سرفصل های مهم
پانصد کلمه
توضیح مختصر
آبی باید داستانی برای کلاسش بنویسه ...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
معلمش، كيت، گفت: “یادت باشه. یادت باشه امشب از استاد واقعی ژاپنی چی دیدی. خودکنترلی. عقب نگه داشتن احساسات.
حالا، تکلیف خونه. داستانی بنویس که رابطهی بین دو نفر رو نشون بده. پونصد کلمه. باریکبین باش. بدون درام.” درحالیکه به آبی نگاه میکرد و لبخند میزد، گفت: “و تو، لطفاً مُرده هم نباشه.”
آبی از مدرسهی فیلم ونکوور خارج شد و از کنار آدمهایی که در خیابان هاستینگز پول خرد گدایی میکردن، گذشت. کل بدنش از هیجان احساس سبکی میکرد.
وقتی به حرفهای کیت فکر کرد، لبخند زد. آبی فکر کرد: بله. میتونه فیلم ترسناک بنویسه مرده مشکل نبود حالا وقتش بود مهارتهای جدیدی پرورش بده.
پیچید تو خیابون دانسمیر و به طرف ایستگاه قطار اسکای رفت و به فیلمی که اون شب در کلاس فیلمنامهنویسی تماشا کرده بودن، فکر میکرد.
داستان توکیو از کارگردان ژاپنی، اوزو، در سال ۱۹۵۳ بود. همیشه یکی از فیلمهای مورد علاقهی آبی بود و دوباره دیدنش فوقالعاده بود.
فکر کرد بازیگریها برجسته و ممتاز بودن احساسات فقط با یک نگاه یا چرخش سر یا گرفتن یک دستمال در دست با قدرت نشون داده شده بودن. همش خیلی ژاپنی بود. وقتی تماشاش میکردی، احساس میکردی نوعی حقیقت جهانی داره.
بله، خیلی ژاپنی بود. در لندن ژاپنی خونده بود و کلمهای از اعماق حافظهاش به ذهنش اومد. انریو. به معنای آرامش و خودکنترلی و عقب نگه داشتن بود. بله، داستان توکیو انریو رو خوب نشون میداد. به نظر چیز زیادی اتفاق نمیافتاد، ولی در آخر فیلم احساس میکردی شخصیتهای فیلم رو خوب میشناسی و عمیقاً بهشون اهمیت میدی.
آبی وقتی از پلههای ایستگاه قطار اسکای در استادیوم بالا میدوید، فکر کرد: با فیلمهای معمول هالیوود فرق داره.
آبی ایستاد و منتظر قطار اسکای به برادوی موند. یک باد تلخ دسامبر از کوههای ساحلی پایین میوزید و از ایستگاه استادیوم میگذشت.
لرزید و کت گرم زمستونیش رو دورش بست. به ساعتش نگاه کرد نه و سی و پنج دقیقه بود.
ری در قطار اسکای بود و با هم میرفتن خونشون به آپارتمانشون در کامریکال درایو. تصمیم گرفتن از ماشین چهار چرخشون در شهر استفاده نکنن پارک کردنش سخت بود و سیستم حمل و نقل عمومی هم خوب بود.
فقط دو تا ایستگاه در قطار اسکای و بعد با اتوبوس بیست به آپارتمانشون میرفتن. همیشه چهارشنبه عصرها در قطار اسکای همدیگه رو میدیدن و با هم میرفتن خونه.
آبی رفت کلاسش و ری تا دیروقت سر کار موند. وکیل تجاری بود و دفترش در مرکز شهر بود.
آبی به کوههایی که شهر رو دوره کرده بودن، نگاه کرد. برف در مهتاب میدرخشید و اینجا و اونجا میتونست چراغهای خطوط اسکای رو ببینه.
گاهی نمیتونست شانسش رو باور کنه که در ونکوور زندگی میکنه. به سادگی زیبا بود. کوههای فوقالعاده و نوار ساحل باورنکردنی رو داشت.
