سرفصل های مهم
پیشنهاد ازدواج
توضیح مختصر
اِما زندگی خوبی داره و دوست داره مردان و زنان رو با هم آشنا کنه تا ازدواج کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل اول
پیشنهاد ازدواج
اِما وودهاوس زیبا، باهوش و پولدار بود. در ۱۶ مایلی لندن در روستای هایبری زندگی میکرد و در سن حدوداً ۲۱ سالگی فکر میکرد زندگی فوقالعاده بینقصی داره.
ولی هیچ چیز تا ابد همونطور نمیمونه و حتی بینقصترین و فوقالعادهترین زندگیها هم گاهی باید تغییر کنن.
اِما کوچیکترین دختر از دو تا دختر بود ولی تنها با پدرش در خونهی خانوادگی زندگی میکرد. خواهرش، ایزابلا، با شوهر و پنج تا بچههاش در لندن زندگی میکرد.
مادر اِما وقتی اِما پنج ساله بود مرده بود بنابراین پدرش دوشیزه تیلور رو پیدا کرده بود تا پیش اونها در هارتفیلد زندگی کنه و مراقب دو تا دخترهاش باشه.
دوشیزه تیلور معلم و دوستشون شد و حتی بعد از اینکه اما بزرگ شد و دیگه به دوشیزه تیلور به عنوان معلم نیاز نداشت، به زندگی پیش اونها ادامه داد و عضوی از خانواده شد.
ولی زندگی راحت و آسودهی اِما وقتی دوشیزه تیلور تصمیم گرفت با آقای وستون ازدواج کنه، تغییر کرد.
هر چند خونهی آقای وستون - به اسم راندالس - خیلی نزدیک خونهی اما بود، ولی اِما به زودی متوجه شد که تفاوت زیادی بین دوشیزه تیلور در هارتفیلد و خانم وستون نیم مایل دورتر از هارتفیلد وجود خواهد داشت.
و به این ترتیب اما و پدرش با هم تنها موندن، و هر دو آرزو میکردن دوشیزه تیلور هنوز اونجا بود.
آقای وودهاوس با ناراحتی گفت: “چقدر حیف که آقای وستون به دوشیزه تیلور فکر کرد.”
“من موافق نیستم، پاپا. با هم خیلی خوشبختن و من براشون خوشحالم. باید اونها رو زیاد ببینیم.
میان هارتفیلد و ما هم باید به دیدنشون به خونهی آقای وستون بریم. باید همیشه همدیگه رو ببینیم.”
هرچند اما سعی میکرد پدرش رو خوشحالتر کنه، ولی خودش هم به همون اندازه ناراحت بود.
وقتی شب بعد از عروسی دوشیزه تیلور با هم نشسته بودن و ورق بازی میکردن، دوستشون آقای نایتلی، به دیدنشون اومد.
برادرش، جان، شوهر ایزابل بود و تازه از خونهی اونها از لندن برمیگشت.
“عروسی چطور بود؟ کی بیشتر گریه کرد؟”
اما گفت: “همه سر وقت اومدن و بهترین لباسهاشون رو پوشیده بودن و هیچ اشکی هم ریخته نشد.”
آقای نایتلی گفت: “ولی من میدونم تو چقدر باید ناراحت باشی، اما.”
اما گفت: “بله، ولی خوشحالم که چهار سال قبل خودم آشناشون کردم. آدمها میگفتن آقای وستون دیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنه ولی من امکان عشق رو دیدم.”
آقای وودهاوس گفت: “و حالا دوشیزه تیلور ما رو تنها گذاشته. پس لطفاً دیگه کسایی رو با هم آشنا نکن که ممکنه حلقهی دوستان و خانوادهی ما رو بشکنن، اما.”
آقای نایتلی با اما موافق نبود.
گفت: “نمیفهمم چرا فکر میکنی موفق شدی. چیزی بیشتر از یک حدس خوششانس نبود.”
ولی اما گوش نمیداد. مطمئن بود که به خاطر کمک اون دوشیزه تیلور با آقای وستون ازدواج کرده بود و حالا به این فکر میکرد که دو نفر دیگه رو هم با هم آشنا کنه.
“آقای التون، کشیش بخش، مرد خوشقیافه و خوبی هست همه اینطور میگن. و امروز در کلیسا میدیدم که خیلی دوست داره عروسی اون باشه. ای کاش بتونم برای اون هم زنی پیدا کنم.”
“بذار خودش زنش رو انتخاب کنه” آقای نایتلی خندید.” ۲۷ ساله است و میتونه مراقب خودش باشه.”
