سرفصل های مهم
بالاخره با مادربزرگ!
توضیح مختصر
امیل برای گرفتن دزد جایزهای به مبلغ پنجاه پوند از بانک گرفت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل هشتم
بالاخره با مادربزرگ!
در راه خیابان پل امیل از راننده خواست جلوی کافه توقف کنه. چمدون و گلهاش هنوز اونجا بودن. وسایلش رو برداشت، از صاحب کافه تشکر کرد و برگشت و سوار تاکسی شد.
بالاخره به خونهی مادربزرگش رسید. امیل زنگ زد. در باز شد و مادربزرگش جلوش ایستاده بود. امیل رو بوسید، موهای امیل رو کشید و گفت: “امیل، ای پسر شلوغ! داستانهای خیلی عجیبی درباره تو شنیدیم!”
پولی و مادرش بدو از آشپزخونه اومدن. هر دو خیلی خوشحال بودن.
“پول رو پس گرفتی؟” پولی پرسید.
امیل جواب داد: “البته.” اسکناسها رو از جیبش در آورد و ۶۰ پوند داد به مادربزرگش.
گفت: “مادربزرگ، این هم از پول. با عشق از طرف مادر. ناراحته که نتونسته سه ماه آخر پولی برات بفرسته. ولی کسب و کار زیاد خوب نبود. حالا بیشتر از حد معمول برات فرستاده.”
پیرزن جواب داد: “خیلی ممنونم، فرزندم.”
یکی از اسکناسها رو به امیل پس داد و گفت: “این برای تو هست، چون کارآگاه فوق العادهای هستی.”
امیل از مادربزرگش تشکر کرد. بعد گلها رو داد به خالهاش. خالهاش کاغذ رو از دورشون باز کرد و پولی یک ظرف آب از آشپزخونه آورد. ولی خیلی دیر شده بود. گلها پژمرده بودن.
پولی گفت: “آه، عزیزم، شبیه علف خشک شدن.”
امیل با ناراحتی گفت: “وقتی مادر گلها رو به من داد، تازه بودن. ولی نتونستم دیروز بهشون آب بدم.”
مادربزرگش گفت: “مهم نیست. حالا باید شام بخوریم. عمو تا عصر برنمیگرده. ممکنه کمکم کنی، پولی؟”
بعد از شام امیل میخواست دوچرخهی نو و براق پولی رو برونه، بنابراین اون و پولی رفتن بیرون تو خیابون. مادربزرگش دراز کشید استراحت کنه. خالهاش کیک سیب درست کرد. کیکهای سیبش مشهور بودن.
وقتی امیل داشت در طول خیابان پل میروند، یک پلیس اومد. “میدونی پلاک ۱۵ کجاست؟” پرسید.
“بله، چرا؟ اتفاقی افتاده؟” امیل جواب داد. دوباره داشت به مجسمه فکر میکرد.
پلیس گفت: “نه. تو پسر مدرسهای امیل فیشر هستی؟”
“بله، آقا.”
پلیس حرف دیگهای نزد. و فقط به طرف خونه رفت زنگ زد.
خالهی امیل از پلیس خواست در اتاق نشیمن بشینه. مادربزرگش بیدار شد. اون هم میخواست بدونه چه اتفاقی افتاده. امیل و پولی نزدیک میز ایستادن. همگی هیجانزده بود.
پلیس شروع کرد: “خبرهایی براتون دارم. امیل و کارآگاههاش یک سارق بانک رو تعقیب کردن. خیلی وقت بود که پلیس میخواست مرد رو بگیره. اثر انگشتهاش رو در لیست مجرمانمون پیدا کردیم بنابراین همه چیز رو به ما گفت. و این بار داستانش حقیقت داشت. بیشتر پولی که دزدیده بود در کلاهش و داخل کتش بود. همه اسکناسهای صد پوندی بودن.”
“واقعاً؟”پولی گفت. باورش نمیشد.
پلیس ادامه داد: “دو هفته قبل بانک قول جایزهای رو برای شخصی که دزد رو پیدا کنه داده بود. و تو دزد رو گرفتی” به سمت امیل برگشت و گفت: “بنابراین جایزه رو میگیری. سرکارآگاه خیلی خوشحاله.”
