سرفصل های مهم
پلیس و خبرنگاران
توضیح مختصر
امیل پولش رو پس میگیره و خبرنگاران داستانش رو مینویسن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل هفتم
پلیس و خبرنگاران
در پاسگاه پلیس، پلیس به رئیسش هر چیزی که میدونست رو گفت. امیل اطلاعات دیگهای هم اضافه کرد. همچنین مجبور شد اسم، تاریخ و مکان تولد و آدرسش رو هم به اونها بگه. رئیس پلیس همه چیز رو نوشت.
“و اسم تو چی هست؟” از دزد پرسید.
مرد جواب داد: “جان ترنر.”
وقتی امیل، پائول و کاپیتان این رو شنیدن، با صدای بلند خندیدن. حتی دستیار بانک هم خندید.
پائول گفت: “اول اسمش گرین بود، بعد میلر. و حالا ترنر. پس اسم واقعیش چی هست؟ چرا ازش نمیپرسید؟”
رئیس پلیس گفت: “سکوت!”
آقای گرین، میلر، ترنر تاریخ و مکان تولدش رو گفت. در هتل انتهای غربی میموند. نه، نمیتونست ثابت کنه کی هست. هیچ اوراقی همراهش نداشت.
و قبل از اینکه دیروز بیای اینجا، کجا بودی؟”رئیس پلیس پرسید.
“در گرینفیلد.”
کاپیتان داد زد: “این حقیقت نداره!”
رئیس پلیس فریاد کشید: “ساکت!” به سمت دزد برگشت. “آقای ترنر دیروز هفتاد پوند رو از پسر بچهی مدرسهای، امیل فیشر اهل نیوتن دزدیدی؟”
دزد با ناراحتی گفت: “بله. نمیدونم چرا این کار رو کردم. پسر در گوشهی واگن خوابیده بود. کیف پول رو دیدم که از جیبش بیرون افتاده . بنابراین من هم برش داشتم. فقط میخواستم ببینم توی کیف چی هست. ولی چون هیچ پولی نداشتم …” امیل گفت: “این حقیقت نداره. پول از جیب من نیفتاده بود. بهش سنجاق زده بودم.”
کاپیتان گفت: “و پول هم داشت. دیروز پول غذا و تاکسی رو داد. و امروز پول امیل هنوز در جیبش بود.”
رئیس پلیس دوباره گفت: “ساکت! از شما نخواستم حرف بزنید.” همه چیز رو نوشت.
“من میتونم برم، آقا؟ دزد پرسید. اشتباه کردم و متأسفم. میدونید کجا میمونم. به خاطر کاری اومدم شهر و میخوام امروز کارم رو تموم کنم.”
رئیس پلیس بهش گوش نمیداد. به پاسگاه پلیس اصلی زنگ زد تا ماشینی بیاد و دزد رو ببره.
“کی میتونم پولم رو پس بگیرم؟” امیل پرسید.
“نمیدونم. در پاسگاه پلیس اصلی بهت میگن. حالا باید بری اونجا و به کارآگاه پلیس گزارش بدی.”
چند دقیقه بعد ماشین پلیس رسید و دزد رو برد. پسرهای دیگه بیرون پاسگاه پلیس ایستاده بودن.
امیل خبرها رو بهشون داد. ازشون خواست به سهشنبهی کوچیک زنگ بزنن و اخبار رو بگن.
بالاخره گفت: “از همگی بابت کمکتون ممنونم. به زودی میتونم پولی که بهم قرض داده بودید رو پس بدم.”
پسرها گفتن از کمک خیلی خوشحالن. پول رو پس نمیخواستن.
فقط امیل، پائول و کاپیتان به پاسگاه پلیس اصلی رفتن. یک پلیس امیل رو به دیدن سرکارآگاه برد. بقیه بیرون دفترش منتظر موندن.
سرکارآگاه مرد خوشایندی بود. به داستان امیل گوش داد و بعد پول رو بهش پس داد.
گفت: “حالا مراقب پولت باش.”
امیل گفت: “خواهم بود! پول رو میبرم برای مادربزرگم.”
رئیس گفت: “تو و کارآگاهها کارتون خیلی خوب بود.”
امیل گفت: “ممنونم، آقا. میتونم سؤالی بپرسم؟”
“البته.”
