سرفصل های مهم
مهمانی باله در مسافرخانهی کراون
توضیح مختصر
بالاخره مراسم رقص در مهمانخانهی کراون برگزار میشه و فرانک برمیگرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل ششم
مهمانی باله در مسافرخانهی کراون
همه در هایبری میخواستن آقا و خانم التون رو سرگرم کنن. براشون ترتیب مهمانیهای شام مهمانیهای عصر داده میشد و به قدری دعوت میشدن که به ندرت شبی رو در خانه سپری میکردن.
اما میدونست باید در هارتفیلد براشون شام بدن وگرنه ممکنه مردم فکر کنن اما خانم التون رو دوست نداره. اینکه چه کسانی رو دعوت کنن آسون بود: وستونها و آقای نایتلی البته ولی باید نفر هشتمی هم میبود باید.
هریت هم بود، ولی وقتی هریت گفت نمیتونه بیاد اما تعجب نکرد و دلیلش رو دقیقاً فهمید. بیچاره هریت هنوز با التونها زیاد احساس راحتی نمیکرد.
بنابراین اما قادر شد از جین فیرفاکس بخواد نفر هشتم در مهمانی شام باشه. خوشحال بود که این کار رو میکنه چون حرفهای آقای نایتلی نگرانش کرده بود.
گفته بود جین فقط به خاطر اینکه کس دیگهای رو نداره با خانم التون زمان سپری میکنه.
اما فکر کرد: “این حرف خیلی واقعیت داره. و من قطعاً گناهکار هستم. باید دوست خیلی بهتری بودم و حالا سخت تلاش میکنم.”
همه جواب دعوتش رو دادن و گفتن میتونن بیان و یک مهمان سوپرایز دیگه هم بود. دو تا پسر بزرگ ایزابلا میومدن در هارتفیلد بمونن و آقای جان نایتلی روز مهمانی شام اونها رو با خودش میآورد.
بنابراین اما یک مهمان اضافه داشت تا اینکه یکی دیگه حذف شد. آقای وستون باید به خاطر کاری میرفت لندن و نمیتونست برای شام اونجا باشه ولی امیدوار بود اون شب بعدتر به اونها ملحق بشه.
روز مهمانی همه سر وقت رسیدن. آقای جان نایتلی و پسرهاش اون روز صبح وقتی از هایبری پیاده میومدن خونه، دوشیزه فیرفاکس رو دیده بودن و شروع به باریدن کرده بود.
وقتی در اتاق پذیرایی ایستاده بودن، از دوشیزه فیرفاکس پرسید: “امیدوارم امروز صبح زیاد خیس نشده باشید.”
جین جواب داد: “رفتم اداره پست. هر روز صبح میرم نامهها رو بگیرم.”
گفت: “وقتی به سن من برسی میفهمی هیچ نامهای ارزش این رو نداره که به خاطرش خیس بشی!”
خانم التون به این گفتوگو گوش میداد. “چی دارم میشنوم؟ رفتن به دفتر پست زیر بارون! نباید دوباره این کار رو بکنی با صدای بلند گفت: بهت اجازه نمیدم. با آقای اِ صحبت میکنم و اون هم از مردی که نامههای ما رو میاره میخواد نامههای شما رو هم تحویل بده.”
جین خجالت کشید. گفت: “خیلی لطف دارید ولی من از قدم زدن لذت میبرم” ولی خانم التون گوش نمیداد.
“دختر عزیز من، دیگه بیشتر از این در این باره حرف نزن. گفت: ترتیبش داده شد.”
“واقعاً نمیتونم موافقت کنم. جین جواب داد: نیاز نیست برای خدمتکار شما کار بیشتری بتراشیم.”
اما کل این صحبتها رو شنید و به این فکر میکرد که کی برای جین نامه مینویسه، ولی چیزی نگفت.
شام آماده بود. اما دست جین رو گرفت و با هم وارد اتاق غذاخوری شدن، طوری که انگار دوستان خیلی صمیمی هستن.
بعدها همینکه آقایان محترم در اتاق پذیرایی به خانمها ملحق شدن، آقای وستون رسید. تازه از لندن اومده بود خونه و تا هارتفیلد پیاده اومده بود.
بعد از اینکه آقای وستون با تمام مهمانان صحبت کرد، نامهای به زنش داد که وقتی آقای وستون رسیده بود در راندالس منتظر بود.
بیشتر به خانم وستون گفت، هرچند همه در اتاق گوش میدادن “از طرف فرانک هست ماه آینده میاد اینجا.
