سرفصل های مهم
خانم التون به هایبری میاد
توضیح مختصر
فرانک برمیگرده خونهاش. آقای التون زن جدیدش رو به هایبری میاره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل پنجم
خانم التون به هایبری میاد
شب در خونهی آقا و خانم کُل شب خیلی شادی بود. اِما دوباره بهش فکر کرد و لبخند زد فرانک هم همینطور. از رقص به قدری لذت برده بود که کل روز بعد داشت به این فکر میکرد که چطور ترتیب رقص بیشتری بده.
وقتی آقای وودهاوس و اما شب بعد سر زدن، فکرش رو به اما گفت.
گفت: “رقصی که در خونهی کلها شروع کردیم، اینجا در راندالس میتونه تموم بشه با همون افراد و همون نوازنده نظرت چیه؟”
فکر کردن ایدهی خوبیه. آقا و خانم وستون از استفاده خونشون خوشحال بودن و خانم وستون گفت هر چقدر بخوان برقصن موسیقی رو طولانی مینوازه. با هم چند تا زوج دیگه هم اضافه کردن و بعد به اندازهی دو تا اتاقی که میشد از اونها استفاده کرد نگاه کردن.
“پنج زوج- اتاق به اندازهی کافی بزرگ هست؟”
“شاید اتاق دیگه … “
“باید دوشیزه کاکس رو هم دعوت کنیم؟ و دوشیزه گیلبرت؟ و دخترخالههاش رو؟”
کمی بعد پنج زوج ده زوج شد و قطعاً راندالس به اون اندازه بزرگ نبود. به این نتیجه رسیدن که اگه خیلی شلوغ بشه، هیچ کس نمیتونه برقصه.
گرچه فرانک از این ایده دست برنداشت و نیمهی روز بعد در هارتفیلد بود و پیشنهاد نقشهی دیگهای رو به اما و پدرش میداد.
“نظرتون چیه که مجلس کوچیک بالهمون رو در مهمانسرای کراون برگزار کنیم؟” پرسید.
درباره این ایده بحث کردن و به این نتیجه رسیدن که ممکن هست. مکان خیلی بزرگتر بود و یه اتاق دیگه هم برای شام بود.
فرانک گفت: “پدرم و خانم وستون الان در کراون هستن و به مکان نگاه میکنن. دوست دارن شما هم به اونها ملحق بشید و نظرتون رو بگید.”
آقای وودهاوس در خونه موند، ولی فرانک و اما بلافاصله به کراون رفتن.
اما و خانم وستون فکر میکردن اتاق کمی کثیف هست، هرچند آقای وستون و فرانک موافق نبودن. یک نفر پیشنهاد داد از دوشیزه بیتس بخوان بیاد و نگاه کنه و فرانک رفت خونهاش.
دوشیزه بیتس و جین اومدن و به اتاقها نگاه کردن و به نقشه گوش دادن. بله، موافق بودن کراون بهترین مکان برای رقص بود و همه نیم ساعت بعد رو در قدم زدن از اتاقی به اتاق دیگه و صحبت دربارهی باله سپری کردن.
تنها چیزی که مونده بود ترتیبش رو بدن، این بود که فرانک برای خاله و شوهرخالهاش نامه بنویسه و به اونها بگه چند روز دیگه هم در هایبری میمونه.
وقتی مردم خبر مجلس رقص رو شنیدن، خیلی هیجانزده شدن. جین فیرفاکس به اما گفت منتظر این مجلس هست و هریت زیاد دربارش صحبت میکرد. آقای نایتلی تنها شخصی از دوستان اما بود که به نظر علاقهمند نمیرسید.
متأسفانه، چند روز قبل از باله نامهای از خانم چرچیل اومد. نوشته بود خیلی بیمار هست و فرانک باید بلافاصله برمیگشت خونه. اما وقتی خبر رو شنید خیلی ناراحت شد. تمام نقشههای باله به پایان رسیده بود و فرانک داشت میرفت.
فرانک قبل از اینکه بره خونشون به هارتفیلد اومد تا اما و پدرش رو ببینه.
به اما گفت: “در بین تمام چیزهای بد، خداحافظی بدترین هست.” خیلی ناراحت به نظر میرسید.
اما جواب داد: “دوباره میای.”
“ولی نمیتونم بگم کی. قطعاً تلاش میکنم و بعد مجلس بالهمون رو برپا میکنیم.”