آقای وودهاوس اغلب همسایههاش رو به هارتفیلد دعوت میکرد تا عصر رو با ورقبازی سپری کنن. اِما از سرگرم کردن دوستانشون خوشحال میشد، هرچند بیشتر اونها از نظر سن و سال به پدرش نزدیکتر بودن تا اما.
ولی در یکی از این عصرها اما خوششانس بود، چون یکی از همسایهها یه دوست جوونش رو با خودش آورده بود.
هریت اسمیت ۱۷ ساله در مدرسه هایبری دانشآموز بود و هنوز اونجا با سرمعلم زندگی میکرد، چون هیچ خانوادهای نداشت که زنده باشه. هریت خیلی زیبا بود و اون و اما بلافاصله دوست شدن.
هریت خیلی تحتتأثیر قرار گرفته بود. فکر میکرد اما فوقالعاده است و محیط هایبری خیلی بهتر از قبل بود.
اِما هریت رو زیاد دوست داشت و میخواست اون رو به جامعهی خوبی معرفی کنه ولی اول باید به هریت کمک میکرد و چند تا چیز بهش یاد میداد.
به این نتیجه رسید که نقشهی خیلی مهربانانه و عاقلانهای هست.
بعد از اون شب، هریت زمان زیادی در هارتفیلد سپری میکرد و اون و اما اغلب با هم بودن. هریت از دوست مدرسهاش، الیزابت مارتین و خانوادهاش که تابستون پیششون میموند به اما گفت.
اما از مزرعهی مارتینها شنیده بود و وقتی گوش میداد، متوجه شد که آقای رابرت مارتین پدر خانواده نیست، بلکه پسرشون هست. و مجرد هست.
اما گفت: “از آقای رابرت مارتین بهم بگو” و هریت بهش گفت.
گفت: “مهربون و باهوش بود” و هریت خیلی زیاد دوستش داشت. اما فکر کرد که یک کشاورز نامناسبترین دوست برای هریت هست و میدونست آقای التون کشیش شوهر خیلی بهتری میشه. مکالمهشون رو از رابرت مارتین دور کرد.
“اگه اون رو با مردان جوون دیگه مقایسه کنی، قطعاً تفاوت رو میبینی. برای مثال آقای التون آقای محترم فوقالعادهای هست.
“بهت گفتم اون روز دربارهی تو چی گفت؟” پرسید و به هریت گفت که آقای مارتین فکر میکنه هریت خیلی زیباست. هریت خیلی خوشحال شد و به نظر یکمرتبه خواست کمتر از آقای مارتین حرف بزنه.
“فکر میکنم آقای التون تو رو خیلی دوست داره. یادت میاد چطور از من میخواست نقاشیت رو بکشم؟ و وقتی تمومش کردم چطور آه کشید؟”
نقاشی اول ایدهی اما بود، ولی وقتی آقای التون شنید بلافاصله اشتیاق نشون داد و فکر کرد پیشنهاد خیلی خوبیه. اِما هریت رو در باغچه کشید و آقای التون میخواست تماشا کنه.
ولی زیاد قدم میزد و سؤالات زیادی میپرسید، به طوری که برای اما سخت بود به نقاشی فکر کنه و برای هریت سخت بود به بیحرکت ایستادن فکر کنه. بالاخره اما ازش خواست بشینه و چیزی براشون بخونه.
وقتی نقاشی تموم شد، آقای التون فکر کرد دقیقاً شبیه هریت هست، ولی همه موافق نبودن.
خانم وستون گفت: “دور چشمهای نقاشی یه ذره زیادی زیباست.”
آقای التون جواب داد: “به هیچ عنوان! دوشیزه اسمیت به همین زیبایی هست که دوشیزه وودهاوس نقاشی کرده.”
آقای نایتلی اِما رو خیلی خوب میشناخت و همیشه باهاش صادق بود. گفت: “خیلی قد بلند کشیدیش، اما.”
آقای التون گفت: “آه، نه. خیلی قد بلند نیست. به نظرم دقیقاً درسته.”
همون موقع بود که اما برای اولین بار شروع به دیدن امکان با هم بودن اونها کرده بود و خیلی امیدوار بود که این اتفاق بیفته.
بعد هریت شروع به صحبت دربارهی رابرت مارتین کرده بود و اِما نگران بود آقای مارتین نقشههای اما از آشنا کردن این دو نفر رو خراب کنه.
