انتخاب آقای التون

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: اِما / درس 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 درس

انتخاب آقای التون

توضیح مختصر

آقای التون داره ازدواج می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل سوم

انتخاب آقای التون

اون شب برای اِما سخت بود بخوابه. برای خودش نگران نبود که چه اتفاقی در کالسکه با آقای التون افتاد، بلکه برای هریت ناراحت بود.

فکر کرد: “هریت طوری بزرگ شد که این مرد رو دوست داشته باشه و بعد عاشقش بشه و به خاطر من بود.”

به خاطر آورد آقای نایتلی اون روز توی باغچه درباره آقای التون چی بهش گفته بود. گفته بود: “آقای التون معقولانه انتخاب میکنه” و حالا به نظر می‌رسید حق با اونه.

هریت رو نمی‌خواست هیچوقت به عنوان زنش بهش فکر نکرده بود. تمام مدت اِما رو می‌خواسته. ولی می‌دونست اولین و بدترین اشتباه رو خودش کرده.

اشتباه و احمقانه بود که سعی کرده بود دو نفر رو به هم برسونه و از خودش خجالت می‌کشید.

“همین که اون رو از عشق آقای مارتین منصرف کردم بسّه. اما فکر کرد: حداقل اونجا حق با من بود.”

روز بعد اما از دیدن برف زیاد بیرون خوشحال شد.

چیز خوبی بود چون معنیش این بود که نمیتونست بره کلیسا و آقای التون رو ببینه یا به دیدن هریت بره و هیچ کدوم از اونها نمیتونستن به دیدن اون بیان. برف چند روز بعد از کریسمس هم موند و تنها مهمون هارتفیلد آقای نایتلی بود.

همین که برف از بین رفت، ایزابلا، جان و بچه‌ها برگشتن لندن.

همون شب نامه‌ای از طرف آقای التون برای آقای وودهاوس رسید. نوشته بود روز بعد هایبری رو ترک میکنه و به بیث میره تا چند هفته‌ای با دوستانش سپری کنه.

هیچ پیغامی در نامه برای اما نبود و اما به همین خاطر عصبانی بود ولی خوشحال هم بود که آقای التون میره. میدونست که کار بعدی که باید انجام بده، صحبت با هریت هست و اینکه همه چیز رو بهش بگه.

هریت گریه کرد ولی به هیچ عنوان اِما رو برای اتفاقی که افتاده بود سرزنش نکرد.

با هم برگشتن هارتفیلد و اما سخت تلاش کرد حال هریت رو خوب کنه ولی فقط می‌دونست که زمان بهش کمک میکنه تا فراموش کنه. شاید وقتی آقای التون برمی‌گشت، همه قادر میشدن بدون احساس خجالت همدیگه رو ببینن.

آقای فرانک چرچیل نیومد. نامه‌ای نوشت و عذرخواهی کرد و در نامه نوشته بود که امیدواره به زودی به راندالس بیاد.

هم آقا و هم خانم وستون هر دو خیلی ناراحت بودن ولی به این نتیجه رسیدن که شاید بهار زمان بهتری برای دیدار باشه و شاید اون موقع بتونه بیشتر بمونه.

اما خبر رو به آقای نایتلی داد و چرچیل‌ها رو سرزنش کرد، مخصوصاً خاله‌اش رو. آقای نایتلی موافق نبود.

گفت: “اگه می‌خواست پدرش رو ببینه میومد. بیست و سه یا چهار ساله است در این سن غیرممکن نیست. مدت کوتاهی قبل در ویموث بود بنابراین هر وقت بخواد میتونه چرچیل‌ها رو ترک کنه.”

“ممکنه همیشه همچین چیزی براش ممکن نباشه. ممکنه خاله و شوهرخاله‌اش در خونه بهش نیاز داشته باشن.” چرا انقدر ازش بدتون میاد؟” اما پرسید.

“من نه ازش خوشم میاد، نه بدم میاد چون هیچوقت همدیگه رو ندیدیم. ولی نمی‌فهمم چرا انقدر براش سخته. به نظرم مرد جوان خیلی ضعیفی هست.”

اما گفت: “ما هیچ‌وقت در این باره به توافق نمی‌رسیم. شاید فقط مرد مهربون و ملایمی هست. شاید نمیخواد خاله‌اش رو ناراحت کنه.”

“قطعاً در نوشتن نامه و بهانه‌تراشی کارش خیلی خوبه. ولی خانم وستون احتمالاً احساس می‌کنه خیلی بهش اهانت شده، چون به دیدنش نیومده.”