آخر هفتهها، وقتی ری کار نداشت، میتونستن برای اسکی برن کوه گراس یا ویستلر. ولی فقط اسکیو سبک زندگی خارج از منزل نبود. بلکه این هم بود که ونکوور فرصتهای زیادی برای نویسندهها داشت.
بهش میگفتن شمال هالیوود: شهر پر از کارگردانان، تهیهکنندگان، بازیگرها و نویسندهها بود. آبی مدتی بود که میدونست اونجا محل مناسب برای حرفهی فیلمنامهنویسیش هست بنابراین وقتی شرکت ری خواست شش ماه قبل اون رو بفرسته ونکوور، فرصت بزرگی بود.
قطار سفید و تمیز اسکای به ایستگاه رسید. آبی سوار شد و دنبال ری گشت. درست ته قطار پیداش کرد.
در کت و شلوار تیرهاش خیلی انگلیسی به نظر میرسید، یک جورهایی به اون مکان نمیومد. لبخند باریکی بهش زد. رنگ پریده و خسته به نظر میرسید. حالا که بهش فکر میکرد، میدید این روزها همیشه خسته به نظر میرسه. خب، این درست بود که باید ساعتهای طولانی در دفتر کار میکرد. آروم از روی گونهاش بوسیدش. “روز خوبی بود؟”
ری درحالیکه با نگاه خالی به جلو خیره شده بود، گفت: “آه، خوب بود به گمونم. فقط کار زیاد بود.
رئیس یه قرارداد دیگه امضا کرد. و باید هفتهی آینده برم تورنتو.” رئیس ری همیشه اون رو برای کار میفرستاد تورنتو یا مونترال.
“آه، واقعاً؟ آبی گفت. تورنتو. “ هیجان کلاس فیلمش هنوز درونش میسوخت.
چند لحظهای سکوت شد.
صدای اتوماتیک اومد: “خیابان اصلی، ساینس ورلد.” وقتی قطار به ایستگاه رسید، سرعتش رو کم کرد.
وقتی قطار از ایستگاه خارج شد، آبی گفت: “امشب فیلم فوقالعادهای دیدیم.”
“آره؟ خدا، گرسنمه!”
“ژاپنی بود. داستان توکیو.”
“امشب وقت نهار نداشتم.”
آبی گفت: “واقعاً هیجانآوره. منظورم اینه که با فیلم چیکار میکنی.”
“از گرسنگی میمیرم.”
“منظورم اینه که میدونم شکسپیر گفته عمل حرف میزنه که برای خودش حرف میزنه و حقیقت داره چون عمل مهمه ولی نیاز نیست عمل افراطی باشه. منظورم اینه که اگه بهش فکر کنی.”
صدای خودکار گفت: “برادوی کامریکال درایو.”
آبی و ری خودکار بلند شدن. در امتداد سکو رفتن و از پلهها به طرف ایستگاه اتوبوس پایین رفتن.
“از این اتوبوس متنفرم. وقتی در سرما منتظر اتوبوس بیست بودن، ری گفت: همیشه دیر میاد.” همیشه از اتوبوس شکایت میکرد. نبش کامریکال و برادوی، جایی که مجبور بودن منتظرش بمونن، یکی از سردترین و بادیترین مناطق شهر بود.
بعد خود اتوبوس همیشه پر از آدمهای جالب بود. یه نفر همیشه داد میکشید، بحث شروع میکرد، و بهت پرت و پلا میگفت.
اینجا طرف تیرهتر ونکوور بود. اینطور نبود که شهر بدی باشه. مسئله فقط این بود که ونکوور پر از آدمهای کمی متفاوت بود. مخصوصاً در حمل و نقل عمومی. آبی دوستش داشت. به عنوان نویسنده اتوبوس بینهایت براش جالب بود. پر از داستان بود و کاملاً غیرقابل پیشبینی. ولی ری نمیتونست افسونش رو ببینه و هرگز دست از شکایت برنمیداشت.
