سرفصل های مهم
به خاطر میخ نعل اسب
توضیح مختصر
مردی کلیهاش رو میفروشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
به خاطر نبود میخ، نعل از دست رفت
به خاطر نبود نعل، اسب از دست رفت
به خاطر نبود اسب، سوار از دست رفت
به خاطر نبود سوار، نبرد از دست رفت
به خاطر نبود نبرد، پادشاهی از دست رفت، و همه اینها به خاطر نبود یک میخ نعل.
گاهی یک اشتباه کوچیک میتونه نتایج وحشتناکی به بار بیاره. راجو نیاز به پول داره ولی خونهای برای فروش نداره، هیچ کیسهی برنجی نداره، هیچ مزرعهی گوسفندی نداره. پس چی میتونه بفروشه؟
وقتی سرم رو از اتوبوس قرمز که از جادهی تپهای بالا میرفت بیرون آوردم، آفتاب روی صورتم گرم بود. چشمهام رو لحظهای بستم.
روشنایی رنگها چشمهام رو اذیت میکرد- مزارع برنج سبز انبوه، آسمون آبی روشن و جادهی سیاه و گرمایی که به شکل امواج از جاده بلند میشد.
راننده اتوبوس داد زد: “آندیپاتی” و من پیاده شدم. وقتی دستم به بستهی ضخیم اسکناسهایی که روی کمرم حمل میکردم خورد، قلبم احساس غرور کرد.
۳۰ هزار روپی! برای کارگر مزرعهای مثل من ثروت بزرگیه.
از اتوبوس پیاده شدم و رفتم دستشویی عمومی و سعی میکردم تو اون بوی بد نفس نکشم. چندین بار قورت دادم و امیدوار بودم دوباره مریض نشم.
بخاطر داروی قوی بود که استفاده میکردم- شکی در این نبود. چیزی نبود که یک روز استراحت حلش نکنه.
از غرفهی شیرینیفروشی حلوای صورتی و سبز و کمی گل یاس زیبا برای والیم خریدم. با پاکتهای حلوا زیر بغلم و بوی شیرین یاس تو دماغم به آرومی برگشتم خونه.
اول وقتی اون سگ دروغگو، ولو، پیشنهاد فروش کلیه رو داد، از این ایده خوشم نیومد.
گفت: “یالّا راجو حالا همه دارن این کارو میکنن. تو چرا کلیهات رو نمیدی؟ من سی و پنج هزار بابتش برات میگیرم. و تو میتونی ۵ هزار برای قرار مدار گذاشتن به من بدی.
میبرمت به بیمارستان بزرگ در بانگالو اونجا تمام مدت عمل میکنن. حتی انگار از نوزادها هم کلیه میگیرن و میفرستن کشورهای خارجی. کسب و کار خیلی خوبیه، باور کن.”
نیازی به بیشتر قانع شدنم نبود. ۳۰ هزار روپیه! و به این ترتیب با ولو و پنج تا مرد ديگه از روستامون، آنديپاتی، به بنگالور رفتم.
“شما هم از آندیپاتی هستید؟ دکتر با شوخی گفته بود. فکر میکنم به زودی اسمش رو بذاریم کلیهپاتی!”
من نخندیده بودم از بیمارستان بزرگ و بوش میترسیدم و به خاطر عمل اضطراب داشتم. ولی کل ماجرا خوب پیش رفت.
من رو در یک اتاق کوچیک گذاشتن تا بعد از عمل حالم خوب بشه. و یک هفته بعد اینجا هستم- برگشتم خونه- بدون یکی از کلیههام. وقتی چند دقیقه قبل ادرار کردم، هیچ احساس دردی نداشتم.
ولو به من گفته بود که دکترها همه دکترهای خیلی خوبی هستن و در آمریکا و لندن درس خوندن و میدونن چیکار دارن میکنن.
۳۰ هزار روپیه برای من تفاوت زیادی ایجاد میکرد. برنامه داشتم ۶ تا دوچرخهی استفاده شده بخرم و یه مغازهی دوچرخه باز کنم. میتونستم روزی حداقل ۵۰ روپی درآمد داشته باشم.
بعد پیرزن - مادرم رو کژاوی صدا میکنم - رو به بیمارستان بزرگ در ولوو میبرم و چشمهاش رو عمل میکنم. حالا کاملاً کور شده. و هزار روپیه بهش میدم تا خودش خرج کنه.
پیرزن دوست داره شبها ویسکی بخوره حالا میتونه هر چقدر دلش میخواد بخوره. برای پسرها کمی لباس میخرم گاهی بدون اینکه چیزی تنشون باشه به اطراف میدون. بقیه رو به والی میدم.