اما گفت: “و حالا قبل از اینکه بری زمانی برای خداحافظی از دوشیزه بیتس و دوشیزه فیرفاکس نیست.”
سر راهم به اینجا بهشون سر زدم. گفت: فقط برای سه دقیقه. پدرم به زودی میاد اینجا و بعد من باید بلافاصله برم.
دوشیزه وودهاوس دو هفتهی فوقالعادهای بود. به همهی شما و هایبری فکر خواهم کرد. خانم وستون گفت همه خبرها رو برام مینویسه، ولی تا بتونم دوباره برگردم … “
حرفش رو قطع کرد و به اما نگاه کرد و اما فکر کرد: “حتماً خیلی عاشق منه.”
میخواست دوباره صحبت کنه که پدرش با آقای وودهاوس پشت سرش رسید و قبل از اینکه فرانک بره فقط زمان برای این بود که دست بدن و خداحافظی کنن.
تغییر غمگینی برای اما بود. تقریباً هر روزی که فرانک در هایبری بود همدیگه رو میدیدن و حالا زندگی اما خیلی آروم و خلوت به نظر میرسید. اما اون شب در دفتر خاطراتش نوشت: به گمونم عاشقش شدم. زیاد بهش فکر میکنم و همه چیز بدون اون خیلی کسلکننده شده.
آقای نایتلی از دیدن رفتن فرانک ناراحت نبود، ولی از ناراحتی اما غمگین بود.
“تو فرصتهای کمی برای رقص داری. به اما گفت: اما واقعاً خیلی بدشانسی”
بالاخره اما به خودش گفت فقط کمی عاشق فرانک بوده. از شنیدن خبری در مورد فرانک از خانم وستون و دیدن نامهاش خوشحال میشد، ولی بدون اون واقعاً ناراحت نبود. کمی بعد فقط به عنوان یک دوست عزیز بهش فکر میکرد. در اولین نامهاش درباره هریت حرف زده بود.
“لطفاً از طرف من از دوست کوچولو و زیبای دوشیزه وودهاوس خداحافظی کنید.”
حالا که خود اما عاشق فرانک نبود، ایدهی کوچیکی در ذهنش شروع به رشد کرد. به خودش گفت بهش فکر نکنه، چون بعد از آقای التون میدونست به هم وصل کردن دو نفر کار خطرناکیه.
ولی همین که ایده به ذهنش اومد، نتونست کامل فراموشش کنه.
تقریباً همین که فرانک چرچیل هایبری رو ترک کرد، آقای التون و زن جدیدش رسیدن و یکمرتبه همه دربارهی اونها صحبت میکردن. هریت از دیدن اونها ناراحت بود و زیاد دربارش حرف میزد.
خانم التون رو اولین بار در کلیسا دیدن ولی کمی بعد اما تصمیم گرفت اون و هریت باید به خونهاش سر بزنن.
اما در حقیقت خانم التون رو دوست نداشت. در مکانی جدید با آدمهای جدید به نظر زیادی راحت بود. اما فکر میکرد زیاد برازنده نیست. خوب لباس میپوشید و زیبا بود، ولی یک خانم به نظر نمیرسید.
وقتی آقای التون وارد اتاق شد، خیلی معذب به نظر رسید اِما فکر کرد واقعاً بدشانسی آقای التونه. با آگوستا ازدواج کرده بود میخواست با اما ازدواج کنه و هریت میخواست با اون ازدواج کنه. و حالا همه همزمان در یک اتاق بودن.
دیدار کوتاه بود و بالاخره خانم و آقای التون دیدار رو با دیدار از هارتفیلد برگردوندن.
خانم التون اونجا درباره برادر و خواهر و خونشون زیاد حرف زد. گفت زیاد شبیه هارتفیلد هست.
“این اتاق دقیقاً شبیه اتاق پذیرایی اونهاست. موافقی آقای اِ؟ و باغچهها! وقتی برادرم به دیدن ما میاد، باید همگی به دیدن باغچههای شما بیایم، دوشیزه وودهاوس.”
اما حتی کمتر از قبل ازش خوشش اومد و آقای التون فرصت خیلی کمی برای صحبت پیدا کرد.
“در هایبری جامعهی موسیقیایی وجود داره، دوشیزه وودهاوس؟ شما چیزی مینوازید؟”پرسید.
اما گفت مینوازه.
