی از جلوش برداشت.
گفت: “براتون قهوه. و کمی غذا آوردم.”
پسرها زیاد گرسنه نبودن. بعد از صبحانه خیلی زود بود که بخوان دوباره بخورن. ولی نمیخواستن بیادب باشن بنابراین کیف رو گرفتن. همه چیز رو خوردن و نوشیدن.
یک مرتبه صدای بوق پائول رو شنیدن. پائول دوید توی حیاط و فریاد میکشید: “زود باشید! باید بریم! دزد از هتل خارج میشه!”
پسرها از دروازه بیرون دویدن. پولی با دوچرخه و کیف خالیش تنها موند. خیلی خوشحال نبود. پرید روی دوچرخهاش و دنبال پسرها رفت. گفت: “خوشم نیومد، خوشم نیومد!” مثل مادربزرگش حرف میزد.
دزد از هتل خارج شد و به سمت راست پیچید. کاپیتان، تونی و والتر رو با گروههای مختلف پسرها فرستاد. بهشون دستوراتی دادن.
در عرض ۳ دقیقه، جمعیت بزرگی از پسرها دور دزد بودن.
دزد نمیدونست چیکار کنه. پسرها حرف میزدن، میخندیدن و اون رو همه جا دنبال میکردن. “و چرا دارن تماممدت من رو نگاه میکنن؟” دزد فکر کرد. نمیتونست بفهمه چه خبره.
یکمرتبه توپی از کنار سرش گذشت. خوشش نیومد و شروع به راه رفتن با سرعت بیشتری کرد. ولی پسرها هم با سرعت بیشتری راه رفتن.
سعی کرد بپیچه به یک خیابون فرعی ولی گروه دیگهای از پسرها سر راهش ایستاده بودن.
امیل به پائول گفت: “جلوی من راه برو. دزد نباید هنوز من رو ببینه.”
پولی با دوچرخهاش کنار جمعیت میرفت و زنگ کوچیک دوچرخهاش رو میزد.
دزد بیشتر و بیشتر احساس اضطراب میکرد. نمیدونست چیکار باید بکنه. سعی کرد تندتر راه بره، ولی نمیتونست فرار کنه.
یکمرتبه برگشت و در طول خیابون دوید. جمعیت دنبالش کردن. بعد والتر دوید جلوی دزد و کم مونده بود مرد بیفته.
چتون شده؟ آقای گرین فریاد زد. برید وگرنه به پلیس میگم.”
والتر گفت: “آه، بله، لطفاً. ما هم همین رو میخوایم.”
البته دزد نمیخواست به پلیس بگه. بالا رو نگاه کرد. مردم داشتن از پنجرههاشون تماشاش میکردن. “همه دارن به پلیس زنگ میزنن؟ فکر کرد: اگه پلیس بیاد، شروع به پرسیدن سؤالاتی میکنه.” کم کم داشت میترسید. نمیدونست چیکار کنه.
بعد بانکی رو اون طرف خیابون دید. و ایدهای به ذهنش رسید. از توی جمعیت پسرها دوید و با عجله وارد بانک شد.
پسرها پشت سرش رفتن. کاپیتان پسرها رو جلوی در نگه داشت و گفت: “من و پائول میریم داخل. امیل میتونی اینجا بمونی تا ما آماده بشیم. وقتی پائول بوقش رو به صدا درآورد، ایمیل و ده تا پسر باید وارد بانک بشن.” به سمت امیل برگشت “چند تا پسر خوب بیاری. کار سختی خواهد بود.”
پائول و کاپیتان وارد بانک شدن. آقای گرین جلوی میز ایستاده بود. دستیار بانک پشت میز مکالمهی تلفنی داشت.
کاپیتان به دزد نزدیکتر شد. پائول دست به جیب و آمادهی به صدا درآوردن بوق پشت سرش ایستاد.
دستیار بانک تلفن رو تموم کرد و اومد سر میز.
“چیکار میتونم براتون انجام بدم؟” از آقای گرین پرسید.
“میتونید این ۷۰ پوند رو برام خرد کنید، لطفاً؟ برای اسکناسهای ۱۰ پوندی اسکناس ۵ پوندی میخوام و برای اسکناس های ۵ پوندی اسکناسهای یک پوندی.” پول رو از جیبش در آورد.
کاپیتان داد زد: “صبر کن! این پول دزدیه.”
دستیار بانک با تعجب گفت: “چی؟”
مردم دیگه در بانک از سر کارشون بالا رو نگاه کردن.
کاپیتان گفت: “این مرد پول رو از دوست من دزدیده. ولی اگه این پول رو خرد کنه، هیچ کس نمیتونه ثابت کنه.”
آقای گرین فریاد زد: “ای پسر دیوانه!”
به صورت کاپیتان زد. کاپیتان هم محکم به شکمش زد. همهی کارکنان بانک دویدن طرف میز تا تماشا کنن.