“چه اتفاقی برای دزد میفته؟”
“عکس و اثر انگشتهاش رو میگیریم. بعد در لیست مجرمانمون کنترلش میکنیم. میبینیم اونجا هست یا نه.”
“لیست مجرمان؟”
“بله. یک دفتر هست. ما عکسهای تمام افرادی که در زندان بودن رو نگه میداریم. و همچنین اثر انگشتهای دزدانی که سعی کردیم بگیریمشون هم هست. شاید دزد تو یکی از مردهایی باشه که دنبالش بودیم.”
تلفن زنگ زد.
رئیس گفت: “یک دقیقه.” با تلفن صحبت کرد. “بله. بیاید بالا به دفترم.”
رو کرد به امیل. “چند نفر دارن میان تو رو ببینن. خبرنگاران روزنامه هستن.” اوه! “میخوان داستان من رو در روزنامهها بنویسن؟”
“فکر میکنم.” رئیس لبخند زد. “وقتی یک پسر مدرسه یه دزد رو میگیره، مشهور میشه.”
در باز شد و ۴ تا خبرنگار وارد اتاق شدن. سرکارآگاه با خبرنگاران دست داد و داستان امیل و دزد رو تعریف کرد. چهار خبرنگار همه چیز رو با دقت نوشتن.
یکی از خبرنگاران گفت: “داستان فوقالعادهای هست. یک پسر اهل حومه شهر کارآگاه میشه.”
یکی دیگه گفت: “باید عضو پلیس بشه.”
چرا همون اول نرفتی پیش پلیس و همه چیز رو به اونها نگفتی؟” خبرنگار سوم پرسید.
امیل یکمرتبه ترسید.
“بله، چرا این کارو نکردی؟” رئیس پلیس پرسید.
امیل به آرومی شروع کرد: “چون من دماغ مجسمهی توی میدان ایستگاه نیوتن رو به رنگ قرمز رنگ کردم. باید برم زندان؟”
خبرنگاران و سرکارآگاه همگی خندیدن.
رئیس گفت: “البته که نه، امیل. ما یکی از بهترین کارآگاهانمون رو به زندان نمیفرستیم.”
امیل گفت: “آه، از این بابت خیلی خوشحالم.” به سمت یکی از خبرنگاران برگشت. “منو یادتون نمیاد؟ پرسید. ما دیروز در یک تراموا بودیم. شما پول بلیط من رو دادید، چون من پول نداشتم.”
خبرنگار گفت: “البته. و تو از من پرسیدی کجا زندگی میکنم. میخواستی بیای و پول رو بهم پس بدی.”
“میتونم الان پسش بدم؟”امیل گفت و کمی پول از جیبش در آورد.
خبرنگار گفت: “البته که نه. من ایدهی بهتری دارم. همراه من بیا و من دفاتر روزنامهمون رو بهت نشون میدم. ولی اول میریم و با هم کمی چای و کیک میخوریم.”
امیل گفت: “خیلی دوست دارم با شما بیام. ولی پائول و کاپیتان بیرون منتظر من هستن.”
خبرنگار گفت: “پس اونها هم باید بیان.”
ولی مجبور بودن چند دقیقه دیگه منتظر بمونن. خبرنگاران دیگه میخواستن سؤالات بیشتری بپرسن. امیل هر چیزی که میخواستن بدونن رو بهشون گفت. اونها همه چیز رو نوشتن.
“این اولین بار هست که آقای گرین چیزی میدزده؟” یکی از خبرنگاران از سرکارآگاه پرسید.
جواب داد: “اینطور فکر نمیکنم. یک ساعت بعد بهم زنگ بزنید. ممکنه سورپرایز بزرگی براتون داشته باشم.”
خبرنگاری که در تراموا بود، امیل، پائول و کاپیتان رو سوار تاکسی کرد همگی رفتن کیک و چای بخورن. پائول بوقش رو در راه به صدا درآورد.
پسرها در کافه کیک زیادی خوردن و ماجرای هیجانانگیز رو به خبرنگار گفتن. بهش از جلسهی در میدان گفتن اینکه چطور تاکسی رو دنبال کرد. بهش گفتن چطور پائول لباس پسر آسانسورچی رو پوشیده و از دعوای بانک گفتن.