وقتی به کلبه نزدیک شدم، بدو از کلبه بیرون اومد. “آه، پس برگشتی! خیلی نگران بودم!”
احساس غرور کردم، مثل یک سرباز شجاع که از جنگ برمیگرده. “چرا نگران بودی؟ میدونی که من قویم.”
“میدونم. ولی موتو که با تو اومد یکی از کلیههاش رو بده، دیروز در بانگالو مرده. ولو جسدش رو برگردونده.”
من شونههام رو به بالا انداختم. “من اینجام، مگه نه؟ بیا اینجا.”
گلهای یاس رو گذاشتم توی موش و اونو به خودم نزدیک کردم. “زیبا به نظر میرسی، والی.”
خندید و از بغلم فرار کرد گفت: “بعداً.”
پشت سرش با لبخندی رفتم.
فکر کردم، امشب.
نفس عمیق کشیدم. شاید نه. خیلی احساس خستگی میکردم.
فردا.
حتماً فردا.
متن انگلیسی کتاب
For want of a nail, the shoe was lost,
For want of a shoe, the horse was lost.
For want of a horse, the rider was lost,
For want of a rider, the battle was lost,
For want of a battle, the kingdom was lost, And all for the want of a horseshoe nail.
Sometimes a small mistake can have terrible results. Raju needs money, but he has no house to sell, no bags of rice, no field of sheep. So what can he sell?
The sun was hot on my face as I put my head out of the red bus moving up the hilly road. I closed my eyes for a moment.
The brightness of the colours was hurting them - the rich green rice fields, the bright blue sky and the black road with the heat coming off it in waves.
‘Aandipatti,’ shouted the bus driver, and I got up. My heart lifted proudly as I touched the thick packet of notes I was carrying at my waist.
Thirty thousand rupees! A fortune for a farmworker like me.
I got off the bus and walked to the public toilet, trying not to breathe in the bad smell. I swallowed several times, and hoped I wouldn’t be sick again.
It was because of the strong medicines I was taking - no doubt about that. It was nothing that a day’s rest wouldn’t put right.
I bought pink and green halwa from the sweet stall and some beautiful jasmine flowers for my Valli. With the packets of halwa under my arm and the sweet smell of the jasmine in my nose, I walked slowly back home.
At first I had not liked the idea, when that lying dog, Velu, suggested giving a kidney.
‘Come on, Raju,’ he said, ‘everyone is doing it now. Why don’t you give your kidney? I’ll get you thirty-five thousand for it. And you can give me five thousand for arranging it.
I will take you to big hospital in Bangalore - they’re doing the operation all the time there. It seems they are even taking kidneys from newborn babies and sending them to foreign countries. It is very good business, believe me.’
I did not need any more persuading. Thirty thousand rupees! And so I had gone to Bangalore with Velu, along with five other men from our village, Aandipatti.
‘You too are from Aandipatti?’ the doctor had joked. ‘I think we will soon call it Kidneypatti!’
I hadn’t laughed - I was frightened by the huge hospital and its smells, and anxious about the operation. But the whole thing had gone well.
They had put me in a small room to get better after the operation. And a week later, here I was, back home, without one of my kidneys. I hadn’t felt any pain when I urinated a few minutes ago.
Velu had told me that the doctors were all very good ones, who had studied in America and London, and knew what they were doing.
Thirty thousand rupees made a lot of difference to me. I was planning to buy six used bicycles and start a bicycle shop. I could earn fifty rupees a day at least.
Then I would take the old woman, kezhavi - that’s what I always called my mother - to the big hospital in Vellore and get her eyes operated on. She was quite blind now. And I would give her a thousand rupees to spend on herself.
The old woman liked a drop of whisky in the nights - now she could drink as much as she liked. I would buy some clothes for my boys - they sometimes ran around without anything on. The rest I would give to Valli.
She came running out as I got near to the hut. ‘Oh, you have come then! I was so worried!’
I felt proud, like a brave soldier returning from war. ‘Why worry? You know that I am strong.’
‘I know. But Muthu, who went with you to give one of his kidneys, died yesterday in Bangalore. Velu has brought his body back.’
I shrugged. ‘I am here, isn’t it? Come here.’
I put the jasmine flowers in her hair, and held her close to me. ‘You look beautiful, Valli.’
She laughed and escaped from my arms. ‘Later,’ she said.
I followed her with a smile.
Tonight, I thought.
I took a deep breath. Maybe not. I felt exhausted.
Tomorrow.
Surely tomorrow.