پائول بوقش رو به صدا در آورد.
ده تا پسر بدو وارد بانک شدن. امیل جلوی همه بود. همه دور آقای گرین ایستادن.
مدیر بانک از دفترش اومد بیرون.
“این همه سر و صدا به خاطر چیه؟” پرسید.
- امیل به دزد اشاره کرد. “این مردی که اینجاست دیروز بعد از ظهر پول من رو دزدیده. وقتی من در قطار نیوتن خواب بودم پولم رو برداشته.”
“میتونی اثبات کنی؟” مدیر پرسید.
آقای گرین خندید. “البته که نمیتونه. من برای کاری اومده بودم اینجا. دیروز تمام روز در شهر بودم.”
امیل فریاد کشید: “این حقیقت نداره!” کم مونده بود گریه کنه.
“میتونی ثابت کنی که همون مرد هست؟ مردی که دیروز در قطار بود.” مدیر پرسید.
امیل یک دقیقه فکر کرد. دوستانش کم کم نگران به نظر میرسیدن.
امیل بالاخره گفت: “بله، میتونم. خانمی در بخش اول سفر در واگن بود. اسمش خانم جیمز هست و در گرینفیلد زندگی میکنه. به خاطر میارم چون از من خواست با دوستش آقای اسمیت صحبت کنم. اون صاحب مغازه لباسفروشی در نیوتن هست.”
مدیر بانک رو کرد به دزد. “و تو میتونی اثبات کنی که دیروز تمام روز در شهر بودی؟” پرسید.
دزد جواب داد: “البته که میتونم. من در هتل انتهای غرقی در میدان پرنسس بودم. همون جا میمونم.”
پائول گفت: “ولی از دیروز عصر اونجا هستی. اینو میدونم. من هم اونجا بودم و مثل پسر آسانسورچی لباس پوشیده بودم.”
کارکنان دیگهی بانک لبخند زدن. میخواستن داستان پسرها رو باور کنن. ولی مدیر بانک جدی بود. گفت: “باید فعلاً این پول رو نگه دارم.”
یک تکه کاغذ برداشت و شروع به نوشتن اسامی و آدرسهاشون کرد.
امیل گفت: “اسم مرد آقای گرین هست.”
دزد با صدای بلند خندید. “میبینید که اشتباه شده. اسم من میلر هست، نه گرین.”
امیل گفت: “دیروز در قطار گفت اسمش گرین هست.”
“میتونی ثابت کنی اسمت میلر هست؟” مدیر بانک پرسید.
دزد گفت: “من هیچ اوراقی همراهم ندارم ولی میتونم از هتل براتون بیارم.”
امیل داد زد: “حرفش رو باور نکنید. این پول من هست و باید پس بگیرم. مامانم از من خواسته پول رو بیارم برای مادربزرگم. اینجا زندگی میکنه، در خیابان پل.”
مدیر گفت: “شاید درست باشه. ولی باید دوباره ازت بپرسم. میتونی ثابت کنی که پول مال تو هست؟ اسمت رو پشت اسکناسها نوشتی؟ شمارههاشون رو نوشتی؟”
امیل گفت: “البته که نه. فکر نمیکردم پول رو گم کنم.”
“نشانی روی اسکناسها بود؟”
“فکر نمیکنم.”
دزد گفت: “خوب پس ماجرا تموم شد. هر چیزی که بهتون گفتم حقیقت داره. پول من هست. هیچ وقت از بچهها دزدی نمیكنم.”
امیل داد زد: “یه دقیقه صبر کنید! حالا یادم اومد. نشانی روی اسکناسها هست: جای سنجاق. میخواستم مطمئن باشم که پول در جیبم میمونه.
بنابراین سنجاق رو به پارچه جیبم و کیف پولها وصل کردم. اگه با دقت به اسکناسها نگاه کنید، سوراخهای سنجاق رو میبینید.”
مدیر بانک اسکناسها رو جلوی نور گرفت. همه در سکوت تماشا کردن. دزد کشید عقب.
مدیر گفت: “پسر راست میگه. سوراخهایی روی این اسکناسها هست.”
امیل گفت: “و این هم سنجاقی که این سوراخها رو ایجاد کرده.” سنجاق رو از جیبش در آورد و گذاشت روی میز. و بعد انگشتش رو بالا گرفت. “و این هم جایی که سنجاق رفته تو انگشتم.”
دزد برگشت و جمعیت پسرها رو کنار زد. بعضی از اونها افتادن روی زمین. از در بانک بیرون دوید و ناپدید شد.
مدیر بانک داد زد: “بگیریدش!”
همه دویدن سمت در.
دزد بیرون بود. ۳۰ تا پسر دورش بودن. بعضی از اونها پاش رو گرفته بودن، بعضی دستهاش رو، و بعضی از اونها کتش رو گرفته بودن. راه فراری براش وجود نداشت.