اما میدونست آقای نایتلی به خاطر فرانک چرچیل عصبانیه و نمی‌فهمید چرا.

گفت: “باور دارم که به زودی میاد. و وقتی بیاد همه در هایبری هیجان‌زده میشن. همه علاقه‌مند هستیم و می‌خوایم ببینیمش.”

“آه؟ من ماه به ماه هم بهش فکر نمی‌کنم” تنها چیزی بود که آقای نایتلی گفت.

اما و هریت یک روز صبح بیرون بودن و قدم میزدن و به نظرِ اِما درباره آقای التون به اندازه‌ی کافی برای یک روز صحبت کرده بودن.

هریت نمیتونست فراموشش کنه و هنوز هم دوست داشت اسمش رو بشنوه. نزدیک خونه‌ای بودن که چند تا از دوستانشون زندگی می‌کردن و اما به این نتیجه رسید که دیدارشون ممکنه به هریت کمک کنه به چیزهای دیگه‌ای فکر کنه.

خانم و دوشیزه بیتس عاشق مهمون بودن و اما اونقدری که میدونست باید سر بزنه، زیاد بهشون سر نمی‌زد.

خیلی فقیر بودن، ولی همیشه چای و کیک و یک خوش‌آمدگویی گرم برای مهمانانشون داشتن. دوشیزه بیتس دوست داشت صحبت کنه و به خاطر کر بودن مادر پیرش مکالمات رو با فریاد برای مادرش تکرار می‌کرد.

از دیدن اما و هریت خیلی خوشحال شدن و جاشون رو کنار آتیش درست کردن و باهاشون چایی خوردن.

از اما درباره دوست قدیمی‌شون، آقای وودهاوس سؤال کردن و وقتی اما گفت در سلامت کامل هست خیلی خوشحال شدن.

“اخیراً خبری از دوشیزه فیرفاکس شنیدید؟”اما پرسید و امیدوار بود اخیراً نامه‌ای ازش دریافت نکرده باشن.

جین فیرفاکس خواهرزاده‌ی دوشیزه بیتس بود. پدر و مادرش وقتی کوچیک بود، مرده بودن و اومده بود در هایبری با مادربزرگ و خاله‌اش زندگی کنه.

بعد یک دوست قدیمی پدرش، آقای کامپبل، پیشنهاد داده بود ازش مراقبت کنه و جنین رفته بود با خانواده‌ی اون زندگی کنه. آقا و خانم کامپبل دختری همسن جین داشتن و خانواده‌ی پولداری بودن بنابراین جین خیلی خوش‌شانس بود.

وقتی جین از هایبری رفته بود، خانم و دوشیزه بیتس خیلی ناراحت شده بودن، ولی می‌دونستن برای جین خیلی خوبه که در لندن با خانواده‌ی کامپبل زندگی کنه.

جین مرتب برای خاله و مادربزرگش نامه می‌نوشت و گاهی میومد پیش اونها بمونه.

اما و جین فیرفاکس تقریباً همسن بودن و همدیگه رو می‌شناختن، ولی هیچ وقت دوست نبودن. دوشیزه بیتس دوست داشت از جین به همه در هایبری بگه، چون تقریباً همه خیلی بهش علاقه‌مند بودن.

فقط اِما علاقه‌مند نبود. از نامه‌های جین و اینکه همه چیز رو درباره زندگیش بشنوه خسته میشد ولی دوشیزه بیتس خانم خیلی مهربونی بود و اما می‌دونست پرسیدن حالش مؤدبانه است.

“همین امروز صبح نامه‌ای از طرفش دریافت کردیم. هفته آینده میاد بمونه.”

“چه خوب برای شما! و چه مدت می‌مونه؟”

دوشیزه بیتس گفت: “حداقل سه ماه و خیلی‌ هیجان‌زده هستیم، دوشیزه وودهاوس.” به طرف مادرش فریاد کشید: “گفتم همه خیلی هیجان‌زده هستیم!”

توضیح داد: “کامپبل‌ها میرن ایرلند و چون جین اخیراً بدجور سرماخورده بود، تصمیم گرفت با اونها سفر نکنه. حالا بذار کل نامه رو برات بخونم، دوشیزه وودهاوس.”

با وجود اینکه اما میدونست اینکه بخواد یک‌مرتبه بره مؤدبانه نیست، ولی نمی‌خواست بمونه و نامه رو بشنوه.

گفت: “خیلی عذر می‌خوام ولی باید الان بریم. پدرم میاد و منتظر می‌مونه.”