چرچیلها میرن چند ماهی در ریچموند بمونن فقط ۹ مایل از اینجا فاصله داره. بنابراین فرانک میتونه اغلب اوقات با ما باشه. میگه باید دوباره شروع به برنامهریزی مراسم رقص بکنیم.”
خانوم وستون خیلی خوشحال شد و اما از این خبر کمی سوپرایز شد و خیلی هیجانزده شد. مهمانانش گفتن منتظر دیدار دوباره فرانک هستن. خانم التون فرانک رو ندیده بود، ولی با این حال حرفی برای گفتن داشت.
گفت: “چقدر برای اون خوبه که حالا که یک همسایهی جدید برای آشنایی داره برگرده هایبری.”
اما بعد از مهمانی به فرانک فکر کرد و امیدوار بود شاید برگرده هایبری و کمتر از قبل عاشق اما باشه.
میدونست که باید با دقت نگاه کنه تا ببینه این حقیقت داره یا نه بعد میتونست تصمیم بگیره چطور رفتار کنه. مجبور نبود زیاد منتظر بمونه.
همین که چرچیلها به ریچموند رسیدن، فرانک همون روز اومد هایبری. قطعاً از دیدن اما خیلی خوشحال بود، ولی اما مطمئن بود که کمتر دوستش داره.
مثل همیشه دوست داشت حرف بزنه و بخنده، ولی فقط بعد از ۱۵ دقیقه در هارتفیلد با عجله به دیدن دوستان دیگه در هایبری رفت.
این دیدار فقط ده روزه بود، هرچند برای خانم وستون نوشته بود و گفته بود که باید تصمیم تاریخ مراسم رقص رو بگیرن و قطعاً اونجا خواهد بود.
روز مراسم رقص رسید. اما و هریت با هم به مسافرخونه کراون رفتن و درست بعد از اونها گروه راندالس رسیدن. فرانک به وضوح از دوباره با اما بودن خوشحال بود ولی زمان زیادی با رفت و آمد به در و گوش دادن به صدای کالسکههای دیگه سپری کرد.
کمی بعد چند تا از دوستان آقای وستون رسیدن بعد آقا و خانم التون اومدن. یک نفر گفت داره بارون میباره و فرانک بلافاصله رفت دنبال چتر بگرده.
گفت: “نباید دوشیزه بیتس رو فراموش کنیم. میخوام ببینم خیس نشده باشه” و به سمت در رفت و اونجا منتظر موند. به زودی با دوشیزه بیتس و جین فیرفاکس برگشت.
دوشیزه بیتس گفت: “خیلی مهربونی. بارون به قدری نمیبارید که باعث نگرانی بشه ولی البته باید به فکر جین باشیم… “ وقتی داخل اتاق رقص رو دید، ایستاد. “خب! قطعاً خیلی درخشنده است!
اتاقی فوقالعاده که این چراغهای شگفتانگیز رو داریم.”
وقتی همه رسیدن، آقای وستون و خانم التون اونها رو برای رقص اول به جلو راهنمایی کردن. اما از اینکه این همه آدم رو در حال رقص میدید، خیلی خوشحال بود و میدونست قراره از شب لذت ببره ولی وقتی دید آقای نایتلی نمیرقصه ناراحت شد. با چند تا از مردان مسن ایستاده بود و کاملاً جدی بود به غیر از اینکه وقتی چشمش به اما خورد، لبخند زد. اما فکر کرد خیلی حیفه که دوست نداره برقصه یا فرانک چرچیل رو کمی بیشتر دوست نداره.
دو رقص آخر قبل از شام تازه شروع شده بود و هریت یاری نداشت. تنها زن جوونی بود که نشسته بود. تا اون موقع تعداد مساوی بود و اما نمیفهمید چه اتفاقی افتاده ولی بعد دید آقای التون داره دور و بر قدم میزنه. اگه مجبور نبود از هریت نمیخواست برقصه و اما فکر کرد ممکنه یکمرتبه فرار کنه به اتاق ورق. ولی اشتباه میکرد.
آقای التون روبروی جایی که هریت نشسته بود ایستاد و با آدمهای دیگه صحبت کرد، ولی حتی به هریت نگاه هم نکرد. اما خیلی نزدیک بود و وقتی خانم وستون اومد و باهاش صحبت کرد همه حرفها رو شنید.
“نمیرقصید آقای التون؟” پرسید.
“اگه شما با من برقصید قطعاً میرقصم.”
“من! وای، نه داشتم به یار بهتری برای شما فکر میکردم.”
گفت: “آه خانم گیلبرت خوب من حالا یه مرد متأهل پیر هستم و روزهای رقصم به پایان رسیده ولی از رقصید با اون لذت میبرم.”