روز بعد به دیدن هریت به روستای هاربری رفت و خبرهای ناخوشایندی شنید.
هریت که خیلی هیجانزده بود، گفت: “دوشیزه وودهاوس، آقای مارتین برام نامه نوشته و از من خواسته باهاش ازدواج کنم!”
نامه رو به اما نشون داد و اما موافقت کرد که نامهی خیلی خوبی هست.
گفت: “به قدری خوب هست که به این فکر میکنم که خواهرش در نوشتن نامه بهش کمک کرده یا نه!”
“چطور جواب بدم؟” هریت پرسید.
اما جواب داد: “من نمیتونم بهت بگم باید نامهی خودت باشه. ولی مطمئنم طوری مینویسی که زیاد ناراحت نشه.”
هریت در حالی که با ناراحتی پایین رو نگاه میکرد، گفت: “پس فکر میکنی باید ردش کنم؟”
“من توصیهای بهت نمیکنم. چیزی هست که خودت باید تصمیم بگیری.”
هریت ساکت بود. دوباره به نامه نگاه کرد. گفت: “اصلاً فکر نمیکردم انقدر دوستم داشته باشه.”
اما به این نتیجه رسید که باید حرف بزنه تا هریت رو از یک ازدواج نامناسب نجات بده.
“هریت، اگه به جوابت شک داری، البته باید ردش کنی. اگه نمیتونی بگی بله، بلافاصله بنویس نه.”
“پس رد میکنم. فکر میکنی کار درستیه؟”
اما گفت: “عالیه هریت عزیز. و یادت باشه آقای مارتین فقط یک کشاورزه با تو یا من برابر نیست. اگه تو با اون ازدواج کنی، هیچ وقت نمیتونم به دیدنت بیام.”
نامهی هریت نوشته و فرستاده شد. کل عصر کمی ساکت بود و یک بار گفت امیدواره آقای مارتین و خواهرهاش زیاد ناراحت نشن. اما سعی کرد بهش کمک کنه و شروع به صحبت دربارهی آقای التون کرد.
“فردا دوباره میبینیمش، هریت. دوباره میاد این اتاق و به عکست نگاه میکنه و وقتی نقاشی رو میبینه مثل همیشه آه میکشه.”
هریت لبخند زد و خوشحالتر شد.
وقتی روز بعد آقای نایتلی و اما در باغچهی هارتفیلد بودن، درباره هریت با اما حرف زد.
“بهت تبریک میگم، اما. هریت همیشه دختر زیبایی بود، ولی چیزهای زیادی بهش یاد دادی. فکر میکنم دوستت امروز خبرهایی بشنوه که خوشحالش کنن.”
اما اول فکر کرد شاید آقای التون چیزی به آقای نایتلی گفته، ولی بعد آقای نایتلی ادامه داد:
“رابرت مارتین نظر من رو درباره هریت پرسید: آیا برای ازدواج زیادی جوان هست یا نه؟ برای اینکه ازش تقاضای ازدواج کنه خیلی زود هست یا نه؟ من بهش توصیه کردم تقاضا کنه. خیلی زیاد عاشق هریته.”
اما گفت: “کرده، و هریت هم رد کرده.”
“چی؟ دختر خیلی احمقیه. مطمئنی؟”
“البته جوابش رو دیدم.”
آقای نایتلی از دستش عصبانی شد.
“جوابش رو دیدی! منظورت اینه که تو نوشتی! فکر میکنم ایدهی تو بوده، اما.”
“ایدهی من نبود، ولی همین عقیده رو داشتم هر چند رابرت مرد جوان خیلی خوشایندی هست، ولی با هریت برابر نیست.”
“هریت اسمیت هیچ خانواده و هیچ پولی نداره. جفت خوبی براش میشد. تا با تو آشنا بشه، به بهتر از این فکر نمیکرد ولی تو مغزش رو با ایدههای جامعهی بالا و اینکه چقدر زیبا هست پر کردی. تابستون پیش مارتینها به اندازهی کافی خوشحال بود.”
اما ناراحت بود، چون آقای نایتلی خیلی از دستش عصبانی بود، ولی موافق نبود که اشتباه کرده.
“حالا که میدونه آقایون محترم چطور هستن، رابرت رو متفاوت میبینه. حالا دنبال چیز بهتریه.”
“یادت باشه اما، مردان معقول زنهای احمق نمیخوان. آقای نایتلی جواب داد: هریت ممکنه فرصت دوبارهی ازدواج نداشته باشه.” شروع به دور شدن از اما کرد.