بعد از ده دقیقه انتظار سرد، اتوبوس رسید و یه صندلی پیدا کردن.
“یه تونی برای یه فنجون قهوه داری، خانم؟”
مرد ریشوی صندلی جلویی برگشته بود و به آبی نگاه میکرد. تونی کلمهی کانادایی برای دو دلار بود.
با دقت به مرد نگاه کرد. بیمار به نظر میرسید. لاغر و رنگپریده بود و لباسها و ریشش کثیف بودن. میدید که راننده اتوبوس بهش اجازه داده بود مفت سوار شه. رانندههای مهربون گاهی این کار رو میکردن.
آبی دست تو جیبش کرد دو دلار در بیاره.
ری به مرد گفت: “فراموشش کن.”
“ولی خانم … “
ری قاطعانه گفت: “خانم رو فراموش کن. آبی، نده.”
آبی به ری نگاه کرد. یکمرتبه گونههاش قرمز شدن.
مرد ریشو به طرف آبی خم شد. نفسش بوی بدی میداد.
ری که اعصابش رو از دست میداد، گفت: “گوش کن. ولمون کن.”
مرد ری رو نادیده گرفت و همچنان صورتش رو به طرف آبی میبرد.
آبی که سعی میکرد وضعیت رو آروم کنه، با ملایمت گفت: “بذار چیزی بدم بهش.”
ولی ری آروم نمیشد. از صندلیش بالا پرید.
“ری، نکن … “
ولی ری حالا از کوره در رفته بود. از یقهی کثیف مرد گرفت و هلش داد کف اتوبوس. مرد به سنگینی افتاد.
ری دوباره داد زد: “ولمون کن!”
ولی حالا کل اتوبوس فریاد میکشیدن. چند تا از مسافرها به طرف مرد روی زمین حرکت کردن. یک مرد از راننده خواست اتوبوس رو نگه داره. زنی به مرد ریشو کمک کرد بایسته.
ری گفت: “بیخیال. بیا از این اتوبوس وحشتناک پیاده بشیم!”
“نه، بیا … “
“از اتوبوس پیاده شو!” صورت ری از عصبانیت سفید شده بود.
آبی گفت: “نه. بیا فقط بریم خونه.”
ری بهش نگاه کرد و سرش رو تکون داد. به طرف راننده داد زد: “بذار پیاده بشم” و راننده بلافاصله درها رو باز کرد.
اتوبوس حرکت کرد و ری پیاده از کامریکال درایو پایین رفت و از جلوی فستفودها و مغازهها رد شد و سخت به پیادهرو خیره شده بود.
مسافران در اتوبوس سریع آروم شدن. برای اتوبوس بیست یک صحنهی خیلی عادی بود. مرد ریشو دوباره نشست.
وقتی اتوبوس به ایستگاه رسید، آبی بلند شد. یک تونی از جیبش در آورد و به مرد ریشو داد.
مرد که از پس دندونهای شکستهاش لبخند میزد، گفت: “ممنونم، خانم. واقعاً لطف کردی.”
آبی سرش رو تکون داد و منتظر موند درهای اتوماتیک باز بشن.
مرد ادامه داد: “توصیهام رو قبول کن، عزیزم. اونو ول کن. به درد تو نمیخوره. اصلاً به دردت نمیخوره … “
آبی برگشت و به مرد نگاه کرد. از اتوبوس رفت رو پیادهرو و صورتش خندان شد.
وقتی آبی دویست متر رو تا آپارتمانشون پیاده میرفت، به ری فکر کرد و دید که پایان همیشه حادثهی بزرگی نیست. میتونه آروم و پایدار باشه، مثل امواجی که به سنگ میخورن. تا اینکه دیگه سنگی اونجا نمیمونه.
