سرفصل های مهم
سفر به باکسهیل
توضیح مختصر
مهمانیها کسلکننده شدن و اِما دوشیزه بیتس رو ناراحت کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل هفتم
سفر به باکسهیل
رقص با آقای نایتلی یکی از خاطرات مورد علاقهی اما از مجلس رقص بود. همچنین خیلی خوشحال بود که هر دو فکر یکسانی دربارهی خانم و آقای التون و اهانتشون به هریت دارن.
به نظر میرسید چشمهای هریت یکمرتبه در مراسم رقص باز شده و حالا آقای التون رو متفاوت میبینه.
اما صبح بعد از مراسم رقص وارد باغچه شد و به این نتیجه رسید که تابستون شادی خواهد بود هریت عاشق نیست فرانک زیاد عاشق نیست و آقای نایتلی با اما بحث نمیکنه.
قرار نبود فرانک اون روز صبح به هارتفیلد سر بزنه، چون باید مستقیم بر میگشت ریچموند. بنابراین وقتی اما داشت برمیگشت داخل خونه، از دیدن فرانک که از دروازه همراه هریت وارد میشد خیلی تعجب کرد. رنگ هریت پریده بود و به نظر ترسیده بود و فرانک به وضوح سعی میکرد آرومش کنه. کمی بعد همه در خونه بودن و هریت بلافاصله از هوش رفت.
اما کمی آب آورد و هریت به آرومی کمی بهتر شد و قادر شد داستان رو تعریف کنه.
با یکی از دوستانش بیرون بود و در طول جاده ریچموند قدم میزد که یکمرتبه گروهی کولی دیدن.
بچهای از دخترها پول خواسته بود و هر دو خیلی ترسیده بودن.
دوست هریت فرار کرده بود، ولی قبل از اینکه هریت بتونه دنبالش بره، بچههای کولی زیادی رسیده بودن و دورش کرده بودن. هریت فکر کرده بود اگه کمی پول بده میرن ولی برعکسش اتفاق افتاده بود و یکمرتبه کولیهای زیادی دورهاش کرده بودن.
همون لحظه فرانک سر راه برگشتش به ریچموند به جاده رسیده بود. دیده بود چه خبره هریت رو نجات داده بود و آورده بودش هارتفیلد. وقتی مطمئن شد حال هریت بهتر شده، به سفرش به خونه ادامه داد.
نیم ساعت بعد اخبار همه جای هایبری پیچید و همه شنیدن چه اتفاقی افتاده. آقای نایتلی با چند تا مرد دیگه رفت کولیها رو پیدا کنه، ولی رفته بودن.
داستان مدت کوتاهی بعد از اهمیت افتاد ولی اما به خاطر آورد فرانک چقدر نگران هریت شده بود و چطور هریت بازوی فرانک رو گرفته بود. کم کم امیدهای بیشتری به هر دوی اونها پیدا کرد.
حدوداً دو هفته بعد اما و هریت داشتن با هم صحبت میکردن و اما چیزی درباره ازدواج آدمها گفت. در کمال تعجب هریت جواب داد: “من هیچ وقت ازدواج نمیکنم.”
اما جواب داد: “امیدوارم ربطی به آقای التون نداشته باشه” و هریت بلافاصله انکار کرد.
“نه، البته که نداره. درباره شخص خیلی بهتریه.”
اما بلافاصله فهمید. منظور هریت فرانک چرچیل هست و چون میدونه فرانک از خانوادهی خیلی خوبی اومده و نمیتونه به ازدواج با اون فکر کنه ناراحت بود.
“تعجب نمیکنم، هریت. طوریکه تو رو نجات داد برای گرم کردن قلبت کافی بود ولی حق با توئه. نباید زیاد امید داشته باشیم.”
“فوقالعاده بود، دوشیزه وودهاوس! وقتی به خاطر میارم اون لحظه چه حسی داشتم و بعد اون رو دیدم که به طرف من اومد. هریت گفت: یکمرتبه دوباره خوشحال شدم.”