“و اگه به آقای التون برای هریت فکر میکنی، عملی نمیشه. اون کشیش و مرد خوبیه، ولی در یک زن دنبال پول و خانوادهی خوبه.”
اما خندید. “در تلاشم هریت رو برای آقای التون جور کنم” و امیدوار بود آقای نایتلی دیگه عصبانی نباشه و بمونه.
از بالای شونهاش گفت: “باور کن، اما آقای التون عاقلانه انتخاب میکنه. صبحبخیر.”
متن انگلیسی درس
CHAPTER ONE
An Offer of Marriage
Emma Woodhouse was beautiful, clever and rich. She lived sixteen miles from London in the village of Highbury and at nearly twenty-one years old she thought her life was perfect.
But nothing stays the same for ever and even the most perfect life must sometimes change.
Emma was the younger of two daughters but only she lived with her father at the family home. Her sister Isabella lived in London with her husband and five children.
Emma’s mother died when she was only five, and so her father found Miss Taylor to live with them at Hartfield and look after his two daughters.
Miss Taylor became their teacher and friend and, even after Emma had grown up and didn’t need Miss Taylor as a teacher any longer, she continued to live with them and was part of the family.
But Emma’s comfortable life changed when Miss Taylor decided to get married to Mr Weston.
Although his house - called ‘Randalls’ - was very near Emma’s, she soon realised there would be a great difference between a Miss Taylor at Hartfield and a Mrs Weston half a mile from Hartfield.
And so Emma and her father were left alone together, both wishing that Miss Taylor was still there too.
‘What a pity Mr Weston ever thought of Miss Taylor,’ said Mr Woodhouse, sadly.
‘I cannot agree, Papa. They are very happy together, and I am happy for them. And we shall see them often.
They will come here to Hartfield and we shall visit them at Mr Weston’s house. We shall always be meeting.’
But although Emma tried to make her father feel happier, she was just as sad as him.
As they sat together playing cards on the evening after Miss Taylor’s wedding, their friend Mr Knightley came to visit them.
His brother John was Isabella’s husband and he had just returned from their home in London.
‘How was the wedding? Who cried the most?’
‘Everybody was on time and looked their best,’ said Emma, ‘And there were no tears.’
‘But I know how sad you must feel, Emma,’ said Mr Knightley.
‘Yes, but I am happy that I made the match myself, four years ago. People said Mr Weston would never marry again, but I saw the possibility of love,’ said Emma.
‘And now Miss Taylor has left us,’ said Mr Woodhouse. ‘So please do not make any more matches that might break up our circle of friends and family, Emma.’
Mr Knightley did not agree with Emma.
‘I cannot see why you think you succeeded. It was no more than a lucky guess,’ he said.
But Emma would not listen. She was sure it was because of her help that Miss Taylor had married Mr Weston, and now she had the idea of making another match.
‘Mr Elton, the vicar - he is such a good and handsome man, everybody says so. And today, in the church, I could see that he would like it very much if it was his wedding. I wish I could help to find him a wife.’
‘Leave him to choose his own wife,’ laughed Mr Knightley. ‘He is twenty-seven and can take care of himself.’
Mr Woodhouse often invited his neighbours to Hartfield for an evening spent playing cards. Emma was happy to entertain their friends, although many of them were closer in age to her father than to her.
But on one of these evenings Emma was luckier because one of their neighbours brought a young friend with her.
Seventeen-year-old Harriet Smith had been a pupil at the school in Highbury and was still living there with the head teacher because she had no living family. Harriet was very pretty and she and Emma immediately became friends.
Harriet was very impressed. She thought Emma was wonderful and the surroundings of Hartfield were much better than she was used to.
Emma liked Harriet a lot and wanted to introduce her into good society, but first she would have to help by teaching Harriet a few things.
She decided this was a very kind and thoughtful plan. After that evening, Harriet spent a lot of time at Hartfield and she and Emma were often together.
Harriet told Emma about her schoolfriend Elizabeth Martin and her family, who she had stayed with in the summer.
Emma heard about the Martins’ farm and as she listened she began to realise that Mr Robert Martin was not the father of the family, but the son. And he was single.
‘Tell me about Mr Robert Martin,’ Emma said and Harriet did tell her.
‘He was kind and clever,’ she said, and she liked him a lot. Emma thought a farmer was a most unsuitable friend for Harriet and knew Mr Elton, the vicar, would be a much better husband. She turned their conversation away from Robert Martin.
‘If you compare him to other young men you will certainly see a difference. For example, Mr Elton is a perfect gentleman.