فکر کرد: خب، حداقل کیت خوشحال و راضی میشه. دراماش زیاد نیست. قطعاً مُرده هم نداره. فقط پونصد کلمه. دقیقاً.
متن انگلیسی کتاب
‘Remember,’ her teacher, Kit, said. ‘Remember what you saw tonight from a true Japanese master. Self-control. Holding back emotion.
Now, homework. Write a story that shows the relationship between two people. Fifteen hundred words. Be delicate. No drama. And you,’ she said, looking at Abi, and smiling, ‘no dead bodies, please.’
Abi left the Vancouver Film School and walked quickly past the guys begging for change on Hastings Street. Her whole body felt light with excitement.
She smiled when she thought about Kit’s words. Yes, Abi thought, she could write thrillers. Dead bodies were no problem; now it was time to develop some new skills.
She turned onto Dunsmuir Street and went towards the sky train station, thinking about the film they’d watched in her screenwriting class that evening.
It was Tokyo Story by the Japanese director, Ozu, made in 1953. It had always been one of Abi’s favourite films, and it was wonderful to see it again.
The acting was outstanding, she thought, feelings were indicated powerfully by just a look or a turn of the head, a handkerchief held in a hand. It was all very Japanese. As you watched it you felt that it had a kind of universal truth.
Yes, very Japanese. She had studied Japanese back in London and a word came to her from the depths of her memory. Enryo. It meant calmness and self-control, or holding back.
Yes, Tokyo Story showed Enryo all right. Nothing much seemed to happen, but by the end of the film you felt you really knew the characters and cared deeply about them.
Such a change from typical Hollywood films, thought Abi, as she ran up the steps to the sky train station at Stadium.
Abi stood and waited for the sky train to Broadway. A bitter December wind blew down off the coastal mountains and through Stadium station.
She shivered and closed her warm winter jacket around her. She looked at her watch; it was nine thirty-five.
Ray would be on the sky train and they would go home together to their apartment on Commercial Drive. They had decided not to use their four-wheel drive car in the city; it was hard to park and the public transport system was good.
Just two stops on the sky train and then the number twenty bus to their apartment. They always met up on the sky train on Wednesday evenings and went home together.
Abi went to her class and Ray stayed at work late. He was a commercial lawyer and his office was downtown.
Abi looked at the mountains that surrounded the city. The snow sparkled in the moonlight and here and there she could see the lights of the ski runs.
Sometimes she just couldn’t believe her luck, living in Vancouver. It was simply beautiful. It had these fantastic mountains and an incredible coastline.
At weekends, when Ray didn’t have work to do, they could go skiing at Grouse Mountain or Whistler. But it wasn’t just skiing and the outdoor lifestyle. It was also that Vancouver had so many opportunities for writers.
They called it Hollywood North; the city was full of directors, producers, actors and writers. Abi had known for some time that it was the right place to work on her screenwriting career, so when Ray’s firm had wanted to transfer him to Vancouver six months ago, it had been a great opportunity.
The clean white sky train arrived at the station. Abi got on and looked around for Ray. She found him right at the end of the train.
He looked so English in his dark suit, so out of place somehow. He smiled thinly at her. He looked grey and tired. Now she thought about it, he always looked tired these days. Well, it was true that he had to work long hours at the office. She kissed him lightly on the cheek. ‘Good day?’
‘Oh, it was all right, I suppose,’ he said, staring blankly ahead. ‘Just too much work.
The boss has just signed another contract. And I’ve got to go to Toronto next week.’ Ray’s boss was always sending Ray to Toronto or Montreal on business.
‘Oh really?’ said Abi. ‘Toronto.’ The excitement of her film class still burned inside her.
There was a silence for a few moments.
‘Main Street, Science World,’ came the automated voice. The train slowed down as it approached the station.
‘We saw a fantastic film tonight,’ said Abi, as the train moved out of the station.
‘Oh yeah? God, I’m hungry.’