خبرنگار در آخر گفت: “شما سه تا بهترین پسرهایی هستید که در عمرم دیدم.”
بعد همه خیلی به خودشون افتخار کردن.
بعد از چایی، خبرنگار امیل رو برد دفتر روزنامه. ساختمان خیلی بزرگی بود. آدمها تمام مدت میرفتن توی اتاقها و میاومدن بیرون. همه به نظر خیلی مشغول بودن. مکان پر از صدای تایپ آدمها بود.
وارد اتاقی شدن که یک خانم جوون نشسته بود. خبرنگار بالا و پایین قدم میزد و داستان امیل رو تعریف میکرد. وقتی زن تایپ میکرد، امیل تماشاش کرد.
بعد خبرنگار به دفتر سرکارآگاه زنگ زد.
مدتی گوش داد. “واقعاً؟ راست میگی؟ امیل شنید که میگه. نمیخوای بهش بگم؟ خیلی ممنونم. داستان فوقالعادهای برای روزنامه خواهد بود.”
خبرنگار رو کرد به ایمیل و گفت: “سریع با من بیا. باید عکست رو بگیریم.”
“چرا؟” امیل با تعجب پرسید.
خبرنگار لبخند زد.
با آسانسور رفتن بالا به یک اتاق بزرگ. امیل موهاش رو مرتب کرد و یک نفر عکسش رو گرفت. خبرنگار امیل رو برد پایین به خیابون. یک تاکسی برای خونه امیل گرفت.
خبرنگار گفت: “خدانگهدار. و فراموش نکن امشب روزنامه رو بخونی. فکر میکنم خیلی تعجب میکنی.”
متن انگلیسی درس
Chapter seven
Policemen and Reporters
At the police station, the policeman told his chief everything that he knew. Emil added more information. He also had to give his name, date and place of birth, and address. The police chief wrote everything down.
‘And what’s your name?’ he asked the thief.
‘John Turner,’ the man answered.
When they heard this, Emil, Paul and the Captain laughed loudly. Even the bank assistant laughed.
‘First his name’s Green,’ Paul said, ‘then it’s Miller. And now it’s Turner. So what’s his real name? Why don’t you ask him?’
‘Silence’ said the police chief.
Mr Green-Miller-Turner gave the date and place of his birth. He was staying at the West End Hotel. No, he couldn’t prove who he was. He didn’t have any papers with him.
‘And where were you before you came here yesterday?’ the police chief asked.
‘In Greenfield.’
‘That isn’t true’ cried the Captain.
‘Silence’ the police chief shouted. He turned to the thief. ‘Mr Turner, did you steal seventy pounds from the schoolboy Emil Fisher of Newton yesterday?’
‘Yes,’ said the thief sadly. ‘I don’t know why I did it. The boy was asleep in the corner of the carriage. I saw the bag with the money in it fall out of his pocket.
So I picked it up. I only wanted to see what was in the bag. But because I didn’t have any money ‘This isn’t true,’ Emil said. ‘The money didn’t fall out of my pocket. There was a pin through it.’
‘And he did have some money,’ the Captain said. ‘He paid for food and a taxi yesterday. And today all Emil’s money was still in his pocket.’
‘Silence’ the police chief said again. ‘I didn’t ask you to speak.’ He wrote everything down.
‘Can’t I go, sir?’ the thief asked. ‘I made a mistake and I’m sorry. You know where I’m staying. I’m in the city on business and I’d like to finish it today.’
The police chief didn’t listen to him. He phoned the main police station for a car to take the thief away.
‘When can I get my money back?’ Emil asked.
‘I don’t know. They’ll tell you at the main police station. You must go there now and report to the chief detective.’
The police car arrived a few minutes later and took the thief away. The other boys were standing outside the police station.
Emil gave them the news. He asked them to telephone Little Tuesday with the news, too.
Finally, he said: ‘Thank you, everyone, for all your help. Soon I’ll be able to pay back the money that you lent me.’
The boys were happy to help, they said. They didn’t want the money back.
Only Emil, Paul and the Captain went to the main police station. A policeman took Emil to see the chief detective. The others waited outside his office.
The chief detective was a pleasant man. He listened to Emil’s story and then gave him back the money.