“باید یک کلوپ موسیقی کوچیک راهاندازی کنیم. خیلی سرگرمکننده میشه فکر نمیکنی؟”
قبل از اینکه اما بتونه جواب بده، خانم التون ادامه داد: “همین الان از راندالس میایم. خانم و آقای وستون چه آدمهای نازنینی هستن! او یکی از افراد مورد علاقه من هستن. فکر کنم خانم وستون معلم شما بود.”
اما زمانی برای جواب دادن نداشت.
“من اینو میدونستم و وقتی فهمیدم چه خانمی هست کمی تعجب کردم.” “و وقتی ما اونجا بودیم فکر میکنید کی اومد؟” پرسید.
کسی به ذهن اما نرسید.
“نایتلی! خود نایتلی! خوششانسی نبود؟ دوست خیلی خوب آقای اِ! و من هم ازش خوشم اومده. نایتلی یک آقای تمام عیار هست.”
با خوشحالی، وقت رفتن آقا و خانم التون رسید. اما دوباره میتونست نفس بکشه.
فکر کرد: “چه زن مزخرفی. زن خیلی بیادب. بهش گفت نایتلی! کلوپ موسیقی! و وقتی دیده خانم وستون چقدر خانم هست کمی تعجب کرده. اصلاً ازش خوشم نمیاد.”
آقای وودهاوس مهربونتر بود.
گفت: “یه زن جوون خیلی زیبا، ولی کمی زیاد سریع صحبت میکنه. به گوش آسیب میزنه.”
اما گفت: “پاپای عزیز. تو خیلی مهربونی.”
در طول چند هفتهی آینده اما چیزی ندید که نظرش رو در مورد خانم التون تغییر بده. بیادب بود و فکر میکرد خیلی مهمه ولی به نظر آقای التون ازش خوشحال و مغرور میرسید.
اما فکر میکرد فقط به خاطر ده هزار پوند هست یا نه. خانم التون به نظر میدونست اما ازش خوشش نمیاد، بنابراین از هارتفیلد دور میموند.
ولی به جین فیرفاکس خیلی علاقهمند شده بود و به این نتیجه رسیده بود که جین نیاز به کمک اون داره تا به یک جامعهی خوب معرفی بشه. اما برای جین خیلی ناراحت بود چون خیلی برازندهتر از اونی بود که خانم التون میتونست باشه.
یک بعد از ظهر در راندالس اما، خانم وستون و آقای نایتلی داشتن در مورد جین صحبت میکردن.
“چرا انقدر زیاد اینجا مونده؟ اما فکر میکرد. میتونست بره خونه پیش کامپبلها و نمیفهمم چرا ترجیح داده چندین ماه اینجا بمونه.”
خانم وستون گفت: “اگه اینجا بمونه مجبور میشه خانم التون رو خیلی زیاد ببینه و باورم نمیشه از این خوشش بیاد. ولی شاید دوست داره گهگاهی از خاله و مادر بزرگش دور بمونه.”
آقای نایتلی موافقت کرد. “و اگه شخص دیگهای نیست که باهاش باشه …. “ در حالی که به اما نگاه میکرد، گفت.
“میدونم چقدر جین فیرفاکس رو دوست داری. شاید بیشتر از اونی که فکر میکنی دوستش داری.”
جواب داد: “آه- میفهمم داری به چی فکر میکنی. مطمئنم اگه از دوشیزه فیرفاکس تقاضا کنم من رو نمیخواد و همچنین مطمئنم که هیچ وقت ازش تقاضا نمیکنم.”
خانم وستون با پاش به پای اما زد.
آقای نایتلی ادامه داد. “پس تو به این نتیجه رسیدی که من باید با جین فیرفاکس ازدواج کنم درسته؟”
اما گفت: “نه، به هیچ عنوان. قبل از اون به خاطر اینکه چند نفر رو برای هم جور کرده بودم از دست من عصبانی بودید و من فکرش رو هم نمیکردم که دوباره با شما امتحان کنم. اگه ازدواج کرده بودید نمیومدید اینجا با ما راحت بشینید.”
اما فکر میکرد اگه آقای نایتلی فکر کنه اون و خانم وستون اون و جین رو با هم میخوان از دستش عصبانی میشه، ولی وقتی دید کمی از این فکر سرگرم شده تعجب کرد.
“البته من جین فیرفاکس رو دوست دارم. ولی هیچ وقت به عاشقش بودن فکر نکردم. آقای نایتلی گفت: حتی یکبار.”
