سرفصل های مهم
پیشنهاد دوم
توضیح مختصر
اِما متوجه میشه دربارهی علاقهی آقای التون به هریت اشتباه میکرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل دوم
پیشنهاد دوم
آقای نایتلی به قدری عصبانی بود که مدتی طول کشید تا دوباره به هاتفیلد برگرده. وقتی اما دوباره دیدش متوجه شد هنوز اما رو نبخشیده و اما هم از این بابت ناراحت بود.
ولی فکر میکرد نقشهاش موفق میشه. هر بار آقای التون هریت و اما رو میدید، کمی بیشتر آه میکشید و اما مطمئن بود آقای التون واقعاً هریت رو دوست داره.
هریت برای خودش کتاب کوچک شعر درست میکرد و چند نفری که میشناختنش شعرهای مورد علاقهشون رو برای کتاب پیشنهاد داده بودن.
روزی اما در این باره به آقای التون گفت و بعد گفت: “شاید بتونید چیزی برای کتاب هریت بنویسید. خیلی باهوشید و براتون آسون خواهد بود.”
آقای التون جواب داد: “مطمئنم نمیتونستم این کار رو انجام بدم،” ولی روز بعد به هارتفیلد سر زد و کاغذی با شعر کوتاهی روش گذاشت اونجا. مخاطبش دوشیزه … بود:
اما گفت: “البته منظورش تویی.”
شعر رو با هم خوندن و دیدن که شعر عاشقانهی خیلی زیبایی هست. هریت خیلی از شعر خوشحال شد.
“آقای التون! واقعاً عاشق منه!” آه کشید.
شعر رو برای آقای وودهاوس خوندن و اون گفت احتمالاً بهترین شعری هست که پیدا کردن. بعد شروع به صحبت درباره ایزابلا کرد.
“هفته آینده میاد و برای کریسمس اینجا خواهند بود.”
“وقتی ایزابل اینجاست، باید از آقا و خانم وستون هم بخوایم برای شام بیان پاپا. اما گفت: و هریت هم باید تا میتونه بیاد.” اما به هریت گفت: “بچههای خواهرم رو دوست خواهی داشت و کریسمسی به یادماندنی خواهد بود.”
روز بعد اما مجبور بود به دیدن خانوادهای بیمار و فقیر در دهکده بره و هریت هم همراهش رفت.
راهی که به خونهی کوچیکشون میرفت از جلوی کلیسا و بعد خونهی آقای التون رد میشد مدتی ایستادن تا به خونه نگاه کنن. اولین بار بود که هریت میدید آقای التون کجا زندگی میکنه.
هریت گفت: “چه خونهی شیرینی.”
“و روزی تو و کتاب شعر تو میاید اینجا. اما جواب داد: بعد من هم اغلب از این راه قدم میزنم.”
به راهشون ادامه دادن و خانواده رو دیدن. اِما زن جوان خیلی مهربونی بود و براشون غذا و برای بچهها لباس برده بود و سعی میکرد تا میتونه کمک کنه.
وقتی شروع به برگشت به هارتفیلد کردن، آقای التون رو وقتی داشت از خونهاش بیرون میومد، دیدن و آقای التون ازشون سؤال کرد میتونه همراهشون بره یا نه.
اما میخواست آقای التون و هریت با هم و بدون اون قدم بزنن بنابراین ایستاد و خم شد تا چکمهاش رو کنترل کنه.
اونها رفتن و به نظر مکالمهی جالبی داشتن. اما سعی کرد خیلی پشت سرشون جا بمونه، ولی اونها کمی بعد ایستادن، برگشتن و منتظر شدن تا اما بهشون برسه.
اما امیدوار بود آقای التون از فرصت استفاده کنه و به هریت بگه دوستش داره، ولی این کار رو نکرد.
فکر کرد: “خیلی محتاطه. تا از عشق هریت مطمئن نشده نمیگه.”
هر چند نقشهاش موفق نشده بود، ولی اما مطمئن بود که به روز بزرگ ازدواجشون کمی نزدیکتر شدن.
ایزابلا، جان نایتلی و بچههاشون هفتهی قبل از کریسمس به هارتفیلد رسیدن.
- آقای وودهاوس از دیدن دوباره همهی اونها خوشحال بود و خانواده از با هم بودن خوشحال بودن. درباره دوستانشون در هایبری صحبت کردن و البته دربارهی آقا و خانم وستون هم صحبت کردن.
“خانم وستون رو زیاد میبینید؟” ایزابلا پرسید.
آقای وودهاوس با ناراحتی گفت: “نه، اون قدری که دوست دارم و همیشه دوباره میره.”