اما و هریت از خونه بیرون رفتن، هرچند دوشیزه بیتس سخت تلاش کرد اونها رو چند دقیقه بیشتر نگه داره. قول دادن هفته آینده وقتی جین اونجاست برگردن، و اما خانم و دوشیزه بیتس رو دعوت کرد با جین برای یک شب همراه با موسیقی به هارتفیلد برن.

شب در هارتفیلد خوشایند بود و همه از موسیقی لذت بردن. آقای نایتلی هم دعوت بود همچنین هریت و آقا و خانم وستون بنابراین مهمونی بزرگی بود.

هم جین و هم اما آواز خوندن و پیانو زدن، ولی جین خیلی بهتر میزد. اما سعی کرد با جین صحبت کنه، ولی همیشه احساس می‌کرد سخته چون جین خیلی آروم و کمی سرد بود.

اغلب به نظر غیرصمیمی می‌رسید و اما نمی‌دونست چرا.

وقتی سعی می‌کرد چیزی برای گفتن پیدا کنه، به خاطر آورد دوشیزه بیتس بهش گفته بود جین تابستون گذشته مدتی در ویموث سپری کرده.

“آقای فرانک چرچیل رو دیدی؟ فهمیدم که اون هم تابستون گذشته در ویموث بود.”

جین گفت: “بله، به هم معرفی شدیم.”

“از اون برام بگو. خوش‌قیافه بود؟”

“به نظر آدم‌ها این طور فکر میکنن.”

“و معقول؟ جالب؟ باهوش؟”

ولی جین چیزی بهش نگفت. “گفتنش سخته زیاد همدیگه رو ندیدیم. خیلی مؤدبه” تنها چیزی بود که گفت. اما اصلاً راضی نشد و بیشتر از قبل از جین بدش اومد.

روز بعد اخباری توسط دو شخص متفاوت به هارتفیلد رسید اول آقای نایتلی و بعد دوشیزه بیتس. آقای التون قرار بود ازدواج کنه.

اما تعجب کرد فقط چهار هفته از زمانی که هایبری رو ترک کرده بود می‌گذشت.

دوشیزه بیتس گفت: “با دوشیزه هاوکینز از بیث ازدواج میکنه. این تنها چیزی هست که من میدونم. همسایه‌ای جدید برای همه ما، دوشیزه وودهاوس! مادرم خیلی خوشحاله!”

اما بدون اینکه به آقای نایتلی نگاه کنه، گفت: “البته ما همه خوشحالیم.”

اون روز بعد از ظهر اما تصمیم گرفت وقتی هریت سر زد این خبر رو به هریت بگه، قبل از اینکه از دوشیزه بیتس یا کس دیگه‌ای بشنوه. ولی هوا شروع به باریدن کرد و هریت در زمان معمول نیومد. وقتی بعدها رسید، اولین چیزی که گفت، این بود: “آه، دوشیزه وودهاوس، فکر می‌کنی چه اتفاقی افتاده؟”

اما بلافاصله فکر کرد هریت خبر آقای التون رو میدونه ولی هریت داستان دیگه‌ای گفت.

وقتی داشتم از هایبری قدم‌زنان می‌اومدم، هوا شروع به باریدن کرد من هم تصمیم گرفتم در یکی از مغازه‌ها منتظر بمونم تا بارون بند بیاد. و فکر می‌کنی کی وارد مغازه شد؟”

اما نمی‌تونست حدس بزنه، ولی می‌دید هریت چقدر هیجان‌زده است.

“الیزابت مارتین و برادرش. نمی‌دونستم چیکار کنم. نزدیک در نشسته بودم و الیزابت بلافاصله من رو دید ولی رابرت ندید، چون مشغول چترش بود.

هر دوی اونها به سمت دیگه‌ی مغازه رفتن و من همون جا نشستم به خاطر بارون نمیتونستم برم.

بالاخره رابرت من رو دید و کمی با هم زمزمه کردن و بعد دوشیزه وودهاوس، چی فکر می‌کنی؟”

هریت مکث کرد نفس بگیره اما گفت: “واقعاً نمی‌دونم، هریت بگو بهم.”

“اومدن سمت من و دست دادیم و ایستادیم و مدتی صحبت کردیم. بعد دیدم بارون تقریباً بند اومده بنابراین گفتم باید برم.”

“و حالا هم اینجایی.”

“دوشیزه وودهاوس، نمی‌خواستم این اتفاق بیفته، ولی دوباره صحبت کردن با اونها خیلی خوب بود.” “کار درستی انجام دادم؟” هریت پرسید.