بعد از اینکه رفت، اما به خانم وستون گفت: “حالا دربارهی ازدواج آقای نایتلی با جین فیرفاکس چی فکر میکنی؟”
خانم وستون جواب داد: “امای عزیزم، فکر میکنم سخت تلاش میکنه تا به ما بگه عاشق جین نیست. اگه عاشقش بود تعجب نمیکردم. ممکنه در آخر حق با من باشه.”
متن انگلیسی درس
CHAPTER FIVE
Mrs Elton Comes to Highbury
The evening at Mr and Mrs Cole’s house had been a very happy one. Emma looked back on it and smiled and so did Frank Churchill. He had enjoyed the dancing so much that all the next day he was thinking of how to arrange more.
When Mr Woodhouse and Emma called at Randalls the next evening, he told Emma his idea.
‘The dancing we started at the Coles’ could be finished here at Randalls,’ he said, ‘with the same people and the same musician - what do you think?’
They thought it was a good idea. Mr and Mrs Weston were happy to use their house and Mrs Weston said she would play the music as long as they wanted to dance. Together, they added up the number of couples and then looked at the size of the two rooms at Randalls that could be used.
‘Five couples - is the room big enough?’
‘Perhaps the other room .’
‘Should we also invite Miss Cox? And Miss Gilbert? And her cousins?’
Soon the five couples had become ten and Randalls was certainly not big enough for that. If it was so crowded, nobody could dance, they decided.
Frank did not give up the idea though, and by the middle of the next day he was at Hartfield to suggest another plan to Emma and her father.
‘What do you think of having our little ball at the Crown Inn?’ he asked.
They discussed the idea and decided it was a possibility. The room was much bigger and there was another room for dinner.
‘My father and Mrs Weston are at the Crown at this moment, looking at the rooms,’ said Frank. ‘They would like you to join them and give your opinion.’
Mr Woodhouse stayed at home but Frank and Emma went immediately to the Crown.
Emma and Mrs Weston thought the room was a little dirty although Mr Weston and Frank did not agree. Someone suggested asking Miss Bates to come and look, and Frank went across to her house.
Miss Bates and Jane came and looked at the rooms and listened to the plan.
Yes, they agreed, the Crown was the best place for the dance and they all spent the next half an hour walking from room to room and talking about the ball.
The only other thing to arrange was that Frank must write to his aunt and uncle to tell them he was staying in Highbury for another few days.
As people heard the news about the ball they were very excited. Jane Fairfax told Emma she was looking forward to it and Harriet talked about it a lot. Mr Knightley was the only one of Emma’s friends who did not seem interested.
Unfortunately, a few days before the ball a letter came from Mrs Churchill. She was very ill, it said, and Frank must return home immediately. Emma was very upset when she heard the news. All their plans for the ball were ended and Frank was going away.
He came to Hartfield to see Emma and her father before he left for home.
‘Of all the most horrible things, saying goodbye is the worst’ he said to Emma. He looked very unhappy.
‘You will come again,’ she replied.
‘But I cannot say when. I shall certainly try, and then we shall have our ball.’
‘And now there is no time to say goodbye to Miss Bates and Miss Fairfax before you go,’ said Emma.
‘I did call there on my way here. Just for three minutes,’ he said. ‘My father will be here very soon and then I must leave immediately.
Miss Woodhouse, it has been a wonderful fortnight. I shall think of you all and dear Highbury. Mrs Weston has said she will write with all the news, but until I can be here again .’
He stopped and looked at Emma and she thought, ‘He must really be in love with me.’
He was just going to speak again when his father arrived with Mr Woodhouse behind him and there was only time to shake her hand and say goodbye before he left.
It was a sad change for Emma. They had met almost every day that Frank had been in Highbury and now Emma’s life seemed very quiet.
That night she wrote in her diary, I suppose I am in love with him. I think about him a lot and everything is so very boring without him.
Mr Knightley was not sorry to see Frank go, but he was sorry that Emma was upset.
‘You have so few opportunities for dancing, Emma. You are really very much out of luck,’ he said to her.
In time, Emma told herself she was only a little in love with Frank. She was happy to hear about him from Mrs Weston and see his letters but she was not really unhappy without him. Soon she thought of him as only a dear friend. In his first letter he had spoken about Harriet.
‘Please say my goodbye to Miss Woodhouse’s beautiful little friend.’
Now that Emma was not in love with Frank herself, a little idea started to grow in her mind. She told herself not to think about it because, after Mr Elton, she knew match-making was a dangerous thing.