“ولی آقای وستون بیچاره یادت باشه! و حالا که ازدواج کرده، باید بره، پاپا” اما خندید.
“و مرد جوان، پسر آقای وستون، چی؟ از زمان ازدواج به دیدن پدرش اومده؟” جان نایتلی پرسید.
همه در هایبری پسر آقای وستون، فرانک، رو میشناختن، ولی هیچکس اون رو ندیده بود. چندین بار گفته بود میاد، ولی هر بار اتفاقی افتاده بود و دیدار نشده بود.
خاله و شوهرخالهی فرانک، آقا و خانم چرچیل، وقتی مادرش مرده بود اون رو به فرزندی قبول کرده بودن. نوزاد بود و اون موقع به نظر آقای وستون بهترین کار برای انجام همین بود.
چرچیلها خودشون بچهای نداشتن و فرانک فامیلی اونها رو گرفت. ولی خانم چرچیل خیلی حسود بود و میخواست فرانک رو برای خودش نگه داره.
هرچند فرانک سالی یک بار پدرش رو در لندن میدید، ولی هنوز با زن جدید پدرش آشنا نشده بود.
اگه فرانک چرچیل بالاخره به هایبری میومد، برای آقا و خانم وستون و کل دهکده خیلی هیجانانگیز میشد.
همه منتظر دیدار فرانک بودن، مخصوصاً اما.
آقای وودهاوس به ایزابلا گفت: “من نامهای که فرانک برای خانم وستون نوشته بود رو دیدم، و به نظر میرسید مرد جوان خیلی خوشایندی هست. فقط متأسفم که الان اینجا نیست تا بتونی باهاش آشنا بشی، عزیزم.”
خانم وستون کل خانواده رو برای شام شب کریسمس به راندالس دعوت کرد و از هریت، آقای نایتلی و آقای التون هم خواسته شد به اونها بپیوندن.
دو کالسکه از هارتفیلد رفت و آقای وودهاوس ترتیبی داد تا آقای التون رو جلوی خونهاش ببینن و اون رو هم با خودشون به راندالس ببرن.
روز قبل هریت بیمار شد و سرفه کرد و گلودرد داشت بنابراین نتونست بره. اِما به آقای التون توضیح داد و آقای التون گفت خیلی متأسف هست که هریت بیماره.
اِما فکر میکرد آقای التون به قدری ناراحت میشه که بدون هریت به راندالس نمیره، ولی آقای التون اِما رو سورپرایز کرد.
به اما گفت: “خیلی حیف شد که دوستمون نتونست در مهمونی کوچیکمون به ما بپیونده، ولی من منتظر عصر هستم. باید امیدوار باشیم که به زودی حالش خوب بشه.”
اما فکر کرد عجیبه که بیشتر از این نگران هریت نیست، ولی چیزی نگفت. در طول سفر آقای التون کاملاً خوشحال بود و حتی کمی هم شوخی کرد. به نظر هریت بیچاره رو فراموش کرده بود و به وضوح از اوقات خودش لذت میبرد.
وقتی به راندالس رسیدن اما از اینکه آقای التون رو بیشتر مدت کنار خودش دید تعجب کرد.
شنید که آقای وستون چیزی درباره فرانک به بقیه میگه، ولی چون آقای التون داشت باهاش حرف میزد، نتونست چیزی بشنوه.
اما به فرانک چرچیل علاقه و توجه داشت، هر چند هیچ وقت ندیده بودش.
حدوداً همسن بودن و چون دو تا خانواده حالا با ازدواج به هم پیوسته بودن، به نظر میرسید مردی هست که اما باید باهاش ازدواج کنه. فکر کرد آقا و خانم وستون و شاید پدر خودش هم احتمالاً همین فکر رو دارن.
سر شام اما کنار آقای وستون نشسته بود و از آقای التون خیلی فاصله داشت بنابراین این فرصت رو داشت که در مورد فرانک سؤال کنه.
آقای وستون گفت: “دوست داشتم امشب دو نفر دیگه رو هم اینجا ببینم دوست شما دوشیزه اسمیت و پسرم. میدونستی امروز صبح یک نامه دیگه از فرانک دریافت کردیم؟
بعد از دو هفته با ما خواهد بود. خانم وستون شک داره، ولی من مطمئن هستم که این بار میاد.”
اما گفت: “اگه شما فکر میکنید میاد، من هم اینطور فکر میکنم.” امیدوار بود حق با آقای وستون باشه، چون خیلی زیاد میخواست فرانک رو ببینه.
شب در راندالس خیلی خوشایند بود و وقتی خونه رو ترک کردن، شروع به برف باریدن کرد.
آقای وودهاوس، ایزابلا و جان همگی با کالسکهی اول رفتن و اما و آقای التون تنها در کالسکهی دوم بودن.