‘Japanese. Tokyo Story.’
‘Didn’t have time for lunch today.’
‘It’s really exciting,’ said Abi. ‘I mean, what you can do with film.’
‘Starving.’
‘I mean, I know that Shakespeare said action is eloquence; that it speaks for itself, and it’s true because action is important, but it doesn’t have to be extreme action. I mean, if you think about it’
‘Broadway, Commercial Drive’ said the automated voice.
Abi and Ray stood up automatically. They walked along the platform and down the steps to the bus stop.
‘I hate this bus. It’s always late,’ Ray said as they waited for bus twenty in the cold. He always complained about the bus. The corner of Commercial and Broadway, where they had to wait for it, was one of the coldest, windiest places in the city.
Then the bus itself was always full of, well, interesting people. Someone was always shouting out, starting an argument or talking nonsense to you.
This was the darker side of Vancouver. It wasn’t that it was a bad city. It was just that Vancouver was full of people who were a little ‘different’.
Especially on public transport. Abi loved it. As a writer, she found the bus endlessly exciting. It was full of stories and completely unpredictable. But Ray couldn’t see its charm, and never stopped complaining about it.
After a cold ten-minute wait, the bus arrived and they found a seat well inside.
‘Got a toonie for a cup of coffee, miss?’
The bearded man in the seat in front had turned round and was looking at Abi. ‘Toonie’ was the Canadian word for a two-dollar piece.
She looked at the man carefully. He looked sick. He was thin and grey, and his clothes and beard were dirty. She had seen the bus driver let him on the bus for free. The kindest drivers sometimes did that.
Abi started to reach into her pocket for a two-dollar piece.
‘Forget it,’ said Ray to the man.
‘But the lady.’
‘Forget the lady,’ said Ray firmly. ‘Abi, don’t.’
Abi looked at Ray. His cheeks were suddenly red.
The man with the beard leaned towards Abi. His breath smelt bad.
‘Listen,’ said Ray, losing his temper. ‘Leave us alone.’
The man ignored him and just carried on moving his face towards Abi.
‘Let me give him something,’ said Abi softly, trying to calm the situation down.
But Ray was not to be calmed. He jumped out of his seat.
‘Ray, don’t.’
But Ray had now gone beyond words. He picked the man up by his dirty collar and pushed him to the floor of the bus. The man landed heavily.
‘Leave us alone’ Ray shouted again.
By now the whole bus was shouting. Some of the passengers were moving towards the man on the floor. One man asked the driver to stop the bus. A woman helped the bearded man to his feet.
‘Come on,’ said Ray. ‘Let’s get off this awful bus!’
‘No, let’s.’
‘Get off the bus!’ Ray’s face was white with anger.
‘No,’ said Abi. ‘Let’s just go home.’
Ray looked at her and shook his head. ‘Let me get off’ he shouted to the driver, who immediately opened the doors.
The bus moved off, leaving Ray walking down Commercial Drive, past the fast food places and shops, staring hard at the pavement.
On the bus, the passengers calmed down quickly. It had been a fairly normal scene for bus twenty. The bearded man sat down again.
As the bus approached her stop, Abi got up. She took a toonie out of her pocket and gave it to the bearded man.
‘Why, thank you, miss,’ he said, smiling through his broken teeth. ‘That’s really kind of you.’
Abi nodded and stood waiting for the automatic doors to open.
‘Take my advice, darling’,’ continued the man. ‘Leave him. He just ain’t your type. Ain’t your type at all.’
Abi turned and looked at the man. She stepped from the bus onto the sidewalk, and her face broke into a smile.
As she walked the two hundred meters to the apartment, Abi thought about Ray and reflected that the end is not always a big event. It can be slow and insistent, like waves on a rock. Until one day the rock is no longer there.
Well, she thought, at least Kit would be pleased. Not too much drama. Certainly no dead bodies. Just fifteen hundred words. Exactly.