“ولی قبلاً اتفاقات عجیبی افتاده، هریت. باید ببینی چطور با تو رفتار میکنه تا بفهمی در واقع چقدر دوستت داره. ما یک بار قبلاً اشتباه کردیم چون زیادی امیدوار بودیم. اما گفت: این بار باید بیشتر دقت کنیم و حتی اسمش رو هم نیاریم.”
آقای نایتلی هیچوقت فرانک چرچیل رو دوست نداشت و هر چه زمان سپری میشد بیشتر از قبل از فرانک بدش میومد. کم کم فکر میکرد درحالیکه به نظر میرسید اما فرد مورد علاقه و خاص اون باشه، جین فیرفاکس رو هم دوست داشت.
چیزی گفته نشده بود که باعث بشه آقای نایتلی چنین فکری بکنه، ولی یکی دو بار نگاه خاصی بین اونها دیده بود. اما دوست عزیزش بود و میدونست باید چیزی در این باره بهش بگه.
اما به هیچ عنوان باور نکرده بود و از این فکر سرگرم شد و تفریح کرد به طوری که آقای نایتلی دیگه چیزی نگفت، ولی نگران شد.
در ژوئن آقای التون ترتیب سفری به باکسهیل داد- مکانی زیبا در ییلاقات. مهمانی سادهای بود، فقط با یکی دو تا خدمتکار و پیکنیک. چند روز قبل از سفر پای یکی از اسبهای کالسکه التونها آسیب دید و نتونستن برن.
خانم التون گفت: “نایتلی، خیلی آزاردهنده است. چیکار میتونیم بکنیم؟ هوا هم عالیه.”
“بیاید و توتفرنگیهای من رو بخورید. حالا آماده هستن و برای اومدن نیاز به اسب ندارید.” آقای نایتلی به شوخی گفت، ولی خانم التون فکر کرد ایدهی خوبیه.
گفت: “عالیه! من ترتیب غذا و مهمونها رو میدم. فقط روزش رو مشخص کن.”
آقای نایتلی قطعاً نمیخواست خانم التون ترتیب چیزی رو بده و گفت خودش میتونه این کارو بکنه.
“خیلیخب. من جین و خالهاش رو میارم و تو میتونی از مهمانان دیگه دعوت کنی. ما اطراف باغت قدم میزنیم، توتفرنگی میچینیم و زیر درختان میشینیم درست مثل مهمانی کولیها. خیلی خوب میشه.”
وقتی اما روز مهمونی وارد باغ آقای نایتلی شد، دید اون و هریت کنار هم به دور از بقیه ایستادن. کمی تعجب کرد، ولی وقتی دید صحبت میکنن، خوشحال شد. به اونها ملحق شد و مدتی با هم قدم زدن.
آقای وستون فرانک رو دعوت کرده بود، ولی تا موقع ناهار نرسید و خانم وستون شروع به نگرانی درباره فرانک کرد. همه تو خونه ناهار خوردن و بعد از اون دوباره رفتن باغ. هنوز هیچ نشانی از فرانک نبود. اما مدتی با آقای وودهاوس در اتاق پذیرایی موند، چون بیرون برای آقای وودهاوس خیلی گرم بود. اما تازه داشت از راهرو رد میشد که جین فیرفاکس یکمرتبه از در اومد تو. طوری به نظر میرسید که انگار میخواد از چیزی فرار کنه و از دیدن اما تعجب کرد.
گفت: “لطف میکنی وقتی از من سؤال کردن، بگی رفتم خونه. خالهام نمیفهمه چه مدت اینجا بودیم و فکر میکنم حالا باید برگردم و مادربزرگم رو ببینم.”
تا هایبری پیاده راه زیادی بود و اما میخواست براش سفارش کالسکه بده، ولی جین نخواست. وقتی میرفت گفت: “میخوام پیاده برم.”
زیاد طول نکشید که فرانک رسید. گفت خالهاش دوباره مریض شده. خیلی ناراحت بود، چون در مهمانی نبود و جین رفته بود خونه.
اسب التونها بهتر شده بود و تصمیم گرفته بودن روز بعد به باکسهیل برن.