پلیسی بدو به طرف اونها اومد. پولی همراه پلیس بود.
مدیر بانک به پلیس گفت: “این مرد رو ببرید پاسگاه پلیس. پول این پسر بچه رو دزدیده.”
پلیس بازوی دزد رو گرفت. گفت: “باشه. شما هم با من بیاید!”
دستیار بانک پول و سنجاق رو برداشت و با اونها رفت.
همهی پسرها و پولی هم رفتن. گروه عجیبی بود. اول پلیس بود و دستیار بانک، که دزد رو وسط خودشون نگه داشته بودن.
بعد پسرها بودن. و بعد پولی روی دوچرخهی نو و براقش. به امیل گفت: “من میرم خونه و به خانواده میگم.”
زنگ کوچیکش رو به صدا درآورد وارد خیابان فرعی شد و روند و رفت.
متن انگلیسی درس
Chapter six
The Thief Is Caught!
Early next morning, the thief was dressing. He looked out of his window and noticed a large crowd of boys in the street below. Some of them were playing football in Princess Square. The others were standing there, talking.
‘The schools are probably closed today,’ he thought.
At the same time, the Captain was having a meeting in the courtyard at the back of the cinema. There were more boys than before and he was very angry again.
‘I didn’t want you to tell anyone about our plan,’ he shouted. ‘And what do you do? You bring a lot of boys that we don’t know. Our plan was a secret. It isn’t now.’
‘Don’t be angry, Captain,’ said Gerald. ‘We’ll catch the thief.’
‘You can send all these boys home,’ said Walter. He was trying to help.
‘No, I can’t,’ said the Captain. ‘They won’t go.’
‘There’s only one thing to do, then,’ said Emil. ‘We must change our plans. We can’t follow the thief secretly now; there are too many boys.
So he must see what we’re doing. When he comes out of the hotel, we’ll make a circle of boys around him. That circle will follow him everywhere he goes. He won’t be able to escape.’
‘Good idea’ said the Captain. ‘I was thinking that, too.’
‘The boys in the circle should make a lot of noise,’ said Emil.
‘Then other people will notice what’s happening. The thief will want to give us the money back before the police arrive.’
There was the sound of a bell at the gateway. Everyone turned round. Polly rode into the courtyard.
‘Good morning, detectives,’ she said.
She jumped off her bicycle and took a bag from the front.
‘I’ve brought you some coffee,’ she said. ‘And some food.’
The boys weren’t really hungry. It was too soon after breakfast to eat again. But they didn’t want to be rude, so they took the bag. They ate and drank everything.
Suddenly they heard Paul’s horn. He ran into the courtyard, shouting: ‘Quick! Let’s go! The thief’s leaving the hotel.’
All the boys ran through the gateway. Polly was left alone with her bicycle and the empty bag. She wasn’t very pleased. She jumped on her bicycle and rode after the boys.
‘I don’t like it, I don’t like it’ she said. She sounded like her grandmother.
The thief came out of the hotel and turned to the right. The Captain sent Tony and Walter to the different groups of boys. They gave them their orders.
In three minutes there was a large crowd of boys all around the thief.
He didn’t know what to do. The boys were talking, laughing and following him everywhere. ‘And why are they looking at me all the time?’ he thought. He couldn’t understand what was happening.
Suddenly a ball flew past his head. He didn’t like that and began to walk more quickly. But the boys walked faster, too.
He tried to turn into a side street, but another crowd of boys stood in his way.
‘Walk in front of me,’ Emil said to Paul. ‘The thief mustn’t see me yet.’
Polly rode at the side of the crowd, ringing her little bell.
The thief was feeling more and more nervous. He didn’t know what he should do next. He tried walking faster, but he couldn’t escape.
Suddenly he turned round and ran back along the street. The crowd followed. Then Walter ran in front of the thief and the man nearly fell.
‘What’s the matter with you?’ Mr Green shouted. ‘Go away, or I’ll call a policeman.’
‘Oh, yes please,’ said Walter. ‘That’s what we’re waiting for.’
Of course, the thief didn’t want to call a policeman. He looked up. People were looking at him from their windows.
Was anyone phoning the police? ‘If the police come,’ he thought, ‘they’ll start asking questions.’ He was beginning to feel afraid. He didn’t know what to do.
Then he saw a bank across the road. It gave him an idea. He ran through the crowd of boys and hurried into the bank.
The boys followed. The Captain stopped them at the door and said: ‘Paul and I will go inside. Emil can stay here until we’re ready for him.
When Paul sounds his horn, Emil and ten boys must come into the bank.’ He turned to Emil: ‘Bring some good boys, Emil. This will be a difficult business.’