تازه از دروازهها رد شده بودن و به جاده رسیده بودن که آقای التون یکمرتبه از روی صندلیش پرید بالا و کنار اما نشست و دست اما رو در دستش گرفت. اما بلافاصله به اون طرف کالسکه رفت.
“آقای التون! چه فکری دارید؟ لطفاً همین لحظه تموم کنید” اما داد زد و میترسید از شراب عالی آقای وستون زیادی مست شده باشه.
ولی آقای التون تموم نکرد. گفت اما رو دوست داره و اگه قبول نکنه باهاش ازدواج کنه میمیره. دوباره کنار اما نشست و اما دوباره کشید کنار.
اما گفت: “نمیفهمم. مطمئناً شما دوشیزه اسمیت رو دوست دارید، نه من رو!”
“دوشیزه اسمیت؟ چطور به همچین چیزی فکر کردید؟” آقای التون پرسید.
“ولی نقاشی، شعر. خودتون توضیح بدید، آقای التون.”
“دوشیزه اسمیت هیچ معنایی برای من نداره. من فکر میکردم نقاشش فوقالعاده است، نه موضوع نقاشی. و شعر هم برای شما بود.” آقای التون سعی کرد دوباره دست اما رو بگیره. “دوشیزه اسمیت دختر خیلی زیبا و خوشآیندی هست و آرزوهای خوبی براش دارم ولی دیدارهای من از هارتفيلد فقط به خاطر شما بود.”
اما به قدری تعجب کرده بود که نمیدونست چی بگه آقای التون دوباره سعی كرد دستش رو بگیره.
گفت: “سکوتت باعث میشه فکر کنم همیشه من رو میفهمیدی.”
“پس میبینم که هر دو اشتباه کردیم. من نمیخوام شما هیچ علاقهای به من داشته باشید، آقای التون، و در حال حاضر علاقهای به ازدواج با هیچکس ندارم.”
بعد از اینکه در سکوت نشستن تا کالسکه بیرون خونهی آقای التون توقف کرد و آقای التون پیاده شد.
هر دو به سردی شببخیر گفتن و کالسکه اما رو به خونهی هارتفیلد رسوند، جایی که خانواده منتظرش بودن.
متن انگلیسی درس
CHAPTER TWO
A Second Offer
Mr Knightley was so angry that it was some time before he went to Hartfield again. When Emma saw him again she could see that he had not forgiven her and she was sorry about that.
But she thought her plan was succeeding. Every time Mr Elton met Harriet and Emma he sighed a little more and Emma was certain he really did love Harriet.
Harriet was making herself a little book of poems, and some of the people she knew had suggested their favourites for the book.
One day Emma told Mr Elton about it and then she said, ‘Perhaps you could write something for Harriet’s book? You are so clever it will be easy for you,’
‘I’m sure I couldn’t do it,’ he replied, but the next day he called at Hartfield and left a paper with a short poem written on it. It was addressed to Miss -.
‘He means it for you of course,’ said Emma.
They read the poem together and saw that it was a very pretty love poem. Harriet was delighted with it.
‘Mr Elton! He really is in love with me!’ she sighed.
The poem was read to Mr Woodhouse and he said it was probably the best they had found. Then he started talking about Isabella.
‘She is coming next week, and they will all be here for Christmas.’
‘We must ask Mr and Mrs Weston to dinner while they are here, Papa. And Harriet must come as often as she can,’ said Emma. ‘You will love my nieces and nephews,’ Emma said to Harriet,’ and it will be a Christmas to remember.’
The next day, Emma had to visit a poor sick family in the village and Harriet went with her.
The road to their little house passed the church and then later Mr Elton’s house and for a moment they stopped to look at it. It was the first time Harriet had seen where Mr Elton lived.
‘What a sweet house’ said Harriet.
‘And there you and your book of poems will go one day. Then I shall often walk this way,’ replied Emma.
They continued their walk and visited the family. Emma was a very kind young lady and she took them food and clothes for the children and tried to help as much as she could.
As they started their walk back to Hartfield, they met Mr Elton just as he was coming out of his house and he asked if he could walk with them.
Emma wanted to let Harriet and Mr Elton walk together without her and so she stopped and bent down to check her boot.
They walked on and seemed to be having an interesting conversation. Emma tried to keep a long way behind but soon they stopped, turned and waited for her to catch up with them.
She had hoped Mr Elton might take the opportunity to tell Harriet he loved her, but he didn’t.
‘He is very careful,’ she thought. ‘He will not tell her until he is sure she loves him.’-
But although she did not succeed with that plan, she was certain they had moved a little closer to the great day of their marriage.