اما به فرانک که هنوز کمی عصبانی بود، گفت: “تو هم باید با ما بیای.” فرانک اول گفت نمیخواد دوباره روز بعد از ریچموند این همه راه رو بیاد، ولی بعد نظرش رو عوض کرد و به اما گفت: “اگه میخوای در مهمونی باشم، میام.”
روز آفتابی فوقالعادهای برای رفتن به باکسهیل بود و مهمانی شادی میشد، ولی نبود.
تقسیم به گروههایی شدن: التونها با هم قدم میزدن آقای نایتلی با دوشیزه بیتس و جین رفت فرانک دنبال اما و هریت گشت. آقای وستون تمام روز سعی کرد اونها رو دور هم جمع کنه، ولی نتونست.
حوصلهی اما سر رفت. هیچوقت فرانک چرچیل رو اینقدر ساکت و احمق ندیده بود. خیلی کم حرف زد و به نظر به هیچ کدوم از حرفهای اما گوش نمیداد و هریت به خاطر سکوت فرانک ساکت بود.
وقتی همگی برای ناهار پیکنیک کنار هم نشستن. فرانک خیلی خوشحالتر و سرگرمکنندهتر شد، و اما فکر کرد سخت تلاش میکنه قلبش رو به دست بیاره. با هم صحبت کردن و خندیدن، هرچند بقیه گروه به اونها ملحق نشدن.
اما آروم بهش گفت: “ما تنها اشخاصی هستیم که حرف میزنیم. احمقانه است هفت نفر ساکت رو سرگرم کنیم.”
“برای به حرف آوردنشون چیکار میتونیم بکنیم؟” فرانک آروم گفت. بعد فکری به ذهنش رسید.
“خانمها و آقایان، دوشیزه وودهاوس به من دستور دادن که بگم هر کدوم از شما باید چیزی بگید تا سرگرم بشه. میتونید یک چیز خیلی هوشمندانه بگید، دو تا چیز کاملاً هوشمندانه بگید، یا سه تا چیز خیلی کسلکننده و قول میده که به همهی اینها بخنده.”
دوشیزه بیتس گفت: “آه، خب پس نیازی نیست نگران باشم. مطمئنم همین که دهنم رو باز کنم سه تا چیز خیلی کسلکننده میگم.”
اما نتونست جلوی خودش رو بگیره. “ولی سخت خواهد بود- شما فقط میتونید سه تا چیز بگید، بیشتر نه.”
دوشیزه بیتس بلافاصله متوجه نشد، ولی وقتی فهمید خیلی ناراحت شد و خجالت کشید. بقیه همه ساکت بودن.
“آه، بله منظورت رو فهمیدم. با صدای آروم گفت: سعی میکنم بیشتر از سه تا نگم.”
آقا و خانم التون بلند شدن و گفتن از چنین بازی خوششون نمیاد و میرن قدم بزنن کمی بعد آقای نایتلی، جین و خالهاش پشت سر اونها رفتن. صدای فرانک بلندتر شد و آزاردهنده شد تا اینکه کمکم باعث شد سر اما درد بگیره. وقتی خدمتکارها اومدن بگن کالسکه آماده است، اما خیلی راضی بود.
وقتی اما منتظر کالسکهاش بود، آقای نایتلی اومد کنارش. اطراف رو نگاه کرد تا ببینه تنها هستن یا نه بعد گفت: “اما، باید باهات حرف بزنم. چطور میتونی با دوشیزه بیتس انقدر ظالم باشی؟”
اما به خاطر آورد و ناراحت بود، ولی سعی کرد بخنده.
گفت: “خیلی بد نبود احتمالاً نفهمید چی گفتم.”
“قطعاً فهمید. باهاش خیلی بیادب بودی و ناراحتش کردی.”
“دوشیزه بیتس زن خیلی خوبیه، ولی میدونید که نسبتاً احمق هم هست.”
“اون با تو برابر نیست، اما. مثل تو ثروتمند و باهوش نیست و من به خاطر این که باهاش اونطور صحبت کردی از تو خجالت کشیدم. و بدتر هم شد، چون این حرف رو جلوی آدمهای دیگه زدی. بد کاری کردی، اما. خیلی بد کاری کردی.”