خانم وستون توضیح داد: “خانم گیلبرت نمیرقصه، ولی یک خانم جوون مشخص هست دوشیزه اسمیت نمیرقصه.”
گفت: “دوشیزه اسمیت، ندیدمش. ای کاش مرد متأهل پیری نبودم! ولی باید عذرخواهی کنم، خانم وستون. متأسفانه روزهای رقصم به پایان رسیده.”
خانم وستون دیگه چیزی نگفت و اما به خاطر هریت عصبانی و ناراحت شد. دید که آقای التون دور شد و اون و زنش که به همدیگه لبخند میزدن رو تماشا کرد.
سری بعد اما نگاه کرد و منظرهی شادتری دید چون آقای نایتلی هریت رو به رقص دعوت کرد. اما خیلی قدردان آقای نایتلی شد و وقتی دنبال آقای التون گشت دید داره میره تو اتاق ورق و امیدوار بود احساس حماقت بکنه.
اما تا بعد از شام فرصت صحبت با آقای نایتلی رو نداشت.
“میخواستند هم تو و هم هریت رو ناراحت کنن. چرا دشمنان شما هستن؟”
اما جواب داد: “به خاطر اینکه میخواستم آقای التون با هریت ازدواج کنه، نمیتونن من رو ببخشن. درباره آقای التون حق داشتید. من اشتباهی جدی مرتکب شدم.”
آقای نایتلی جواب داد : “فکر میکنم اون اشتباه بزرگتری مرتکب شده. هریت شایستگیهای فوقالعادهای داره و خیلی خوبه و حرف زدن باهاش آسونه. برخلاف خانم التون!”
همون لحظه خانم وستون اونها رو صدا زد تا دوباره رقص رو شروع کنن. “بیا اما همه تنبلن! تو باید شروع کنی!”
یار تو کی هست؟” آقای نایتلی از اما پرسید.
اما جواب داد: “شما، اگه از من بخواید. هرچی بشه ما خواهر و برادر نیستیم!”
آقای نایتلی گفت “خواهر و برادر- قطعاً نه” و با هم وارد اتاق رقص شدن.
متن انگلیسی درس
CHAPTER SIX
The Ball at the Crown Inn
Everybody in Highbury wanted to entertain Mr and Mrs Elton. Dinner parties and evening parties were arranged for them and they had so many invitations that they rarely spent an evening at home.
Emma knew they must have a dinner at Hartfield for them or, people might guess that she did not like Mrs Elton. It was easy to decide who to invite - the Westons and Mr Knightley, of course, but there must be an eighth person.
This ought to be Harriet, but Emma was not surprised when she said she could not come and she understood exactly why. Poor Harriet did not yet feel comfortable with the Eltons.
So Emma was able to ask Jane Fairfax to be the eighth person at the dinner. She was glad she could do this because Mr Knightley’s words had worried her.
He had said that Jane spent time with Mrs Elton only because no other person asked her.
‘This is very true,’ thought Emma. ‘And I am certainly guilty of it. I ought to have been a better friend and I will try harder now.’
Everyone replied to her invitations and said they could come, and there was one other surprise guest. Isabella’s two eldest boys were coming to stay at Hartfield and Mr John Knightley was bringing them on the day of the dinner party.
So Emma had one extra guest until she lost another. Mr Weston had to go to London on business and could not be there for the dinner but he hoped to join them later in the evening.
On the day of the party everyone arrived on time. Mr John Knightley and his sons had met Miss Fairfax that morning as they were walking home from Highbury, when it had just started raining.
‘I hope you did not get too wet this morning,’ he asked Miss Fairfax as they stood together in the drawing room.
‘I only went to the Post Office,’ she replied. ‘I go every morning to fetch the letters.’
‘When you have lived to my age you will know that no letter is important enough to get wet for’ he said.
Mrs Elton had been listening to the conversation. ‘What is this I hear? Going to the Post Office in the rain! You must not do it again,’ she said loudly, ‘I will not let you. I shall speak to Mr E and he will ask the man who fetches our letters to deliver yours too.’
Jane looked embarrassed. ‘You are very kind, but I enjoy the walk,’ she said, but Mrs Elton would not listen.
‘My dear girl, say no more about it. It is already arranged,’ she said.
‘I really cannot agree to it. There is no need to make more work for your servant,’ replied Jane.
Emma heard all this and wondered who might be writing to Jane, but she said nothing.
Dinner was ready. Emma took Jane’s arm and they walked into the dining room together as if they were the best of friends.
Later, soon after the gentlemen had joined the ladies in the drawing room, Mr Weston arrived. He had only just come home from London and then walked to Hartfield.