Paul and the Captain walked into the bank. Mr Green was standing in front of a desk. Behind the desk, a bank assistant was having a telephone conversation.
The Captain got close to the thief. Paul stood behind him, with his hand in his pocket, ready to sound his horn.
The bank assistant finished telephoning and came to the desk.
‘What can I do for you?’ he asked Mr Green.
‘Can you change these seventy pounds for me, please? I’d like five-pound notes for the ten-pound notes, and one-pound notes for the five-pound notes.’ He took the money out of his pocket.
‘Stop’ the Captain called out. ‘That money was stolen.’
‘What’ said the bank assistant in surprise.
The other people in the bank looked up from their work.
‘This man stole that money from my friend,’ said the Captain. ‘But if he changes the money into smaller notes, nobody can prove it.’
‘You crazy boy’ shouted Mr Green.
He hit the Captain in the face. The Captain hit him back, hard, in the stomach. All the bank workers ran to the desk to watch.
Paul sounded his horn.
Ten boys came running into the bank. Emil was in front. They all stood around Mr Green.
The bank manager came out of his office.
‘What’s all this noise about?’ he asked.
Emil pointed to the thief. ‘Yesterday afternoon, this man here stole my money. He took it while I was asleep on the train from Newton.’
‘Can you prove this?’ the manager asked.
Mr Green laughed. ‘Of course he can’t! I’ve been here for a week. Yesterday I was in the city all day.’
‘That isn’t true’ Emil shouted angrily. He was almost crying.
‘Can you prove that this is the same man? The man who was on the train yesterday?’ the manager asked.
Emil thought for a minute. His friends began to look worried.
‘Yes, I can’ Emil said at last. ‘There was a lady in the carriage for the first part of the journey. Her name is Mrs James and she lives in Greenfield.
I remember, because she asked me to speak to her friend Mr Smith. He owns a cloth shop in Newton.’
The bank manager turned to the thief. ‘And can you prove that you were in the city all day yesterday?’ he asked.
‘Of course I can,’ the thief answered. ‘I was at the West End Hotel in Princess Square. That’s where I’m staying.’
‘But only since yesterday evening,’ Paul said. ‘I know that for a fact. I’ve been there, dressed as a lift boy.’
The other bank workers smiled. They wanted to believe the boys’ story. But the bank manager looked serious. ‘I must keep this money for now,’ he said.
He took a piece of paper and began to write down their names and addresses.
‘The man’s name is Green,’ Emil said.
The thief laughed loudly. ‘You can see that there’s been a mistake. My name’s Miller, not Green.’
‘In the train yesterday, he called himself Green,’ Emil said.
‘Can you prove that your name’s Miller?’ asked the bank manager.
‘I have no papers with me,’ said the thief, ‘but I can get them from the hotel.’
‘Don’t believe him’ Emil cried. ‘It’s my money and I must have it back. My mother asked me to take the money to my grandmother. She lives here, in Bridge Street.’
‘Perhaps that’s true,’ said the manager. ‘But I’ll have to ask you again. Can you prove that the money is yours? Is your name written on the back of the notes? Did you write down their numbers?’
‘Of course not,’ said Emil. ‘I didn’t think that I could lose the money.’
‘Were there any marks on the notes?’
‘I don’t think so.’
‘Well, that’s the end of it, then,’ the thief said. ‘Everything that I’ve told you is true. That money’s mine. I never steal from children.’
‘Wait a minute’ Emil cried. ‘Now I remember. There is a mark on the notes: the mark of a pin. I wanted to be sure that the money stayed in my pocket.
So I put a pin through the cloth of my pocket and through the bag with the money in it. If you look closely at the notes, you’ll see the holes from the pin.’
The bank manager held the notes up against the light. Everyone watched in silence. The thief stepped back.
‘The boy’s right,’ said the manager. ‘There are holes in these notes.’
‘And here’s the pin that made the holes,’ Emil said. He put the pin from his jacket on the desk. Then he held his finger up. ‘And here’s the place where I pricked myself.’
The thief turned and pushed through the crowd of boys. Some of them fell down. He ran through the door of the bank and disappeared.
‘Catch him’ cried the bank manager.
Everyone ran to the door.
The thief was outside. There were about thirty boys round him. Some of them held his legs, some of them held his arms and some of them held his coat. There was no escape for him now.
A policeman came running towards them. Polly was with him.
The bank manager said to the policeman: ‘Take this man to the police station. He’s stolen this boy’s money.’
The policeman held the thief’s arm. ‘Right,’ he said. ‘You come along with me!’
The bank assistant took the money and the pin and went with them.
All the boys and Polly went too. They were a strange group. First there was the policeman and the assistant from the bank, with the thief between them.
Then came all the boys. And finally, there was Polly on her shining new bicycle. She called to Emil: ‘I’m going to ride home and tell the family.’
She rang her little bell, turned into a side street and rode away.