اما بهش فکر کرد. از اونجایی که هریت از دیدن دوباره آقای مارتین خیلی خوشحال بود، خیلی از خبر آقای التون ناراحت نمی‌شد بنابراین دیدارشون حتماً چیز خوبی بود.

“عالی رفتار کردی، هریت. حالا تموم شده و به عنوان دیدار اول دیگه اتفاق نمیفته.”

هریت مدتی نتونست درباره چیزی به غیر از مارتین‌ها صحبت کنه و اما حق داشت. خبر آقای التون زیاد شوکه‌اش نکرد.

متن انگلیسی درس

CHAPTER THREE

Mr Elton’s Choice

That night it was difficult for Emma to sleep. For herself, she did not worry about what had happened in the carriage with Mr Elton, but she felt very sad for Harriet.

‘Harriet has grown to like this man and then to love him,’ she thought,’ and it was because of me.’

She remembered what Mr Knightley had said to her about him, that day in the garden. ‘Mr Elton will choose sensibly,’ he had said, and now it seemed he was right.

He had not wanted Harriet, had never thought about her as a wife. All the time it had been Emma he wanted. But she knew the first and worst mistake had been hers.

It was wrong and foolish to try to bring two people together and she was ashamed of herself.

‘It was enough that I talked her out of love with Mr Martin. There, at least, I was right,’ she thought.

The next day, Emma was pleased to see a lot of snow outside.

This was a good thing because it meant she could not go to church and see Mr Elton, or go to visit Harriet, and none of them could meet. The snow stayed for several days after Christmas and the only visitor to Hartfield was Mr Knightley.

As soon as the snow disappeared, Isabella, John and the children went back to London.

The same evening, a letter arrived for Mr Woodhouse from Mr Elton. It said he was leaving Highbury the next day and going to Bath to spend a few weeks with friends.

There was no message in the letter for Emma and she was a little angry about that, but also pleased he was going away. She knew the next thing she must do was to speak to Harriet and tell her everything.

Harriet cried, but she did not blame Emma at all for what had happened.

They went back to Hartfield together and Emma tried very hard to make Harriet feel better, but she knew only time could help her to forget. Perhaps when Mr Elton returned they might all be able to meet without feeling embarrassed.

Mr Frank Churchill did not come. He wrote a letter of excuse and in it he said, I hope to come to Randalls quite soon.

Both Mr and Mrs Weston were very sorry but they decided perhaps the spring was a better time to visit and maybe he could stay for a longer time then.

Emma gave Mr Knightley the news and blamed the Churchills, especially his aunt. Mr Knightley did not agree.

‘If he wanted to see his father, he could come. He is twenty-three or -four - at that age it is not impossible. A short time ago he was in Weymouth, so he can leave the Churchills when he wants to,’ he said.

‘It may not be easy for him all the time. His aunt and uncle may need him at home. Why do you dislike him so much?’ asked Emma.

‘I neither like nor dislike him because we have never met. But I cannot understand why this is so difficult for him. He seems a very weak young man.’

‘We shall never agree about that,’ said Emma. ‘Perhaps he is just a kind and gentle man. Perhaps he does not want to make his aunt unhappy.’

‘He is certainly very good at writing letters and making excuses. But Mrs Weston must feel very insulted because he has not come to meet her.’

Emma knew Mr Knightley was becoming angry about Frank Churchill and she could not understand why.

‘I believe he will come soon,’ she said. ‘And when he does, everyone in Highbury will be very excited. We are all interested and want to meet him.’

‘Oh? I never think of him from one month to another,’ was all Mr Knightley said.

Emma and Harriet were out walking one morning and in Emma’s opinion had talked enough about Mr Elton for one day.

Harriet could not forget him and still loved to hear his name. They were near the house where some old friends lived and Emma decided a visit to them may help Harriet to think about other things.

Mrs and Miss Bates loved to have visitors and Emma did not call at their house as often as she knew she should.

They were quite poor but there was always tea and cake and a warm welcome for their visitors. Miss Bates loved to talk and because her old mother was deaf she repeated conversations by shouting at her.

They were delighted to see Emma and Harriet and made them sit near the fire and have tea with them.

They asked Emma about their old friend Mr Woodhouse and were happy when she said he was in very good health.

‘Have you heard from Miss Fairfax recently?’ asked Emma, hoping they had not just received a letter.

Jane Fairfax was Miss Bates’s niece. Her parents had died when she was young and she had come to Highbury to live with her grandmother and aunt.

