مادر امیل میره شهر!

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: امیل و کارآگاه ها / درس 9

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 درس

مادر امیل میره شهر!

توضیح مختصر

مادر امیل هم به شهر میاد و امیل دوباره دوستانش رو میبینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل نهم

مادر امیل میره شهر!

صبح روز بعد، خانم مارتین، همسایه‌ی خانم فیشر زنگ خونشون رو زد.

“چطوری، خانم فیشر؟”پرسید.

خانم فیشر جواب داد: “نگران پسرم هستم. از وقتی رفته شهر، برام نامه ننوشته. تمام مدت منتظر پستچی هستم.”

خانم مارتین گفت: “خوب حالا دیگه میتونی نگران نباشی، عزیزم. اومدم بهت بگم حالش خوبه. عشقش رو فرستاده.”

“کجاست؟ از کجا میدونی؟”

“حالش خیلی خوبه. همچنین مشهور هم شده. یه دزد گرفته و پنجاه پوند جایزه بهش داده شده. باید با قطار بعدی بری شهر.”

“ولی همه‌ی اینها رو کی بهت گفته؟”

“خواهرت همین الان زنگ زد. باید فوراً بری و اونها رو ببینی.”

اون روز بعد از ظهر خانم فیشر سورپرایز دیگه‌ای داشت. در قطار نشسته بود و مردی روبروش روزنامه میخونید. یک‌مرتبه چیزی در صفحه‌ی اول روزنامه دید.

به عکس امیل اشاره کرد و داد زد: “این پسر منه!”

مرد روزنامه رو آورد پایین و با تعجب نگاه کرد.

“واقعاً؟ گفت. پس تو مادر امیل فیشر هستی؟ مطمئنم که خیلی بهش افتخار می‌کنی. بفرما میتونی داستان رو بخونی.” و روزنامه رو داد به خانم فیشر.

خانم فیشر خوند: “پسر حومه‌ای کارآگاه میشه. صد تا بچه دزد رو دنبال می‌کنن.”

بعد داستان امیل نوشته شده بود.

خانم فیشر هر کلمه رو با دقت خوند. وقتی تموم کرد، خیلی به پسرش افتخار می‌کرد. بنابراین دوباره داستان رو خوند ۷ بار خوند.

امیل در ایستگاه شرقی منتظرش بود.

“فوق‌العاده نیست؟ گفت. و میدونی می‌خوام چیکار کنم؟ می‌خوام یک کت نو برای تو و یه توپ فوتبال برای خودم بخرم.”

مادرش لبخند زد. “نظر لطفته، عزیزم. ولی من ایده‌ی بهتری دارم. بیشتر پول رو میذاریم بانک و پس‌انداز می‌کنیم. وقتی بزرگ شدی به دردت میخوره.”

امیل گفت: “خوب باشه. ولی باز هم کتت رو میگیری. و حالا می‌خوام دوستانم رو ببینم.”

“کجان؟”

“خونه‌ی مادربزرگ. خاله کیک سیب درست کرده و از همه‌ی پسرها خواسته بیان مهمونی چایی. حالا اونجا هستن و سر و صدای زیادی به پا کردن.”

و وقتی رسیدن خونه، سر و صدا زیاد بود. تمام دوستان جدید امیل اونجا بودن: پائول، کاپیتان، جرالد، والتر، رابرت، تونی، جان، سه‌شنبه کوچیک و بقیه. و برای همه صندلی به اندازه کافی بود.

پولی با یه قوری بزرگ چای از یک میز به سر میز دیگه می‌دوید. همه کیک‌ سیب می‌خوردن. مادربزرگ پیر با خوشحالی می‌خندید.

مادر امیل از پسرها بابت کمک به پسرش تشکر کرد.

یک‌مرتبه مادربزرگ پیر بلند شد.

شروع کرد: “حالا پسرها بهم گوش بدید.”

سکوت شد.

گفت: “نمی‌خوام بهتون بگم چقدر فوق‌العاده هستید. ایده‌ی خوبی نیست که زیادی به خودتون مغرور بشید. این درسته که شما یک دزد گرفتید.

ولی پسری اینجا هست که می‌خواست آقای گرین رو همراه بقیه‌ی شما تعقیب کنه. می‌خواست با تاکسی دنبالش کنه و لباس‌های پسر آسانسورچی رو بپوشه و مخفیانه اون رو زیر نظر بگیره.

ولی این کارها رو نکرد. کاری که شما بهش گفته بودید رو انجام داد. در خونه موند، کنار تلفن و به این شکل کمک کرد.”

همه به سه‌شنبه‌ی کوچیک نگاه کردن.

مادربزرگ ادامه داد: “بله دارم درباره سه‌شنبه کوچیک حرف میزنم. تا ۲ روز کنار تلفن موند. کار کسل‌کننده‌ای بود، ولی کارش رو خوب انجام داد. حالا بیاید همه بلند شیم بایستیم و از سه‌شنبه‌ی کوچیک تشکر کنیم.”

و همه دقیقاً این کار رو انجام دادن.