پلیس چند تا اسکناس از جیبش در آورد و گذاشت روی میز.
گفت: “۵۰ پوند.”
امیل به پول نگاه کرد. به قدری تعجب کرده بود که نمیتونست صحبت کنه.
مادربزرگ یک فنجان قهوه به پلیس داد و بعد پلیس رفت. پیرزن دستش رو انداخت دور امیل و گفت: “باورم نمیشه! باورم نمیشه!”
امیل هنوز نمیتونست حرف بزنه ولی پولی میتونست. پرید بالا و پایین و داد میزد: “حالا میتونیم همهی پسرها رو دعوت کنیم اینجا برای چایی.”
امیل گفت: “بله. ولی اول باید مادر رو دعوت کنیم.”
متن انگلیسی درس
Chapter eight
With Grandmother at Last!
On the way to Bridge Street, Emil asked the driver to stop at the cafe. His case and the flowers were still there. He took them, thanked the owner of the cafe and got back into the taxi.
At last they arrived at his grandmother’s house. Emil rang the bell. The door opened and his grandmother was standing in front of him.
She kissed him, pulled his hair and said: ‘Emil, you wild boy! We’ve heard some very strange stories about you!’
Polly and her mother came running from the kitchen. They both looked very pleased.
‘Did you get the money back?’ Polly asked.
‘Of course,’ Emil answered. He took the notes from his pocket and gave his grandmother sixty pounds.
‘Here’s the money, Grandmother,’ he said. ‘It comes with Mother’s love. She’s sorry that she couldn’t send any for the last three months. But business wasn’t very good. Now she’s sent you more than usual.’
‘Thank you very much, my child,’ the old woman answered.
She gave him back one of the pound notes and said: ‘That’s for you, because you’re an excellent detective.’
Emil thanked his grandmother. Then he gave the flowers to his aunt. She took the paper off them, and Polly brought a pot of water from the kitchen. But it was too late. The flowers were dead.
‘Oh dear, they look like dry grass,’ said Polly.
‘They were fresh when Mother gave them to me,’ Emil said sadly. ‘But I couldn’t give them any water yesterday.’
‘It doesn’t matter,’ his grandmother said. ‘Now we must have our dinner. Uncle won’t be home before this evening. Can you help me please, Polly?’
After dinner, Emil wanted to ride Polly’s shining new bicycle, so he and Polly went out into the street. His grandmother lay down to rest. His aunt made an apple cake. Her apple cakes were famous.
As Emil was riding along Bridge Street, a policeman came past. ‘Do you know where Number 15 is?’ he asked.
‘Yes, why? Has something happened?’ Emil replied. He was thinking about the statue again.
‘No, no,’ said the policeman. ‘Are you the schoolboy Emil Fisher?’
‘Yes, sir.’
The policeman didn’t say another word. He just walked to the house and rang the bell.
Emil’s aunt asked the policeman to sit down in the sitting-room. His grandmother woke up. She wanted to know what was happening, too. Emil and Polly stood near the table. They were all excited.
‘I have some news for you,’ the policeman began. ‘Emil and his detectives followed a bank thief. The police have wanted to catch the man for a long time.
We found his fingerprints in our list of criminals, so he had to tell us everything. And this time his story was true.
Most of the money that he stole was in his hat and inside his coat. It was all in hundred-pound notes.’
‘Really?’ said Polly. She couldn’t believe it.
The policeman continued: ‘Two weeks ago, the bank promised a reward to the person who found the thief.
And you caught the man,’ he said, turning to Emil, ‘so you’ll receive the reward. The chief detective is very pleased.’
The policeman took some notes from his pocket and put them on the table.
‘Fifty pounds,’ he said.
Emil looked at the money. He was too surprised to speak.
His grandmother gave the policeman a cup of coffee and then he left. The old woman put her arm round Emil, saying: ‘I can’t believe it! I can’t believe it!’
Emil still couldn’t speak, but Polly could. She jumped up and down, shouting: ‘Now we can invite all the boys here to tea.’
‘Yes,’ Emil said. ‘But first we must invite Mother.’