Did I tell you what he said about you the other day?’ she asked, and told Harriet how beautiful he thought she was. Harriet was very pleased and suddenly seemed to want to talk less about Mr Martin.
‘I think Mr Elton likes you a lot. Remember how he wanted me to paint a picture of you? And how he sighed over it when I had finished?’
The painting had been Emma’s idea at first but when he heard about it, Mr Elton was immediately enthusiastic and thought it a very good suggestion. Emma painted Harriet in the garden and Mr Elton wanted to watch.
But he walked about so much and asked so many questions that it became difficult for Emma to think about painting and for Harriet to think about standing still. Finally, Emma asked him to sit down and read something to them.
When the picture was finished Mr Elton thought it looked exactly like Harriet, but not everyone agreed.
‘The picture is a little too beautiful around the eyes,’ said Mrs Weston.
‘Not at all’ replied Mr Elton. ‘Miss Smith is just as beautiful as Miss Woodhouse has painted her.’
Mr Knightley knew Emma very well and was always honest with her. He said, ‘You’ve made her too tall, Emma.’
‘Oh, no,’ said Mr Elton. ‘Not too tall. Exactly right in my opinion.’
That was when Emma first began to see the possibility of a match between them and had great hopes that it would happen.
Then Harriet had started talking about Robert Martin and Emma worried that he might spoil her match-making plans.
The next day she met Harriet in Highbury village and heard some unwelcome news.
‘Miss Woodhouse,’ said a very excited Harriet, ‘Mr Martin has written to ask me to marry him!’
She showed Emma the letter and she agreed it was certainly a very good letter.
‘So good that I wonder whether his sister helped him to write it,’ she said.
‘How shall I reply?’ Harriet asked.
’ I cannot tell you - it must be your own letter,’ Emma replied. ‘But I am sure you will write it so that he will not be too unhappy.’
‘So you think I should refuse him,’ said Harriet sadly, looking down.
‘I shall not advise you. This is something you must decide yourself
Harriet was silent. She looked at the letter again.’I had no idea he liked me so much,’ she said.
Emma decided she must speak to save Harriet from an unsuitable marriage.
‘Harriet, if you doubt your answer, of course you should refuse him. If you cannot say “yes” immediately you must say “no”.’
‘Then I will refuse. Do you think I am right?’
‘Perfectly, dearest Harriet. And remember, Mr Martin is only a farmer - he is not your equal or mine. If you married him, I could never visit you,’ said Emma.
Harriet’s letter was written and sent. She was a little quiet all evening and once she said she hoped Mr Martin and his sisters were not too sad. Emma tried to help her and started talking about Mr Elton again.
‘We shall see him tomorrow, Harriet. He will come into this room and look at your picture again, and sigh as he always does when he sees it.’
Harriet smiled and became happier.
When Mr Knightley and Emma were in the gardens at Hartfield the next day he spoke to her about Harriet.
‘I congratulate you, Emma. She was always a pretty girl but you have taught her a lot. I think your friend may get some news today that will make her happy.’
Emma thought at first that Mr Elton might have said something to Mr Knightley but then he continued.
‘Robert Martin asked my opinion of her, was she too young to marry? Was it too soon to ask her? I advised him to ask. He’s very much in love with her.’
‘He has already asked,’ said Emma,’ and she has refused him.’
‘What? She is a very foolish girl. Are you sure?’
’ Of course, I saw her answer.’
Mr Knightley became angry with her.
‘Saw it! You mean you wrote it! I think this was your idea, Emma.’
‘It was not, but I believe that, although he is a very pleasant young man, he is not Harriet’s equal.’
‘Harriet Smith has no family and no money. This was a good match for her.
Until she met you, she thought of nothing better for herself, but you have filled her head with ideas of high society and of how beautiful she is. She was happy enough with the Martins in the summer.’
Emma was unhappy because he was so angry with her, but she would not agree that she had been wrong.
‘Now she knows what gentlemen are, she sees him differently. Now she is looking for something better.’
‘Remember, Emma, sensible men do not want silly wives. Harriet may not have another chance to marry,’ he replied. He started to walk away from her.
‘And if you were thinking of Mr Elton for Harriet, it will not work. He is a good vicar and a good man but he will look for money and good family in a wife.’
Emma laughed. ‘I am not trying to make a match for Harriet with Mr Elton,’ she said, hoping that Mr Knightley would stop being angry and stay.
‘Believe me, Emma, Mr Elton will choose sensibly,’ he said over his shoulder. ‘Good morning to you.’