آقای نایتلی به طرف اسبش رفت و اما سوار کالسکهاش شد. از دست خودش عصبانی بود و خجالت میکشید. فکر کرد باید چیزی به آقای نایتلی بگه و برگشت و نگاه کرد ولی آقای نایتلی رفته بود.
سفر برگشت به هارتفیلد باعث نشد حال اما بهتر بشه. هریت خسته و ساکت بود، و وقتی اما به خاطر آورد به دوشیزه بیتس چی گفته اشک ریخت روی صورتش.
متن انگلیسی درس
CHAPTER SEVEN
The Trip to Box Hill
Dancing with Mr Knightley was one of Emma’s favourite memories of the ball. She was also glad they both thought the same of Mr and Mrs Elton and their insult to Harriet.
It seemed as if Harriet’s eyes had suddenly opened at the ball and she now saw Mr Elton differently.
Emma walked in the garden the morning after the ball and decided it would be a happy summer - Harriet out of love, Frank not too much in love and Mr Knightley not arguing with her!
Frank was not going to call at Hartfield that morning because he had to go straight back to Richmond. So, as Emma was just going back into the house, she was very surprised to see him coming through the gates, with Harriet.
Harriet looked white and frightened and he was obviously trying to calm her. Soon they were all in the house and Harriet immediately fainted.
Emma fetched some water and slowly Harriet became a little better and was able to tell her story.
She had been out with a friend and they were walking along the Richmond Road, when they suddenly met a group of gipsies.
A child asked the girls for money and they were both very frightened.
Harriet’s friend ran away, but before Harriet could follow her, more gipsy children arrived and were all round her. She thought if she gave them some money they would go away but the opposite happened and suddenly she was surrounded by a lot of gipsies.
At that moment, Frank came along the road on his way back to Richmond. He saw what was happening, saved her and brought her to Hartfield. When he was sure Harriet felt better, he continued on his journey home.
In half an hour, the news was all over Highbury and everyone heard what had happened. Mr Knightley went with some other men to find the gipsies but they had already gone.
The story soon became unimportant, but Emma remembered how worried Frank had been about Harriet and how she had held onto his arm. She began to have stronger hopes for them both.
About a fortnight later, Emma and Harriet were talking together and Emma said something about people getting married. To her surprise, Harriet replied, ‘I shall never marry.’
‘I hope this is nothing to do with Mr Elton,’ replied Emma and Harriet denied it at once.
‘No, of course not. It is someone much better.’
Emma understood at once. Harriet meant Frank Churchill and she was unhappy because she knew he came from a very good family and could not think of marrying her.
‘I am not surprised about this Harriet. The way he saved you was enough to warm your heart, but you are right. You must not hope for too much.’
‘He was wonderful, Miss Woodhouse! When I remember how I felt at the time - and then I saw him coming towards me. Suddenly I was happy again,’ said Harriet.
‘But strange things have happened before, Harriet. You must see how he behaves with you to know how much he really likes you. We made a mistake before because we hoped for too much. This time we will be more careful and not even speak his name,’ said Emma.
Mr Knightley had never liked Frank Churchill and as time went on he disliked him more. He began to think that, while Emma seemed to be his special favourite, he also had a liking for Jane Fairfax.
Nothing was said to make him think this, but once or twice he had seen a certain look pass between them. Emma was his dear friend and he knew he must say something to her about it.
She did not believe it at all and was amused by the idea so he said no more, but it worried him.
In June, a trip was arranged by Mrs Elton to Box Hill, a beautiful place in the countryside. It was going to be a simple party with only one or two servants and a picnic. A few days before the trip, one of the Eltons’ carriage horses hurt his leg and they could not go.
‘Most annoying, Knightley,’ Mrs Elton said. ‘What can we do? The weather is perfect, too.’
‘Come and eat my strawberries. They are ready now and you do not need horses to travel that distance.’ He meant it as a joke but Mrs Elton thought it was a delightful idea.
‘Excellent’ she said. ‘I will arrange food and guests. Just name the day.’
Mr Knightley certainly did not want her to arrange anything and said he could do it himself.