But then, an old friend of her father’s, a Mr Campbell, had offered to look after her and Jane had gone to live with his family. Mr and Mrs Campbell had a daughter the same age as Jane and they were a rich family, so Jane was very lucky.

Mrs and Miss Bates were very sad when she left Highbury but they knew it was much better for her to live in London with the Campbell family.

She wrote to her aunt and grandmother regularly, and sometimes came to stay with them.

Emma and Jane Fairfax were about the same age and they knew each other but they were never friends. Miss Bates liked to tell everyone in Highbury about Jane because they were generally interested in her.

Only Emma was not interested. She was bored with Jane’s letters and hearing all about her life, but Miss Bates was a very kind lady and she knew it was polite to ask.

‘We had a letter just this morning. Jane is coming to stay next week.’

‘How lovely for you! And how long will she stay?’

‘For three months at least - and we are so excited, Miss Woodhouse,’ said Miss Bates. ‘I said we are very excited’ she shouted at her mother.

‘The Campbells are going to Ireland and because Jane has had a bad cold recently she decided not to travel with them,’ she explained. ‘Now, let me read you the whole letter, Miss Woodhouse.’

But although she knew it was not polite to go so suddenly, Emma did not want to stay and hear the letter.

‘I am so sorry, but we must go now,’ she said. ‘My father will be waiting for us.’

Emma and Harriet left the house, although Miss Bates tried very hard to make them stay a few more minutes. They promised to return the next week when Jane was there, and Emma invited Mrs and Miss Bates to come to Hartfield with Jane for an evening of music.

The evening at Hartfield was pleasant and everyone enjoyed the music. Mr Knightley was invited, also Harriet and Mr and Mrs Weston, so there was quite a big party.

Both Jane and Emma sang and played the piano, but Jane was much better. Emma tried to make conversation with her but she always found it difficult because Jane was quiet and a little cold.

She often seemed unfriendly and Emma did not know why.

As she tried to find something to say, she remembered Miss Bates telling her that Jane had spent some time the summer before in Weymouth.

‘Did you meet Mr Frank Churchill? I understand he was also in Weymouth last summer.’

‘Yes, we were introduced,’ said Jane.

‘Tell me about him. Was he handsome?’

‘People seem to think so.’

‘And sensible? Interesting? Clever?’

But Jane told her nothing. ‘It is difficult to say, we did not meet often. He is very polite,’ was all she said. Emma was not at all satisfied with that, and disliked Jane more than before.

The next day, the same news came to Hartfield from two different people, first Mr Knightley, then Miss Bates. Mr Elton was going to be married.

Emma was surprised, it was only four weeks since he had left Highbury.

‘He is marrying a Miss Hawkins of Bath. That is all I know,’ said Miss Bates. ‘A new neighbour for us all Miss Woodhouse! My mother is so pleased!’

‘We are all pleased, of course,’ said Emma, without looking at Mr Knightley.

That afternoon Emma decided she must tell Harriet the news when she called, before she heard it from Miss Bates or someone else. But it started to rain and Harriet did not come at her usual time. When she arrived later, the first thing she said was, ‘Oh, Miss Woodhouse, what do you think has happened?’

Emma thought at once that Harriet knew about Mr Elton, but it was a different story that she told.

‘It started to rain as I was walking through Highbury so I decided to wait in one of the shops until the rain stopped. And who do you think came into the shop?’

Emma could not guess but she could see how excited Harriet was.

‘Elizabeth Martin and her brother! I did not know what to do. I was sitting near the door and Elizabeth saw me immediately, but he did not because he was busy with the umbrella.

Then they both went to the other side of the shop and I kept sitting there -I could not go away because of the rain.

At last he saw me and they whispered together for a little and then, Miss Woodhouse, what do you think?’

Harriet stopped for breath and Emma said, ‘I really do not know Harriet, do tell me.’

‘They came across to me and we shook hands and stood talking for some time. Then I saw that the rain had nearly stopped so I said I must go.’

‘And now here you are.’

‘Miss Woodhouse, I did not want it to happen, but it was so nice to speak to them again. Did I do the right thing?’ asked Harriet.

Emma thought about it. As Harriet was so pleased to see Mr Martin again she might not be too upset at the news about Mr Elton, so the meeting must be a good thing.

‘You behaved perfectly, Harriet. Now it is over and, as a first meeting, it can never happen again.’

For some time Harriet could not talk about anything except the Martins and Emma was right. The news about Mr Elton did not shock her so very much after all.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.