Isabella, John Knightley and their children arrived at Hartfield the week before Christmas.
Mr Woodhouse was delighted to see them all again and the family were happy to be together. They talked about their friends in Highbury and of course they talked about Mr and Mrs Weston.
‘Do you see Mrs Weston often?’ asked Isabella.
‘Not as often as I would like, and she always goes away again,’ said Mr Woodhouse sadly.
‘But remember poor Mr Weston! She must go now that she is married, Papa,’ laughed Emma.
‘And what about the young man, Mr Weston’s son? Has he been to see his father since the wedding?’ asked John Knightley.
Everyone in Highbury knew about Mr Weston’s son, Frank, but nobody had seen him. Several times he had said he was coming but each time something had happened to stop the visit.
Frank’s aunt and uncle, Mr and Mrs Churchill, had adopted him when his mother died. He was only a baby and it seemed to Mr Weston at the time that it was the best thing to do.
The Churchills had no children of their own and Frank took their family name. But Mrs Churchill was very jealous and wanted to keep Frank for herself.
Although Frank saw his father once a year in London, he had not yet met his new wife.
If Frank Churchill finally did come to Highbury it would be very exciting for Mr and Mrs Weston, and for the whole village.
Everybody looked forward to meeting him, especially Emma.
Mr Woodhouse told Isabella,’ I have seen a letter he wrote to Mrs Weston and he seems a very pleasant young man. I am only sorry he is not here now, so that you could meet him, my dear.’
Mrs Weston invited all the family to Randalls for dinner on Christmas Eve and Harriet, Mr Knightley and Mr Elton were asked to join them.
Two carriages were going from Hartfield and Mr Woodhouse arranged to meet Mr Elton at his house and take him to Randalls with them.
The day before, Harriet became ill with a cough and a bad throat and so she could not go. Emma explained to Mr Elton and he said he was very sorry that Harriet was ill.
Emma thought he might be so unhappy that he would not go to Randalls without Harriet but he surprised her.
‘It is a pity our friend cannot join our little party but I am looking forward to the evening,’ he told her. ‘We must hope she will soon feel better.’
Emma thought it strange that he was not more worried but she said nothing. During the journey, he was quite happy and even joked a little. He seemed to have forgotten poor Harriet and was obviously enjoying himself.
When they arrived at Randalls, Emma was surprised to find Mr Elton at her side most of the time.
She heard Mr Weston telling the others something about Frank, but because Mr Elton was talking to her she could not hear everything.
Emma had an interest in Frank Churchill, although she had never met him.
They were about the same age and because their two families were now joined in marriage it seemed to her that he was the man she should marry. She thought Mr and Mrs Weston had probably had the same idea, perhaps her father also.
At dinner she was sitting next to Mr Weston, and far from Mr Elton, so she had a chance to ask about Frank.
‘I should like to see two more people here tonight - your friend Miss Smith and my son,’ he said. ‘Did you know we had another letter from him this morning?
He will be with us in a fortnight. Mrs Weston doubts it, but I am sure he will come this time.’
‘If you think he will come, I shall think so too,’ said Emma. She hoped he was right because she wanted to meet Frank very much.
The evening at Randalls was a very pleasant one and, as they left for home, it started to snow.
Mr Woodhouse, Isabella and John all rode in the first carriage, and so Emma and Mr Elton were alone in the second.
They had just driven through the gates and reached the road when suddenly Mr Elton jumped up from his seat to sit next to Emma and took her hand in his. She immediately moved across the carriage.
‘Mr Elton! What are you thinking of? Please stop this minute’ cried Emma, afraid that he had drunk too much of Mr Weston’s excellent wine.
But Mr Elton would not stop. He said he loved her and he would die if she refused to marry him. Again he moved next to Emma and again she moved away.
‘I cannot understand this,’ said Emma.’Surely it is Miss Smith you love, not me!’
‘Miss Smith? How can you think that?’ he asked.
‘But the painting - and the poem. Explain yourself, Mr Elton.’
‘Miss Smith means nothing to me. I thought the artist was wonderful, not the subject. And the poem was for you.’ Mr Elton tried to take Emma’s hand again.
‘Miss Smith is a pretty, pleasant girl and I wish her well, but my visits to Hartfield have been for you only.’
Emma was so surprised that she did not know what to say Mr Elton tried to take her hand again.
‘Your silence makes me think that you always understood me,’ he said.
‘Then I see we have both made a mistake. I do not wish you to have any interest in me, Mr Elton, and I do not intend to marry anyone at present.’
After that they sat silently until the carriage stopped outside Mr Elton’s house and he got out.
They both said a cold ‘good night’ and the carriage drove Emma home to Hartfield, where the family were waiting for her.