‘Very well. I shall bring Jane and her aunt and you can ask the other guests. We will walk around your gardens, pick strawberries and sit under trees, just like a gipsy party! It will be very pleasant.’
As Emma walked in Mr Knightley’s gardens on the day of the party she saw him and Harriet standing together away from the others.
She was a little surprised, but pleased to find them in conversation. She joined them and they walked together for a time.
Mr Weston had invited Frank but by lunch time he still had not arrived and Mrs Weston began to be worried about him. They all had lunch in the house and then afterwards went into the garden again.
Still there was no sign of Frank. Emma stayed in the drawing room with Mr Woodhouse for a time because it was too hot for him to be outdoors.
She was just walking through the hall when Jane Fairfax suddenly came in through the door. She looked as if she wanted to escape from something and she was surprised to see Emma.
‘Will you be so kind,’ she said,’ when they ask about me, to say I have gone home? My aunt does not realise how long we have been here and I think I should go back to see my grandmother now.’
It was a long walk to Highbury and Emma wanted to order her carriage, but Jane did not want this. ‘I would like to walk,’ she said as she left.
Not long after, Frank arrived. His aunt had been ill again, he said. He was quite annoyed because he had not been at the party and Jane had already gone home.
The Eltons’ horse was better and they had already decided to make their trip to Box Hill the next day.
‘You must come with us,’ Emma said to Frank, who was still a little angry. At first he said he did not want to ride from Richmond again the next day, but then changed his mind and said to her, ‘If you wish me to join the party, I will.’
It was a wonderful sunny day for the trip to Box Hill and it should have been a happy party, but it was not.
They separated too much into groups - the Eltons walked together, Mr Knightley went with Miss Bates and Jane, and Frank looked after Emma and Harriet. Mr Weston tried all day to make them come together but he could not.
Emma was bored. She had never seen Frank Churchill so silent and stupid. He said very little and did not seem to listen to anything she said, and Harriet was quiet because he was quiet.
When they all sat down together for their picnic lunch it was better. Frank became much happier and more amusing, and Emma thought he was trying very hard to win her heart. They talked and laughed together, although the rest of the group did not join in.
‘We are the only people speaking,’ she whispered to him. ‘It is silly for us to entertain seven silent people.’
‘What can we do to make them talk?’ whispered Frank. Then he had an idea.
‘Ladies and gentlemen, I am ordered by Miss Woodhouse to say that you must each say something to entertain her. You can say one very clever thing, two quite clever things or three very boring things, and she promises to laugh at them all!’
‘Oh, well,’ said Miss Bates,’ then I need not worry. I shall be sure to say three very boring things as soon as I open my mouth!’
Emma could not stop herself. ‘But there may be a difficulty - you can only say three things, no more.’
Miss Bates did not immediately understand, but when she did, she looked very hurt and embarrassed. The others were all silent.
‘Ah, yes, I see what she means. I will try not to say more than three,’ she said quietly.
Mr and Mrs Elton stood up and said they did not like games like that and they were going for a walk, and soon Mr Knightley, Jane and her aunt followed them.
Frank became louder and more annoying until he began to give Emma a headache. When the servants came to say the carriages were ready she was quite pleased.
As Emma was waiting for her carriage, Mr Knightley joined her. He looked around to see if they were alone, then said, ‘Emma, I must speak to you. How could you be so cruel to Miss Bates?’
Emma remembered and was sorry but tried to laugh about it.
‘It was not so bad and she probably did not understand me,’ she said.
‘She certainly did. You were very rude to her and you have hurt her.’
‘Miss Bates is a very good woman, but you know that she is also rather silly.’
‘She is not your equal, Emma. She is not rich and clever like you and I was ashamed of you for speaking to her like that. And it was worse because you said it in front of other people. Badly done, Emma. Very badly done.’
Mr Knightley walked away to his horse and Emma climbed into her carriage. She felt angry with herself and ashamed. She thought she must say something to Mr Knightley and looked back, but he had already gone.
The journey home to Hartfield did not make her feel better. Harriet was tired and silent and as Emma remembered what she had said to Miss Bates, tears ran down her face.