But once the idea had come into her mind, she could not completely forget it.
Almost as soon as Frank Churchill left Highbury Mr Elton and his new wife arrived and suddenly everyone was talking about them. Harriet was unhappy about meeting them and talked about it a lot.
They first saw Mrs Elton at church but soon after Emma decided she and Harriet must call on her at her home.
Emma did not really like Mrs Elton. She seemed a little too comfortable, in a new place with new people. She was not very elegant, Emma thought. She dressed well and was pretty, but she did not seem a lady.
When Mr Elton came into the room he looked very uncomfortable, but Emma thought it was really bad luck for him. He had married Augusta, he had wanted to marry Emma, and Harriet had wanted him to marry her. And now they were all in the same room at the same time.
The visit was short and, in time, Mr and Mrs Elton returned it by visiting Hartfield.
There, Mrs Elton talked a lot about her brother and sister and their house. She said it was a lot like Hartfield.
‘This room is just like their drawing room! Do you agree Mr E? And the gardens! When my brother comes to visit us, we must all come to see your gardens, Miss Woodhouse.’
Emma liked her even less than before and Mr Elton had very little opportunity to speak at all.
‘Is there a musical society in Highbury, Miss Woodhouse? Do you play?’ she asked.
Emma said she did.
‘We must start a little music club. It will be so amusing, don’t you think?’
Before she could answer, Mrs Elton continued, ‘We have just come from Randalls. What lovely people Mr and Mrs Weston are! He is quite a favourite of mine already! Mrs Weston was your teacher, I think?’
Emma did not have time to reply.
‘I knew that and so I was a little surprised to find that she is such a lady. And who do you think arrived while we were there?’ she asked.
Emma could not think of anybody to suggest.
‘Knightley! Knightley himself! Was it not lucky? A very good friend of Mr E’s! And I like him already. Knightley is quite the gentleman.’
Happily, it was then time for Mr and Mrs Elton to leave. Emma could breathe again.
What an awful woman,’ she thought. ‘A very rude woman. Knightley, she called him! A music club! And she was surprised that Mrs Weston was a lady! I do not like her at all.’
Mr Woodhouse was kinder.
‘A very pretty young woman,’ he said, ‘but she speaks a little too quickly. It hurts the ear.’
Dear Papa,’ said Emma. ‘You are too kind.’
During the next few weeks, Emma did not see anything to change her opinion of Mrs Elton. She was rude and thought herself very important, but Mr Elton seemed happy and proud of her.
Emma wondered whether it was just because of the ten thousand pounds. Mrs Elton seemed to know Emma did not like her so she stayed away from Hartfield.
But she became very interested in Jane Fairfax and decided Jane needed her help as an introduction into good society. Emma felt very sorry for Jane, who was more elegant than Mrs Elton could ever be.
One afternoon at Randalls, Emma, Mrs Weston and Mr Knightley were discussing Jane.
‘Why does she stay here so long?’ wondered Emma. ‘She could go home to the Campbells and I cannot understand why she prefers to be here month after month.’
‘If she stays, she will have to see Mrs Elton a lot of the time and I cannot believe she will like that,’ said Mrs Weston. ‘But perhaps she likes to be away from her aunt and grandmother occasionally.’
Mr Knightley agreed. ‘And if there is no other person to be with .’ he said, looking at Emma.
‘I know how much you like Jane Fairfax. Perhaps you like her more than you realise,’ Emma said to him.
‘Oh - I see what you are thinking of. I am sure Miss Fairfax would not have me if I asked her, and I am also sure I will never ask her,’ he replied.
Mrs Weston touched Emma’s foot with hers.
Mr Knightley continued. ‘So, you have decided that I should marry Jane Fairfax, have you?’
‘Not at all,’ said Emma. ‘You were angry with me before for match-making and I had no idea of trying it with you. You would not come and sit with us in this comfortable way if you were married.’
Emma thought Mr Knightley might be angry with her if he thought she and Mrs Weston were match-making him with Jane, but she was surprised to see that he seemed a little amused by the idea.
I like Jane Fairfax, of course. But I have never thought of being in love with her. Not once,’ he said.
After he had left, Emma said to Mrs Weston, ‘Now, what do you think about Mr Knightley marrying Jane Fairfax?’
‘My dear Emma, I think he tries too hard to tell us he is not in love with her. I would not be surprised if he was. I may be right in the end,’ Mrs Weston replied.