‘Look after it now,’ he said.
‘I will,’ said Emil. ‘I’m going to take it to my grandmother.’
‘You and your detectives did a very good job,’ said the chief.
‘Thank you, sir,’ said Emil. ‘Can I ask a question?’
‘Of course.’
‘What will happen to the thief?’
‘We’ll take his photograph, and his fingerprints. Then we’ll check on our list of criminals. We’ll see if he’s there.’
‘List of criminals?’
‘Yes. It’s a book. We keep photographs of all the people who’ve been to prison. It also has the fingerprints of thieves that we’re trying to catch. Perhaps your thief is one of the men that we’re looking for.’
The telephone rang.
‘Just a minute,’ the chief said. He spoke into the telephone. ‘Yes. Come up to my office.’
He turned to Emil. ‘A few people are coming up to see you. They’re reporters from the newspapers.’
‘Oh. Are they going to write about me in the newspapers?’
‘I think so.’ The chief smiled. ‘When a schoolboy catches a thief, he becomes famous.’
The door opened and four reporters came into the room. The chief detective shook hands with them and told the story of Emil and the thief. The four reporters wrote everything down carefully.
‘This is a wonderful story,’ one of the reporters said. ‘A boy from the country becomes a detective!’
‘He should join the police,’ said another man.
‘Why didn’t you go to the police at the beginning and tell them everything?’ asked a third reporter.
Emil suddenly felt afraid.
‘Yes, why didn’t you do that?’ asked the chief detective.
‘Because,’ Emil began slowly, ‘I painted a red nose on the statue in the station square at Newton. Do, Do I have to go to prison?’
The reporters and the chief detective all laughed.
‘Of course not, Emil,’ said the chief. ‘We aren’t going to send one of our best detectives to prison.’
‘Oh, I’m very happy about that,’ Emil said. He turned to one of the reporters. ‘Don’t you remember me?’ he asked. ‘We were on the same tram yesterday. You paid for my ticket because I had no money.’
‘Of course,’ said the reporter. ‘And you asked me where I lived. You wanted to come and give me back the money.’
‘Can I give it to you now?’ said Emil, taking some money out of his pocket.
‘Of course not,’ said the reporter. ‘I’ve got a better idea. Come with me and I’ll show you the offices of our newspaper. But first we’ll go and have some tea and cakes.’
‘I’d like to go with you very much,’ said Emil. ‘But Paul and the Captain are waiting for me outside.’
‘Then they must come too,’ said the reporter.
But they had to wait a few more minutes. The other reporters wanted to ask some more questions. Emil told them everything that they wanted to know. They wrote it all down.
‘Is this the first time that Mr Green has stolen anything?’ one of them asked the chief detective.
‘I don’t think so,’ he replied. ‘Phone me in an hour. It’s possible that I’ll have a big surprise for you.’
The reporter from the tram put Emil, Paul and the Captain into a taxi, and they all drove away for tea and cakes. Paul sounded his horn on the way.
In the cafe, the boys ate a lot of cakes and told the reporter about their exciting adventure.
They told him about the meeting in the square and how they followed the taxi. They told him how Paul dressed as a lift boy, and about the fight in the bank.
‘You are three of the finest boys that I’ve ever met,’ the reporter said at the end.
They all felt very proud of themselves.
After tea, the reporter took Emil to the newspaper office. It was a very large building. People were running in and out of rooms all the time.
Everyone seemed very busy. The place was filled with the sound of people typing.
They went into a room where a young lady was sitting. The reporter walked up and down, telling her Emil’s story. Emil watched as she typed it all.
Then the reporter telephoned the chief detective’s office.
He listened for some time. ‘Really? Is that true?’ Emil heard him say. ‘You don’t want me to tell him? Thank you very much. It will be a wonderful story for the newspaper.’
The reporter turned to Emil and said: ‘Come with me, quickly. We must take your photograph.’
‘Why?’ asked Emil in surprise.
The reporter smiled.
They went up in the lift and into a large room. Emil tidied his hair and someone took his photograph. Then the reporter took Emil down to the street. He called a taxi to take Emil home.
‘Goodbye,’ the reporter said. ‘And don’t forget to read the newspaper this afternoon. I think you’ll be very surprised.’