After he had spoken to all the guests he gave his wife a letter which had been waiting at Randalls when he arrived there.
‘It’s from Frank,’ he said, mostly to Mrs Weston, although everyone in the room was listening, ‘and he’s coming here next month!
The Churchills are going to stay in Richmond for a few months - only nine miles from here! So he can be with us very often. He says we must start planning the ball again!’
Mrs Weston was very pleased and Emma was a little surprised to feel so excited by the news. Her guests said they were looking forward to seeing Frank again. Mrs Elton had never met him but she still had something to say.
‘How delightful for him to come back to Highbury now there is a new neighbour to meet,’ she said.
Emma thought about Frank after the party and hoped that he might perhaps come back to Highbury less in love with her than before.
She knew she must look carefully to see if this was true, then she could decide how to behave. She did not have to wait long.
As soon as the Churchills arrived in Richmond, Frank rode to Highbury for the day. He was certainly very pleased to see Emma, but she was sure he loved her less.
He was as happy to talk and laugh as always, but after only fifteen minutes at Hartfield he hurried away to see other friends in Highbury.
This was his only visit for ten days, although he wrote to Mrs Weston and said they must now decide on a date for the ball and he would certainly be there.
The day of the ball came. Emma and Harriet travelled together to the Crown Inn and arrived just after the group from Randalls.
Frank was obviously happy to be with Emma again but he spent a lot of time walking to the door and back and listening for the sound of other carriages.
Soon some friends of Mr Weston’s arrived, then Mr and Mrs Elton. Somebody said it was raining and Frank immediately went to look for umbrellas.
‘We must not forget Miss Bates,’ he said. ‘I will see that she does not get wet,’ and he went to the door and waited there. He soon came back with Miss Bates and Jane Fairfax.
‘So very kind,’ said Miss Bates. ‘Not enough rain to worry about, but we must think of Jane, of course well’ she stopped as she saw into the ballroom. ‘Well! This is certainly brilliant!
An excellent room now that we have these wonderful lights!’
When everyone had arrived, Mr Weston and Mrs Elton led them forward for the first dance.
Emma was delighted to see so many people dancing and knew she was going to enjoy the evening, but she was sad to see that Mr Knightley did not dance.
He stood with some of the older men and looked quite serious except when Emma caught his eye and then he smiled at her. She thought it was a pity he did not like either dancing or Frank Churchill a little better.
The last two dances before dinner had almost started and Harriet had no partner. She was the only young lady sitting down.
Until then, the numbers had been equal and Emma could not understand what had happened, but then she saw Mr Elton walking about. He would not ask Harriet if he did not have to and Emma thought he might suddenly escape into the card room. But she was wrong.
Mr Elton stood in front of the place where Harriet was sitting and talked to other people, but he did not even look at her. Emma was quite near and when Mrs Weston came and spoke to him she heard every word.
‘You are not dancing, Mr Elton?’ she asked.
‘I certainly will, if you will dance with me.’
‘Me! Oh no, I was thinking of a better partner for you.’
‘Ah, Mrs Gilbert, well, I am an old married man now and my dancing days are almost over, but I will be happy to dance with her,’ he said.
‘Mrs Gilbert does not dance, but there is a certain young lady - Miss Smith is not dancing,’ Mrs Weston explained.
‘Miss Smith,’ he said, ‘I did not see her. If only I were not an old married man! But I must be excused, Mrs Weston. I am afraid my dancing days are over.’
Mrs Weston said no more and Emma felt angry and upset for Harriet. She saw Mr Elton walk away and watched him and his wife smile at each other.
The next time Emma looked she saw a happier sight as Mr Knightley led Harriet to the dance. Emma felt very grateful to Mr Knightley and when she looked for Mr Elton she saw him going into the card room and hoped he felt foolish.
Emma did not have an opportunity to talk to Mr Knightley until after dinner.
‘They wanted to hurt both you and Harriet,’ he said. ‘Why are they your enemies?’
‘They cannot forgive me because I wanted Mr Elton to marry Harriet,’ she replied. ‘You were right about Mr Elton. I made a serious mistake,’ she said.
‘I think he has made a bigger one,’ he replied. ‘Harriet has some excellent qualities and she is very pleasant and easy to talk to. Unlike Mrs Elton!’
At that moment Mrs Weston called them in to start the dancing again. ‘Come, Emma, they are all lazy! You must start!’
‘Who is your partner?’-Mr Knightley asked Emma.
‘You, if you will ask me,’ she replied. ‘We are not exactly brother and sister after all!’
‘Brother and sister - certainly not,’ he said, and they walked into the ballroom together.