مهمانی به پایان رسید و همه‌ی پسرها رفتن خونه. ولی اول قول دادن که قبل از اینکه امیل برگرده نیوتن دوباره همدیگه رو ببینن.

خانواده نشستن و درباره‌ی ماجرای امیل حرف زدن.

امیل گفت: “خوب، درسی گرفتم. نباید هر حرفی که غریبه‌ها می‌زنن رو باور کنی.”

مادرش گفت: “و من هم چیزی یاد گرفتم. ایده‌ی خوبی نیست که پسر بچه‌ها تنها سفر کنن.”

مادربزرگ امیل موافق نبود. گفت: “اشتباه می‌کنی، عزیزم. اشتباه می‌کنی.”

مادر امیل گفت: “شاید. ولی درسی نیست که از این ماجرا گرفته باشیم؟”

پیرزن لبخند زد. گفت: “بله، هست. زندگی گاهی سخت هست ولی آدم‌های مهربون زیادی در دنیا وجود دارن.” رو کرد به امیل. “و دوستان حقیقی وقتی نیاز به کمک داشته باشی، میان.”

متن انگلیسی درس

Chapter nine

Emil’s Mother Goes to the City

The next morning, Mrs Fishers neighbour, Mrs Martin, rang her doorbell.

‘How are you, Mrs Fisher?’ she asked.

‘I’m worried about my son,’ Mrs Fisher replied. ‘He hasn’t written to me since he went to the city. I’m watching for the postman all the time.’

‘Well now you can stop worrying, my dear,’ said Mrs Martin. ‘I came to tell you that he’s fine. He sends his love.’

‘Where is he? How do you know?’

‘He’s very well. He’s also famous. He caught a thief and was given a reward of fifty pounds. You must go to the city on the next train.’

‘But who told you all this?’

‘Your sister’s just phoned me. You must go and see them immediately.’

Later that afternoon, Mrs Fisher had another surprise. She was sitting on the train and a man opposite her was reading a newspaper. Suddenly she saw something on the front page.

‘That’s my son’ she cried, pointing to a photograph of Emil.

The man put down the newspaper and looked up in surprise.

‘Really?’ he said. ‘So you’re Emil Fisher’s mother. I’m sure you’re very proud of him. Here, you can read the story.’ And he gave her the newspaper.

“COUNTRY BOY ACTS AS DETECTIVE”, she read. “100 CHILDREN FOLLOW A THIEF”.

Then came Emil’s story.

Mrs Fisher read every word carefully. When she finished, she felt very proud of her son. So she read the story again - seven times.

Emil was waiting for her at East Station.

‘Isn’t it wonderful?’ he said. ‘And do you know what I’m going to do? I’m going to buy a new coat for you, and a football for me.’

His mother smiled. ‘That’s very nice of you, dear. But I’ve got a better idea. We’ll put most of the money in the bank and save it. When you’re older, it will be very useful to you.’

‘Well, OK,’ said Emil. ‘But you’ll still have your coat. And now I’d like you to meet my friends.’

‘Where are they?’

‘At Grandmother’s house. Aunt has made one of her apple cakes, and we’ve asked all the boys to a tea party. They’re there now, making a lot of noise.’

And it was noisy when they arrived. All Emil’s new friends were there: Paul, the Captain, Gerald, Walter, Robert, Tony, John, Little Tuesday and the others. There weren’t enough chairs for everyone.

Polly was running from one table to another with a big pot of tea. Everyone was eating apple cake. The old grandmother was laughing happily.

Emil’s mother thanked the boys for helping her son.

Suddenly the old grandmother stood up.

‘Now listen to me, boys,’ she began.

There was silence.

‘I’m not going to tell you how wonderful you are,’ she said. ‘It isn’t a good idea to be too proud of yourselves. It’s true that you caught a thief.

But there’s one boy here who wanted to follow Mr Green with the rest of you. He wanted to go after him in a taxi, and dress in a lift boy’s clothes and watch him secretly.

But he didn’t. He did what you told him to do. He stayed at home by the telephone and helped in that way.’

Everyone looked at Little Tuesday.

‘Yes, I’m talking about Little Tuesday,’ the grandmother continued. ‘He stayed by the telephone for two days. It was a boring job, but he did it well. Now let’s all stand up and thank Little Tuesday.’

And that is exactly what everyone did.

The party ended, and all the boys went home. But first they promised to meet again before Emil went back to Newton.

The family sat and talked about Emil’s adventure.

‘Well,’ said Emil, ‘I’ve learnt one lesson. You can’t believe everything that strangers tell you.’

‘And I’ve learnt something, too,’ said his mother. ‘It’s not a good idea for boys to travel alone.’

Emil’s grandmother didn’t agree. ‘You’re wrong, dear,’ she said. ‘You’re wrong.’

‘Perhaps,’ said Emil’s mother. ‘But isn’t there a lesson that we can learn from this?’

The old lady smiled. ‘Yes, there is,’ she said. ‘Life is difficult sometimes, but there are many kind people in the world.’ She turned to Emil. ‘And a true friend comes when you need help.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.